اگه قرار باشه بمیری

قسمتای +۱۸ داستان بین دوتا ایموجی ⭐ قرار گرفته.امیدوارم بتونین لذت ببرین♡به علامت “ورود ممنوع” قرمز رنگی که روی در نوشته شده بود خیره شدمدستگیره رو امتحان کردم ،قفل نبودنفسم بند اومد … باورم نمیشدبا احتیاط در رو باز کردم …کسی رو پشت بوم نبوداز شانسِ خودم خندم گرفت ،راستی ، اسمشو باید بدشانسی گذاشت یا خوش شانسی؟مهمه اصلا؟خب … این روزا کمتر پیش میاد چیزی مهم باشهشونه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادمویوِ خیلی خوبی داشت …میشد ساعت ها به منظره ی شهر ، زیر غروب خورشید نگاه کرد …راهیِ گوشه ی پشت بوم شدم …ترسناک بودخب … وقتی از بالای یه ساختمون پنجاه طبقه به پایین نگاه میکنی نمیشه انتظارِ چیزی بجز ترس داشت…دستامو باز کردم و با لرز یه نفسِ عمیق کشیدم …زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشمام میگذشت …خب چیزِ زیادی برای دیدن نبود!اگه از زندگیم مستند میساختن فکر نکنم طولانی تر از یه آگهی تبلیغاتی میشد ،ولی خب … کی میاد از زندگی یه دختری که توی یتیم خونه بزرگ شده و توی هفده سالگی خودکشی میکنه مستند بسازه؟مستندِ زندگیم پخش شد و پخش شد …رسید به سه ماه پیش ،وقتی واسه ی اولین بار فرهاد رو دیدم …یه پسرِ خوشتیپ ، قدبلند ، پولدار ، مهربون … و خلاصه دونه دونه خصوصیاتی که شاهزاده ی سوار بر اسبِ سفیدم قرار بود داشته باشه!دونه دونه خاطره هایی که باهم داشتیم برای بار هزارم توی سَرَم پخش میشدداستان عاشق شدنمونیا بهتره بگم عاشق شدنم …وقتی اولین بار صدای خنده اشو شنیدم …اولین باری که توی چشمای خاکستریش غرق شدم …اولین باری که گرمای تنشو حس کردم …اولین باری که باهم قرار گذاشتیم …چقدر شیرین بود …حاضر بودم چند دهه دیگه از عمرمو فقط با فکر کردن به این خاطرات زندگی کنمولی …باقی داستان بدون اجازه ی من پخش شد …وقتی که گفت نمیتونیم باهم باشیم …وقتی که گفت مجبوره عاشق یه دختر دیگه باشه …وقتی که قسمم داد تنهاش بزارم …به خودم اومدم و دیدم دوباره دارم گریه میکنم …چه ظالمانهبعد هفده سال … فکر میکردم قراره بدبختیام تموم شه …فکر میکردم بالاخره شب تموم شده و خورشید طلوع کرده …یاد یه شعرِ قدیمی افتادم …نه چراغیست در آن پایانهرچه از دور نمایان استشاید آن نقطه ی نورانیچشمِ گرگانِ بیابان است …اینجوری درست تره …خب … درنهایت انگار فقط توی داستانا یتیما میتونن خوشبخت بشن …یه قدم به لبه نزدیک تر شدم …یه حرکت کوچیک کافی بود تا بیفتم …تا همه چیز تموم شه …بقیه درموردم چه فکری میکنن؟کسی به فکرش میرسه که چه احساسی دارم؟یا قراره خودخواهانه قضاوتم کنن؟قراره ترسو صدام کنن؟کسی میفهمه که منم دلم میخواست یه زندگیِ قشنگ داشته باشم؟که هرکاری از دستم بر اومد رو انجام دادم؟