وقتی از خواب بیدار شدم، چند ثانیه طول کشید تا بفهمم کجا هستم. احساس گشنگی و ضعف کردم. دستهام رو گذاشتم روی صورتم و شب قبل رو به خاطر آوردم. همیشه فکر میکردم که فقط سحر و ژینا و لیلی با هم هستن، اما شب قبل فهمیدم که مریم سلحشور باعث تشکیل این حلقه دوستی شده. شبیه یک محفل مخفی که از کنار هم بودن، لذت میبردن و آرامش داشتن. هنوز دو دِل بودم که آیا واقعا، من رو عضوی از خودشون میدونن یا نه؟ یا شاید این هم یک بازی باشه. اما روابطی که چندین سال از همه مخفی شده رو نمیتونستن به خاطر بازی با من، به خطر بندازن. برق چشمهای سحر نمیتونست دروغ باشه.تو حال و هوای خودم بودم که درِ اتاق باز شد. سحر لباس بیرونی پوشیده بود و گفت: خوب خوابیدی جوجه؟سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره بیهوش شدم.-برای همین ازت خواستم که توی این اتاق بخوابی که کَسی مزاحم استراحتت نشه. مطمئن بودم که نیاز به یک خواب حسابی داری. راستی من و لیلی شیفت ظهر تا شب بیمارستان هستیم. تو همینجا پیش مریم باش. آخر شب میام پیشت.+باشه چَشم.-راستی مریم هم بیدارهها.+باشه من الان میام، فقط…-فقط چی؟+کاش یک دست لباس راحتی هم میآوردم.-حالا فعلا همون پیراهن مجلسی رو بپوش. آخر شب برگشتنی از خوابگاه برات لباس راحتی میارم.+باشه مرسی.-فعلا خدافظ جوجه.+خدافظ.بعد از رفتن سحر، پتو رو کامل کشیدم روی سرم. روم نمیشد برم توی هال. چشمهام رو بستم و دوباره به شب قبل فکر کردم. چرا سحر از من خواست که تنها توی این اتاق بخوابم؟ یعنی بعدش خودشون هم خوابیدن؟ یا داشتن درباره من صحبت میکردن؟ یا شاید چهارتایی با هم سکس کردن. مثل همون شب پارتی که من و سحر و لیلی، سه نفری سکس کردیم. اگه سکس کردن، چرا نخواستن که من باشم؟ نکنه برای من نقشهای کشیدن؟ نه امکان نداره. شاید موردی بوده که به من ربطی نداشته. شب قبل من واقعا خسته بودم. هم از نظر جسمی و هم از نظر ذهنی. سحر وقتی دید که شرایط خوبی ندارم، ازم خواست که بخوابم.دوباره درِ اتاق باز شد. سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم. مریم لبخند زد و گفت: به دانشجوی منظم و درس خونی مثل تو نمیخوره که تا لنگ ظهر بخوابه.من هم لبخند زدم و گفتم: آره خیلی خوابیدم.-خب خوابیدن بسه. امروز پنجشنبه است و حیفه که با خوابیدن حرومش کنی.موقع نشستن، پتو رو طوری گرفتم که سینههام رو بپوشونه. مریم کمی مکث کرد و گفت: لُخت خوابیدی؟لب بالام رو گاز گرفتم. به پیراهن مجلسی لیلی اشاره کردم و گفتم: آخه با این لباس نمیشد بخوابم. فکر نمیکردم که قراره شب رو اینجا بمونیم، وگرنه لباس راحتی میآوردم.مریم لحنش رو ملایم کرد و گفت: میتونم ازت یک خواهشی کنم.خیلی سریع گفتم: بفرمایین.-میتونم ازت خواهش کنم که امروز رو که من و تو تنها هستیم، بدون لباس باشی. حتی بدون شورت و سوتین.از خواهش مریم جا خوردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مگه ژینا هم رفته؟-آره جایی کار داشت و رفت.مریم منتظر جواب من نموند. از اتاق رفت بیرون و موقع رفتن؛ گفت: در ضمن میز صبحانه آماده است.بعد از رفتن مریم، دوباره پتو رو کشیدم روی سرم و به خودم گفتم: نکنه همه اینا به خاطر اینه که من رو به مریم برسونن تا باهام سکس کنه؟ شاید ژینا هم برای همین رفته تا من و مریم تنها بشیم. اما اگه مریم میخواست باهام سکس کنه، میتونست همین الان پتو رو از روی من پس بزنه و پیشم بخوابه و شروع کنه به ور رفتن با من. ژینا هم شاید چون از من خوشش نمیاد، بهونه آورده و رفته. الان باید چیکار کنم؟ یعنی لُختِ مادرزاد و توی روز روشن، برم توی هال؟! قبلا جلوی سحر و لیلی، لُخت شدم. معذب میشدم اما مطمئنم قسمتی از وجودم بدش نمیاومد که جلوی سحر و لیلی لُخت بشم! اگر خواهش مریم رو گوش ندم چی؟ یعنی بهش بیاحترامی کردم؟ از دستم ناراحت میشه و به دل میگیره؟ حتی شاید دیگه اجازه نده که تو جمعشون باشم. اصلا نکنه که خودم هم دوست دارم تا مریم باهام سکس کنه؟ یا شاید هنوز ازش میترسم و نمیخوام که برای خودم دشمن تراشی کنم. اوایل به همین بهونه اجازه میدادم تا سحر هر کاری که دوست داره باهام بکنه. خدای من، الان باید چیکار کنم؟ نکنه اصلا معتاد کشاکش درونیام شدم و دوست دارم که گاهی تحت فشار قرار بگیرم؟!مریم با ژست خاص خودش به کاناپه تکیه داده بود. پاش رو روی پای دیگهاش انداخته بود و داشت چای میخورد. حتی ژست لیوان دست گرفتنش هم به نظرم منحصر به فرد اومد. وقتی متوجه حضور من شد، سرش رو کامل به سمت من چرخوند. تمام حرکات و رفتارش، مکث خاصی داشت. کامل لُخت شده بودم و داشتم از خجالت آب میشدم. نمیدونستم که دستهام رو توی چه وضعیتی باید قرار بدم. چند لحظه و به صورت ناخواسته، یک دستم رو جلوی کُسم و دست دیگهام رو جلوی سینههام نگه داشتم، اما توی ذهنم به خودم گفتم: تو که لُخت شدی احمق، این مسخره بازیا چیه.لب بالام رو گاز گرفتم و دستهام رواز جلوی کُسم و سینههام برداشتم. مریم بدون اینکه پلک بزنه به من خیره شد. با متانت و ملایمت، لیوان چای رو گذاشت روی عسلی و ایستاد. چند قدم به سمت من اومد. نگاهش همه جای بدن من کار میکرد. نه شبیه آدمهای هیز که حس منفی و چندش منتقل میکنن. احساس کردم که شهوت، تنها احساس درون چشمهای مریم نیست. جوری به بدنِ لُخت من نگاه میکرد که انگار بیش از حد اهمیت دارم. به من نزدیک تر شد. به آرومی دورم چرخید و گفت: تمام تردیدهام، درباره تصمیم سحر، بر طرف شد. تو اثر هنری طبیعت هستی.مریم دوباره جلوی من ایستاد. با همون لحن مهربون داخل اتاق؛ گفت: اجازه دارم لمست کنم؟از وقتی که وارد اتاق سحر شده بودم، هر بار یک آدم عجیب میدیدم که نمیتونستم درکش کنم. تا قبلش توی خونهی خودمون، فکر میکردم که تمام آدمهای دنیا شبیه افراد خانوادهام هستن. انسانهای ساده و یک شکل.مریم سوالش رو تکرار کرد و گفت: اجازه دارم؟آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بببله…مریم دستش رو گذاشت روی صورتم. صورتم رو با کمترین اصطکاک ممکن نوازش کرد. بعد دستش رو کامل چسبوند به صورتم و چشمهاش رو بست. یک نفس عمیق کشید و گفت: این عالیه.