من عاشقی بلد نیستم فقط خوب میکنم

یکی از کصشر ترین حرفایی که میتونست بهم بزنه و زد…من یه دختر ساده بودم،نه از نظر عقلیاز نظر طرز لباس و مدل راه رفتن و مدل مو و …همه هم بهم میگفتن…ولی علاقه ای به تغییر نداشتمسرم به کار خودم بودتو این بیست و یک سال زندگیمم یادم نمیاد مشکلی برای خودم و خونوادم به وجود آورده باشم…پنج سال بود که عاشق شده بودم،عاشق آرمانیه پسری که حتی از خود منم ساده تر بودموهای یه دست کلاسیک،لباسای سر تا سر مشکیحتی مدل راه رفتنشم ساده بود،نمیدونم چقدر عاشقش بودم که حتی به مدل راه رفتنش هم دقت میکردمآرمان هم شهریمون بودیه روستای کوچیک که اکثر تعطیلات رو میرفتم اونجاآرمان رو توی اینستاگرام فالو داشتمشهیچ راهی نبود که باهاش سر صحبت رو باز کنمنه استوری نه پستی و نه حتی جرعت این که برم بهش پیام بدمسلام خوبی؟ کاری نداشتم فقط خواستم با هم صحتب کنیماونم که اصلا بهم پیام نمیدادشاید کلا با هم بیست جمله صحبت کرده باشیم…خلاصه عید سال نود و نه شد و تقریبا بخاطر کرونا مردم دهاتمون از تهران فرار کرده بودن دهاتمن که خودم از بیست و پنج اسفند اومده بودم دهات…از شانس خوبم نگین دوستم (که دختر عمه آرمان هم میشد) دهات بودخلاصه تمام وقتم تا قبل از سال تحویل با نگین میگذشت…پیش هیچ کس حتی علاقم به آرمان رو بروز ندادمحتی پیش نگین که صمیمی ترین دوستم بود…آخر سر فکر کنم یه روز مونده به سال تحویل از نگین پرسیدم:+آرمان دهات میاد؟-والا پدر و مادرش که بخاطر کرونا نمیان،گفت اگه بشه خودم تنها میام،چطور؟+هیچ چی همینجوری پرسیدم،نگین آرمان چجور آدمیه؟-بگم نمیدونم باورت میشه؟+نه مگه دختر عمش نیستی؟-آخه آرمان هیچ موقع نیست،هیچ موقع حرف نمیزنه، بگو بخند نمیکنه شوخی نمیکنه با کسی حرف نمیزنه،همیشه یه گوشه میشینه… مثلا وقتی میریم خونشون فقط تو اتاقش پای کامپیوتر نشسته+چند سالشه؟-بیست و دو+کلا یعنی آدم تو داریه؟-ساده بگم احساس نداره… خیلی خشکه+عجب-واسه چی اینارو پرسیدی؟+همینجوری-راستشو بگودیگه دلو زدم به دریا و همه چیو بهش گفتم+خب آره ازش خوشم میاد،هم خوشتیپه هم جذابه،هم ساکتههم چهرش مردونس،به نظر من تمام عوامل جذابیتی که یه پسر میتونه داشته باشه رو داره-آرزو بیخیال،خودت داری میگی،اون آرمانه… چند نفر تو دهات اسم ببرن که با جون و دل دوست دارن باهاش باشن؟ اون خیلی لولش از ماها بالاتره+تو تا حالا شنیدی با کسی رل باشه؟-اصلا+شاید من تونستم اولیش باشم-نمیشه+شاید شد-خیلی دوسش داری؟+آره-اگه واقعا عاشقشی به دستش میاری،آرمان بچه خوبیه،ولی احساس نداره،حد اقل این چیزی که من طی این همه سال که دختر عمش بودم میدونم،نذار دیر بشه حسرتشو بکشیاشتباه جا افتاده که حتما پسر باید درخواست بدهبرو بهش بگو،شاید شد.وقتی برگشتم خونه حرفای آرزو رو مخم بودخواستم یکم ذهنمو از حرفاش دور کنمسر همین رفتم توی اینستا یه چرخی بزنم که دیدم آرمان آنلاینهخیلی با خودم کلنجار رفتمدیگه با خودم گفتم هرچه بادا بادفکر کنم نزدیک به بیست بار پیاممو پاک کردم+سلام-سلام آرزو خوبی؟+مرسی تو خوبی آرمان؟ پدرت،مادرت برادرت،همه خوبن؟-همه خوبن شکر خدا، ممنون،پدر و مادر تو چی؟+مرسی اونا هم خوبن-جانم؟+آرمان اگه یه چیزی بهت بگم،قول میدی به هیچ کس نگی؟-من که به کسی نمیگم،ولی همیشه راز هاتو پیش خودت نگه دار+نه آخه این راز به تو هم مربوطه-باشه بگو خیالت راحت+یادته تقریبا پنج سال پیش بود؟فکر کنم اون موقع هیوده سالت بود،تازه داشتی ریش در میاوردی،دقیقا یادم نیست چه مناسبتی بود ولی دهات بودی،یعنی منم بودم بعد شب بود من داشتم میرفتم طرف خونمون،سگ دنبالم کرد بعد همون لحظه تو سر رسیدی منو بغلم کردی و بعد اون سگ رو فرستادیش رفت؟-آره یادمه،مناسبتشم عید فطر بود،خب+آرمان من از همون موقع عاشقتم-چالشه آرزو؟+نه آرمان،نه چالشه،نه بازیه و نه هیچ چیز دیگه ای… فقط یه حسیه که پنج ساله من به تو دارم-آرزو من فردا دارم میام دهات،یه جا قرار میذارم میبینمت صحبت میکنیم+باشه-الان دیگه دیر وقته برو بخواب،مراقب خودتم باش+باشه-شب بخیر+شب خوبیعنی به فکرمه،وقتی گفت مراقب خودت باش،یعنی نگرانمه؟تمام سوالی بود که کل شب بهش فکر کردمپس فردا تقریبا ساعت نه شب بود که اینستاگرام برام پیام اومدآرمان بود…-سلام خوبی آرزو؟سال نوت مبارک من اومدم دهات،میتونی از خونه بیایی بیرون بیام دنبالت؟+سلام ممنون تو خوبی؟همچنین سال نو تو،آره فقط خونه مارو که بلدی،من یکم جلو تر وای میستم-باشهچند دیقه بیشتر وقت نداشتمقشنگ ترین لباسمو پوشیدم بهترین عطرمو زدم،قشنگ ترین کتونیمو پام کردم و رفتم سر قراروقتی دویست هفت آرمانو از دور دیدم تمام تنم به لرزه افتادجلوم ترمز زد و من سوار شدم-سلام آرزو+سلام-یه سی ثانیه خودتو استتار کن تا یکم از دهات دور شم+(با خنده)باشهبعد از چند دقیقه گفت سرتو بیار بالا،دیگه اینجا کسی نیست+آرمان من نمیدونم از حرفم ناراحت شدی یا نه،ولی من حس واقعیمو گفتم-نه بابا چرا ناراحت بشم،ولی من اونی که تو فکر میکنی نیستم+چرا اینجوری فکر میکنی؟-من خیلی خشکم،محبت کردن بلد نیستم+کنار هم میتونیم یاد بگیریم-میدونی اگه مردم دهات و بابات بفهمن چی میشه؟+هیچ چی نمیشه اگه فقط بین خودمون بمونه-چقدر دیگه میتونی خونه نری؟+گفتم یه سر میرم پیش نگین،با نگینم هماهنگ کردم فعلا وقت دارم-بریم شهر یه چیزی بخوریم؟قند تو دلم آب شد+باشه بریمتوی مسیر دوست داشتم دستمو بذارم روی دست آرمان که روی دنده ماشین بودبه خودم جرعت دادمو دستمو گذاشتم رو دستشنگاهی بهم انداخت و یه لبخند قشنگ زددستشو از زیر دستم برداشت و انداخت رو شونم و کشید طرف خودشوقتی سرم افتاد روی شونش یه لحظه احساس کردم به شونه پنج سال حسرت تکیه دادم،به شونه پنج سال حرص وقتی میدیدم هر دختری نگاهش میکنهولی دیگه آرمان برای من بود…خلاصه اون شب کلی با آرمان خوش گذشت و بالاخره من به خواستم رسیدمهشت ماهی بود که با آرمان رل بودمبیشتر از قبل عاشقش شده بودم،براش میمردم وقتی توی کافی شاپ یا مثلا توی پارک بهم میگفت شالتو درست کنیا وقتی دستمو میگرفت با هم راه میرفتیم…تقریبا آذر ماه بود که پدر و مادرم میخواستن چند روزی برن مسافرت،منم درس و دانشگاه رو بهونه کردم و موندم تهرانبه