ریما سه بار تو یه شب داد

ریما“ریمای من! تو فرشته آسمونهایی و جات بین دیوهای دنیا نیست…مطمئنم که پیامم رو میخونی و حق داری که بهم جواب ندی. من، احمق بودم که قدر تو و عشق بیکرانت رو ندونستم. باور کن روزی هزار بار خودم رو لعنت می‌کنم…امیدوارم که من رو ببخشی. به خاطر همه بلاهایی که سرت اوردم از خودم بیزارم… به خدا من بدون تو دیگه نمی‌تونم ادامه بدم…”...مسافرم رو که تو قیطریه پیاده کردم، ساعت حدود 12 شب بود. تصمیم داشتم برم خونه. دیدم یه مسافر زده پونک که خوشحال شدم. اینجوری خالی بر نمی‌گشتم. پس از چک کردن شماره، با ذوق مسافر رو گرفتم و سریع رفتم به سمتش._ آقا سلام• سلام_ ببخشید پلاک خونتون چنده؟ من تو لوکیشنی که فرستادین وایسادم، یه پراید سفید.+پلاک 32 عزیزجون، صبر کنید الان مهمونم میاد پایین.تلفن رو که قطع کردم نمی‌دونستم قراره تا چند لحظه دیگر با یکی از ترس های زندگیم روبرو بشم. از وقتی تو اسنپ مسافرکشی می‌کردم همیشه نگران این بودم که مبادا یکی از آشناها سوار ماشینم بشه، ولی اونشب قرار بود نه تنها این اتفاق بیوفته، بلکه مسیر زندگیم هم کلا عوض بشه. منم درست مثل یه بره قربونی، با پای خودم به مسلخ سلاخ سرنوشت رفته بودم.درب خونه که باز شد، ناباورانه “اکرم رضایی”، یکی از بچه های دانشگاه رو دیدم که به سمت ماشینم میومد. چون سمت دیگه کوچه پارک کرده بودم، مستقیم به سمت درب عقب راننده اومد. ای کاش قبل از رسیدنش گاز ماشین رو گرفته بودم و فرار می‌کردم، ولی در اون لحظه مغزم از کار افتاده بود، پاهام بی حس شده بودند و قدرت اخذ هیچ تصمیمی رو نداشتم. درب پشت سرم که باز و بسته شد تا جایی که شکم گنده‌ام اجازه می‌داد صندلیم رو جلو کشیدم که راحت تر بشینه، می‌دونستم شیشه‌های دودی ماشینم اجازه نداده که منو بشناسه._ سلام آقابا گلویی خشک و صدایی لرزان جواب دادم+سسس … سلام خانم رضایی!با تعجب کمی براندازم کرد و مثل اینکه یه دفعه شناخته باشه گفت:_ اوا… آقای عابدی شمایی؟ فکر نمی‌کردم شاگرد زرنگ دانشگاه اسنپ کار کنه.+آره، واسه کمک خرج شهریه چند روزه که مجبور شدم با ماشین بابام مسافرکشی کنم. هنوز ترم قبلی رو تسویه نکردم، اگه نتونم حداقل یه قسط رو بدم واسه حذف و اضافه به مشکل می‌خورم._سر کوچه نگر دار بیام جلو بشینم، حس می‌کنم زانوهات چسبیده به فرمون.همزمان که اومد صندلی جلو موبایلش رو هم جواب داد. شنیدم که یه مرد اونور میگه : " ریما جان سوار شدی؟ همه چیز اوکیه؟". آروم جواب داد: " آره ممنونم، دارم میرم خونه، شب خوش"موبایل رو که خاموش کرد، بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت:_ پسر خالم بود، خواست ببینه سوار شدم یا نه. آخه امشب تولد دختر خالم بود. نمیدونم می‌دونی یا نه، خانواده من مشهد زندگی می‌کنن و من اینجا تنهام. خالم اینها به هر بهونه منو دعوت میکنن خونشون.