امکان نداشت این واقعیت داشته باشه. این همون خانم سلحشوری بود که همه توی دانشگاه، ازش میترسیدن؟! همونی که با چند جمله، فاتحه من رو خوند و مجبورم کرد که با دستخط خودم، اعتراف دروغی بنویسم. پیش خودم گفتم: حتما دارم خواب میبینم و هیچ کدوم از اینا واقعی نیست.مریم چشمهاش رو باز کرد. دستش رو از روی صورتم کشید به سمت گردنم و رسوند به سینهام. دست دیگهاش رو هم گذاشت روی سینهی دیگهام. هر دو تا سینهام رو توی مشتش گرفت و گفت: دخترانه و بینقص.بعد دستهاش رو برد پشت کمرم. کل کمرم رو لمس کرد و دستهاش رو گذاشت روی کونم. صورتش رو نزدیک گردنم برد و جوری نفس کشید که انگار داره من رو بو میکنه. از خودم توقع داشتم که تحریک نشم اما هورمونهای درونم، هیچ مقاومتی در برابر رفتار بیش از اندازه خاص و متفاوت مریم نداشتن. وقتی نفس مریم رو با گردنم حس کردم، یک آه ملایم کشیدم. مریم دستهاش رو از روی کونم برداشت. کمی از من فاصله گرفت و دست راستش رو برد به سمت کُسم. کف دست و انگشتهاش رو کشید روی کُسم و بعد دستش رو گذاشت روی شکمم. به چهرهام زل زد و گفت: دیشب خیلی کم شام خوردی. الان باید حسابی گشنهات باشه.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مممیشه اول برم دستشویی؟مریم دستش رو از روی شکمم برداشت. کامل از من فاصله گرفت و گفت: برو عزیزم. من هم برات چای میریزم.موقع نشستن روی سنگ توالت، خواستم شورتم رو بکشم پایین که یادم اومد لُخت هستم. نشستم روی سنگ توالت و موقع جیش کردن، از خودم خجالت کشیدم. دستهام رو گذاشتم روی صورتم و به خودم گفتم: چرا به حرفش گوش دادی و لُخت شدی؟ چرا اجازه دادی لمست کنه؟ چرا گذاشتی تحریکت کنه؟وقتی از دستشویی برگشتم، مریم یک حوله به دستم داد و گفت: خودت رو خشک کن و بیا داخل آشپزخونه.صورتم رو خشک کردم. با دستهام، موهام رو مرتب کردم و رفتم داخل آشپزخونه. نگاه مریم همچنان به بدن لُخت من بود. صندلی نهارخوری رو برام عقب کشید و گفت: بشین دخترم.به خاطر رفتار مودبانهاش، اونم در شرایطی که من لُخت بودم، بیشتر از حد معمول معذب شدم. برای چندمین بار لب بالام رو گاز گرفتم و نشستم روی صندلی. مریم یک لیوان چای به همراه عسل و سرشیر و مغز گردو جلوم گذاشت و گفت: صبحونه دختر باید مقوی باشه.بعدش نشست سمت دیگه میز ناهار خوری. دقیقا جلوی من. همون لبخند ملایم خودش رو زد و گفت: تعارف نکن دخترم.ضعف و گشنگیام با دیدن عسل و سرشیر بیشتر شد. دستم رو بردم به سمت نون و شروع کردم به صبحونه خوردن. مریم همینطور به من زل زده بود و بعد از چند دقیقه گفت: ازت ممنونم.لقمه توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: من که کاری نکردم خانم.نگاه و لحن مریم مهربون تر شد و گفت: خواهش و درخواست من رو اجابت کردی.لبخند زورکی زدم و گفتم: خواهش میکنم.مریم خیلی سریع گفت: لازم نیست اینجا چیزی رو وانمود کنی که نیستی. هر طور راحتی رفتار کن. من توی این خونه، رئیس حراست دانشگاه نیستم. اینجا همهمون میتونیم خود واقعیمون باشیم.تحت تاثیر لحن و حرف مریم قرار گرفتم. نمیتونستم بفهمم که یک آدم چطوری میتونه خودش رو به دو قسمت مجزا تقسیم کنه. برای چندمین بار یاد روزی افتادم که میخواست من رو از خوابگاه بندازه بیرون. خواستم یک چیزی بگم که حرفم رو قورت دادم. مریم متوجه شد و گفت: راحت باش دخترم. هر چی دوست داری بگو. میخوای درباره اون روز حرف بزنی؟ که ازت تعهد کتبی گرفتم؟به چشمهای مریم نگاه کردم و گفتم: یک ماه تموم، شبها توی تختخواب گریه کردم. به خاطر استرس زیاد، معده درد گرفته بودم. منطق میگه که باید از شما متنفر باشم و دیگه بهتون اعتماد نکنم. اما حالا اینجام. توی خونه شما، لُختِ مادرزاد نشستم و دارم جلوی شما صبحونه میخورم. بیشتر از همه دوست دارم درباره خودم صحبت کنم. اینکه من دقیقا کی یا بهتر بگم چی هستم.مریم با خونسردی گفت: سوال بسیار سختی پرسیدی دخترم. گاهی وقتها آدمها سالها طول میکشه تا خودشون رو بشناسن. مسیر زندگی، پر از متغیرهای غیر قابل پیشبینی و عجیبه. پس نه تو و نه هیچ کدوم از اطرافیانت نمیتونن به صورت قطعی بگن که تو دقیقا کی یا چی هستی. گاهی وقتها بهتره که خودت رو رها کنی و اجازه بدی تا زمان بهت یک سری مسائل رو ثابت کنه. درباره اتفاق اون روز، نمیتونم از واژه متاسفم استفاده کنم. چون اصلا متاسفم نیستم. اگه باز هم زمان برگرده به عقب، همون کار رو میکنم. چون سحر از من خواسته بود. همونطور که بعدش از من خواست تا بهت اعتماد کنم و بزرگ ترین راز زندگیام رو بهت بگم. تو حق انتخاب داشتی و داری. یا از من متنفر باشی یا آغوش باز من رو قبول کنی. که البته فکر کنم جفتمون بدونیم که انتخاب تو چیه.ناخواسته لبخند زدم و گفتم: همیشه فکر میکردم کَسی توی این دنیا پیدا نمیشه که بیشتر از سحر بتونه با حرف زدن من رو کنترل کنه.مریم هم لبخند زد و گفت: خصلت آلفاها همینه. آدمهای آلفا خود به خود قدرت تاثیر گذاری دارن. سحر یک آلفای بینقص و بینظیره.+الان من گیر دو تا آلفا افتادم. این خوبه یا بد؟-شاید تعجب کنی اما تو خودت هم آلفا هستی.به خاطر تعجب زیاد، خندهام گرفت و گفتم: من آلفا هستم؟! من عرضه ندارم روی خودم تاثیر بذارم و خودم رو رهبری کنم. چطوری میتونم آلفا باشم؟مریم با دقت من رو نگاه کرد و گفت: شاید بیشتر تعجب کنی، اما قدرت تاثیرگذاری و آلفا بودن تو از من و سحر هم بیشتره. این توی وجودته و من دارم به وضوح میبینم.تعجبم بیشتر شد و گفت: اگه این رو درباره لیلی و ژینا میگفتین، شاید باور میکردم.مریم بدون مکث گفت: لیلی و ژینا هیچ وقت آلفا نبودن و نخواهند شد. لیلی انعطاف پذیره و با هر کَسی میتونه خودش رو وقف بده. توی هر شرایطی، بلده خودش رو شبیه بقیه کنه اما بلد نیست بقیه رو شبیه خودش کنه. ژینا شخصیت به شدت شکننده و حساس و وفاداری داره. اونقدر احساسات و وفاداریش نسبت به سحر قویه که نمیتونه حضور تو رو تحمل کنه. نمیتونه هضم کنه که سحر یکی رو بیشتر از خودش دوست داره.+یعنی به من حسودی میکنه؟