سعید به مادرش نظر داشت

...قسمت قبلداستان از نگاه زهرا ابراهیمی مدیر فرهنگسرا نقل میشود.به محض خروج از فرهنگسرا، همش به این فکر می کردم که اون ضربه آخری که تو تخمای سعید زدم زیاده روی بود یا نه.یکم که از فرهنگسرا دور شدم ماشین پلاک سبز محسن برادرمو میدیدم که از دور داشت برام چراغ میداد.سرگرد محسن ابراهیمی رییس واحد جدید التاسیس علوم رفتاری پلیس اگاهی تهران بزرگ بود. اونطوری که برام تعریف میکرد وظیفه ی‌ واحد تحت امرش، تحلیل روانشناختی مجرمین و مظنونین بود. محسن به واسطه حضورش در نیروی انتظامی اندام بسیار ورزیده ای داشت و در اوقات آزادش مربی دفاع شخصی بود ،محسن مجرد بود و در یک کلام یه لاشی به تمام معنا بود.یه نگاه به اطراف انداختمو، داخل ماشین محسن رفتممحسن: بابا بیا تو ،انگار فیلم جاسوسی زیاد دیدی.محسن: دیدی که گفتم پسره مازوخیسم(لذت از تحقیر و آزار) شدید داره .زهرا : باشه دیگه محسن یه ماهه که داری رو مغزم راه میری، ۱۵ ساله تو آگاهی کارت همینه. روتو برگردون محسن، این میکروفونو از تو سینم بیرون بیارممیکروفون مخفی که محسن برادرم ، برام کار گذاشته بود از این قدیمیا بود و با این ریز تراشه هایی که تو فیلما داشتند خیلی متفاوت بود و یه سیمی به یه دستگاه کنار کمرم که مثل نوار کاست بود وصل می شد.محسن همزمان از طریق دستگاه گیرنده ای که تو ماشینش داشت به اتفاقاتی که بین من و سعید داشت اتفاق می افتاد گوش میداد.دکمه های مانتومو باز کردم ، به محض بیرون افتادن سینه های نسبتاً بزرگی که داشتم ، این برادر لاشیه ما یکم روشو برگردوند ، بهش گفتم به خدا اگر روتو برگردونی همین الان قید این کارو میزنم.محسن: بابا توام ذهنت چقدر منحرفه ،خیر سرمون با هم محرمیم.زهرا : اون محرمی که مد نظر توه واسه زن و شوهره.محسن با حالت شیطنت و ریز خند : بابا می خواستم ببینم کمک نمی خوای ،میدونی که میکروفون مال خودم نیست جزء اموال اداره اگاهیه، بایستی سالم پسش بدم.دوباره محسن روشو به طرف خیابون کرد،منم مشغول بیرون آوردن این دستگاه عهد قاجاری بودم که رو بهبه محسن گفتم این اداره آگاهی با این همه امکانات یه میکروفن از این جدیدا نداشتن که برام بیاریمحسن : بابا دارن ولی اگه میاوردم تابلو میشد .زهرا : ای بابا،محسن این سیمش گیر کرده چیکار کنم؟همین که این جمله از دهنم پرید بیرون ،این برادر لاشی و حرومی ما روشو به طرفم برگردوند.محسن : بابا میگم بزار کمکت کنم به مغزت نمیرهمحسن که انگار با دیدن سینه های برجسته و پر پیمانم که توی سوتینم خودنمایی می کرد، عنان از کف بریده بود و به صورت آتش به اختیار دست به کار شد که این میکروفونه لعنتی رو دربیاره.اول از همه بدون اجازه چادرمو از کنار کمرم زد اینور و دستشو برد لای کمرم و بهم گفت که یکم خودمو از صندلی ماشین جلو بیارم که راحت بتونه گره سیم رو باز کنه و بالتبع سرش رو حسابی نزدیک کمرم کرده بود تا به گفته خودش راحتتر بتونه سیم میکروفون رو که از پشت به هم گره خورده بودو باز کنه البته با این محسن حرومزاده ای که من میشناختم شکی نبود که مثل سگ دروغ می گفت و بهانه ای بود برای دستمالی اندام خواهرش که من باشم. از یه طرف دیگه شوهرم مهدی که یکی از مدیران میانی وزارت بهداشت بود از یه هفته پیش به همراه هیأتی به سیستان و بلوچستان