خودبه خود یکی از آهنگای موردعلاقه ام توی ذهنم پخش شد ………Thought I could flySo I stepped off the GoldenNobody criedNobody even noticedI saw them standing right thereKinda thought they might care ……اره … این درست ترهکی اصلا قراره اهمیت بده؟کی قراره به یه دختر یتیم که خودکشی کرده فکر کنه؟اصلا چه اهمیتی داره؟ناخوداگاه خندیدم …یاد یه جمله ی معروف افتادم …“بزرگ ترین امتیازِ مردگان این است که دیگر نمیمیرند”…نمردن امتیازه؟با معیارای من ، نه!میتونم به مرگ به عنوان یه امتیاز فکر کنمولی این که نتونی بمیری بیشتر شبیه نفرینه تا امتیاز …از فکرای خودم خسته شده بودم …قبل این که فرصت کنم به چیز دیگه ای فکر کنم …پریدم …چرا پریدم؟برای خوشحالی فرهاد؟نه … فکر نکنمبرای خوشحالی خودم؟اره … این منطقی ترهپریدم … چون از نفس کشیدن خسته شده بودمهوای خنک رو روی گونه هام حس میکردم …پرواز این شکلیه؟چه آزادی لذت بخشی …یهو دردِ شدیدی رو احساس کردم و قبل از این که بتونم به چیزِ دیگه ای فکر کنم…مرده بودم.با احساسِ سردردِ کوچیکی به هوش اومدم …من زنده مونده بودم؟نه … خواهش میکنم نهاین چیزی بود که بیشتر از همه ازش واهمه داشتمچندلحظه طول کشید تا دیدم واضح شداولین چیزی که دیدم چشمای خاکستری رنگی بود که خوب میشناختم …چشمای فرهادچشمایی که تنها منبع آرامشم بودن …چشمایی که گم شدن توشون رو از هرچیزی بیشتر دوس داشتم …با تلاشِ زیادی تونستم نگاهم رو از چشماش بردارم …عجیب بودتا چشم کار میکرد همه چیز به طرز گیج کننده ای شبیه هم بود … سفیدتنها رنگی که دیده میشد سفید بودبالا … پایین … ولی فقط اگه میتونستی از هم تشخیصشون بدی!انگار ما دوتا تنها موجودات رنگی دنیا بودیم!اینجا بهشته؟واقعا اومدم بهشت؟مگه کسایی که خودکشی میکنن نمیرفتن جهنم؟اصلا فرهاد اینجا چیکار میکنه؟مگه اونم مرده؟نه اصلا چرا هیچ لباسی تنم نیست؟سردم نبود …ولی این که جلوی فرهاد هیچ لباسی تنم نباشه به خودی خود باعث میشد بخوام فرار کنمسرم رو از روی پاهای فرهاد بلند کردمداشت با یه لبخند نگاهم میکرد …خب فکر کنم فرار منتفی شد … چطوری میشه از همچین چشمایی فرار کرد؟دستامو به چشمام مالیدم …روی کفِ دستِ راستم … یچیز عجیبی هک شده بود22194 … یه شمارهولی من همچین چیزی رو به یاد نمیاوردم …⭐⭐سرمو بلند کردم تا چیزی بپرسمقبل این که بتونم حرفی بزنم لبای فرهاد رو روی لبام احساس کردمچه اتفاقی داشت میفتاد؟فرهاد؟فرهاد که از این کارا نمیکرد …… ولیچه اهمیتی داره؟همین که فرهاد داره میبوسَتَم کافی نیست؟دیگه چی میخوام؟بقیه اش به من چه ربطی داره؟با ملایمت لباش رو از روی لبام برداشت …با همون لبخندِ قشنگ خیره شد به صورتم …سرشو برد کنارِ صورتمآروم گوشمو گاز گرفت …نفسم بند اومد …میتونستم قرمز شدنِ صورتمو احساس کنمبا ملایمت سینه ام رو فشار داد رو زمینبا زبونش نوکِ سینه ام رو خیس کرد …یه گازِ کوچیک ازش گرفت و شروع کرد به مکیدنشنفس کشیدنم به شماره افتاده بودمکیدنشو محکم تر کرد …داشتم میلرزیدم …احساس خوبی داشت …چقدر خوشحال بودم …پس اینجا واقعا بهشته؟