سر لج و لجبازی به کون تپل دادم

سلام----من به دلایلی هیچوقت جنسیت و اسمم را در شهوانی فاش نمی کنمخاطراتی که می نویسم شامل زندگی خودم و خاطرات دوستان و آشنایان نزدیکم بوده ( نقل قول ) که خودم از آن با خبر بودم و به علت اینکه علاقه ای به داستان نویسی ندارن من گاهی داستان های اون هارو هم اینجا با شما به اشتراک میذارمبعضی از دوستانم چیز هایی تعریف میکنن شاید هم من باور کنم ولی چون خودم شاهدش نبودم این موارد را اینجا نمی نویسم و فقط خاطرات حقیقی را با شما به اشتراک میگذارم----(اسم ها واقعی نیستند)سعی میکنم این داستان را در 2 قسمت تمام کنم که خیلی طولانی نشهمن سامان هستم و این خاطره برای 2 سال پیش است وقتی 19 ساله بودم173 قدمه و وزنم هم 62 و شیرازی هم هستم.خانواده من بسیار معمولی هستند چه از نظر مالی چه از نظر مذهبی و اجتماعیپدرم چهره معمولی داره ولی مادرم بسیار زیبا است در واقع سمت خانواده مادرم همشون چهره های زیبایی دارندخودم هم تقریبا چهره زیبا و پوست سفیدی دارم و تقریبا کم مو هستم. نه اینکه مو نداشته باشم نه ولی خیلی کم هست و به خاطری که از مو خوشم نمیاد همونم شیو میکنمبه خاطر این موارد که از نظر خودم عادی به نظر میرسه ولی ظاهرا نیست از بچگی چند باری دستمالی شدم و همه بهم میگن تو باید دختر می شدی.این حرف ها گاهی اذیتم میکنهبه خاطر همین موضوع ها همیشه عاشق حس قدرت بودم و اینکه بقیه ازم حساب ببرن و حرفامو گوش کنن، خیلی حس خوبی بهم میدهمن در 19 سالگی رفتم سربازی و به خاطر آشنایی که داشتیم بعد از دوره آزمایشی دوره کد برای یگان به تهران انتقال داده شدمچه دورانی بود هر چند سخت بود و دردناک 😬 ولی الان که بهش فکر میکنم خیلی خوش گذشتروزی اولی که وارد یگان شدم دقیقا مثل دوره آموزشی بعضی ها یکجور بدی باهام رفتار میکردنازون حس ها که با چشماشون میخوان منو بکننمن چون آشنا داشتم از چیزی نمی ترسیدم.غافل از اینکه چه اتفاقی قرار بود برام بیوفتههمون روز اول فرمانده پادگان منو منتقل کرد به بخش بهداری چون قبلش آشنامون باهاش صحبت کرده بود و اونم فقط گفت امیدوارم سرباز نمونه ای باشی که سرهنگ محمدی سفارش تو رو کرده.اونایی که سربازی رفتن میدونن آدم از خدمت خیلی خاطره داره و قطعا جا نمیشه همشو اینجا بنویسم ولی اگر ازین داستان استقبال شد بعدا شاید دوباره خاطره دیگه ای از سربازی نوشتمصبح روز اول و هیچوقت یادم نمیره اینقدر از ما کار کشیدن که من دیگه توان کار کردن نداشتم ولی با این حال مجبور بودیم کار کنیم( جا به جایی انبار)ظهر شد و کار تموم شد و رفتیم ناهار و بعدشم آسایشگاه برای خواب،البته خواب که نبود چون تایمش کم بود بیشتر استراحت بودهمین که چشمام گرم شد دیدم یک سایه ای افتاده روم چشمام و باز کردم و دیدم یک پسره ی لاغر استخونی واستاده بالا سرمبهش گفتم چیه چیزی شده گفت بیا بیرون کارت دارم منم گفتم من با شما کاری ندارم بعدش صورتشو نزدیک گوشم کرد گفت به نفعته بیای بیرونمنم راستش ترسیدم گفتم باشهتو