-بهتره اسمش رو حسادت نذاریم. ژینا و لیلی هر کدوم گذشته سختی داشتن. پدر ژینا همیشه درگیر فعالیتهای سیاسی بوده. گاه و بیگاه دستگیر میشده و ژینا بعضی وقتها تا چندین ماه ازش بیخبر بوده. حتی گاهی شایعه میشده که پدر ژینا اعدام شده. به صورت خلاصه اگه بگم، ژینا همیشه توی استرس زندگی کرده. سحر خیلی به ژینا کمک کرد تا کمی به خودش مسلط بشه. در مورد لیلی چیز خاصی نمیدونم اما خب حدس زیادی میزنم که اصلا گذشته جالبی نداشته. چون حاضر نیست حتی یک لحظه درباره خانواده و گذشتهاش حرف بزنه.+سحر چی؟-سحر اکثر دوران کودکی و نوجوانی رو تنها بوده و همین باعث شده تا دختر خود ساخته و مستقل و فوقالعاده باهوشی بشه.+چرا سحر اینقدر برای شما مهمه که حاضرین هر کاری براش بکنین؟-چون بهش مدیونم. شوهرم بعد از اینکه فهمید من نمیتونم با جنس مخالف رابطه جنسی داشته باشم، طلاقم داد. جرات و شهامت این رو نداشتم که در مورد گرایش جنسیام با کَسی حرف بزنم. حتی مجبور شدم شهر محل زندگیام رو عوض کنم و از خانوادهام دور بشم. تنها بودم و هیچ پارتنری نداشتم. بعضی وقتها که خیلی بهم فشار میاومد، شب رو با یک روسپی میگذروندم. اما نهایتا به معنای واقعی ارضا نمیشدم و خلا بزرگی توی خودم حس میکردم. تا اینکه با سحر آشنا شدم. اوایل با اینکه حدس بالایی میزدم که مثل خودمه اما شهامت اینکه علنی بهش پیشنهاد بدم رو نداشتم. اما به مرور بهش نزدیک شدم و بالاخره این سحر بود که پیشنهاد داد. هیچ وقت اون شبی که به من پیشنهاد دوستی و رابطه داد رو فراموش نمیکنم. اون شب من دوباره متولد شدم.یک نفس عمیق کشیدم و به خاطر حرفهای مریم، حسابی توی فکر فرو رفتم. مریم ایستاد. لیوان چای من رو برداشت و گفت: سرد شد، عوضش کنم.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: شما دوست دارین با من هم سکس کنین؟مریم لیوان چای داغ رو گذاشت جلوی من و گفت: نه عزیزم. امروز فقط دوست داشتم از دیدنت لذت ببرم. تو برای من یک طعمه جنسی نیستی. تو نماد زیبایی و شگفتی هستی دخترم. امروز موفق نشدم جلوی وسوسه خودم رو برای دیدن و لمس کردن تو بگیرم. یک روز به سن من میرسی و حرفهام رو بیشتر درک میکنی.بدون فکر و بدون مکث گفتم: اگه خودم بخوام چی؟مریم نشست روی صندلی. لبخند زد و گفت: تو باورنکردنی هستی. سحر درست میگه. تمام حرکات و رفتارت پر از سوپرایزه. گاهی وقتها من رو میترسونی.به چشمهای مریم زل زدم و گفتم: خودم هم بعضی وقتها از خودم میترسم.مریم یک نفس عمیق کشید و گفت: خب از این بحثها خارج بشیم. دوست ندارم توی خونهی من ذهنت درگیر باشه. برای ناهار دوست داری چی برات درست کنم؟کمی فکر کردم و گفتم: هوس پلو و خورشتم کرده.-خورشت کرفس خوبه؟+عالیه. فقط یک چیزی…-چه چیزی عزیزم؟+من تا کِی باید…مریم ایستاد و گفت: یک لحظه صبر کن.رفت و از داخل اتاق، یک تیشرت و شلوار راحتی آورد. گذاشت روی اُپن آشپزخونه و گفت: من از دیدن تو سیر نمیشم اما توی این خونه، چیزی به اسم باید وجود نداره.ایستادم و تیشرت و شلوار رو گرفتم توی دستم. خواستم برم توی اتاق تا اول شورت و سوتینم رو بپوشم. اما وقتی وارد هال شدم، یک حسی بهم دست داد. انگار دیگه هیچ مشکلی با لُخت بودن جلوی مریم نداشتم. یا شاید دوست داشتم تنها چیزی که دوست داره رو بهش بدم. یا شاید توی همین یک ساعت، به نگاه پر از تحسینش معتاد شده بودم. هر علتی که داشت، تیشرت و شلوار رو گذاشتم روی کاناپه و برگشتم توی آشپزخونه. به مریم نگاه کردم و گفتم: من مشکلی ندارم اگه شما بخوای با من…کمی مکث کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یعنی شاید خودم هم دوست داشته باشم.چهره مریم برای دومین بار متعجب شد. بدون اینکه پلک بزنه به چهره من خیره شد. بالاخره میتونستم برق نگاه شهوت خالص رو توی چشمهاش ببینم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چای میخورین براتون بریزم؟مریم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: ممنون میشم دخترم.سحر وقتی من رو دید، اخم کرد و گفت: وا دختر، خب میگفتی از مریم لباس راحتی گرفتی. این همه راه تا خوابگاه نمیرفتیم.به چهره خستهی سحر نگاه کردم و گفتم: معذرت اصلا حواسم نبود.لیلی رو به من گفت: حموم بودی؟سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.لیلی لبخند زد و گفت: خوشم میاد با سرعت نور با همه راحت میشی.سحر با دقت من رو نگاه کرد و گفت: صبر کن ببینم. برای چی رفتی حموم؟ تو که دیروز قبل از اینکه بیاییم، رفتی حموم.لیلی نذاشت من حرف بزنم و گفت: چون عرق کرده بوده. مهدیس هر بار عرق میکنه، باید بره حموم.سحر چند لحظه مکث کرد و با تعجب گفت: واقعا؟مریم به دادم رسید. وارد هال شد و گفت: خسته نباشین دخترا. خوش اومدین. خورشت کرفس از ناهار ظهر براتون نگه داشتم. گرم کنم؟رفتم به سمت آشپزخونه و گفتم: من گرم میکنم.سحر همینطور با تعجب به من نگاه میکرد. لیلی با یک لحن طنز و رو به سحر گفت: جوجه جنده خودته دیگه.مریم رو به سحر و لیلی گفت: نظرتون چیه تا مهدیس جان شامتون رو گرم میکنه، برین دوش بگیرین؟ من فعلا میرم توی اتاق خودم تا کمی مطالعه کنم. کاری داشتین بهم بگین.لیلی مانتوش رو درآورد و گفت: موافقم.بعد از گرم کردن غذا، میز شام سحر و لیلی رو چیدم. سحر همونطور که داشت خودش رو با حوله خشک میکرد، وارد آشپزخونه شد و گفت: خب چه خبرا جوجه؟ خوش گذشت امروز؟منظورش رو از سوالش فهمیدم. کمی خجالت کشیدم و گفتم: خبر سلامتی.سحر با یک لحن خاصی: گفتم خوش گذشت یا نه؟احساس کردم که سحر به خاطر اینکه با مریم سکس کردم، از دستم ناراحت شده. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: آره خوش گذشت.سحر حوله رو کامل از دور خودش برداشت. همونطور لُخت نشست روی صندلی و گفت: چرا بشقاب برای خودتون نذاشتی؟به بدن لُخت سحر نگاه کردم. برای چند لحظه زاویه نگاه مریم رو تصور کردم که داشت بدن لُخت من رو روی همون صندلی میدید. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: ما صبحونه و ناهار رو دیر خوردیم.