+ببخشید من شنیدم شما رو “ریما” صدا زد؟_آره، ریما خودمم دیگه، همه ریما صدام میکنن. راستی تو هم می‌تونی ریما صدام کنی.• راستی خانم رض… ببخشید ریما جان میشه تو دانشگاه به کسی در مورد امشب و کار من چیزی نگی؟ دوست ندارم کسی بدونه._آره بابا خیالت راحت باشه، اصلا به من ربطی نداره… حسام راستی هیچ وقت فرصت نشد ازت تشکر کنم. ترم پیش “ساختمان داده ها” اگه سر امتحان بهم نمی‌رسوندی افتاده بودم. با وجود اونهمه تقلب شدم 11 تازه.خندید و منهم که تازه کمی ترسم ریخته شده بود، برای اولین بار خندیدم و جرات کردم کمی زیر چشمی نگاهش کنم… آرایش لایت و زیبایی کرده بود و مژه های بلند مشکیش چهرشو مثل فرشته‌ها کرده بود. هیچوقت فکر نمی‌کردم ریما اینفدر دختر گرم و راحتی باشه… تو دانشگاه معمولا تنها بود و تو مهمونی یا دورهمی‌های بچه‌ها هم کمتر دیده می‌شد. زیبایی طبیعیش باعث شده بود که خیلی از پسرها بخوان مخش رو بزنن، ولی معمولا به کسی پا نمی‌داد. منهم تو عمرم با هیچ دختری دوست نشده بودم. نمیدونم تقصیر هیکل چاق و تپلم بود یا جامعه مذهبی و تفکیک جنسیتی که توش بزرگ شده بودم، در برخورد با هر دختری زبونم قفل میشد و دلشوره عجیبی میگرفتم. این بود که معمولا راحت ترین راه رو انتخاب می‌کردم: دید زنی، سپردن تصویرها به ذهن و خود ارضایی. تا لحظه ای که می خواست پیاده بشه با خودم کلنجار میرفتم که یه پیشنهاد دوستی بهش بدم، ولی بحث از دانشگاه و درس که خارج میشد زبونم قفل میشد. میدونستم این فرصت ممکنه دیگه هیچوقت نصیبم نشه پس در آخرین لحظه که می‌خواست از ماشین پیاده بشه دلمو زدم به دریا و گفتم: “ریما جان میشه شمارتو بهم بدی.” مطمئن بودم فکر می‌کنه آدم بی جنبه و فرصت طلبی هستم و با هر دختری که سوار ماشینم میشه میخوام رابطه برقرار کنم… آروم سرشو از شیشه اورد تو و با یه لبخند فراموش نشدنی گفت:“بزن تو گوشیت.”از اون شب فکر و ذکرم شده بود ریما. چهره و لبخندش حتی یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. شبها تا خود صبح در خیالم با ریما صحبت می‌کردم. روزهایی که با هم کلاس مشترک داشتیم تیپ می‌زدم و با ذوق و شوق به دانشگاه می‌رفتم. دیدن چهره‌اش، حتی برای یک لحظه، کل روزم را عوض می‌کرد. روزی صد بار براش پیام های عاشقانه می‌نوشتم ولی قبل از ارسال، پاکشون می‌کردم. ریما در بین کلاس‌ها هر وقت بهم برخورد می‌کرد، تا جایی که تابلو نشه، به گرمی سلام و احوال پرسی می‌کرد و یا سوالات درسی ازم می‌پرسید. منهم ناتوان از بیان احساساتم، فقط جوابش رو می‌دادم. تا اینکه بعد از چند روز بالاخره اون اتفاق شیرین افتاد… تو اتاقم داشتم موزیک گوش می‌کردم که موبایلم زنگ خورد… با دیدین اسم ریما رو صفحه گوشی چنان حول شدم که نزدیک بود گوشی از دستم پرت شه زمین. قلبم داشت میومد تو دهنم، صدامو صاف کردم و جواب دادم:_سلام+سلام حسام، خوبی؟