ممکنه فرهاد پاداش کارای خوبم باشه؟کدوم کارای خوب؟ من اصلا لیاقت همچین چیزی رو داشتم؟احساس گرمای انگشتای فرهاد لای پام رشته ی افکارم رو بی رحمانه پاره کردداشتم دیوونه میشدم …به زور ناله ای کردم …فرهاد سرشو بالا آورد …با قیافه ای حتی مهربون تر زل زد تو چشمامیه بار دیگه لبامو بوسید …لبام میسوخت …لبامو گاز میگرفت …دردناک بود … ولی لذتی که روی لبام و لای پاهام حس میکردم درد رو بی اهمیت جلوه میداد …از شدتِ لذت نمیتونستم نفس بکشم …کاش میشد تا ابد همینجوری بمونه …کاش زمان همینجا تا ابد متوقف میشد …چشمامو بستم …رنگین کمونی از احساسات مختلف رو توی تاریکی پلکام احساس میکردم …با احساس سوزشی لای پاهام چشمامو باز کردم …پشیمون شدم … دوباره بستمشون!درد داشت … پشت فرهاد رو ناخوداگاه چنگ انداختماولین باری بود همچین دردی رو حس میکردم× آروم باش خانوم کوچولو … زود تموم میشهخانوم کوچولو …فرهاد همیشه منو اینجوری صدا میکرد …صداش … فکر نمیکردم دوباره بتونم بشنومشچقدر قشنگهدلم میخواست باز صداشو بشنوم …احساس سوزش لای پاهام کمتر شد … جای خودشو به لذتی غیرقابل وصف دادکم کم حرکاتش سریع تر شد …میخواستم جیغ بکشم … نه از درد … از لذتلذتی که تا حالا هیچوقت شبیهش رو احساس نکرده بودمنمیدونم چقدر گذشتنیم ساعت … شاید حتی چند دقیقهلرزشی سرتا پام رو گرفت …داشتم ارضا میشدم …لذت به بالاترین حدِ خودش رسید …با صدای ناله ی خفیفی ارضا شدم …خسته بودم …خیلی خسته بودم …بدون این که چشمام رو باز کنم خوابم بردیه خوابِ خیلی شیرین …⭐⭐با کوفتگی و سردردِ وحشتناکی از خواب بیدار شدم …درکِ اتفاقاتی که برام افتاده بود سخت بودخاطراتِ محوری از فرهاد و اتفاقی که افتاده بود ذهنمو قلقلک میدادچشمام رو باز کردم ……نبودبا تلاش زیاد بلند شدم و اطراف رو نگاه کردمفرهاد اونجا نبود …کجا رفته بود؟چرا منو تنها گذاشت؟فکر میکردم قراره باهم باشیم …نه … لطفا نهمگه پاداشِ بهشت قرار نبود ابدی باشه؟چشمای گرسنه ام همه جارو دنبالش گشتن …سفید …همه جا سفید بود …این همه سفیدی باعث میشد نفس کشیدن سخت باشهمطمئن بودم اگه یخورده بیشتر اونجا بمونم دیوونه میشم …کمی اون طرف تر یه میز و یه صندلیِ ساده چیده شده بودبالای میزیه پسر ده دوازده ساله که با یه مکعب روبیک ور میرفت ، برعکس توی هوا معلق بود!!لباس سفید مایل به خاکستری ساده ای پوشیده بودبا یه شلوراک لی آبیموهای قهوه ایش باعث میشد چشماش دیده نشه …خواستم به سمتش حرکت کنم که یاد سر و وضع خودم افتادمدور و برمو نگاه کردم تا شاید یه دست لباس پیدا کنم تا خودمو بپوشونمبازم سفید …چاره ای نداشتم …به هرحال فقط یه بچه بود نه؟