من دلداده بودم ناگهان کوس داده شدم

با باز کردن در ماشین،سرمای بدی پیچید تو ماشینآیدا:واقعا میخوای این کارو بکنی؟نادر:خودمم نمیدونم،مگه چاره ای دارم؟منتظر جوابش نشدم و نزدیک در شدم،با اولین ضربه به در جمیله درو باز کردجمیله:سلام داداشجوابشو ندادم و رفتم سمت ورودیبا ورود به خونه پدرمو دیدم که کنار شومینه نشسته روی صندلی مسخرشجابر خان:خوشبرگشتی پسرمنتونستم خودمو و کنترل کنم و با فریاد گفتمنادر:تو با زندگی من چیکار کردی؟…راسته که میگن آدم از هرچی بترسه سرش میادبچه که بودم مش سلیمون برای قهوه خونه ده یه تلوزیون سیاه سفید آورده بود،همه اهالی خیلی ذوق داشتن، حتی با این که تلوزیون قبلا دیده بودنولی منمن نمیتونستم سیاه و سفیدی دنیارو تحمل کنم،نمیتونستم اون همه بی حالی رو در مقابل زیبایی های دنیا تحمل کنم.همیشه میترسیدم که دنیای من مثل اون صفحه سیاه و سفید بشه،بی روح و یخ زدهبرای همین تلوزیون رنگی خودمون رو ترجیح میدادمدوسالی از رفتن زهرا میگذشت،زهرا نتونست فوت پسرمونو تحمل کنه خیلی زود رفت پیشش.دنیام واقعا بی روح شده بود.صدای تلفن باعث شد به خودم بیامفریده:سلام داداشنادر:سلام خواهر جانفریده:حالت چطوره؟دیگه به ما هم سر نمیزنینادر:نمیدونم حالم چطوره،فقط میدونم که زندم البته اگه بشه اسمشو گذاشت زنده بودنفریده:داداش به جای این حرفا ،حداقل به پدر یه سر بزنناور:من مدت هاست به خودمم سر نزدم فریده،چه برسه به کسه دیگه ایفریده:نادر این لجبازی هارو بزار کنار، پنجاه سالت شده،هرچی نباشه اون پدرتهنادر:درسته پدرمه،ولی وقتی پسر من،علیرضای من داشت پشت درای بیمارستان نفس های آخرشو میکشید،وقتی زهرای من از ترس حرف دکترا تک تک موهاش سفید میشد،پدرمون کجا بود،وقتی با دوتا دستام علیرضا رو گذاشتم تو خاک کجا بود؟چرا اونجا پیشم نبود که بتونم تو بغلش زار بزنم،چرا تو نبودی،یعنی انقدر زهرا بد بود که بعد از گذشت بیست و چهار سال چشم دیدنشو نداشتید.یعنی حتی بعد این همه مدت هم فکر میکنید زهرا چشمش دنبال مال و منال پدر بود؟اصلا ولش کنفریده:نادر گذشته ها…تلفونو قطع کردمبغض داشت گلومو پاره میکرد،نفس عمیقی کشیدم و وارد حموم شدم،تیغو برداشتم و صورتمو اصلاح کردم،زهرا دوست نداشت ریش بزارم و به احترامش هیچوقت نامرتب نمیرم مدرسه،درو ققل کردم و وارد حیاط شدم،ماشین رو یه براندازی کردم،متنفر بودم ازش همین ماشین بود که پسرمو ازم گرفت.تا مدرسه فاصله زیادی نبود،پیاده راهی شدم.…سلیمانی:آقای محمدی چند بار به این احمدی گفتم این کولر دفترو درست کنه،تو این گرما نمیشه کار کردنادر:چشم آقای سلیمانی امروز بهشون زنگ میزنمسلیمانی:نه منظورم این نبودپوزخندی زدم و عینکمو کشیدم بالاترصدای آهنگ کل کوچه رو برداشته بود و تو سکوت ظهر حسابی خودنمایی میکردسلیمانی:این جوون ها دارن به کجا میرن؟پدر بدبختو مجبور میکنن براشون ماشین بخره تا باهاش بیان خیابون و صدای آهنگو تا ته زیاد کنن، تا معذرت میخوام به دختر بازیشون برسن.