دفتر کار و تبدیل به مکان شد

...قسمت قبلبا یه آرایش ملیح و لباس ساده راهی دفترشدم ،پشت در رسیدم وباخودم عهد کردم خاطرات دیروزو به خاطر نیارم و خجالتو بزارم کنار!زنگ زدم منتظر شدم بعدلحظاتی درتوسط مهندس باز شد به محض ورودم متوجه تنهابودنمون شدم و یه حسی بهم دست داد!نه خوب نه بد!ولی ترجیح میدادم تنها نباشیم…انگار اون حس خجالت از وقایع دیروز برگشته بود!_علیک سلام!باحس گرگرفتگی و خجالت بیشترمنم متقابل سلام کردم:ببخشیدسلام_من ناهارو سفارش دادم ببخشید که نپرسیدم چی میخوری،باحال دیروزت حس کردم بدنت تقویت نیاز داره برای همین کباب سفارش دادم!لعنتی به روم اورد!هیچوقت راجب این مسائل راحت نمیشم!…تاوقت ناهار مهندس یه پروژه رو برام شرح داد و گفت براش نما طراحی کنم!البته قرار شد اتاقمون یکی باشه!چون فقط یک اتاق دیگه باقی میموند که ترجیح میداد اونجا اتاق قرار های رسمیش باشه و اینجا اتاق نقشه کشی!اما نمیدونم چرا وقتی که داشت میگفت هم اتاقیم نگاهش عادی نبود!هنگام صرف ناهار طاقت نیاوردم وازش پرسیدم:+ببخشید منشیتون نیستن؟-نه ساعت کاریش هفت و نیم صبح تا دو بعدازظهره‌بعداز ظهر ها دفتر خالیه و منم فقط محض انجام کارها میام که البته از این به بعد شما هستین میتونم یه سری قرار های کاری رو بندازم برای عصر……حدود۲ماه از کارکردنم توی دفتر میگذشت و مهندس باهام راحت شده بود تو این مدت وبه اسم کوچک صدام میکرد…حس میکردم میخواد بهم نزدیک بشه اما حرف بیمارستانش هنوز توی گوشم بود این در حالی بود که به بهانه کار همیشه سعی میکرد در کنار باشه وحتی توی ای مدت چندباری همراهش توی جلسات کاری شرکت کرده بودم و حتی کلید دفتر رو هم داشتم و هروقت میخواستم میرفتم وهمه این ها باعث شدمن هم کم کم باهاش احساس راحتی کنم!…ازظهر که کامران اومده بود همش تلفن میزد واز صبحت هاش متوجه شدم میخواد دفترو جابه جاکنه!سعی کردم کار خودمو بدون سروصدا انجام بدم چون حس میکردم عصبیه و اصلا حوصله نداره!برای همین ایرپادمو گذاشتم توی گوشم وصدای اهنگو تا اخر بردم بالا!حس کردم شالم کشیده شدوبلافاصله یکی ازایرپاد هام دراومد!کامران با چهره ای عصبی جلوم ایستاده بود!با دیدن چهره ش حس کردم رنگم پرید!عصبی گفت:مگه با تو نیستم نازگل خانم؟چند بار صدات کنم!ببخشیدی گفتم و بعدش بلافاصله با دلهره و گفتم :بفرمایید چی شده؟؟وقتی حس کرد ترسیدم اروم شد وبا لبخند گفت:وسایلتو جمع کن بریم دفتر جدیدو ببینیم…بالبخند گفت ولی انقدر جدی بود که حس کردم نمیتونم حتی سوال اضافه ای بکنم……دفترو دیدم و قرار داد نوشتیم…دراصل یه اپارتمان ۱۰۰متری بود که قرارشد تبدیل به دفتر جدید مابشه.مهندس از من خواهش کرده بود تو اسباب کشید و چیدن وسایل جدید بهش کمک کنم و منم طبق معمول به جز چشم چیزی نگفتم!روز اسباب کشی مستقیم رفتم دفتر جدید و شروع کردم به تمیز کاری وشست و شو تا وسایل دفتر قدیمی رو بیارن بخاطر بزرگی این یکی دفتر یک کاناپه تخت شو و یه ست مبلمان ۵نفره از قبل کامران خریده بود که کاناپه توی اتاق نقشه کشی و ست مبلمان توی پزیرایی بود…از اونجایی که کامران گفته بود غروب وسایلو میارن ومنم چند ساعتی تنها بودم لباسامو دراوردم .فقط یه تاپ بندی نازک تنم بود واز اونجایی که سوتین نپوشیده بودم نوک سینه هام کامل معلوم بود با یه لگ ساده.