ولی یه بچه اینجا چیکار میکنه؟شاید بدونه فرهاد کجاست …امید تازه ای گرفتم و به سمت میز و صندلی حرکت کردم+بالاخره بیدار شدیپسر بچه صدای دلنشینی داشتبا کنجکاوی به صورتش خیره شدمنتونستم جلوی سیلِ سوالاتی که توی سرم بود مقاومت کنم-تو کی هستی؟-اینجا کجاست؟-فرهاد کجا رفت؟قبل این که چیز دیگه ای بپرسم حرفمو قطع کرد+آروم تر … سرمو بردیخودمو جمع و جور کردمبشکنی زد و یه مبل تک نفره ی سفید پشت سرم ظاهر شدچیکار کرد؟یهو خشکم زده بود+بشین ، مطمئنا نمیخوای سرِپا سوالاتت رو بپرسیبدون این که چیزی بگم نشستمچرا به حرفش گوش میدادم؟چرا احساس میکردم نمیتونم جلوش مقاومت کنم؟+خب خب ، شماره ی 00194 … اگه درست یادم باشه خودکشی کردی!صداش ترسناک تر شده بود… اون از کجا میدونست؟پس واقعا مرده بودم؟وایسا … شماره ی 00194؟همون شماره ای نیست که روی دستم نوشته شده بود؟روبیکِ دستش رو آروم زمین گذاشت+من لطف میکنم و بهت زندگی میدم و بعد تو درکمال پررویی خودکشی میکنی!…قبل این که بتونم بفهمم چی میگه ادامه داد+ولی خب میدونی … همیشه از کسایی که خودکشی میکنن خوشم میومد! آدمای باحالی هستین … مورد تو حتی جالب ترم هست! ولی …-تو خدایی؟ اینجا بهشته؟ساکت شد … به آرومی نگاهم کرد … انگار از این که حرفش رو قطع کرده بودم یخورده عصبانی بودخندید …مثل بچه ها+خب فکر کنم مغزِ کوچیکت داره از کنجکاوی میترکه!نفسشو بیرون داد و با بی حوصلگی شروع کرد به حرف زدن+من خدام؟ آره میشه گفت ، شکی نیست که من کسیم که تو و تمام آدمای دیگه ی اون بیرون رو خلق کرده! ولی این که همون خداییم که از بچگی بهش فکر میکردی ، یه موجود مهربون که عاشق مخلوقاتشه و مواظبشونه و بعد زندگی قضاوتشون میکنه و بهشون پاداش میده ، نه!!بعد سکوتِ کوتاهی با آرامش ادامه داد+من خدام ، تو برده ی منی ، درست تر بگم اسباب بازی منی … تو و تک تک آدمای اون بیرون … اینجاهم بهشت نیست!موهای تنم سیخ شد …اسباب بازی؟این یه شوخیه؟چرا من باید اسباب بازی خدا باشم؟پس اون خدای مهربون تو قصه ها کجا رفت؟نمیفهممپس کسی قرار نیست به خاطر خودکشی بسوزونتم؟نمیدونستم باید خوشحال باشم یا نه!ترس داشت ذره ذره وجودمو میخوردخواستم چیزی بگم که نگاهش ساکتم کرد … بعد سکوتی کوتاه با سر تایید کرد که میتونم سوالم رو بپرسم-اگه اینجا بهشت نیست پس کجاست؟ منظورت از اسباب بازی چیه؟!دوباره خندید+اینجا دنیای بعدِ مرگه ، میشه به عنوان اتاقی نگاهش کرد که من ازش اسباب بازی هام رو نگاه میکنمچشماش برق زد …+و درموردِ اسباب بازی … ساده است ، واقعا نمیفهمی؟ خب فکر کنم حق داری! بزار یبار از اول برات تعریف کنملبخندی زد و با لحن معصومانه ای گفت+من خدام ، کسی که هرچیزی رو که تا حالا دیدی درست کرده!چرا درست کردم؟ میدونی اگه صادقانه جواب بدم حوصله ام سر رفته بود … تنهایی اصلا جالب نیست!پس شماهارو درست کردم! شما آدما سرگرمی جالبی هستین …من از اینجا زندگیتون رو نگاه میکنم ، به دلخواه خودم اونو تغییر میدم … و مجبورتون میکنم انتخاب کنید … و از تماشا کردن این زندگی خفت بار لذت میبرم …میدونی تماشای شما وقتی مجبور میشین بین منفعتِ خودتون و چیزی که بنظرتون درسته یکی رو انتخاب کنین خیلی باحاله!دوباره خندید … مثل خنده های یه بچه ی معصوم+بزار نشونت بدمیه صفحه ی بزرگ جلومون ظاهر شد … داشت یه دختر بچه ی ناز هفت هشت ساله رو نشون میداد+اگه بخوام خلاصه برات تعریف کنم ، این دختر بچه با پدرش اومده بودن کوه پیک نیک!ولی یهو کاملا اتفاقی ( خنده ی ریزی کرد ) بهمن روی سرشون فروریختمجبور شدن بیان توی این غار ،پدرش برای محافظت از دختر کوچیک دوستِ داشتنیش جونش رو دادالان این دختر بچه ی قصه ی ما چند روزه هیچی نخورده … پدرش جلوی چشماش مرده و الان توی اون غار زیر بهمن با جنازه ی پدرش تنهاست!سوال اینه ، آیا گشنگی و سرما باعث میشه شروع کنه جنازه ی بابای عزیزشو بخوره؟ اصلا راه زنده موندن دیگه ای داره؟وحشت کرده بودم …چشمای اون دختره … ترسیده بوداینا واقعی نبود ، بود؟دلیلی نداره که بخواد دروغ بگهولی واقعا این بچه خداس؟ترسناکه …این خدا ترسناکهاین نمیتونه واقعی باشه …افکارم گنگ بود … شاید هنوز داشتم خواب میبینمصورت دختره پژمرده شده بود …داشت از سرما و تنهایی میلرزید …دلم براش سوختدوباره خندید …این خنده ها واقعی بود …صفحه رو ناپدید کردبا رضایت شروع کرد به لبخند زدنداشتم دیوونه میشدم …این یه کابوس بود نه؟امکان نداشت این موجود خدا باشه …خدا قرار بود مهربون باشه …چرا …نمیتونه درست باشه …نباید …صدای خنده اش رشته ی افکارم رو بریدخنده ای که اول فکر میکردم معصومانه اس …الان وحشت ناک بود!-ولی … ولی پس بهشت و جهنم چی؟ پس قضاوت درمورد اعمالمون چی میشه؟ پس پاداش و مجازات چی؟برای اولین بار پسرک اخم کرد+قضاوت؟ چرا باید بخوام همچین کارِ خسته کننده ای رو انجام بدم؟ چرا باید برام مهم باشه شما آدما به سزای اعمالتون میرسین یا نه؟ این که درحالی که دارین همو تیکه تیکه میکنین تماشاتون کنم خیلی سرگرم کننده تره-پس ما … ما برات مهم نیستیم؟+چرا باید مهم باشین؟ شما یه مشت اسباب بازین که وظیفتون سرگرم کردن منه! نه بیشتر و نه کمتر!اصلا چرا باور کردی که شماها برام مهمین؟خندید …+اگه قرار بود برام مهم باشین همون وقتی که توی جنگ سربازا داشتن به دخترای ۵ ساله تجاوز میکردن نباید خودمو نشون میدادم؟+اگه برام مهم بودین نباید وقتی دیوار چین و احرام مصر به زور شلاق ساخته میشد خودمو نشون میدادم؟+اگه برام مهم بودین نباید درمقابل تمام این ناعدالتی یکاری انجام میدادم؟