لیلی هم وارد آشپزخونه شد. تاپ و شورت تنش کرده بود. موهاش همچنان خیس بودن. نشست جلوی سحر و گفت: دارم میمیرم از گشنگی.بعد رو به سحر گفت: خب حالا، زهر تنش نکن.سحر نگاهش رو از من گرفت و رو به لیلی گفت: ژینا کجاست؟لیلی شونههاش رو انداخت بالا و گفت: نمیدونم، گوشیاش رو جواب نمیده.خواستم از آشپزخونه برم بیرون که سحر گفت: کجا فرار میکنی، بگیر بشین ببینم.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چَشم.وقتی نشستم، سحر چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: خب تعریف کن ببینم. امروز دقیقا اینجا چه خبر بود.از سحر خجالت کشیدم و گفتم: فکر کنم خودت بدونی.سحر چند لحظه به لیلی نگاه کرد. بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت: بله همه چی معلومه اما مریم روش نمیشه به این زودی از کَسی سکس بخواد. چیکار کردی که همین روز اول مخ تو رو زد؟نگاهم رو از سحر گرفتم. به میز نگاه کردم و گفتم: من ازش خواستم.لقمه توی گلوی لیلی پرید و به سرفه افتاد. سریع ایستادم و بهش یک لیوان آب دادم. تعجب سحر بیشتر شد و گفت: یعنی چی تو ازش خواستی؟ مثل آدم حرف بزن ببینم.یک نفس عمیق کشیدم. به چشمهای سحر نگاه کردم و گفتم: وقتی بیدار شدم، مریم از من خواست که لُخت بشم. انگار دوست داشت فقط نگاهم کنه.سحر اخم کرد و گفت: خب بنال، بعدش.کمی مکث کردم و گفتم: نمیدونم چی شد. یعنی نفهمیدم چی شد. یعنی… ای خدا سخته توضیح دادنش.لیلی رو به من گفت: از فضولی کشتیمون دختر، دِ حرف بزن دیگه.لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: به نظرم مریم، آدم تنها و مهربون و محترمی اومد. یعنی حس کردم که دوست داره باهام سکس کنه اما به خاطر احترامی که به من میذاشت…سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: دلت سوخت و در نقش شوالیه سفید پوش جندهطور، پریدی تو بغلش تا بهش کمک کرده باشی.به خاطر لحن و حرف سحر لبخند زدم و گفتم: دارم میگم خودم هم دقیقا نفهمیدم چه جَوی بین ما بر قرار شد. شاید اصلا خودم میخاریدم. شاید آدم بیجنبهای هستم و اگه یکی ازم تعریف کنه، زرتی مخم زده میشه. به خدا خودم هم نمیتونم امروز خودم رو درک کنم. نه امروز، از وقتی که پام رو توی اتاق شما گذاشتم.لیلی سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: عجب!سحر رو به لیلی گفت: غیر عجب، چیز دیگهای نمیشه گفت.چند لحظه بین هر سه تامون سکوت بر قرار شد. دوباره یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخه چطوری؟ مریم توی دانشگاه، یک آدم سختگیر و بیرحمه. همه ازش میترسن. حتی نگاه کردنش هم ترسناکه. اما اینجا، یک آدم دیگه است. مهربون، مودب، نجیب، محترم. حتی موقع…سحر به من زل زد و گفت: حتی موقع چی؟معذب شدم و گفتم: حتی موقع سکس، احساس کردم که داره با احترام باهام رفتار میکنه! باورم نمیشد که توی سکس، آدم حس احترام و نجابت از طرف مقابلش بگیره.لیلی خندهاش گرفت و گفت: دمت گرم، یعنی موقع سکس با ما حس وحشی گری دریافت میکنی؟ناخواسته با تکون سرم حرف لیلی رو تایید کردم و گفتم: آره.سحر و لیلی هر دو زدن زیر خنده. لیلی تو همون حالت خنده گفت: وای خدای من، تو محشری مهدیس. محشر…احساس کردم که هیچ کدوم از حرفهای من رو جدی نمیگیرن. کمی توی ذوقم خورد و گفتم: دارم باهاتون صادقانه حرف میزنم.لیلی سعی کرد دیگه نخنده و گفت: نگران نباش جوجه، کَسی تو رو مسخره نمیکنه.سحر هم دیگه نخندید و گفت: برات سوال شده که چرا مریم توی دو تا محیط متفاوت، دو تا شخصیت متفاوت داره. فکر نمیکنی که بهترین جواب برای این سوال، خودت هستی؟متوجه منظور سحر نشدم و گفتم: یعنی چی؟سحر پوزخند زد و گفت: ایام عید وقتی توی خونهتون بودی، خانوادهات فهمیدن که تو چند مدت گذشته، لنگهات رو از هم باز میکردی تا هم جنسهات، کُست رو بلیسن؟ یا وقتی به لبهات نگاه میکردن، متوجه شدن که این لبها، کُس هم اتاقیهاش رو میلیسیده؟ به نظرت، توی خونهتون، همون جندهای بودی که امروز به مریم پیشنهاد سکس داد؟لیلی در تایید حرف سحر، رو به من گفت: بهت قول میدم که تو خیلی عجیب تر از مریمی. حتی برای مایی که تا حالا، هزار تا جونور رنگارنگ دیدیم، عجیب و غریب و غیر قابل پیشبینی هستی.به خاطر حرفهای سحر و لیلی، توی فکر رفتم. حرفهاشون منطقی بود و هیچ جوابی نداشتم که بهشون بدم. من حتی از شناخت خود واقعیم، فرسنگها فاصله داشتم. پس چطور میتونستم مریم رو بشناسم؟لیلی من رو از توی افکارم پرت کرد بیرون و گفت: خب حالا تو فکر نرو. امشب مشروب مشتی درجه یک گرفتم، همگی حالش رو ببریم. بعدش هم لش کنیم و تا فردا لنگ ظهر بکپیم.سحر ایستاد و گفت: تا یادم نرفته، یک کار دیگه هم باید بکنم.سحر رفت توی هال. از داخل کیفش یک بسته نسبتا کوچیک کادو برداشت. برگشت توی آشپزخونه. دیدن بدن لُختش، موقع راه رفتن، دلم رو لرزوند. نشست سر جای خودش. کادو رو گرفت به سمت من و گفت: اینم کادوی من به مناسبت جون سالم به در بردن از دست خانواده جنابعالی.ذوق کردم و کادو رو از توی دست سحر گرفتم. با حوصله و بدون اینکه کاغذ کادو رو پاره کنم، بازش کردم. چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. چشمهام از تعجب گرد شد و رو به سحر گفتم: این خیلی زیاده.لیلی گفت: وا یعنی چی زیاده. گوشی موبایله دیگه. سیم کارت هم واست خریدیم. از این به بعد لازم نیست برای راه ارتباطی از دود و آتیش استفاده کنی.نمیدونستم چه واکنشی باید داشته باشم. در اون لحظه، انگار خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم. ایستادم و رفتم به سمت سحر. دولا شدم و بغلش کردم. اینقدر احساساتی شده بودم که نزدیک بود گریهام بگیره.یک هفته گذشت تا به صورت کامل، کار با گوشی رو یاد بگیرم. حسابی ذوق زده شده بودم و همهاش با گوشیام ور میرفتم. لیلی یک نرم افزار به اسم لاین برام نصب کرده بود. اولین نرم افزار شبکه اجتماعی بود که باهاش آشنا میشدم. از طریق لاین میتونستم با مریم در رابطه باشم. برام شعر و متن ادبی میفرستاد. با خوندن پیامهاش، آرامش خاصی میگرفتم. مهم تر از همه احساس میکردم که من هم وجود دارم. مریم و سحر و لیلی، چیزی رو به من داده بودن که هرگز نداشتم. حتی نمیدونستم که همچین چیزی وجود داره. برای اولین بار توی عمرم، فهمیدم که من هم هویت دارم. متوجه شدم که من هم آدمم و میتونم یک شخصیت مجزا داشته باشم.