رفته بود و اونطوری که اطلاع داده بود تا ۳ روز دیگم بر نمی گشت و حدود ۲ هفته ای بود که هیچ گونه فعالیت جنسی نداشتم. و چند روز بود که حسابی شهوتم بالا زده بود و اعصابمم سره جاش نبود هم چنین گرمای داخل ماشین نیز مزید بر علت شهوتم شده بود. همینطور که مهدی به بهانه باز کردن میکرفون و دستگاهی که به کمرم بسته بود از دستمالی کمر و تا حدودی اطراف باسنم دریغ نمی کرد منم کاری بهش نداشتم و جوری وانمود می کردم که به هیچ وجه از این کارش لذت نمی برم ولی این نوع حرکات محسن مخصوصا وقت هایی که شوهرم تو ماموریت بود به هیچ وجه غیر عادی نبود و سابقه ی زیادی داشت ولی هیچ وقت به طور مستقیم باهم روابط جنسی نداشتیم همیشه به دنبال بهانه ای بودیم که به طور غیر مستقیم و غیر تابو شکنانه از حضور هم لذت ببریم و از این حیث بنده هم بی تقصیر نبودم و معمولا در این مواقع سکوت عجیبی رو ،فضا می گرفت. محسن هم در این مواقع از نقطه‌ای مشخص فراتر نمی رفت و تا حدودی می دونست من هم به طور غیر مستقیم از این حرکتا لذت می برم .محسن که دیگه خیالش از انفعال من راحت شده بود به بهانه باز کردن این سیم لعنتی از پشت کمرم که معلوم بود خیلی راحت میشد درش آورد از لمس کمر و باسنم هیچ ابایی نداشت و حسابی لفتش داده بود.کم کم سرش رو هم به کمرم نزدیکتر کرد و با دست راستش به صورت تصنعی مشغول باز کردن سیم بود و دست چپش رو کم کم به سمت باسنم برد و به صورت علنی از رو شلوار، بالای باسنمو مالش میداد ومنم ناخودآگاه دست چپم رو سمت کسم بردم و در حال مالشش بودم ،دست راستمم جلوی دهانم گذاشته بودم که صدایی از دهنم بیرون نیاد.خدا رو شکر خیابونم که ساعت ۲.۵ بعد از ظهر بود حسابی خلوت بود و ماشین محسنم که مال پلیس اگاهی بود یه ماشین شخصی با شیشه های دودی بود که باعث شده بود که احساس راحتی بیشتری داشته باشم .اینبار هر دومون انگار خط قرمزا رو رد کرده بودیم و محسن لاشی هم دست بردار نبود این کس ما هم دست از خارش بر نمی داشت محسنم دیگه ماشالله رگ بیغیرتیش بالا زده بود و بیخیال سیم میکروفون شده بود . دو دستشو رو دو طرف بالای باسنم گذاشته بود و حسابی داشت انگشتم می کرد ولی نشستنم روی صندلی ماشین مانع شده بود که دستش پایین تر به سمت کسم بره ،محسن اینبار دلو به دریا زده بود وسرشو حسابی به باسنم نزدیک کرده بود و انگار منتظر یه سیگنال بود که با زبونش کمر و بالای باسنمو لیس بزنه کم کم از صدام آه و ناله هایی، بی اختیار بلند شد که باعث شد محسن عزمشو جزم کنه . ناگهان شروع به بوسه کردن کمر و اطراف باسنم کرد و دست راستشو برد زیر باسنم که با مقاومتی رو به رو نشد کم کم فضای تو ماشین پر شد از صدای آه و ناله من و محسن و اون سکوتی که قبلنا فضا را پر می کرد کامل شکست و محسن برادرم علنا داشت قربون صدقم می رفت . منم از شدت هوسی که وجودم رو فراگرفته بود و عقل و هوش کامل از سرم پریده بود دستشو از پشت گرفتم و به سمت داخل شلوارم هدایت کردم محسن که انگار یک عمر دنبال این لحظه بود با دست چپش حسابی کسمو مالش میداد و سینه سمت چپ رو با دست راستش از سوتین دراورد و مثل بچه ای که مدت ها از شیر مادرش دور بود شروع به لیسیدن سینه سمت چپم کرد و حسابی از خجالتش در اومد. قبل اینکه به نقطه ارگاسم برسم محسن دیگه نمی تونست از وضعیت کیرش غافل باشه و به پشت صندلی لم داد،و کیرش رو بیرون کشید اول گفت بیا بخورش عزیزم ،قربون کون و کسو خواهر عزیزم برم و همزمان شروع به مالش کیرش کرد در همون حالت خماری گفتم گه نخور عمرا کیرتو من لیس بزنم ناسلامتی من خواهرتم گفت باشه حداقل با پاهات بمالش.