+هر بچه ای میتونه بفهمه من اون خدای مهربونی که توی داستانا تعریف میکنین نیستم!+ولی شما احمقا چی؟ شما ترجیح میدین با حرفایی مثل این که “خدا صلاحمونو میخواد” ، “نباید تو کار خدا دخالت کنیم” ، “خدا از ما بهتر میدونه چیکار باید کنه” خودتو گول بزنین!دوباره اون خنده ی وحشتناک!سکوت …نمیتونستم چیزی بگماونم سعی نمیکرد سکوتو بشکنهبعد یه مدت طولانی …-پس … پس چه بلایی قراره سر من بیاد؟دوباره خیره نگاهم کرد …+مثل تمام آدمای دیگه شماره ی 00194 … دوباره به زندگی برمیگردی … تو یه جسمِ جدید … یه زندگی جدید … و دوباره برای سرگرمی من تلاش میکنی!گیج بودم …دیگه به سختی میتونستم فکر کنم …+تعجب نکن … فکر نکن میزارم اسباب بازیام به همین سادگی مرخص شن! تازه درست کردن اسباب بازیای تازه خسته کننده اس … بشدت حوصله سر بره … تا وقتی که مجبور نشم … فقط دادن یه جسم تازه بهتون کفایت میکنه!!سَرَم داشت گیج میرفت …نه … دوباره نه …-من نمیخوام برگردم …+مهم نیست تو چی میخوای عروسک کوچولو ، مهم اینه من چی میخوام …+اصولا این حرفا رو به کسی نمیگم و همینجوری راهی زندگی جدید شون میکنم … ولی تو یخورده خاصی … جوری که خودتو کشتی سرگرم کننده بوددیدن واکنشت به نظرم سرگرم کننده میومد … پس آوردمت اینجا تا برات توضیح بدمنگاهم کرد … سر جام میخ شده بودم …همه چیز پوچ و بی معنی جلوه میکرد … نه این که قبلا نبوده باشه … ولی الان خیلی بیشتر…واقعا؟من فقط عروسکیم برای سرگرمی یکی دیگه؟تموم زندگیم بودم؟و دوباره قراره تکرار شه …نه نه … این نمیتونه واقعیت داشته باشه-ولی پس فرهاد چی؟+فرهاد؟با کنجکاوی نگاهم کرد+اهااا اون پسره که مثلا عاشقش بودی … اخی دختر بیچاره … فقط یه توهم بود … یه توهمی که دلت میخواست ببینیش ولی توی دنیای واقعی نتونستی …منم به عنوان پاداش برای سرگرم کردنم بهت نشونش دادمهمین … اون هنوز زنده است … و تو قرار نیست دوباره ببینیشتوهم …داری میگی … فرهادی که دیدم توهم بود؟همه ی اون کارا …… نهنمیتونه واقعیت داشته باشهگریه ام گرفت …میخواستم بمیرم …من خودکشی کردم که تموم شه …نه …نمیتونست اینجوری پیش بره …-لطفا … لطفا فقط منو بکش … خواهش میکنم … التماست میکنمصدای خنده اش میون هق هقِ گریه هام سمفونی ترسناکی رو درست کرده بود+بزارم بمیری؟ کار راحتیه … ولی چرا باید همچین اسباب بازی جالبی رو دور بندازم؟ هنوز میتونم کلی ازت لذت ببرمقبل این که چیزی بگم بشکنی زدمبلی که روش نشسته بودم محو شد و محکم خوردم زمین …+خب دیگه وقتشه بری یه زندگی تازه رو شروع کنینه …خواهش میکنم …نمیخوام … میخوام بمیرم … میخوام تموم شه … لطفاتوجهی نکرد!