بعد از تموم شدن آخرین کلاس ظهر، رفتم به سمت ناهار خوری. توی مسیر، گوشیام رو چک کردم. مریم بهم پیام داده بود که بعد از ناهار، برم توی دفترش. ناهارم رو خیلی سریع خوردم. با قدمهای سریع خودم رو به دفتر مریم رسوندم. درِ اتاقش باز بود. پشت میزش نشسته بود و داشت یک برگه رو مطالعه میکرد. یکی از دانشجوها هم توی دفترش حضور داشت. وقتی متوجه من شد، از پشت عینکش به من نگاه کرد. دقیقا همون نگاهی که همیشه ازش میترسیدم. همون مریم بیرحمی که میخواست من رو از خوابگاه بیرون بندازه. حتی با همون لحن خشک و سرد باهام حرف زد و گفت: قراره اتاقم رو عوض کنم. البته به غیر از عوض کردن اتاق، یک سری تغییرات هم قراره توی ظاهر دفترم بدم. در جریانم که شما دستخط بسیار خوبی دارید. ازتون خواستم بیایین اینجا تا نوشتههای تختههای وایتبرد داخل دفتر رو از اول بنویسی.یک نگاه به اون یکی دانشجو کردم. انگار اون هم اومده بود که توی انتقال اتاق کمک بده. آب دهنم رو قورت دادم. من هم سعی کردم همون مهدیسی بشم که قبلا پیش مریم بودم. ظاهر و لحنم رو تا میتونستم مودب گرفتم و گفتم: چَشم خانم، من در خدمتم.مریم بدون مکث گفت: عصر کلاس داری؟به چشمهاش نگاه کردم. ناخواسته تصویر عشقبازی و سکسی که با هم داشتیم، اومد توی ذهنم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه خانم.مریم بدون اینکه واکنش خاصی داشته باشه، برگه توی دستش رو گذاشت روی میز و گفت: بسیار خب، شروع میکنیم.عصر خسته و کوفته برگشتم توی خوابگاه. وقتی برای سحر و لیلی تعریف کردم که جریان چیه، کُلی خندیدن و باهام شوخی کردن. ژینا قیافهاش رو درهم کشید و جوری بهم نگاه کرد که انگار کار اشتباهی کردم. سحر رو به من گفت: سوتی موتی ندادی که؟ منظورم بیجنبه بازی و این حرفاست.خیلی سریع در جواب سحر گفتم: نه اصلا. همون مهدیسی بودم که مثل سگ از مریم میترسه.لیلی پوزخند زد و با یک لحن تمسخر و رو به سحر گفت: سحر جون چطوری میشه یک آدم در دو مکان متفاوت، دو تا آدم متفاوت باشه؟دوباره جفتشون زدن زیر خنده. دیگه به شوخیهاشون عادت کرده بودم و کمتر ناراحت میشدم. حتی خودم هم خندهام گرفت. سحر در جواب لیلی گفت: من یکی رو میشناسم که جواب سوالت رو خوب بلده.لیلی همچنان لحنش رو حفظ کرد و گفت: همون که تو کُل دانشگاه بهش میگن جوجه صورتی؟از حرف لیلی تعجب کردم و گفتم: کُل دانشگاه؟سحر کامل دراز کشید روی تختش و گفت: کار افخم دیوثه. دیگه همینه مهدیس خانم. خوشگلی دردسر داره. الان خدا میدونه پسرای طفلک چند بار واس خاطر تو جق زدن.ته دلم از حرف سحر ناراحت نشدم. حتی احساس کردم که خوشم هم اومد. لیلی انگار از روی چهرهام، فکر و احساسم رو حدس زد و گفت: جوجه جنده رو ببین. خوشش اومد بهش گفتی که پسرا دارن به یادش جق میزنن.به خاطر حرف لیلی خجالت کشیدم و گفتم: من خستمه، برم دوش بگیرم.برای دومین روز پیاپی هم باید برای انتقال دفتر مریم، کمک میدادم. مثل روز قبل، حسابی خسته شدم. با قدمهای خسته، داشتم به سمت خوابگاه میرفتم که برای گوشیام یک پیام اومد. سحر برام نوشته بود: آب دستته بذار زمین. آژانس بگیر و بیا به این آدرسی که برات نوشتم. فقط سریع باش و به کَسی چیزی نگو.دلم به شور افتاد. یعنی چه اتفاقی میتونست افتاده باشه؟ سریع خودم رو به خوابگاه رسوندم. لباسم رو عوض کردم و با آژانس تماس گرفتم. توی مسیر هر لحظه استرسم بیشتر میشد. یک چیزی بهم میگفت که اتفاق بدی افتاده. حدودا از شهر خارج شدیم. یک جایی که شبیه روستا بود. راننده جلوی یک باغ بزرگ نگه داشت و گفت: آدرس شما اینجاست.پول راننده رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. درِ بزرگ و سبز رنگ باغ رو زدم. برای گوشیام پیام اومد: در بازه، بیا داخل.وارد باغ شدم. انتهای باغ یک کلبه مانند بود. حتی یک درصد هم نمیتونستم حدس بزنم که سحر اینجا چیکار میکنه و چه کاری با من داره. با قدمهای سریع، خودم رو به کلبه رسوندم. درِ آهنیاش رو باز کردم و رفتم داخل. چهار تا مَرد نسبتا هیکلی اطراف کلبه ایستاده بودن. یکیشون دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود. بعد از دیدن من، لبخند مسخرهای زد و گفت: به به خانم خانما بالاخره پیداشون شد.یکی دیگهشون درِ کلبه رو بست و به در تکیه داد. گیج شده بودم و گفتم: سحر کجاست؟یکی دیگهشون با تسمخر گفت: سحر کار داشت و رفت جوجه جون.دلم بیشتر به شور افتاد و گفتم: همین الان به من پیام داد که بیام داخل.اون یکی نزدیک من شد و گفت: خب همین الان واسش کار پیش اومد.یک قدم رفتم عقب و گفتم: شوخی بسه، لطفا بگین سحر کجاست؟یک قدم دیگه به من نزدیک شد و گفت: من باهات شوخی ندارم جوجه جون.از نگاه و لحنش ترسیدم. خواستم با گوشیام به سحر زنگ بزنم که گوشی رو از دستم قاپید. جوری گوشیام رو کوبید توی دیوار که شکست. بعد با یک لحن جدی و عصبانی گفت: مگه نشنیدی چی گفتم. سحر رفته و دیگه نیست.ترس و استرسم بیشتر شد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: پس من میرم. سحر از من خواسته بود بیام اینجا.یکیشون از پشت به من نزدیک شد و گفت: کجا بری عزیزم؟ تازه داریم با هم آشنا میشیم.ضربان قلبم به خاطر ترس و استرس زیاد، بالا رفت و گفتم: لطفا بذارین من برم. اگه سحر رفته، دلیلی نداره اینجا باشم.یکی دیگه هم نزدیک من شد و گفت: عجبا، هِی میگه میخوام برم. حالا حالاها با هم کاریم داریم دختر جون.بغض کردم و گفتم: این اصلا شوخی خوبی نیست. ازتون خواهش میکنم تمومش کنین.اونی که رو به روی من بود، یک قدم دیگه به من نزدیک شد. فَک من رو گرفت توی دستش و گفت: توی مادرجنده کی هستی که من بخوام باهات شوخی داشته باشم؟ امثال تو باید کف پای من رو یک عمر لیس بزنن تا افتخار بدم و باهاشون شوخی کنم.صدام به لرزش افتاد و گفتم: من قصد بیاحترامی نداشتم. لطفا بذارین برم.