راه که داشتم میرفتم بیرون به خودم گفتم اینجا تهران قطعا پادگان خوبیه و این ها با من کاری ندارناینم بگم من خیلی ادم درون گرایی هستم و این همیشه برام داستان شدهخلاصه رفتم بیرون دیدم کنار دیوار داره بهم اشاره میکنه برم پیششمنم رفتم پیشش گفتم چی شده کارتو بگو گفتش من صبح دیدمت که تازه اومدی خیلی هم سفید و بی مو هستی مثل اینکه باسن خوبی همم داری تو چرا اندامت شبیه دخترا است کمرت باریکه ولی باسنت بزرگ و روی فرمهمن خشکم زده بود و مونده بودم چی بگمفقط گفتم من باید برم بخوابم که دستمو گرفت گفت نگران نباش من پسر نمیکنم فقط خواستم بهت بگم اینجا چند تا گی خفن داریم یکیشون هم کیرش خیلی بزرگه فکر نکن اگر تو کاری نداشته باشی اونا هم باهات کاری ندارن به خاطر بدنت حتما به زور میکننتمن دوباره خشکم زد که همونجا یکی اومد اسمش احمد بود خیلی خوب شد که اومد این بحث دیگه تموم شد با هم کمی صحبت کردیم و آشنا شدیم بعدشم رفتیم دوباره به آسایشگاه البته اینم بگم احمد همون پسری بود که علی می گفت پسر میکنه و کیرش هم کلفتهخلاصه یک هفته گذشت و به خاطر تیکه های بعضی از سربازها که بهم نظر داشتن خیلی هم اذیت شدم تا اینکه خسته شدم و به خودم گفتم میرم به آشنامون میگم دهنشون و سرویس کنه چون خیلی اذیتم میکردن و منم کاری نمیتونسم بکنم چون همشون با هم بودن در همین فکر بودم که به خودم گفتم میخوای بری بگی این ها دوست دارن بکننت این که خیلی بده که دیگه بیخیالش شدمگذشت تا چند روز بعدش که اولین نگهبانیم بود و مسئول نگهبان ها که سرهنگ هم بود، سرهنگ جوادزاده یک جلسه توجیهی برای سرباز هایی که تازه اومدن و بار اولشون بود که میخوان نگهبانی بدن گذاشتحدود 10 نفر بودیم جمع شدیم رفتیم سر کلاس اومد و درس داد یکسری نکات مهم گفت و رفت چون در مورد اسلحه این ها تو آموزشی بهمون یاد داده بودنرفتم اسلحه رو تحویل گرفتم که دیدم سرهنگ جوادزاده داره با عصبانیت با یکی از سرباز ها صحبت میکنهاینم بگم چون مسئول نگهبانی ها بود همه ازش حساب میبردن نه اینکه ارش بترسن نه به خاطر اینکه نگهبان نباشن یا گاهی جاشون و عوض کنن دست همه زیر سنگش بود هر چند که خیلی بیش از اندازه گنده بودهمینجوری صداشون و میشنیدم که میگفت کرخر رفتی به زور بچه مردم و کردی بیچارت میکنم ، اون سرباز هم احمد بود که چون قدیمی پادگان بود همه باهاش راحت تر بودناسلحه رو گرفتم و رفتم سر پست همینجوری داشتم به اذیت های اون بیشعور ها فکر میکردم که یکدفعه یک فکری به ذهنم رسید که برم به سرهنگ جوادزاده بگم داستان هارو که دهن همشون و سرویس کنههمونجا یک حس خوبی پیدا کردم نگهبانیم که تموم شد رفتم برم دفترش سربازش نذاشت و گفت کاری داری به من بگومنم گفتم باید خود جناب سرهنگ و ببینم اونم گفت نمیشه،من چون خیلی اصرار نمیکنم اینجور موقع ها گفتم باشهمن خیلی مغرورم کلااون چند روز گذشت و من تو فکرم بود که یکروز بعد نماز موقعیت خوبیه که توی راهی که داره میره دفترش برم باهاش صحبت کنم و اون