شروع کردم به شستن سرامیک های کف و چند باری سر خوردم روی سرامیک های خیس سعی میکردم محکم قدم بردارم تا نیوفتم…تو فکر این بودم که سریع سرامیک هارو خشک کنم که حس کردم صدای بازوبسته شدن در اصلی اومد با همون وضعیت و لباس هایی که حالا خیس شده بودو کامل بهم چسبیده بود با عجله رفتم سمت پزیرایی و اما با توی راهروی منتهی به پزیرایی با کامران محکم برخورد کردم!داشت می افتاد که به دست من چنگ زد وبخاطر وزن زیادش نتونستم خودمو نگه دارم منم افتادم روش…برای چند لحظه گیج شد!+چقدر نرمن!به وضعیت مون نگاهی کردم!سینه هام روی صورتش بودن…سریع خواستم بلند بشم ک دستشو دور کمرم حلقه کردوگفت:وول نخور وروجک خوشگل!حس بدی داشتم نمیخواستم تو اون موقعیت باشم…قلبم تند تند میزد ودلهره داشتم!دستامو به زمین فشار دادم وسعی کردم از جدا بشم اما محکم تر گرفتم وکمی خودشو جابه جاکرد و بعدفوری دوتا دستام رو از پشت با دست راستش گرفتم و دست چپشو انداخت دور کمرم و منو به خودش فشرد…تمام مدت وول میخوردم و سعی میکردم بلند بشم از جام!!بالاخره زبون باز کردم و گفتم کامران ترو خدا ولم کن چرا اینطوری میکنی!چند لحظه نگاهم کرد وگفت:حس میکنم دوست دارم!شکه شدم و حتی پلک نمیزدم،موقیتمونم از خاطرم رفت…وقتی دید توی بهت فرو رفتم و دیگه وول نمیخورم دستامو ول کرد و صورتمو گرفت تو دستاش با لبخند یه لبخند دلنشین نگاهم میکرد…اروم سرشو اورد بالا لبشو چسبوند به لبام وشروع کرد مکیدن لب هام…و همزمان یک دستشو از صورتم جدا کرد وبرد زیر پاتم و شروع کرد ماساژ کمرم…انگار با این کارش به خودم اومدم و خیلی سریع از روش بلند شدم…چشمام پراز اشک شد حس میکنم باید ناراحت بشم ولی نبودم!بااین حال نمیدونم مشکلم چی بود…انگار خجالت میکشیدیم…سریع رفتم توی اتاق نقشه کشی که وسایلم اونجا بود میخواستم درو قفل کنم که کامران پاشو گزاشت بین در واجازه بسته شدنش رو نداد…بایه فشار درو باز کرد…وقتی دیدم فایده نداره بهش پشت کردم تا مانتومو تنم کنم و برم…امامانتومو از دستم کشید و پرت کرد روی کاناپه و از پشت بغلم کرد…انقدر محکم بغلم کرده بود که حتی نمیتونستم یه تکون کوچولو بخورم…با چونه ش موهامو از کنار گوشم زد کنار و در حالی که لبشو چسبوند به گوشم گفت:گفتم دوست دارم…چرا فرار میکنی؟نمیخوام بهت اسیبی بزنم بهت قول شرف میدم…تواین مدت چندبار خواستم بهت بگم اما نشده…بعد لباشو کشید به گردنم اروم بوسید و اروم میک زد…ازشدت خجالت و دلهره دوست داشتم گریه کنم …اما ته دلمم خوشحال بودم …یه دستشو کشید به زیر شکمم درست بالای کسم حس کردم یه چیزی توی دلم فروریخت…دستمو گذاشتم روی دستش وگفتم:نکن درست نیست…دستشو باز مالید به شکمم و اروم کنار گوشم گفت:چرا درست نیست؟تومنو دوست نداری؟نتونستم بگم نه به جاش جمله قبلمو این دعفه با ناله تکرار کردم و گفتم:کامران درست نیست…+جون دل کامران…باهمین مظلومیتت دلمو بردی وروجک…همزان بااین جمله سریع باهمون دستی که باهاش شکممو میمالید رواورد بالاو برد تو تاپم و سنه چپو گرفتم توی دستش و خم شد وسرشو گذاشت رو شونه م…ناخداگاه اه کشیده…نوک سینه هام خیلی حساس بودن و حالا کامران داشت نوک سینه مو میمالوند…+جونم عزیزم دوست داری؟وباز مالید لبمو گاز گرفتم که باز ناله نکنم…ولم کرد…فکر کردم بیخیالم شده باز مانتومو گرفتم دستم بپوشم ک کاناپه رو تخت کرد…وقتی دیدمانتوم دستمه این بار گرفتم و پرتش کرد…بغض کردم…وقتی دیداماده گریه م گفت:بهت قول میدم بهت اسیب نزنم!باز بغلم کرد و خوابوندم روی کاناپه که حالا یه تخت بزرگ بود…از پشت بغلم کردشروع کردم به نوازش کردن مو و بدنم همزمان از حسش میگفت ودرنهایت گفت وقتی اونطوری دیدتم نتونسته طاقت بیاره…انگاری اروم شدم یکم…مجبورم کرد ک منم بگم که بهش بی میل نیستم!