فَک من رو محکم تر فشار داد و گفت: اگه نذارم چه گُهی میخوای بخوری؟اشکهام سرازیر شد و گفتم: خواهش میکنم بذارین برم.فَکم رو رها کرد و یک کشیده محکم زد توی گوشم و گفتم: گایید مارو، هِی میگه بذارین برم.به خاطر درد زیاد کشیده، سرم گیج رفت. سعی کردم تعادل خودم رو حفظ کنم. شدت گریهام بیشتر شد و نمیدونستم باید چیکار کنم. ترسیدم یک بار دیگه ازشون درخواست کنم تا بذارن برم. دستم رو گذاشتم روی صورتم و به گوشه کلبه پناه بردم. یکی دیگه اومد طرفم و گفت: نترس جوجه، این دوستمون یکمی عصبیه. بیا تو بغل خودم، آرومت کنم.خواست من رو بکشه سمت خودش که ناخواسته با دستهام پسش زدم. نگاهش عصبانی شد. یک کشیده زد توی گوشم و نعره زنان گفت: پدرسگ مادرقحبه من رو پس میزنی؟ مادر نزاییده جنده جماعت جرات کنه من رو پس بزنه.سرم و بدنم از شدت ترس، به لرزش افتاد. حتی نتونستم ادرار خودم رو کنترل کنم و توی شلوارم جیش کردم. شال روی سرم رو برداشت. از موهام کشید و من رو برد وسط کلبه. با کف دستش محکم کوبید توی سرم و گفت: شنیدم خیلی توی دانشگاه دور برداشتی و حسابی باد کردی.سرم درد اومد و دستم رو گذاشتم روی سرم. یکی دیگهشون با لحن تمسخر گفت: این هنوز شاش خودش رو نمیتونه کنترل کنه. چطور دور برداشته؟ حتما شایعه است.یکی دیگه از فَک من گرفت و گفت: این نجس بازیا چیه؟ خب شاش داری مثل آدم بگو.یک کشیده دیگه زد توی گوشم. دهنم پُر خون شد و قسمتی از خون توی دهنم رو قورت دادم. دوباره گریهام گرفت و گفتم: تو رو به امام حسین بذارین من برم.یکی دیگه از پشت و محکم زد توی سرم و گفت: باز گفت بذارین من برم.شدت ضربهاش زیاد بود. با همون حالت گریه گفتم: تو رو خدا نزنین.یکیشون گفت: اوخی جوجه دردش میاد.یکی دیگه گفت: ما که فقط داریم نازش میکنیم؟ یعنی چی دردش میاد؟ حداقل یه کاری بکنیم، کونمون نسوزه.اومد جلوی من. هر دو تا دستم رو گرفت توی یک دستش و پشت هم شروع کرد به کشیدن زدن. حتی فرصت نداشتم که حرف بزنم و ازش بخوام که دیگه نزنه. بعد از چند دقیقه، یکی دیگه از موهام کشید و وادارم کرد تا دولا بشم. هم زمان و پشت هم و با کف دستش، میزد توی سر و گردنم. آب بینی و دهنم و اشکهام و خون توی صورتم قاطی شده بود. ضجه زنان گفتم: تو رو به خدا بس کنین. به امام حسین قسمتون میدم. به امام علی قسمتون میدم. به حضرت فاطمه نزنین.به التماس و خواهش و قسمهای من اهمیت نمیدادن. من رو بین خودشون عوض میکردن و میزدن. نمیدونم چقدر گذشت. درِ کلبه باز شد. یکی بهشون گفت: بسه دیگه، کشتینش. قرار بود یکمی گوشمالیش بدین و بترسونینش. نه اینکه تیکه پارهاش کنین.یکی از مَردها رو به ژینا گفت: خودت گفتی یه کاری باهاش بکنیم که بره و تا عمر داره تو این شهر پیداش نشه. با ناز کردن که نمیشه.ژینا اومد به سمت من. اینقدر هوشیار بودم که بفهمم صداش لرزش داره. با صدای لرزونش گفت: بسه دیگه. دارین میکشینش.یکیشون جلوی ژینا رو گرفت و گفت: ما کار نا تموم انجام نمیدیدم.ژینا با عصبانیت گفت: پولتون رو گرفتین و کارتون تموم شده.یکی تو جواب ژینا گفت: خب از حالا به بعد واس خودمون میخوایم کار کنیم. شوما هم برو پِی کارت.ژینا، مَرد جلوش رو پس زد. خودش رو به من رسوند. از بازوم گرفت و گفت: لعنت به تو که کار رو به اینجا کشوندی.خواست من رو از روی زمین بلند کنه که یکی جلوش رو گرفت و نذاشت. از گلوی ژینا گرفت و گفت: اگه نذارم ببریش، میخوای چه گُهی بخوری؟انگار داشت ژینا رو خفه میکرد. اینقدر لبهام سوزش داشت که نمیتونستم حرف بزنم. به سختی نشستم. خواستم بِایستم که یکی اومد طرفم و با لگد کوبید به پهلوم. نفسم بند اومد و پخش زمین شدم. ژینا خودش رو خلاص کرد و جیغ زنان گفت: بس کنین کثافتا. پولتون رو گرفتین و برین گمشین.دو نفرشون ریختن سر ژینا و شروع کردن به کتک زدنش. باورم نمیشد که چه اتفاقی داره میافته. وقتی به خودم اومدم، یکیشون مشغول لُخت کردن من شد. خواستم با دستهام مقاومت کنم که چند ضربه محکم دیگه به سرم زد. دستهام دیگه جون تکون خوردن نداشتن. سرم رو به سمت ژینا چرخوندم. حتی چشمهام هم تار میدید. ژینا جیغ میزد و بهشون فحش میداد. اونی که پیش من بود، کامل لُختم کرد. خودش هم لُخت شد. پاهام رو از هم باز کرد و به کُسم چنگ زد. ژینا جیغ زنان گفت: ولش کنین حرومزادهها. این دختره باکره است.اونی که کنار من بود، خودش رو کامل روی من کشید. با دستهاش، پاهام رو از زانو، به سمت بدنم خم کرد. با تمام دردی که سر و بدنم داشت، تونستم سوزش توی کُسم رو حس کنم. چشمهام رو بستم و از حال رفتم.نفهمیدم چقدر گذشت تا به هوش بیام. وقتی به هوش اومدم، به حالت دمر بودم و یکیشون روی من خوابیده بود و داشت از پشت، توی کُسم تملبه میزد. وقتی فهمید به هوش اومدم، از موهام چنگ زد و سرم رو به سمت ژینا چرخوند. با شورت قرمز خودش، دهنش رو بسته بودن. یکیشون دستهاش رو از پشت گرفت بود و یکی دیگه داشت توی کُسش تلمبه میزد. برای چندمین بار اشکهام سرازیر شد. هنوز باورم نمیشد که چه بلایی داره به سر من و ژینا میاد. اونی که داشت من رو میکرد، یک ضربه محکم به سرم زد و گفت: این مادرجنده مثل جنازهها تکون نمیخوره. دِ یکمی مثل اون جنده تقلا کن، حالش رو ببریم.شدت ضربهاش اینقدر زیاد بود که تا مغز سرم درد گرفت. احساس کردم که این آخرین نفسهاییه که دارم میکشم. اونی که داشت من رو میکرد، از روم بلند شد. یک خیسی روی کون و کمرم حس کردم. چند لحظه بعد، یکی دیگه من رو برگردوند. پاهام رو از هم باز کرد و کیرش رو فرو کرد توی کُسم. همچنان میتونستم سوزش داخل کُسم رو حس کنم. اون دو تای دیگه ژینا رو کنار من خوابوندن. یکیشون خودش رو کشید روی ژینا و شروع به کردنش کرد. ژینا همچنان تقلا میکرد اما چند تا ضربه محکم به سرش زدن و از حال رفت. مطمئن بودم که من و ژینا رو میکُشن. محال بود چنین بلایی سر من و ژینا بیارن و اجازه بدن که زنده بمونیم. هم زمان که بدنم به خاطر تلمبههای توی کُسم تکون میخورد، اشک ریختم و چشمهام رو بستم و به خانوادهام فکر کردم. هیچ وقت تا این اندازه دلم براشون تنگ نشده بود. سعی کردم توی لحظات آخرم به تصویر مادرم فکر کنم.