_خوبم مرسی تو چطوری؟+منم خوبم. کجایی؟_خونه+ببین حسام این درس “پایگاه داده” رو من اصلا هیچی نفهمیدم سرکلاس، خواستم ببینم می‌تونی یه وقت بزاری برام توضیح بدی؟_آره حتما.+عصر اگه سر کار نمیری بیا خونه ما پس_اوکیاز خوشحالی داشتم بال در می‌‌اوردم. باورم نمی‌شد که منو دعوت کرده باشه خونشون. تا عصر نفهمیدم ساعت چجوری گذشت. حدود ساعت 5 بود که زنگ زدم و وارد خونشون شدم. با رویی باز دعوتم کرد تو خونه، منم رفتم روی مبل نشستم. یه تیشرت معمولی پوشیده بود و یه شلوار جین. موهای مش زرد رو هم با کش از پشت بسته بود. چهره‌اش مثل قرص ماه بود. زیباترین نقاشی دنیا… خونش یه آپارتمان نقلی یه خوابه بود و برام تعریف کرد که پدرش خلبان و مادرش پزشک زنان و زایمان هستند. بعد از قبولی دانشگاه کلی خواهش و التماس کرده بود که بزارن تنها بیاد تهران. بعد از کمی صحبت، کتابها را باز کردیم و شروع کردیم به درس. نکات رو که توضیح می‌دادم چهرش رو خیلی مسخره متعجب می‌کرد و میخندید. حاضر بودم تمام دنیامو بدم و خنده هاشو داشته باشم. یک ساعت که گذشت کم کم به خودم اجازه دادم کمی بهش نزدیکتر بشم. واکنشی نشون نداد و من گستاخ تر شدم. کمی بعد به بهانه‌ای ضربه آرومی زدم به بازوش… باز هم به روی خودش نیورد… و این بازم منو گستاخ تر کرد… تو یک لحظه دستشو گرفتم تو دستم… حرفش قطع شد و مات و مبهوت نگاهم کرد. با فشاری اندک خواست دستشو از دستم در بیاره که مقاومت کردم. سرمو بالا کردم و مستقیم به صورتش نگاه کردم: “ریما، من دوستت دارم. از همون شب که تو ماشین دیدمت از فکرت بیرون نمیرم.” هاج و واج نگاهم میکرد… انگار که شوک شده باشه. با لحنی ملتسمانه حرفم رو قطع کرد و گفت: “نه حسام… تورو خدا نگو… وارد این فاز نشو لطفا.”ضربه عشق، سد سکوتم را شکسته بود. دیگه قادر به کنترل کلماتی که از ذهنم بیرون می‌تراوید نبودم. بی وقفه و رگباری گفتم: “ریما جون، من وارد این فاز شده‌ام، دوستت دارم و هر شب و هر روز فقط به تو فکر میکنم. من تاحالا با هیچ دختری نبودم و هیچ حسی از عشق رو تو وجودم حس نکرده بودم. درسته که از خانواده پایینی هستم… درسته که اگر رو ماشین کار نکنم حتی پول شهریه هم ندارم… ولی تنها لحظات زندگی من لحظاتیه که در کنار تو و یا به یاد تو هستم. از بودنت قلبم گرم میشه.” نگاهی جدی بهم کرد و گفت: “بیخیال شو حسام. من نمی‌تونم، تو هیچی از من نمی‌دونی.” با هیجان گفتم: “نمیدونم و نمی‌خوام که بدونم… من فقط می‌دونم که تورو دوست دارم،‌ بیشتر از هر چیز دیگه ‌ای تو زندگیم.” جرات کردم با دستم زیر چونشو بگیرم، کمی صورتم رو بردم جلو… مات و مبهوت نگاهم میکرد… صدای نفسهام با صدای نفسهاش درگیر شد و بسامد آن در کل اتاق پیچید. لبهام به قرمزی زیباترین لبهای دنیا نزدیک و نزدیکتر شد… و برخورد لبهامون مثل صاعقه کل وجودم رو لرزوند… بوسه ای کوچک زدم و جدا شدم… همچنان مبهوت بود سرش رو به اطراف تکون داد ، مثل اینکه می‌خواست از هجوم افکار به ذهنش خلاص بشه… و گردن کشید، این دفعه اون منو بوسید… با یه فشار کوچک روی کاناپه دراز کشید و منم افتادم روش… خوردن لبهاش، آرزوی دست نیافتنی چند لحظه پیش، اولین تجربه بوسیدن من.