درحالی که داشتم از زیر عینک بهش نگاه میکردم تا نشون بدم حواسم پیش اونه،داشتم به این فکر میکردم که آقای سلیمانی چقدر جدیدا حرف میزنهسلیمانی آدم خوبی بود،با این که سابقش از من کمتر بود و دوسال دیرتر از من بازنشست میشد ولی تازگی برای پسرش عروسی گرفته بود،بنده خدا حتی به خاطر عزادار بودن من دو ماهی عروسی رو انداخته بود عقبتو همین فکرا بودم که بوی عطر تلخی کل فضارو پر کرد،سرمو بلند کردم و متوحه یه جوون قد بلند شدم که روبه روم وایسادهعلیرضا:ببخشید،هر چی در زدم متوجه نشدید.متوجه شدم آقای سلیمانی چند دقیقه پیش رفته آبدارخونه بدون این که من بفهمم.نادر:عذرخواهی میکنم،امرتونعلیرضا:خواهش میکنم،برای ثبت نام خدمتتون رسیدمنادر:پسرم وقت ثبت نام دو هفته پیش تموم شده.علیرضا:بله میدونم،متاسفام.لطفا منو قبول کنید من برای دوم شدن خیلی زحمت کشیدم.نادر:صبر کن ببینم،شما آذری هستی؟علیرضا:بله،سلاملبخندی زدم و ادامه دادم:نادر:علیک سلام،کجایی تو پسر دو هفتست داریم شماره خونتونو میگیریم ولی کسی جواب نمیدهعلیرضا:خیلی ببخشید،از اون خونه پا شدیم،یعنی الان هیچ راهی نیست؟نادر:شانس آوردی پسر جان،یه جای خال داریم که اونم قرار بود امروز زنگ بزنم به یکی از نفرات ذخیرهلبخندی رو لباش ظاهر شدنادر:لطف کن شناسنامتو بدهعلیرضا:خدمت شمابا دیدن اسم کوچیکش یه لحظه یاد علیرضا خودم افتادم و لبخندی از جنس غم روی لبام نشستنادر:علیرضا!چه اسم قشنگی.علیرضا:قابل ندارهنگاه معنا داری بهش کردم،متوجه شد که اهل شوخی نیستمعلیرضا:شرمنده،ممنون از لطفتوناز دستپاچه شدنش لذت میبردمنادر:خب از شنبه با لباس مناسب تر تشریف بیار مدرسهعلیرضا:چشمدستشو دراز کرد به سمتم و باهاش دست دادم،با فشردن دستش تمام موهای دستم سیخ شد،انگار داشتی به یخ دست میدادیعلیرضا:خدافظنادر:در پناه حقآقای سلیمانی از در وارد شد و با کنجکاوی پرسید:سلیمانی:کی بود آقای محمدی؟نادر:علیرضا آذریسلیمانی:یعنی این همون دانش آموزه بودبا تکون دادن سرم حرفشو تاکید کرد،ادامه دادسلیمانی:یعنی این با این قد و هیکل کلاس دهم بود؟نسل جدید داره به کجا میره؟از لحنش خندم گرفت و بعد از مدتها بلند خندیدم،از خندم تعجب کرد چون بعد رفتن زهرا دیگه نخندیده بودم هیچوقت.با یه لبخند رضایت سعی کرد خندمو بیشتر کنه که دیگه موفق نشد.در مدرسه رو قفل کردم و راهی خونه شدم امروز با تمام کلیشه بودنش تو طول ۲۸ سال خدمتم یه فرق خاصی داشت و خودم نمیدونستم چی بود.با رسیدن به سرکوچه متوجه علیرضا شدم که داشت پنچر گیری میکردنادر:خدا بد نده،اتفاقی افتادهبا شنیدن صدام سراسیمه بلند شد و سرش خورد به آینه ماشین،در حالی که دستشو گذاشته بود رو سرشعلیرضا:سلام،والا یه پسر بچه ای با چاقو افتاده بود به جون لاستیک،تا دوویدم دنبالش فرار کرد تو اون خونه روبه رو اینادر:آخ آخ،این پسره حتما پسر آقای احمدیه،نظافتچی مدرسه.بیچاره پسرشون یکم معلولیت ذهنی داره،من از طرف ایشون ازت عذر خواهی میکنم.علیرضا:نه بابا شما چرا عذرخواهی کنید،بیخیالشنادر:بزار کمکت کنم پسر جانعلیرضا:نه زحمت نمیدم هوا هم گرمه شما بفرمایید،دیگه آخراشهاعتنایی به حرفاش نکردم و رفتم سمت آچارده دقیقه کارمون طول کشید و بالاخره تموم شد،هوا حسابی گرم بود و آفتاب داشت اذیت میکرد.علیرضا: ممنون،آقای مدیر خیلی لطف کردید.