یکی از مَردها رو به بقیه گفت: صدای باز شدن در باغ اومد.درِ کلبه رو نیملا کرد و گفت: چند نفر اومدن توی باغ، جمع کنین بزنیم به چاک که اوضاع خیته.اونی که داشت من رو میکرد، از روی من بلند شد. هر چهارتاشون خیلی سریع لباس پوشیدن و از کلبه خارج شدن. چند لحظه بعد، درِ کلبه باز شد. سرم و گردنم رو نمیتونستم حرکت بدم. فقط از کفشها فهمیدم که یکیشون سحره. از صدای جیغ لیلی متوجه شدم که لیلی هم همراهشونه. سحر جلوی من زانو زد. سرم رو با دستهاش به سمت صورت خودش چرخوند. توی چشمهاش پُر از اشک بود و سرش به لرزش افتاد. لیلی هم ژینا رو گرفت توی بغلش و فقط جیغ میزد. از صدای کامبیز شناختمش و رو به سحر گفت: چه خاکی تو سرمون بریزیم سحر؟لیلی جیغ زنان گفت: چی رو چیکار کنیم؟ زنگ بزن پلیس.کامبیز رو به لیلی گفت: زنگ بزنم پلیس؟ بعدش چی؟سحر با صدای لرزون و رو به لیلی گفت: پلیس بیاد، همهمون به فنا میریم.بعد رو به کامبیز گفت: همین الان برو به آدرسی که بهت میگم. یک مغازه است که تجهیزات پزشکی برای کَسایی که میخوان بیمارشون رو توی خونه نگه دارن، کرایه میده. چیزایی که برات لیست میکنم رو کرایه کن. کنار همون جایی که تجهیزات پزشکی میده، یک داروخونه هم هست. دست نوشته من رو نشون بده. هر چی نوشته باشم رو بهت میدن. بعدش باهام تماس بگیر و بهت میگم کجا بیاریشون.یک پسر دیگه وارد کلبه شد و رو به کامبیز گفت: از دیوار پشتی فرار کردن.کامبیز به سمت درِ کلبه رفت و رو به سحر گفت: خبرت میکنم.کامبیز همراه با پسره از کلبه خارج شدن. سحر هم به گریه افتاد رو به لیلی گفت: لباس تنشون کن. باید ببریمشون خونهی مریم.چشمهام رو باز کردم. صورت مریم رو دیدم. کنار من نشسته بود و داشت من رو نگاه میکرد. وقتی متوجه شد که بیدار شدم، لبخند زد. موهام رو نوازش کرد و گفت: حالت چطوره دخترم؟ البته صبر کن به سحر بگم بیاد و وضعیتت رو چک کنه.مریم منتظر جواب من نموند و از اتاق رفت بیرون. سرم رو اطراف اتاق چرخوندم. یکی از اتاقهای خونه مریم رو شبیه یک اتاق بیمارستان درست کرده بودن. ژینا سمت دیگه اتاق و روی تخت دراز کشیده بود و داشت سقف رو نگاه میکرد. بعد از چند لحظه، سحر وارد اتاق شد. بدون اینکه به من نگاه کنه، وضعیتم رو چک کرد. یک آمپول توی سِرُم زد. نشست کنار من و گفت: وضعیت کُلی بدنت خوبه. جراحتها و کبودی روی صورت و بدنت سطحیه و به مرور از بین میره. فقط…صدای سحر به لرزش افتاد. اشک توی چشمهاش جمع شد. بغض کرد و گفت: واژنت آسیب جدی ندیده اما پرده بکارتت پاره شده.همچنان توی شوک بودم و نمیتونستم باور کنم که چه بلایی سرم اومده. به سختی لبهام رو تکون دادم و گفتم: ژینا چطور؟یک قطره اشک از چشم سحر جاری شد و گفت: ژینا هم بکارتش رو از دست داده. اما جراحتهاش کمتر از توعه.سعی کردم اتفاقهای روز قبل رو مرور کنم. بعد از چند لحظه، رو به سحر گفتم: بهم پیام دادی که خودم رو به اون باغ برسونم.اشکهای سحر جاری شد و گفت: من بهت پیام ندادم. ژینا گوشی من رو یواشکی برداشته بود. توی بیمارستان فکر کردم گوشیام رو داخل خوابگاه جا گذاشتم.دوباره کمی فکر کردم و گفتم: چطوری فهمیدی ما اونجا هستیم؟سحر اشکهاش رو پاک کرد و گفت: ژینا از طریق کامبیز شماره اون اراذل و اوباش رو گیر آورده بود. به کامبیز گفته بود که یک پسره مزاحمش شده و میخواد حالش رو بگیره. کامبیز هم بهش شماره اون عوضیا و آدرس باغ خودش رو میده. دیروز هر چی به ژینا زنگ میزنه تا پیگیر ماجرا بشه، ژینا گوشی رو جواب نمیده. دلواپس میشه و به لیلی زنگ میزنه. ما هم دلواپس شدیم که شاید ژینا خودش رو توی دردسر انداخته باشه. اما وقتی اومدیم…سحر کامل گریهاش گرفت و گفت: حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که ژینا اون اراذل و اوباش رو اجیر کرده باشه که این بلا رو سر تو بیارن.دوباره کمی فکر کردم و گفتم: اما ژینا سعی کرد از من محافظت کنه.سحر یک لبخند زورکی زد و گفت: الان داری از ژینا دفاع میکنی؟آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باور نمیکنم ژینا این کار رو با من کرده باشه.سحر سعی کرد دیگه گریه نکنه و گفت: قرار نبود بهت تجاوز کنن. ژینا بهشون پول داده بوده که فقط تو رو یکمی کتک بزنن و بترسونن. اما همونجا پشیمون میشه و برای همین دخالت میکنه. اما دیگه دیر شده بوده. ژینا با دست خودش، دو تا گوشت قربونی رو سپرده بوده به دست چهار تا نامردِ بی همه چیز.من هم مثل ژینا به سقف خیره شدم. همچنان باورش برام سخت بود که ژینا باعث و بانی این بلایی باشه که به سرم اومده. سحر دستم رو گرفت و گفت: اگه به پلیس خبر میدادیم، معلوم نبود ته این ماجرا به کجا ختم بشه. حتی جرات نکردم از افخم کمک بخوام. اما نهایتا هر تصمیم بگیری، من ازت حمایت میکنم. اگه خواستی، از ژینا شکایت کنی، من مشکلی ندارم.مریم حرف سحر رو تایید کرد و گفت: تصمیم با خودته مهدیس جان. حمایت من رو هم داری دخترم. کار ژینا نابخشودنیه. حق مسلم توعه که بخوای ازش شکایت کنی.همونطور که به سقف خیره شده بودم، رو به سحر و مریم گفتم: اگه شکایت کنم، خانوادهام میفهمن چه بلایی سرم اومده. اصلا شاید پلیس همه چیز رو بفهمه و از تمام روابط من با خبر بشه. حتی از وجود محفل مخفی شما. همهمون از دانشگاه اخراج میشیم. شاید زندان هم بیفتیم. من هم میشم گاو پیشونی سفیدی که بهش تجاوز جنسی شده و معلوم نیست خانوادهام چه بلایی به سرم بیارن و چه سرنوشتی پیدا کنم.از صدای گریه لیلی متوجه شدم که اون هم توی اتاقه. بغض سحر هم ترکید و به گریه افتاد. از خودم تعجب کردم. چرا من گریه نمیکردم؟! انگار احساسات درونم خشک شده بود. یا شاید اینقدر توی شوک بودم که هنوز به صورت عمیق نفهمیده بودم چه بلایی سرم اومده. مریم رو به من گفت: یک هفته مرخصی گرفتم تا مواظب شما دو تا باشم. نگران کلاس دانشگاه هم نباشین.یک لبخند تلخ زدم و گفتم: همین چند ماه پیش، این حرفها رو از سحر توی بیمارستان شنیدم.