داستان واقعیه ولی اسامی تعییر داده شدهاسم من متینه ۳۴ تهرانخانمم یه زن داداش داره که تو داستان میزارمش سهیلااونم تقریبا ۳۴ سالشهقبلا کلی از عکسای بیحجابشو دیده بودمحتی عکس های عروسیشونم یواشکی دیدمبدن لاغری داره و سینه های کوچیک (۷۰)من همیشه تو کف کردن زنداداشای خانمم هستن(۴تا)بعضیاشون خوب کسی اناینم کس و کونش معلومه که ردیفه ولی خب چهره ای نرمال دارهماجرا از روزی شروع شد که دو سه تا خانواده رفتیم بیرونو این سهیلا همش گرفته بود و با کسی نمیجوشیدهمه از دعواهای این و شوهرش خبر داشتن و میدونستن که سالهاست با هم مشکل دارن و الانم تو اوج اختلافاتشون هستنخلاصه من شب بهش پیام دادم که چرا گرفته ای و چرا زندگیتونو درست نمیکنید و ازاین حرفاکه دیدم شروع کرد به حرفای عاشقانه زدن به من و حتی تو حرفاش خط هم میداد از سکس و این چیزامثلا میگفت بیا دوتایی بریم بیرون یه کمی دور بزنیم حال کنیم از این حال بیام بیروندرکل بهم فهموند که کرم دارهشاید هوس کیر داشت پارش میکردچون ادمی نبود که بره سراغ جنده بازی و این چیزا و طبق گفته خودش شوهرشم خیلی وقت بود پیشش نخوابیده بوداز اون روز کار ما شد پیام دادنمن که قصدم زدن مخش نبود.ولی وقتی دیدم خودش پا داده گفتم اشکال نداره بزار یه کمی باهاش بلاسمشوهرش بنا به مشکلی که براش پیش اومده بود دو سه هفته شهرستان موند و ما باهم برگشتیم تهرانو تو این مدت شبای زیادی رو خونه همدیگه موندیم که اینا تنها نباشنیه روز صبح که خانمم رفت بیرون و بچه ها خواب بودنمن و سهیلا شروع کردیم به لب گرفتن و بغل کردنمن هی به سینه هاش از رو لباس دست میزدماونم هی ادا تنگارو در میاورد و میگفت نکنفقط بغل و لبولی من همش باهاش وررمیرفتم و کون نرم اسفنجیشو میمالیدم و سینه هاشو چنگ میزدمولی خب ترس داشتیم که بچه ها بیدار نشن یا خانمم نیاد.این روز گذشت تا چند روز بعد خونه اونا بودماز هر فرصتی برا دست زدن بهش استفاده میکردمکونش خیییلی نرم بود .کیرمو بدجور راست میکردتا اینکه بهم گفت میشه برام تو انباری چنتا پیچ بزنی تا بتونم وسایل و مرتب کنم .منم قبول کردمبا هم رفتیم انباریخیلی کوچیک بود و توی پارکینگ خونشون بود زیاد نمیشد کاری کردولی خب از همون فرصت استفاده کردم و کلی لب ازش گرفتم و کلی سینه هاشو مالوندمو یکی از سینه های کوچیک و نرم و سکسیشو در اوردم و براش یه کمی خوردماز پشت سینه هاشو چنگ میزدم و کیرمو فشار میدادم به کونشولی اینجا هم نمیشد زیاد کاری کرد چون خانمم شک میکردبرا همین زود بعد چند دقیقه گفتم تو برو بالاخودش زیاد همراهی نمیکرداز شانس بدمون بعدها خانمم یه چیزایی بو برد و نذاشت دیکه باهاشون رفت و امد کنیمو این وسط حسرتش موند به دلم که چرا فرصت رو غنیمت نشمردم تا یه دستی به کسش بزنم یا بدم برام ساک بزنهحیف شداز دستم پریدولی همینقدرم لذت بخش بود و خاطره انگیزببخشید طولانی شدنوشته: متین
121