نادر:محمدی هستم،خواهش میکنم،شما هم جای پسرمبا گفتن این جمله دلم لرزید،انگار تو این ده دقیقه کاملا یادم رفته بود که پسرمو از دست دادمعلیرضا:آقای محمدی بفرمایید برسونمتوننادر:مرسی پسرم،خودم میرم،در ضمن مگه تو گواهی نامه داری؟علیرضا:نه دیگه این حداقل کاریه که از دستم برمیاد،نه ندارم ولی از ده سالگی پدر بزرگم یادم داده و بعد از اونم دیگه شدم رانندشنادر:باشه ولی دلیل نمیشه که بازم بدون گواهی نامه رانندگی کنی،حدالامکان کمتر بشین پشت فرمونعلیرضا:چشموارد ماشین شدم،بوی عطر تلخش بیشتر از صبح خودنمایی میکرد،ماشین تمیزی بود،کتم دستم بود و گذاشتم پشت و متوجه گیتار شدمتوی ماشین گفت و گوی خاصی رد و بدل نشد،البته به غیر از آدرس،بالاخره رسیدیم جلو در و پیاده شدم،موقع خداحافظی گفت:علیرضا:راستی آقای محمدی،میدونستید همسایه هستیم؟چشمام گرد شد و تا خواستم سوال بپرسم با انگشتش به خونه روبه رویی اشاره کرد.خونه آقای محمودی بود،احتمالا اجارش کرده بود.نادر:چه خوب،انشالله سلامت باشید.علیرضا:خیلی مرسیاز ترکیبی که بکار برد خندش گرفت و از خنده اون منم خندم گرفت.چقدر قشنگ می خندید،درست مثل علیرضای خودم.ازش خداحافظی کردموارد خونه شدم و لباسامو عوض کردم،ولو شدم رو کاناپه.چرا نمیتونستم صدای خنده هاشو فراموش کنم؟…دستامو دور گردنش حلقه کردم و لبمو چسبوندم به گوششبا دستام سینه هاشو فشار میدادم و از ‌پشت چسبیده بودم بهش،دیگه طاقت نیاوردم رفتم سمت سینه هاش و با ولع شروع به خوردن کردم انقباض نوک سینه شو تو دهنم حس میکردم،با دستش سرمو به پایین هدایت کرد،خوابوندمش رو تخت و پاهاشو باز کردم و زبونم کردم داخل کصش،جیغ خفیفی کشید،همزمان با حرکات زبونم انگشتامو روی کلیتوریسش میکشیدم،تو اوج لذت بودبعد از چند دقیقه بلند شدم و از پاهاش گرفتم و کشیدمش سمت خودم،کیرمو تنظیم کردم و با یه حرکت هلش دادم داخل کصش،با این حرکتم جیغی از روی لذت کشید،چند دقیقه ای رو همین حالت تلمبه زدم،صدای زهرا بلندتر شده بود و بالاخره ارضا شد،چند ثانیه بعد اون منم ارضا شدم و افتادم کنارش،بغلش کردم و از پشت هنوز کیرم میخورد به پوست بدنش و از این کار لذت میبردم،برگشت سمتم و لبشو چسبوند رو لبم،چند ثانیه ای لب گرفتیم،چشمامو بستم و خودمو تو بغلش رها کردمزهرا:نادر!نادر:جانم،زیبا جانزهرا:بی بلا،خیلی خوش شانس بودم که توی اون روز بارونی چترمو تو خونه جا گذاشتم،وگرنه هیچوقت نمیدیدمت.با حرفش لبخندی زدم و گفتم:نادر:آره خوش شانس بودی وگرنه خانم نجفلو الان رو این تخت جای تو بودضربه ای به شکمم زدزهرا:میدونی که از اون سلیطه چقدر بدم میاد،پس لطفا دیگه اسمشو نیارلبخندم به خنده تبدیل شد و با خنده گفتمنادر:چشم خانوم جان،چشمزهرا:نادرنادر:بلهزهرا:بعد مرگ من خیلی سختی کشیدی،روزهای خوب دوباره میان.با حرفش شوکه شدم،نادر:چی میگی زهرا؟صدایی نیومد ،چشامو باز کردم و زهرا اونجا نبود،با فریاد دنبالش گشتم ولی هیچ جا نبودیهو از خواب پریدمعرق کرده بودم و به خاطر عرقم کاناپه خیس بود،تازه متوجه شدم که یکساله زهرا رو ندارملعنتی بازم یه رویای دیگه بود.زهرا کاش نیای به خوابم دیگه.…پایان قسمت اولادامه دارد…نوشته: گربه نره

57