روز تونستم و باهاش صحبت کردم مشکل و بهش گفتم که گفت جدی میگی من فکر کردم آدم شدن بیا دفترم اسماشون و یادداشت کنم پیگیری کنمخیلی تعجب کردم با اینکه ادم خوبی به نظر میرسید ولی تو خدمت اصلا به سرباز اهمیت نمیدن مخصوصا فرمانده ها برای همین من خیلی باهاش حال کردمرفتم تو دیدم سرباز ان ش هم هست ولی دیگه چیزی نمیتونست بگه، منم یک نگاه غرور آمیز بهش کردم و رفتم تو دفترش😂گفت اسمت چیه گفتم سامان رحیمی جناب سرهنگگفت ببین سامان جان ازین داستان ها اینجا زیاده من درستش میکنمبه خودم گفتم این دیگه بیش از اندازه مهربونه ولی خب اشکال ندارهگفت اسم همشون و بهم بده همین الان بگم بیان اینجا که من گفتم نه اگه میشه شما خودتون وقتی من نیستم باهاشون صحبت کنینگفت باشه مشکلی نیستاسم هارو گفتم و اومدم بیرون خوشحال ازینکه داستان تموم شد و حالا من دهنشون و سرویس میکنمچند روزی گذشت همینجور که میدیدم رفتار بچه ها بهتر که نشده هیچ بدترم شده و من کم کم دارم میترسم و باید یک کاری بکنم.توی سربازی ادم نمیتونه کاری بکنه و خودشو خالی کنه و منم خیلی زده بودم بالا که خب توی این مدت یک پسره ای رو باهاش آشنا شده بودم که دوست داشت بهم بده، گفته بود تو سفیدی دوست دارم بهت بدم خودشم بد نبود از هیچی بهتر بودباهاش صحبت کردم قرار شد یک روز که مسئول بهداری نبود بریم اونجا چون فقط من و اون کلید داره برای همین میتونستیم سکس کنیم اینم بگم که من تجربه سکس داشتم و چند باری کردم حتی لاپایی هم دادم ولی تا حالا از کون ندادمفرداش دیگه خیلی زده بودم بالا به خودم گفتم باید امروز بریم دیگه بهش بگم و همین کارم کردم اونم از خدا خواسته قبول کرد منتظر موندیم شب بشه که بریم و منم بهش گفتم مسعود خودت و شیو کردی که اونم گفت اره خیالت راحت چند روز پیش زدممسعود تهرانی بود و هفته 3 شب میتونست ظهر تا فردا صبحش بره خونشونشب شد با ترس رفتیم بهداری قبلش آمار گرفته بودم که مسئول بهداری رفته باشهرفتیم تو درو از داخل بستیم چراغ و روشن کردیم خوب بود پنجره نداشت و تونستیم پایین در هم بپوشونیم که چیزی از بیرون مشخص نباشهتا اومدم بگم شروع کنیم دیدم لخت کرده میگه چجوری سکس کنیم منم گفتم تو دیگه کی هستی بابا اونم گفت من فعلا کونیه توام منم خوشم اومد ازین حرفش بهش گفتم تو که کونت از من بهتره چرا کسی به توکاری نداره،گفتش چون قیافه ندارم مثل تو سفید هم نیستم کسی هم اینجا کونمو ندیدهکاندومی که از قبل به یک بدبختی جور کرده بودم و از جیبم در اوردم وقتی دید گفت این چیه گفتم به نظر خودت چیهگفتش نگو که میخوای با کاندوم منو بکنی منم گفتم نه پس میخوای مریضی بگیریماونم گفت من تهرانی ام مشکل ندارم تو چه سوسولی هستی دیگه منم گفتم خب باشه پس برو داخل کونتو بشور تا بدون کاندوم بکنم که اونم گفت 20 بار قبلش توی دستشویی شستم تمیزه تمیزهمنم گفتم باشه بهش گفتم برام میخوری اونم گفت معلومه که میخورم برای امروز لحظه شماری میکردم که یکدفعه نشست و شلوارمو در اورد که برام بخوره