شب برده داری و شراب قرمز

ارباب وقتی برده داشت به زور شراب را مینوشید، فقط او را تماشا میکرد. شراب نیمه شفاف به پایین سر خورد و روی گردنش ریخت و خطی بر روی پوست رنگ پریده اش رسم کرد.برده دهانش را پاک کرد، ابرویش را بالا انداخت، انگار میخواست او را تحریک کند. «چطور بود؟»برده چموش از آغوش سرورش پایین آمد، ردای بیرونی اش را درآورد، بیتوجه به ادب روی زمین انداختش. «الان، به اندازه ای که دلم میخواست ننوشیدم، اینجا شراب هست؟»ارباب برده اش را به سمت خودش کشید و صورتش را به سمت خودش برگرداند، تمام صورتش را لبخند عمیقی پوشانده بود. «اگه میخوای به خودت لذت بدی، نیازی نیست از شراب استفاده کنی. توی این دنیا، راههای دیگهایهست که باعث لذت یه نفر بشی…»«اِه؟؟» برده آرام خندید. «راه موثرش چیه؟ لطفا بهم بگید…»ارباب برده اش را با دستان قویش بغل کرد، محکم او را در آغوشش احاطه کرد. به او نزدیکتر شد و زیر گوشش زمزمه کرد: «میدونی که برده ها چجوری توی اتاق خواب به من خدمت میکنن؟»برده به خاطر بغل محکم، با ریتمی نامنظم نفس میکشید. وقتی اغوا گرایانه جواب اربابش را میداد، برای هوا نفس نفس میزد: «نمیدونم، من نمیدونم. چطوره بهم یادش بدید؟»ارباب لاله ظریف گوش برده را گاز گرفت، لبهایش شروع به بوسیدن جای جای صورت برده کردند.تمام چیزی که برده میتوانست احساس کند مثل این احساس بود که با تندبادی احاطه شده. کمی بعدتر، پاهایش از زمین جدا شد و بدنش با شدت روی تخت پرتاب شد. لباسها از تنش درآورده شده و درهم ریخته شدند.گردنش زیر شکنجه گاز گرفتن هایی خیس، داغ و در عین حال سلطه جو بودند. نمیتوانست جلوی ناله اش را بگیرد.چشمانش نمیتوانستند چیزی ببینند. با این حال، اعصاب پوست تنش بیش از حد حساس بودند.لباسهایش تصادفی و یکی در میان از تنش درآورده شده بودند. یکی از پاهایش به زور بالا برده شده و روی شانه ارباب گذاشته شده بود. وقتی انگشتان آن مرد راهشان را به زور به داخل سوراخ شکننده پشتش باز کردند، برده نتوانست صدای شوکه اش را مهار کند و ناگهان فریاد کشید: «آه!!!»ارباب نیشخند زد و با تمسخر پرسید: «چی شده؟»برده چشمانش را زیر پارچه بهم فشرد، ابروهایش در هم گره خورده بود. «درد میکنه…»ارباب جواب داد: «شاید ارومتر شدم.»برده سرش را به طرفین تکان داد، دندانهایش را به هم سایید و گفت: «ارباب فقط حواستون به داخل شدن باشه، لازم نیست نگران من باشید، میتونم تحملش کنم.»ارباب ظالمانه از وزن بدنش استفاده کرد تا به داخل فشار بیاورد. لبهای برده زود باورش را بوسید و مکید. پایین تنه اش از خیلی وقت پیش با شهوت شعله ور شده بود. بدون اتلاف وقت، رانهای ظریف و لاغر برده را از هم جدا کرد. خم شد، بعد فشار آورد تا داخل شود.جفت چشمان برده در عرض یک لحظه زیر پارچه گشاد شدند. انگشتان رنگ پریده اش روتختی زیرش را محکم چنگ زدند، به حدی که تقریبا با این حرکت ناخنهایش از جا درآمدند. درد شدید بدنش باعث شد هوشیاریش تحلیل برود و ناواضح شود. به سختی نفس میکشید و با این حال، فقطمیتوانست لبهایش را گاز بگیرد، جرات اینکه صدایی در بیاورد را نداشت.اارباب همچنان از روی شهوت و بدون فکر به بدن برده تاخت میزد، بدنش با اسپاسم حرکت میکرد، همزمان حریصانه و سریع. نزدیک به ارضا شدن بود، قادر نبود که در این لحظه رحم و مهربانی برای برده اش به خرج دهد چه بسا علاقه ای هم نداشت . بیشتر داخل برده دست و پا بسته فرو رفت و مشتاقانه دوباره حرکت کرد.برده محکم چشمانش را بست، دندانهایش را به هم فشار داد و فکش را قفل کرد. لبهایش به خاطر گاز گرفتن سرخ و خونی بودند. پایین تنه اش خیس بود و چکه میکرد. رایحه خون ضعیفی به مشامش رسید. گره دستانش که محکم روتختی را گرفته بود باز کرد. با هر دو دست محدود گستاخانه کمر ارباب را گرفت.پشت سر هم گفت: «بیشتر…محکمتر…این هنوز کافی نیست…»شدت ضربه ها باعث شد که کلماتش تکه تکه شوند. تلاش کرد که پایین تنهاش را شل کند تا اجازه بدهد که ارباب ثروتمندش لذت بیشتری ببرد. بوی خون از پایین تنه اش شدیدتر شد و بیشتر به مشام رسید. خون تازه بدن رنگپریدش را رنگ آمیزی کرد. خون با سرخیش چشم را خیره میکرد.چشمان برده با بی حواسی به نقطه ای تاریک خیره شده بودند، انگار که تا آستانه تحملش درد کشیده، دیگر نه هوشیاری ای دارد نه میتواند چیزی را احساس کند. دهانش را باز کرد، گریه نرم و آرامی کرد. بین نفس نفس زدنهایش ناله میکرد. جفت پاهایش از شانه مردی که رویش قرار داشت آویزان شده و آن بدن با ریتمی منظم حرکت میکرد.پارچه در این هیاهو کنار رفت ،نور نارنجی رنگ شمع بر روی چشمهای غمزده و گشاد شده اش منعکس میشد، درون مردمکهایش میرقصید و بالا پایین میپرید. از جلوی چشمانش، نور و سایه های بیشماری میگذشت. خاطرات مثل باران به ذهنش می بارید، با عجله هجوم میآورد و ذهنش را به زور در هم میشکست. در یک چشم بر هم زدن، کاری کرد تا به سختی نفس بکشد و تقریبا خفه اش کرد. با اینکه درد جسمی اش لحظه به لحظه بیشتر میشد، او احساس میکرد که درد جسمش در برابر درد روحش و غم و اندوهش چندین و چند بار کم اهمیت تر بود. آرزو میکرد خون بیشتری از بدنش جاری شود و آشفته تر شود. عالی میشد اگر خون میتوانست او را در خود غرق کند، این بهترینراه برای فرار بود، آرامترین راه. هوشیاریش هر لحظه بیشتر و بیشتر تحلیل میرفت. در آخر، از هوش رفت.«مازوخیسم »نوشته: فلوت زن

135