ریما هم لبهای منو می‌خورد و من کیرم را که راست شده بود به شلوارش فشار می‌دادم. فقط چند لحظه ادامه دادیم که دیدم دارم ارضا میشم… از روش بلند شدم. نمی خواستم توی شرت و شلوارم ارضا بشم… بوسیدنش اوج خواستم بود و طاقت اینکه باهاش سکس داشته باشم رو دیگه نداشتم. متعجب گفت:_حسام چیزی شده؟+نه عزیزم، من الان تو اوج هستم و نمی خوام پایین بیام.فکر کنم فهمید که چمه، بلند شد و نشست، دستامو تو دستش گرفت و گفت:_حسام تا حالا سکس داشتی؟+راستش نه. من همیشه می‌خواستم اولین سکسمو با اولین عشقم تجربه کنم.بی حوصله دستشو کرد لای موهاش، یه آه عمیق کشید گفت:_با شه عزیزم پس بزار واسه یه روزی که آمادگیشو داشته باشی.بعد خنده شیطونی کرد و گفت: “مثلا فردا خوبه؟”با تعجب نگاهش کردم و گفتم: “فردا؟”_تو فقط همه چیزو بسپار به من، به بقیشم اصلا کاری نداشته باش.روز بعد وارد خونه که شدم دوستش که اسمش آرزو بود اونجا بود. از قیافه هاشون متوجه شدم که داشتند با هم بحث جدی میکردند که با اومدن من قطع شده بود. آرزو چند لحظه بعد با گفتن اینکه دیرش شده و باید بره خداحافظی کرد و با نگاهی معنی دار به ریما رفت. ریما گفت که یه مدتی با آرزو همخونه بوده ولی الان چند ماهی میشه که اون ازدواج کرده و رفته. با رفتن آرزو، ریما از آشپزخونه و دو تا گیلاس شراب آورد. گیلاس منو گذاشت روی میز جلوم و یه قرص هم گذاشت کنارش. با تعجب پرسیدم:_این دیگه چیه؟+بخور آقا معلم. امروز قرار شد همه چیز به خواسته من باشه.قرص رو انداختم بالا و با کمی شراب خوردم. گرمی شراب باعث شد لپام قرمز بشه. خندید و گفت: “شبیه مخمل گربه تو خونه مادر بزرگه شدی”. منم خندیدم. تا حالا کسی بهم نگفته بود مخمل.کمی دیگه شراب نوشیدیم، حس می‌کردم هر جرعه از شراب مثل آبی که روی آتش می‌ریزد، استرسم رو کمتر می‌کنه. با هیجان از احساساتم براش صحبت می‌کردم و از زیبائی‌هاش تعریف می‌کردم. با لبخندی از رضایت نگاهم می‌کرد. کمی که گذشت دیگه هردو مست بودیم. با دستم گونه‌هاشو گرفتم و کمی فشار دادم، لبهاش از هم باز شد و من شروع کردم به خوردن شیرین ترین لبهای دنیا. لباسشو در آوردم، پشت کرد بهم و من بند سوتینشو باز کردم. سینه‌هایی گرد و زیبا داشت و من داشتم سینه‌هاشو میخوردم. آه می‌کشید و از لذت به بدنش موج می‌داد. لخت شدیم کامل. کیرم رو گرفت تو دستش و آروم رفت پایین، بوسه ای به سر کیرم زد و گذاشت تو دهنش. کیرم به شق ترین حالت ممکن رسیده بود و خودم از بزرگیش تعجب کرده