بازمحکم بغلم کرد و دستشو برد سمت سینه هام وشروع کرو مالیدن اما خیلی اروم…جوری که شل شده بودم توی بغلش و کم کم داشتم خیس میشدم…برمگردوند و یهو تاپمو کامل زد بالا و باز بغلم کرداز خجالت چشمامو محکم بهم فشار دادم وبعدحس مکیده شدن نوک سینه م!از ته دل ناله کردم و کامران قربون صدقه م میرفت…_الهی قربونت برم راحت باش ناله کن…چقدر نرم و خوشگلن سینه هات…چه نوک خوبی داره قشنگ میادتودهن…طاق باز خوابوندم و اومد روی شکمم نشست …پیراهنشو در اورد و تاپ منم از سرم کشید بیرون …دراز کشید روم و شروع کرد نوبتی خوردن سینه هام…انقدر خورد که نوکاشون سفت شدن…نوک هردوتا سینه مو لیس زد وبعد هردو رو اروم بوسید واومد بالاوگردنمو لیس زد و پشت گوشمو مکید…دیگه نتونستم طاقت بیارم و دستمو انداختم دور کمرش و اروم ناخنامو کشیدم به کمرم…بهم نگاه کرد خیلی مهربون گفت :جونم عزیز خوشت میاد…عاشقتم و خم شد لبامو بوسید…بلد نبودم ببوسمش و اینو فهمید…از قبل بهش گفته بودم تاالان باهیچکس نبودم…باز رفتم پایین تاجایی که رسید نه نافم و زبونشو کرد توی نافم …قلقلکم اومد و پامو خواستم جمع کنم که اجازع نداد و اروم شکممو بوشید…دستشو گذاست دوطرف کش لگم که با ترس نگاهش کردم…گفت:بهم اعتماد کن و بعد شیطون گفت خوش میگذره بهت…توی یک چشم بهم زدن لگمو دراورد پاهامو بستم که دستم به زور باز کرد نشست وسط پام…دست انداخت شرتم دراورد…+ای جونم چه غنچه نازی داری تواخه…توبه این کوچولویی این همه گوشت باید بین پات باشه!دراز کشید بین پام و روی کسمو گاز گرفتم…-ااخ نکن درد میگیره+جونم ببخشید کوچولو من الان بوسش میکنم خوب بشهدست مالید به جای گازش و بعد با دوتا دست لای کسمو باز و زبونشو کشید به چوچولم…بااین کارش اه کشیدم و لرز افتاد به تنم و اونم در حالی که قربونت صدقه م میرفت محکم شروع کرد به مکیدن چوچولم…محکم زبونشو میکشید به سوراخ کسم و چوچولم و به شدت تحریکم کرده بود…به خیلی اروم ناله میکرد و کامران میگفت تاارضا نشی بیخیالت نمیشم…پاهامو برد بالا چسبوند کنار گوشام…کس و کونم کامل زده بود بیرون از شدت حشر خجالت رو فراموش کرده بودم و فقط میخواستم اروم بشم…شروع کردم به لیس زدن سوراخ کونم و چوچولم…انقدر چوچولمو خورد و لیس زد که خیسه خیس بودم…لپ کونمو گاز گرفت و بعد کل کستمو کرد تو دهنش و مک های محکم میزد و من از شدت حشر وول میخوردم و ناله میکرد…تپش قلبم رفت بالا وبالا تر و عضلاتم منقبض شد و با یه جیغ خفه ارضا شدم و شروع کردم به لیزدن…اما اون بازم به خوردن چوچولم ادامه داد تا اروم شدم…شلوارشو دراورد و از پشت بغلم کرد …متوجه شدم شرتشم در اورده…در حالی که شل شده بودم کیرشو فرستاد لاپام و کسم و شروع کرد تلمه زدن و مالیدن سینه هامکیرش ک مالیده میشد به چوچولم و باز تحریک میشدم…اروم کنار گوشم گفت:روناتو بهم فشار بده…کاری رو که گفت کردم…محکم بهم چسبیده و محکم شروع کرد عقب جلو کردن…وتو این بین من دوباره تحریک شده بودم و زیر لبی ناله میکردم…بعدم از حدود ۵دقیه با ناله بلند کامران لای پام کامل خیس شد و فهمیدم ابش اومده… تاپمو از کنار سرمون برداشت وگفت پاتو باز کن…باتاپم تمیزمون کرد و تاپو انداخت زمین و باز محکم بغلم کرد وشروع کرد ماساژ دادنم و کنار گوشم گفت: مرسی عزیز دلم …عالی بودی…اما من باز خجالت کشیدم چیزی بگم و به جاش خودمو بیشتر توبغلش جا کردم.نوشته: Mohi

249