پاهامو از کفش پاشنه بلندم در اوردم،و‌ روی پاهای محسن گذاشتم که به صندلی لم داده بود ،یه ساعت پیشم که تو دفتر جورابامو واسه تحقیر به سعید داده بودم که فردا شسته و خشک کرده برام بیاره.محسن که پاهای سفید و لاک زدم رو دید سریع تو دستش گرفتش و حسابی به جونش افتاده بود و همزمان که داشت لیسش میزد شروع کرد به مالیدن کیرش و از فرط هیجان و لذت قربون صدقه پام میرفت ومنم همراهیش میکردم. بعدش که دیگه نقطه ای از پام نمونده بود که خیس نباشه دو تا پاهامو تو دستش گرفت و کیرشو وسطش گذاشته بود و حسابی پاهامو با کیرش میمالید .منم همزمان با دست راستم کسمو میمالیدم چند دقیقه طول نکشید که آبش مثل آتش فشان روی پام فوران کرد بعد از پاک کردن آبش روی پاهام و گذشت چند دقیقه منم طولی نکشید که کامل ارضا شدم. بعد از این که از قله شهوت سقوط کردیم و سر عقل و هوش اومدیم سکوت ناخوشایندی حاکم شد و اتفاق جالبی که افتاده بود این بود که حین این عمل جنسیمون، دستگاه کنار کمرم که به میکروفون داخل سینم وصل بود شکسته بود و روی زمین افتادو بود که محسن برش داشت و گفتیش عیب نداره و خودش یه کاریش می کنه.در همون فضای سوتو و کور هر دومون در پدید امدنش بی تقصیر نبودیم سعی کردیم طوری وانمود کنیم که اتفاقی نیافتاده و تا رسیدن به درب منزل من و شوهرم،حرفی از زبونمون جاری نشد. قبل پیاده شدنم محسن سکوت رو شکست:محسن : امروز بایستی با این پسره سعید که الان کامل تحت سلطه توه، ارتباط برقرار کنی و بهش دستور بدی با گوشیش از تو خونه شون فیلم و عکس بگیره، به خصوص اتاق مادرشزهرا: دقیقاً دنبال چی بگردم؟محسن : یه ماهه که پس چی می گم ،دنبال یه سری اسناد می گردیم که پدرش قبل مرگش مخفی کرده و بایستی هر جوری که شده پیداش کنی اگه بخوام حدس بزنم احتمالا پیش مادرش باشه بایستی از طریق یه سری بازی های بی.دی.اس.ام (ارباب و بردگی) بتونی از زیر زبونش بکشیش بیرون ،عکسو و فیلمم واسه این می گم که اگه گاو صندوق دارن ازش عکس بگیره ،منم از طریق مدلش راه نفوذشو پیدا کنم.محسن که انگار اتفاقات نیم ساعت پیش رو به کل فراموش کرده بود ،زهرا را پیاده کرد و رفت ، زهرا درب خونه را باز کرد، خونه ای که اینقدر مجلل و باشکوه بود که چند دقیقه ای طول می کشید که وارد اندرونی منزلش شود به محض ورود به منزل تنها مسئله ای که ذهنش را درگیر کرده بود اسناد به جا مانده از محمد جلالی ،پدر سعید جلالی بود که به گفته شوهر زهرا، مهدی و محسن برادرش این این اسناد می توانست شوهر و برادرشو مدت زیادی به زندان بیاندازه و درنهایت به ظبط و توقیف اموال و داراییشان منتهی شه این مساله از چنان اهمیتی برخوردار بود که عمل تابوشکنانه خودش و برادرش در داخل ماشین در ذهنش کمرنگ بود.ادامه دارد…«حوادث تا حدودی از یک اتفاق واقعی الهام گرفته شده است و جزییات داستان به اقتضای اهداف «شهوانی -داستانی »دچار تغییراتی شده است»Nothing is trueEverything is permittedادامه...نوشته: گراند تمپلار

121