کیرمو که دید گفت همش همین گفتم بیشعور 15 سانته گفتش من بلندیشو کار ندارم از روی شلوار اون شب که نگهبان بودیم دست زدم خیلی بزرگ تر بودمنم گفتم حالا چی میخوری یا نه اونم گفت چی کار کنم دیگه باشهمنم با اینکه ازش ناراحت شدم هیچی بهش نگفتم چون خیلی خوب میخورد لعنتیبعدی که کلی خوردش گفتم بیا بکنمتهمینجور که داشت میخورد گفت اگر میخوای بهت بدم باید تو هم بهم بدی منم سرشو محکم فشار دادم به سمت خودم کیرم تا ته رفت تو دهنش داشت خفه میشد که گفتم من کونی نیستم که تو قراره بدیمسعودم کیرمو از دهنش درآور گفتم پس هیچی بریم بخوابیم منم که حشری شده بودم اصلا نمیخواستم این موقعیت و از دست بدم و کیرشم کوچیک بود یک نگاه بهش کردم گفتم باشه بیا فعلا بکنمت حالامسعود گفت نه شرمنده سامان اگر حتما میدی بکن اگر نه هیچی، منم بهش گفتم باشهگفتش 40 دقیقه وقت داریم 20 دقیقه تو بکن 20 دقیقه من، منم به خودم گفتم بیا اومدیم بکنیم باید خودمونم بدیمولی دیگه مهم نبود خیلی داغ و حشری شده بودمگفتم باشه یک قسمتی از اتاق سمت میز فرش بود رفتم یک ملافه از اتاق کناری اوردم و بهش گفتم داگ استایل قراره بکنمت اونم گفت جوون دوست دارمجنده فکر کنم خیلی داده بود خیلی راحت کیرمو کردم تو و شروع کردم به عقب جلو کردن اونم مثل جنده ها میگفت اره بکنم سامان جون داره حال میده و …من همینجوری که داشتم میکردمش و حال میکردیم به این فکر کردم که الان تایم من تموم بشه من چجوری بهش بدم10 دقیقه گذشت ابم اومدم و ریختم روی زمین که گفت احمق چرا این کارو کردی میخواستم بخورمش منم تعجب کردم ولی گفتم باشه دفعه بعددیگه جون نداشتم ولی اون تازه جون گرفته بود منم به خودم گفتم بذار یکم بکنه بعدش یک بهانه ای میارم که بیخیال بشهگفت برام میخوری منم سریع گفتم نه دوست ندارم، اونم اصرار نکرد چون تایم نداشتیم که بخواد منو راضی کنهلباس هامو کامل دراوردم که یکدفعه مسعود گفت اوف اوف اوف لنتی تو دختری یا پسری چرا اینقدر اندامت دخترونه است منم بهش گفتم بله دیگه مشکل منم دقیقا همینهبعدش چون خسته بودم به شکم خوابیدم که چه اشتباهی هم کردماحمق فکر کرد منم مثل خودش گشادم تف زد به کیرش اومد بکنه تو کونم که جر خوردمنمیدونی چه حسی داشت داشتم از کون پاره میشدم داد زدم بکش بیرون اونم سریع کشید بیرون و گفت چه خبرته کسی بفهمه از کون دارمون میزننمنم فقط درد داشتم بعد که یکم گذشت گفت ببخشید باید اول با انگشت شروع میکردمسر انگشتشو تفی کرد اومد بکنه تو کونم جا نمی شد خودمم باورم نمی شد اینقدر تنگ باشمخلاصه هر جور بود توی اون تایم منو یکم با دستاش گشاد کرد و کیرشو کرد توم و شروع کرد عقب جلو کردنکیر مسعود بلند بود ولی خیلی باریک بود مثل 2 تا انگشتیکم که گذشت به خودم اومدم دیدم کیرم داره راست میشهباورم نمی شود مگه میشه من همین الان ارضا شدمفهمیدم که داره چه اتفاقی میوفتهمن داشتم حال میکردم از کون دادنتایم تموم شد و مسعود ابش نیومدمنم گفتم بسه دیگه باید بریم با اینکه خیلی داشت