بودم. نمی‌دونم اثر شراب بود یا قرصی که خورده بودم. احساس میکردم قرار نیست ارضا بشم و این بهم اعتماد به نفس بیشتری می‌داد. باورم نمی‌شد ریمای زیبا داشت برام ساک می‌زد. لذتی عمیق تمام وجودم رو گرفته بود. همینطور که ساک می‌زد قربون صدقه کیرم هم می‌رفت"اوممممم چه کیر خوشگل و تمیزی داری حسام، من می‌میرم براش. دوست دارم کیرت بره تو کسم و جرم بده". بعد از چند دقیقه ساک زدن بلند شد و نشست رو مبل، پاهاشو از هم باز کرد. برای اولین بار داشتم یه کس رو از نزدیک می‌دیدم. سرم رو فرو کردم لای پاش. یکم زبون زدم به کسش، خیلی نرم و خوشبو بود، خوشم اومد و شروع کردم به لیسیدن. با انگشتاش بهم یاد میداد که کجای کسش رو بمالم. از آه و اوهش فهمیدم که منم شاگرد بدی نیستم و تونستم خوب یاد بگیرم. حسابی که حشری شد گفت: " بکن حسام، بکن توکسم دیگه". کیرم رو آروم نزدیک به کسش کردم و سرشو کردم تو، با دستش رونامو گرفت که خیلی فشار نیارم، با یکی دوبار عقب و جلو کردن داخل کسش کمی روون شد و تا انتها وارد کس ریما شد. برخورد پوست کیرم با دیواره های لزج و نرم کسش حس عجیبی بهم داد. فکر نمیکردم کس اینقدر نرم و لذت بخش باشه. از جق زدن که خیلی بیشتر حال می‌داد. تلمبه هام ریتمیک شده بود و ریما زیر کیرم بود. دستش رو جلوی دهنش گرفته بود که صدای جیغشو کنترل کنه. کمی بعد برش گردوندم و به حالت داگی کیرم رو کردم تو کسش. همزمان با من، ریما هم عقب و جلو میرفت و با هر برخورد کونش به بدنم، موجی شکل، لمبراش تکون می‌خوردند. چند لحظه بعد ریما بلند شد و کیرمو گرفت دستش و به سمت اطاق خوابش رفتیم. خوابیدم روی تخت و ریما نشست روی کیرم، با دستش کیرم رو کرد تو کسش و در حالیکه چمباتمه زده بود روم تلمبه می‌زد. منهم هر چند لحظه گردن می‌کشیدم و لباشو میبوسیدم، گاهی هم سینه هاشو می‌کردم تو دهنم و می خوردم. احساس کردم از این کار خیلی خوشش میاد و هر وقت که سینه هاشو میخورم آهش بلند میشه. شاید بیشتر از ده دقیقه تو همین حالت سکس کردیم. قرص تاخیری ریما واقعا خوب عمل کرده بود … برش گردوندم و پاهاشو گذاشتم روی شونم، کیرمو کردم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن… کسش خیس و روون بود. پاهای سفید و سکسی‌ای داشت . لاک قرمز ناخنهای پاش در کنار سفیدی پوستش خیلی سکسی ترش کرده بود. همزمان با تلمبه زدن روی پاهاشو می‌بوسیدم … با هم به اوج ‌رسیدیم. فوران عشق و لذت… طوفانی از ضربه های کیر من داخل کس ریما… صدای جیغ ریما بلند شد و آه من هم به هوا رفت… با هم ارضا شدیم.من با ریما به همه نداشته‌هام رسیده بودم. از اون روز، شب و روز با هم بودیم. شبها از اسنپ که خلاص میشدم تا نزدیکهای صبح باهم صحبت می‌کردیم. روزها تو دانشگاه در کنار نگاه حسرت بار همه پسرهای دانشگاه، که باورشون نمیشد یبس ترین پسر دانشگاه، مخ خوشگلترین دختر دانشگاه رو زده باشه، باهم بودیم. بالاخره زندگی منهم چهره عبوس رو گشوده و روزهای شیرینش شروع شده بود.