سامان پسری ۳۵ساله خوش هیکل و سفید رو با موهای نیمه موج دارش که تا شانه هایش سلسله وار تاب خورده و ابروانی بلند و مشکی که طاقشان همسان و قرینه و چشمانی درشت و زیبا و لبانی قلوه ای سرخ فام. در گوشه ای از این شهر شلوغ روزگارش سپری می شد.سامان در همان ابتدای زندگی نابینا بدنیا می آید. و تلاشهای پدر و مادرش تا کنون هیچ تاثیری بر رفع این نقیصه نگذاشته است.جوانی رعنا اما بدون حس بینایی. همه حواس در او بنحو احسن کار می کردند. بجز این حس. دیگر برای سامان همه چیز با لمس کردن و شنیدن و بوییدن و حتی مزه قابل تشخیص بود الا رنگ و شکل و حجم.کورمال کورمال چیزهایی در ذهنش نقش می بست. همه چیز در اتاقش مرتب بود. دختران زیادی در لحظه اول عاشقش شده بودند. اما بعد از دونستن این موضوع از او دوری می کردند.پری دختری زیبارویی بود با سامان در یک دانشگاه درس می خواندند. همیشه سامان را در مسبر دانشگاه می دید. و گاهی خوش و بشی. هیکل جذاب و صورت زیبایش و از همه مهمتر رفتار مودبانه اش. چیزیهایی نبودند که پری به راحتی از آنها بگذرد. توی یه روز بارونی پری در حالیکه چتری داشت. سامان را در مسیر دانشگاه می بیند و از سامان بدون انکه سوالی بپرسد با چترش مانع از خیس شدن سامان می شود.سامان متوجه چتر می شود. و از کسی که چترش را بدون درخواست در اختیارش گذاشته تشکر میکند.و شروع به احوالپرسی می کند.-سلام خیلی ممنونم یایت چترلطف کردین.+سلام خواهش میکنم.-حیف که نمی تونم شما را ببینم+نیازی نیست-می می می تونم اسمتونو بپرسم+چرا که نه. من پری ام.و شما؟-سامان…شونه به شونه هم در ان عصر پاییزی تا دانشگاه رفتند. و خیلیچیزها از هم دیگه دستگیرشون شد.سامان تو درسهاش خیلی موفق یود. و پری هم همینطور. ولی پری توی درس دینامیک هیچ چیزی را درک نمی کرد. ساماندر حل مسایل دینامیک خیلی وازد یود.امتحانات پایان ترم نزدیک بود. و پری حتی نمی توانست یه مسیله ساده را حل کنه. پس رو میاره به سامان و از اون درخواست کمک می کنه.سامان هم قبول میکنه در هفتهدو سه ساعتی با هم در خونه سهیل به تمرین بپردازند.سامان بی صبرانه منتظر روز قراره تا دانستنی هایش را به رخ پری بکشه.بالاخره. پری به خانه سامان میاد.توی اون ساعت مادر سامان برای خرید از خانه خارج میشه.و سامان تنها در خانه می ماند.… سامانشروع به درس دادن می کند.پری هم خوب گوش میداد. و نکته برداری می کرد. تا اینکه هر دو خسته شدند.پری به آشپزخانه میره تا چایی بریزه و دور هم بخورند.سامان هم که از گرما کلافه شده بود شروع به باز کردن یقه اش می کند که دکمه اش سفت بود هرچه تلاش می کند باز نمی شه.و آخر سر با تقلا از جا کنده می شه.-لعنتی انگار جوش خورده یود.سارا با دو استکان چای وارد میشه و میگه چی شده سامان جان_ دکمه یقه ام جاکن شد.+عیبی نداره خودم برات می دوزم-اخه زحمت میشه دوست ندارم اذیت بشیفقط نخ سوزن باید پیدا کنمبا کمی جستجو نخ سوزن را پیدا می کنه.-بزار پیرهنم و در بیارم راحت بدوزی+نه نیازی نیست همون تو تنت می دوزمفقط باید تکون نخوریپری که قند تو دلش داشت اب میشد این مقدمه را بهترین فرصت برای دستیابی به بدن سامان دانست.و بغل سامان زانو به زانو شد تا بتونه دکمه را سرجاش بدوزه.دست پری بارها به زیر گلوی سامان خورد. تا دکمه سرجاش دوخته بشه. پری هی خودش را به سامان نزدیکتر کرد. سامان کمی خودش را جمع و جور کرد. اما پری با دو دست به یقه سامان چسبیده بود و نفسهاشون تو هم گره می خورد.اتش درون پری شعله می کشید.و سامان فقط هاج و واج مونده یود.+تو میدونی من چه سینه بلوری دارم-نه ندیدم و حس نکردم+دوس داری حسش کنی-ارهپری به سرعت دست سامان را بر سینه های برهنه شده اش می گذارد.اولین تماس دست سامان با سینه های دختری آتشین حس عجیبی در سامان بلند می کند.و شروع به مالش سینه های پری می کند. پری هم که طبق برنامه پیش می رفت پیرهن خودش را درآورد و دکمه های شلوارش را هم شل کرد تا سامان کورمال کورمال به مقصد برسد.نوشته: سهیل
62