خوش میگذشت ولی پا شدم که بریم اونم گفت نه باید باشی منم ارضا بشم بعد بریم منم گفتم برو بابا من میرم تو بشین جق بزن اگر دیر بریم نگهبان میاد و ببینه ما نیستیم گزارش میدهاومدم برم که گفت اگر بری برات بد تموم میشه سامانمنم دیدم مسعود جدی شد حس غرورم زد بالاگفتم هیچ گهی نمیتونی بخوری لباس هامو پوشیدم و اومدم بیرون رفتم دستشویی بهداری هیچکس نبود پشت درم انداخته بودیم که بعدش اومدم بیرون دیدم مسعود نیستمنم در و قفل کردم و رفت به سمت اسایشگاه که دیدم مسعود جلوی در واستاده و اخم کرده منم محلش ندادم اومدم بیام تو که گفت دهنت سرویسه سامان من خیلی کینه ای ام منم توجهی نکردم و رفتم خوابیدمچند روزی گذشت که یک روز مسعود اومد بهداری منم داشتم زیر باد کولر حال میکردماومد تو و گفت یادته گفتم دهنتو سرویس میکنم منم باز هیچی نگفتم و یک لبخند معناداری زدم که مثلا میخوای چی کار کنیاونم گفت سرهنگ جوادزاده امروز فردا صدات میکنه بری دفترش اونوقت میفهمیاین وگفت و رفتاسترس گرفتم که نکنه راست گفته باشه حالا چی کار کنماز طرفی هم گفتم منظقی باش چی رفته گفته خودش و که لو نمیده احمقکم کم اروم شدمفرداش بعد صبحانه سرباز جوادزاده اومد گفت جناب سرهنگ باهات کار دارهاین و که گفت قلبم ریخت چون من اون هفته نگهبان نبودم به خودم گفتم یعنی چی شدهحرفای مسعود عوضی اومد تو ذهنمهر چی فکر میکردم عقلم نمیرسیدهمینجوری که داشتیم میرفتیم به خودم گفتم احمق اگر گفته باشه من با یکی دیگه سکس داشتم چیهمینطور از سادگی داشتم این فکرارو میکردم که رسیدیم و رفتم تو اتاقشمنو که دید یک لبخندی زد و گفت سلام سامان جاناین و که گفت یک نفس عمیق کشیدم و خیالم راحت شد که ربطی به اون موضوع نداشتهگفتم بله جناب سرهنگ در خدمتیماز جاش پاشد و اومد دستشو گذاشت روی کونممن خشکم زده بوداین جناب سرهنگ بود یا من خواب میدیدمبه خودم اومدم دیدم داره کونمو دست مالی میکنهخیلی غیراردادی دستشو زدم کنار گفتم دارین چی کار میکنینکه یکدفه عصبانی شد رفت نشست سر جاش و شروع کرد با عصبانیت ولی اروم صحبت کردن که کسی صداشو نشوه گفت که تو خودت اومدی به من میگی بقیه اذیتت میکنن منم همین دیروز میخواستم به این موضوع رسیدگی کنم که سرباز مسعود لشکری اومد و بهم گفت که تو بهداری چی کار کردینمن دوباره خشکم زدیعنی چی اون اومده بهش گفته مگه میشهبعدش گفت مگه بهداری جای این کارا است گزارش کنم دهنت و سرویس کنمدر ادامه هم گفت اون که مرخصی میخواست اومد اینجوری مرخصی شو گرفت ولی تو بگو من با تو چی کار کنممن همینطور که داشتم با خودم فکر میکردم اینجا چه خبره چرا اینجوریه که دوباره پاشد اومد جلوم واستاد گفت بببین مسعود همه چی .