چند ماه گذشت… نزدیک به آخر ترم شده بود. اون روز غروب هوا ابری بود. ابرهای سیاه، بارور از خشم خدا، بر فراز شهر سایه افکنده بودند. دلم بدجوری گرفته بود، هر چی به ریما زنگ میزدم جواب نمی‌داد. معمولا بعضی روزها غیب میشد. بهونه‌های مختلفی می آورد: خانوادش اومده بودن، خونه خالش بوده، خواب بوده یا پیش آرزو بود و متوجه موبایلش نشده بود. اونشب ولی دلم عجیب شور میزد. حس می‌کردم اتفاق تلخی در حال رخ دادن هست. طاقت نیاوردم و رفتم درب خونش. هرچی زنگ زدم خونه نبود. تصمیم گرفتم برم پیش آرزو. زنگ خونشونو زدم و رفتم بالا، آرزو درب خونرو نیمه باز کرد و از لای در بهم سلام کرد._سلام آرزو هرچی زنگ میزنم ریما جواب نمیده، تو ازش خبری نداری؟+اینجا که نیست، نگران نباش هر جا باشه پیداش میشه.بطور ناگهانی یه مرد حدود 50 ساله در چهارچوب در ظاهر شد. نگاه عجیبی به سر تا پام انداخت و جواب سلامم رو با تکون دادن سرش داد. آرزو حول شد و سریع گفت: “این حسامه، دوست ریما” مرد به سردی : “میبینی که اینجا نیست، کار دیگه‌ای نداری؟” و بدون اینکه منتظر جواب من بشه درب آپارتمان رو محکم بست. همزمان با بسته شدن در، صدای داد و بیداد از خونه بلند شد. مرد میگفت: “حالا دیگه کارت به جایی رسیده دوست ریما تنهایی میاد در خونت؟” و صدای آرزو که جواب می‌داد: “بابا میگم دوسته ریماست، با من کاری نداره که، دنبال اونه.” از پله برگشتم پایین. اصلا نمی‌فهمیدم خونه آرزو چه خبر بود. دلم حسابی به شور افتاد. اون مرد کی بود؟ یعنی شوهرش بود؟ منکه کاری نکرده بودم ، چرا اینجوری کردن پس؟ باید هرجور شده فورا ریما رو پیدا میکردم… اگه براش اتفاق بدی نیفتاده بود، تنها جای دیگه‌ای که ممکن بود باشه، خونه خالش بود. خوشبختانه تلفن پسر خالش رو همون شب اول تو گوشیم سیو کرده بودم. دلمو زدم به دریا و بهش زنگ زدم. بعد از چند زنگ گوشی رو برداشت. همون صدای شب اول بود که پاسخ می‌داد:_بفرمائید؟+سلام. من حسامم، هم دانشگاهی دختر خاله شما ریما. خواستم بپرسم ریما احتمالا پیش شما نیست؟_ببخشید اشتباه گرفتید ظاهرا.و گوشی رو قطع کرد. واقعا عجیب بود. مطمئن بودم صدای پشت تلفن صدای پسرخاله ریما بود… دوباره زنگ زدم. اینبار بیشتر زنگ خورد و همون صدا با عصبانیت جواب داد:_آقای محترم میگم اشتباه میگیرید، من دخترخاله‌ای به نام ریما ندارم و اصلا همچین کسی رو نمی‌شناسم.و قطع کرد. دیگه داشتم سکته می‌کردم. اصلا نمی‌فهمیدم اوضاع از چه قراره. یعنی ریما چی شده بود که هیچکس ازش خبری نداشت. مستاصل تصمیم گرفتم برم در خونش و منتظرش بمونم. نمی‌دونم چند ساعت تو ماشین جلو خونه ریما نشسته بودم … حدود ساعت 11 شب شده بود و من تقریبا داشتم خودم رو راضی می‌کردم که برگردم خونه که یهو یه ماشین سانتافه نگهداشت و با کمال تعجب ریما از توش پیاده شد. دستی برای راننده تکون داد و رفت به سمت در خونه. ماشین به سرعت دور شد و من پیاده شدم… از دیدن من شوکه شد… خودش رو خونسرد نشون داد و گفت:_ تو اینجا چیکار می‌کنی حسام؟