+بلند شودوباره بدنم بدون اختیار به حرفش گوش داد …نزدیک شددستشو دراز کرد+اینارو بگیرسه تا چیز کوچیکو توی دستام گذاشتنگاهشون کردم …سه تا تاس رنگی …+پوف توضیح دادن کار خسته کننده ایه … خلاصه بخوام برات بگم عددی که این تاسا میارن مشخص میکنه تو چطور خانواده ای بدنیا بیای ، فقیر باشی یا ثروتمند ، خوشگل یا زشت ، با استعداد یا بی استعداد ، باهوش یا خنگ و غیره و غیره و غیرهمیبینی …خیلی ساده است بازم برخلاف انتظار شماها که تمام بی عدالتی ها توی خودش عدالتی داره …قهقه زد …با ترس به سه تا تاس نگاه کردم …همه ی این اطلاعات خیلی بیشتر از چیزی بود که بتونم درک کنم+بندازشوندوباره بی اختیار دستورشو انجام دادم6 , 6 , 1+اوو چه خوش شانس … از بار قبلی خیلی بهترهیخورده به تاس ها نگاه کرد و گفت+خب خب قراره فوق العاده خوشگل ، باهوش و پولدار باشینمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت …+ولی خب اون 1 اونجا رو نمیشه نادیده گرفتقراره تنها باشیتنهای تنهامامانت سرِ بدنیا اوردنت میمیرهو پدرت تورو مقصر میدونهمیدونی نمیشه انتظار داشت باهات مهربون باشهعلاوه بر اینانه دوستینه معشوقه اینه حتی کسی که بتونی باهاش درد و دل کنی!دورت پر میشه از آدمایی که تورو به خاطر پول و قیافه ات میخوانگل قشنگی که اونقدر خار داره کسی جرات نمیکنه بهش دست بزنه!خواست ادامه بده که یهو ساکت شد …+میدونی اینجوری کیف نمیده ، بزار بقیه اشو خودت تجربه کنینمیتونستم حرف بزنم …همه ی اینا یه خوابه نه؟الان که بیدار شم باز سقف اتاق خوابِ یتیم خونه رو میبینم نه؟جواب سوالم رو میدونستم … ولی دلم میخواست امیدوار باشم!حواسم رو جمع اعداد تاس ها کردم …انگار تازه حرفاش داشت برام معنی پیدا میکرد …دوباره تنهایی؟نه … نمیخوام … لطفا … لطفا نه+خب خب وقتشه بری ، منم میخوام ببینم اون دختر کوچولو چه تصمیمی گرفتهیهو یه در از نور جلوم ظاهر شد+زندگی خوبی داشته باشی عروسک کوچولودوباره میبینمت … میزارم این خاطرات توی ذهنت بمونهولی خب طبیعتا اگه سعی کنی به کسی چیزی بگی از یه اتاق توی یه تیمارستان سر درمیاری …دوباره خندید+بدرود شماره ی 00194بدون این که خودم بخوام وارد اون نور شدم …………یهو سرمایی رو روی تنم حس کردم …چشمام تار میدید …کمی که گذشت فهمیدم اون سرما ، سرمای دستای پرستاریه که منو توی بغلش گرفتهمن یه بچه ی کوچیک بودمیه بچه ای که تازه بدنیا اومدهصدای دکتر که میگفت “دیگه نمیشه برای مادر کاری کرد” توی گوشم زنگ میزدجیغ کشیدم …گشنه ام نبود … تشنمم نبود …ولی جیغ کشیدم …گریه کردم …برای تمام چیزایی که دیده بودم …برای تمام دردی که قرار بود بکشم …برای پوچی زندگیم …گریه کردم …زار زدم …اونقدر گریه کردم تا خوابم برد …پایانتوجه: شعری که اول داستان استفاده شد از شعر “ظلمت” فروغ فرخزادهتوجه: آهنگی که بهش اشاره شد ، آهنگ everything i wnated از بیلی آیلیش هستخب امیدوارم لذت برده باشید.سخت نگیرید♡از چند صباحی که از زندگیتون مونده تا میتونید استفاده کنید♡فعلانوشته: هیناتا

47