آرمان زنگ زدم و بهش گفتم که آره خونمون خالیهاولش گفت مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟منم چون هیچ چی جز این که آرمان زود تر بیاد پیشمو نمیخواستم گفتم نه بابا بیا…از در خونه که اومد تو براش چادر پوشیده بودم،چون همیشه به شوخی میگفت دوست دارم ببینم چادر سرت باشه چه شکلی میشیبغلش کردم یه بوس از کوچولو از لباش کردمخیلی خجالت زده شده بودروی مبل نشسته بود و فقط زمینو نگاه میکردبا همون چادر رفتم سینی شربت رو بهش تعارف کردم و رفتم نشستم کنارشتقریبا دو ساعتی با هم بگو بخند کردیمبارون شدیدی گرفته بود و شوفاژ تا درجه آخر زیاد بودگرما حرارت بدنمو برده بود بالابه آرمانم خیلی نزدیک بودم و تقریبا تو بغلش بودمبه عبارتی میشه گفت حشری شده بودم،تو چشماش نگاه کردمآهنگ ملایمی که از تلویزیون پخش میشد شرایط رو خیلی بهتر کرده بود…اولین باری نبود که باهاش لب بازی میکردم،ولی اینبار فرق داشتاین بار همه آرمان رو میخواستمآروم لبامو بردم جلو و لبامو چسبوندم بهشدستامو دور گردنش حلقه کردمشاید دو دقیقه فقط تو بغلش داشتم میبوسیدمشبلند شدیم با حرکت بدن من روونه شدیم سمت اتاق منروی تخت ولو شدیم و مشغول بوسیدن هم بودیماصلا متوجه نشدم که هی داره از لباسای تنم کم میشهآروم آروم رفت پایین تر و تمام بدنمو میبوسیددلم میخواست با صدای بلند ناله کنموقتی دهنش به کصم خورد یه حس عجیب رو تجربه کردمانگار یه پنکه که باد گرم میده رو گذاشتن رو کصمبعد از چند دقیقه شروع کرد به باز کردن شلوارشوقتی کیرش افتاد جلوم بدون معطلی دستمو گذاشتم رو کیرش و آروم آوردم طرف دهنماولش برام سخت بود،ولی بعدش برام عادی شددهنمو از کیرش دور کردمنو برگردوند،طوری که کونم طرفش بودوقتی داشت کیرشو دور و ور کصم تنظیم میکرد خیلی حس بدی داشتداشت دختر بودنم رو ازم میگرفتتوی همین فکرا بودم که از روم بلند شد و رفتلباساشو تا بخوام حرفی بزنم پوشید و از خونه زد بیرونمنم سریع شلوارمو پوشیدم و افتادم دنبالشبارون خیلی شدید بودمدام صداش میزدم توی خیابونآرمان،آرمان،آرماندم ماشینش رسیدم بهش+چته-دیدی گفتم نمیشه؟دیدی گفتم من خشک تر از این حرفام+چه ربطی داره آرمان،ما فقط داشتیم کاریو میکردیم که همه پسر دخترا میکنن-پس چرا نکردیم؟+خب چون ام ام ام-دیدی جوابی نداری؟+آرمان این اصلا به رابطه مربوط نیست-من نمیتونم این کارو باهات بکنم،ولی در آینده میکنم پس از من دور باش+اگه قرار باشه تو باهام این کارو کنی اشکالی نداره،تو اصلا متوجه هستی من و تو باهم دوست دختر دوست پسریم-بذار برم+(صدامو بردم بالا)احمق لعنتی من عاشقتم-بابا من عاشقی بلد نیستم،من احساس بلد نیستم+آرمان همین که تو تو بغل من آروم میگیری یعنی احساس داری-احساس داشتم الان تو بغل هم بودیم+میخوای بری؟-آره+برو،ولی هیچ وقت بر نگرد،یادت باشه توی بارون دنبالت دوییدماگه الان برگشتی همه چی مثل قبل میشه،ولی اگه بر نگشتی دیگه همه چی‌ تمومهبدون این که حرفی بزنه سوار ماشینش شد و رفتوقتی از پشت به ماشینش نگاه کردم دستامو مشت کردم و فقط یه کلمه زیر لب گفتم:لاشینوشته: آرزو

46