انگار نه انگار چند ساعت اصلا جواب تلفن نداده بود. با عصبانیت گفتم:+معلوم هست کجایی ریما، من تقریبا سکته زدم، این ماشین کی بود دیگه؟_داد نزن زشته، بیا بریم بالا.گیج و منگ دنبالش راه افتادم و رفتیم خونش.کیفشو گذاشت رو میز، و موبایلشو باز کرد. مثل اینکه سایلنت بود و چند ساعتم بود که بازش نکرده بود. پیامها رو خوند و آروم پرسید:+رفته بودی در خونه آرزو؟ کلی براش دردسر درست کردی._ریما! من کاملا گیج شدم. لطفا بهم توضیح بده اینجا چه خبره؟ چطور ممکنه که پسر خالت بگه تورو نمی‌شناسه؟+بشین، خیلی چیزها هست که باید بدونی، باید خیلی زودتر داستان زندگیمو برات تعریف می‌کردم. ولی هروقت که خواستم بگم نتونستم. چون من واقعا تورو دوست دارم و نمی‌خواستم از دستت بدم.متعجب نگاهش کردم. منتظر بودم شروع کنه. نشست روبروم و دستامو گرفت تو دستش. آه بلندی کشید و شروع کرد:+من دختری که تو فکر می‌کنی نیستم. یعنی نه پدرم خلبان و نه مادرم دکتر. وقتی خیلی کوچیک بودم پدرمو از دست دادم. مادرم هم رفت با یکی دیگه ازدواج کرد. اونها منو تو 18 سالگی زوری به عقد یه مرد معتاد در اوردن که 15 سال از خودم بزرگتر بود. از همون روز اول ازدواج هر روز کتک می‌خوردم و تحقیر میشدم. بعد شش ماه تونستم با هزار گرفتاری طلاقم رو بگیرم و چون مشهد جایی رو نداشتم اومدم تهران. تو تهران هم هیچکسی رو نداشتم، نه جایی برای خواب داشتم نه غذایی برای خوردن. تا اینکه یه روز با آرزو آشنا شدم، اون منو اورد خونش و بهم رسید و منو راه انداخت که باهم بیزنس کنیم. روش مون این بود که تو چندتا سایت دوستیابی پروفایل درست می‌کردیم و مشتری می‌زدیم. من تصمیم گرفتم خودمو از این زندگی نکبتی نجات بدم. هر بار که میرفتم برنامه از خودم بدم میومد و تا صبح گریه می‌کردم. تا اینکه تصمیم گرفتم برم کانادا. با چند تا وکیل مشورت کردم، بدون پول تنها راهش این بود که یه مدرک دانشگاهی بگیرم. این بود که کنکور شرکت کردم و قبول شدم. تا اینکه سر و کله تو هم پیدا شد. اولش فقط می‌خواستم با کمک تو درسام رو که اصلا توشون خوب نبودم بهتر کنم تا بتونم دانشگاه رو تموم کنم. ولی عاشقت شدم و همه چیز رو خراب کردم. آرزو مخالف بود و می‌گفت نباید دوستیمون رو ادامه بدیم. اینم بگم که آرزو چند ماه قبل از تو با یه مرد پولدار متاهل دوست شده بود به نام رضا، همونی که امروز دیدیش، رضا خیلی شکاک و کنترل گره. برای آرزو خونه جدا گرفته ولی همیشه کنترلش می‌کنه. آرزو بدون اجازه نمی‌تونه حتی از خونه بیاد بیرون. همیشه هم باید آمار و لوکیشن بده که رضا بفهمه کجاست. اون شب هم که همدیگرو دیدیم من رفته بودم برنامه. من نه خاله دارم نه پسر خاله… من تو این دنیا به جز تو هیچکسی رو ندارم.