و بهم گفتهگفته که چه بدنی داریمن مجردم و عاشق پسر های خوشگل از روز اولم توی نخت بودم ولی چون فهمیدم بدت میاد بیخیال شدمتو واقعا به مسعود دادی اخه اون چیهبیا اینجا ما با هم باشیم هم دیگه نگهبان نمیذارمت هم میکنمت سرباز خودم که اینجا حال کنی نه رژه نه بیگاری و نه هیچ چیز دیگهبا اینکه هنوز تو بهت بودم یکدفعه گفتم یعنی سرباز شما الان همینطوری استکه خندید و گفت نه بابا کی اون و میکنهمنم گفتم جناب سرهنگ من نمیتونم من اصلا اونجوری که فکر میکنین نیستماونم گفت اتفاق خود همونی،یا این و قبول میکنی و بقیه خدمتت حال میکنی یا اینجا رو برات جهنم میکنممن که یکم اروم شده بودم فکر کردم بهش بگم یک روز وقت بده فکر کنم این و گفتم و اونم قبول کرد و موقع رفتن دوباره گفت سامان اگر قبول نکنی بیچارت میکنممنم رفتم به کارام برسمکل اون روز و تا فرداش بهش فکر کردم راستشو بخوای من که کونی نبودم ولی با اون تجربه که داشتم خیلی دوست داشتم دوباره بدم و از اون مهم تر بقیه خدمتم پادشاهی میکردم و دهن بقیه رو سرویس میکردمبه خودم گفتم میرم چند بار بهش میدم ولی به جاش کلی حال میکنمفردا شد و من تصمیم گرفتم که قبول کنمتوی همین فکرا بودم که مسعود و دیدم و دیگه ازش ناراحت نبودماومد جلو گفت دهنت سرویسه ها کیرکلفت تر جوادزاده اینجا نیست من نتونستم بهش بدم تو که دیگه پاره ایبه خودم گفتم باز چرا اینجوری شد تو رویای خوشم با حرفش رید به همه چیسریع گفتم بی ادب کاریم نداشت گفت چون بقیه اذیتت میکنن بیا سرباز خودم شو که کسی کاری باهات نداشته باشه منم قبول کردممسعود گفت یعنی هیچ کاریت نداشت منم گفتم نهمسعود گفت نگران نباش به زودی ترتیبت و میده منم گفتم گمشو و رفتمداشتم فکر میکردم که اگر این حرف مسعود راست باشه من نمیتونم واقعا بهش بدمهمونجا به ذهنم رسید به آشنامون رنگ بزنمبه خودم گفتم چرا از اول بهش فکر نکرده بودمرفتم زنگ بزنم که یادم افتاد این سرهنگه خیلی عوضیه اگر این داستان تماس و بفهمه هم ابروم و میبره شاید اشنامون و بشناسه هم شاید برام داستان درست کنه که دیگه نشه جمعش کرد چون کلا خیلی سرهنگ برش داری بودبیخیالش شدم و گفتم ولش کن برم شاید اصلا اینجوری نبود و مسعود چرت گفته اگر اینجوری بود بعدش یا خاکی تو سرم میریزمرفتم دفترش نبود یک چند دقیقه واستادم اومد منو دید جلوی سربازش بهم گفت به به سرباز جدید مناین که گفت سربازش خیلی ناراحت شد گفت جناب سرهنگ چی شده این میخواد بیاد پیش ماسرهنگ گفت نخیر این نه و اقا سامانوسایلتو جمع کن از امروز سامان سرباز منهبا این حرفش کاری با من کرد که گفتم هر چی باشه من بهت میدمبه خاطر قدرتی که از تو به دست میارم هر چقدر هم کیرت بزرگ باشه مهم نیستنمیدونستم کیرش از اون چیزی که فکر میکردم خیلی خیلی بزرگ ترهرفتم تو دفترش و بهش گفتم قبوله اونم خندید و گفت راه دیگه ای هم نداشتیهمونجا گفت وسایلتو برو بیار شب ها هم اسایشگاه نمیخواد بری صحبت میکنم تو اسایشگاه فرماندهی که مخصوص سرباز های ستاد است بخوابیهمه چیز همونجوری شد که میخواستممنم دیگه خوشحال بودم و گفتم چشمدفترشو برداشت و گفت جلسه داریم من میرم فعلامنم رفتم وسایلمو بیارم و کلی خوشحال بودم از این بابت ولی نمیدونستم که داستان به همین سادگی ها هم نخواد بوداین داستان ادامه دارد…نوشته: anonymus

239