حالم بد شده بود. داشتم بالا میاوردم. باورم نمیشد که اینقدر ساده بودم که اینهمه مدت ریما بازیم داده باشه. از تصور اینکه عشق زندگیم تو بغل هزار تا مرد دیگه خوابیده، چندشم میشد. بلند شدم، تقریبا داد می‌زدم:_ریما من واقعا نمیفهمم تو چجوری تونستی اینجوری با من بازی کنی و اینهمه بهم دروغ بگی. تو از سادگی و بی تجربه بودن من سوء استفاده کردی. دیگه همه چیز تموم شد، برای همیشه.داشتم به سمت در می‌رفتم که به پام افتاد. گریه امانش نمی‌داد و اشک به پهنای صورتش جاری بود. گفت:_حسام، خواهش می‌کنم منو ببخش. من تو این دنیا فقط تورو دارم. بهم یه فرصت بده، اصلا هرچی تو بگی، هرچی تو بخواهی، فقط منو ترک نکن. تو تنها امید برای ادامه زندگی من هستی. تنها کسی هستی که منو برای خودم می‌خواستی و به من طعم عشق واقعی رو چشوندی، بزار باهم همه چیز رو درست کنیم.عصبانی گفتم: “خجالت بکش. تو فکر می‌کنی با بچه طرفی، چی چی رو میخوای درست کنی؟” و رفتم به سمت در، صدای التماسهای ریما که با گریه‌هاش مخلوط میشد هنوز میومد: " حسام نرو، منو ترک نکن حسام".بارون شروع شده بود. مثل مسخ شده‌ها بودم. فقط می‌دونستم باید از اون خونه کوفتی دور بشم. همه چیزمو از دست داده بودم. عشق زندگیم یه زن بدکاره بود که از اول بجز دروغ چیزی بهم نگفته بود. سوار ماشین شدم و بی هدف راه افتادم. ریما زنگ زد. گوشی رو که جواب دادم هنوز داشت التماس می‌کرد. حتما اینم برنامه جدیدش بود که خرم کنه. قطع کردم و زدم بلاک شه. اون شب نحس، آخرین شب عشق من و ریما بود.روز بعد حوصله دانشگاه رفتن نداشتم. تا ظهر خودمو تو اتاق زندانی کردم. حدود ظهر آرزو بهم زنگ زد. حتما ریما بود که از گوشی آرزو زنگ می‌زد یا اینکه آرزو می‌خواست پادرمیونی کنه. بی حوصله جواب دادم. به محض اتصال صدای جیغ و داد آرزو رو شنیدم: “حسام کجایی؟ خودتو برسون، ریما خودکشی کرده…”...“ریمای عزیز، امروز که این پیام رو برات می نویسم دقیقا 10 روزه که ساکتی… میدونم که پیامها رو می‌خونی و اینقدر با معرفت هستی که بلاکم نمی‌کنی. روزها بی تو برای من بی معنی و تهی شده‌اند…”_ای وای، تو که هنوز نشستی پاشو برو دنبال نیکیتا دیگه.+میرم حالا، هنوز نیم ساعت وقت هست._بازم نشستی چی میخونی سرت تو گوشیته؟+پیامهایی که سیو کردم._نمی خواهی دست از خواندن اون پیامها که وقتی تو کما بودم برام فرستادی، برداری؟+تو که میدونی، من 5 ساله که دائما این ها رو میخونم که هیچوقت یادم نره چقدر دوستت دارم._قربونت برم، پاشو برو دنبال بچه، مهدش الان تعطیل میشه. یه وقت میبینی ترافیک باشه، خیابونای تورنتو رو که میدونی حساب کتاب نداره…نوشته: Rolling stonesنوشته: Rolling stones

135