مریم یک نفس عمیق کشید و گفت: متاسفانه هر دو اتفاقی که برای تو افتاد، مسئولیتش با سحر بوده. اما این یکی اصلا قابل باور نیست. همهمون توی این اتفاق مقصریم. شاید اگر…ژینا حرف مریم رو قطع کرد و گفت: اون شب من از پلهها هولش دادم.چهره مریم تغییر کرد. سحر هم متعجب شد. سرش رو به سمت ژینا چرخوند و گفت: چی گفتی؟ژینا تکرار کرد: اون شب توی پارتی، من به مهدیس تنه زدم تا از پلهها بیفته.سحر ایستاد. رفت به سمت تخت ژینا. از یقه پیراهنش گرفت و با فریاد گفت: توی کثافتِ روانی نگفتی ضربه مغزی بشه؟ نگفتی گردنش بشکنه؟ نگفتی…لیلی و مریم، سحر رو از ژینا جدا کردن. سحر کنترل اعصاب خودش رو از دست داد و پشت هم به ژینا فحش میداد. لیلی و مریم، به سختی سحر رو از توی اتاق خارج کردن. ژینا دوباره به سقف نگاه کرد و رو به من گفت: اگه خواستی شکایت کنی، این رو هم توی شکایتنامهات بنویس. هر کاری که کردم رو بدون دردسر اعتراف میکنم.میدونستم که ژینا از من بدش میاد اما این همه نفرت و کینه قابل باور نبود. یاد لحظهای افتادم که وارد کلبه شد تا از من حمایت کنه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چرا اومدی داخل؟ میتونستی بذاری هر بلایی که میخوان سر من بیارن. تو هم کامل به آرزوت میرسیدی. بدون اینکه سر خودت بلایی بیاد.مقاومت ژینا شکست. بغضش ترکید و گفت: دیگه بیشتر از اون نمیتونستم ضجهها و گریههای تو رو تحمل کنم. دیگه بیشتر از اون نمیتونستم یک حیوونِ پَست و عوضی باشم. فکر میکردم از پسش بر میام اما…ژینا کامل گریهاش گرفت و دیگه نتونست حرف بزنه. چشمهام رو بستم و از خودم پرسیدم: الان باید چیکار کنم؟به خاطر مُسکنهای قوی که سحر تزریق کرد، خوابم برد. وقتی بیدار شدم، هوا تاریک شده بود. مریم تخت رو طوری تنظیم کرد تا بتونم بشینم. بعد یک کتاب به دستم داد و گفت: سحر رفته بیرون تا خرید کنه. از من خواسته که همچنان باید روی تخت باشی و استراحت کنی. برای اینکه حوصلهات سر نره، این کتاب رو بخون. من برم براتون سوپ درست کنم. درِ اتاق رو باز میذارم. هر چیزی لازم داشتی، فقط کافیه صدام کنی.حوصله خوندن کتاب نداشتم. انگار با گذشت زمان، بیشتر به عمق فاجعه پِی میبردم. تصویر لحظاتی که داشتن من رو کتک میزدن و بهم تجاوز میکردن، پشت هم توی ذهنم تکرار میشد. حتی برای یک لحظه هم نمیتونستم ژینا رو ببخشم. ته دلم دوست داشتم تا ازش انتقام بگیرم. اما خود ژینا هم توی همون چاهی افتاد که برای من کنده بود. دیگه چطوری میتونستم ازش انتقام بگیرم؟ شاید بهترین انتقام این بود که همهمون رو لو بدم و آینده همهمون رو نابود کنم. اما چهره ژینا که همچنان به سقف خیره شده بود، به آدمهایی نمیخورد که چیزی برای از دست دادن داشته باشن.لیلی وارد اتاق شد. روی صندلی کنار تخت من نشست. کتاب رو از دست من گرفت و گفت: مریم هم گاهی شیش و هشت میزنه. آخه الان کَسی میتونه کتاب بخونه؟یک لبخند محو زدم و گفتم: داره تلاش خودش رو میکنه تا همه چی رو آروم و عادی جلوه بده.لیلی پوزخند زد و گفت: مریم تو کُل زندگیاش داره این تلاش مسخره رو تکرار میکنه.کمی مکث کردم و رو به لیلی گفتم: میتونم نوشیدنی بخورم؟ تشنمه.لیلی یک نفس عمیق کشید و گفت: بهتره نخوری. آب میارم و لبهات رو خیس میکنم.از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه، همراه با یک کاسه آب و دستمال تمیز برگشت توی اتاق. نشست روی صندلی و لبهام رو با دستمال خیس کرد. با تماس دستمال، لبهام سوخت. با دستم جلوی لیلی رو گرفتم و گفتم: بسه.لیلی کاسه و دستمال رو کنار گذاشت. هرگز توی عمرم ندیده بودم که چهره یک آدم تا این اندازه درمونده و مستاصل بشه. بعد از چند لحظه، سکوت رو شکست و گفت: بابای من هم مثل بابای تو، وقتی که بچه بودم، مُرد. من موندم و خواهر کوچیکم و مادرم. اون موقع هفت سالم بود. هیچ درآمد و پشتوانهای، نداشتیم. اولش مادرم چند جا کار کرد اما پول زیادی بهش نمیدادن. همه چی به سختی میگذشت تا اینکه با مریضی خواهرم، شرایط سخت تر شد. خواهرم باید عمل میشد و ما پول عمل رو نداشتیم. دکتر معالج خواهرم به مادرم پیشنهاد داد تا چند مدت صیغهاش بشه و در عوض خواهرم رو عمل کنه. مادرم قبول کرد. نزدیک به یک ماه صیغه دکتره بود. اونم سر حرفش موند و خواهرم رو عمل کرد. از اون به بعد، مادرم تصمیم گرفت تا با تن فروشی، هزینههای زندگی رو در بیاره. میشه گفت که هر شب با یکی بود. اکثر مواقع، مشتریهاش، میاومدن توی خونه ما. خونهمون یک اتاق خواب بیشتر نداشت. مدت زمانی که مشتری داخل خونه بود، مادرم از من و خواهرم میخواست تا بریم توی حموم. اما خب خونهمون اینقدر کوچیک بود که در هر حالتی، صدای سکس مادرمون با مَردهای غریبه رو بشنویم. بعد کم کم توی همون هال خونه مینشستیم. یعنی مادرم و مشتریاش، جلوی چشم ما وارد اتاق میشدن. دیگه برامون عادت شده بود که مَردهای غریبه با مادرمون سکس کنن. اما یک چیزی بود که من هرگز بهش عادت نکردم. نگاههای کثیف و هرز مشتریها روی من و خواهرم. جوری به ما نگاه میکردن که انگار ما هم هرزه و تنفروش هستیم. یک نگاه تحقیر آمیز که هنوزم با یادآوریاش، عصبی میشم. یک شب، دو تا مشتری با هم اومده بودن. یکیشون توی اتاق مشغول سکس با مادرمون و اون یکی توی هال، رو به روی ما نشسته بود. به غیر از صدای سکس مادرم و مشتریاش، هیچ صدای دیگهای نمیاومد. اونی که توی هال بود، به من و خواهرم نگاه میکرد و کیرش رو میمالید. دست خواهرم رو گرفتم و با غیظ به مَرده نگاه کردم. متوجه گارد دفاعی من شد. پوزخند تحقیرآمیزی زد و گفت “نترس بچه باهاتون کاری ندارم. امشب اومدم فقط ننهتون رو جر بدم. اما چند وقت دیگه شما هم بزرگ میشین و مثل مادرتون جرتون میدم. ننهی جنده شما، راه جندگی رو خوب یادتون میده. اصلا خودم افتتاحتون میکنم.” تا مدتها فکر میکردم که هرگز قرار نیست مثل اون شب تحقیر بشم. به خیال خودم اون شب یک تلنگر بود و باعث شد که هر طور شده درسم رو بخونم و دکتر بشم. مادرم تن فروشی کرد و من تونستم پزشکی قبول بشم. بالاخره به آرزوم رسیدم. میدونستم که بعد از دکتر شدنم، دیگه میتونم از مادر و خواهرم حمایت کنم. اما خبر نداشتم که روزگار قراره دوباره تحقیرم کنه. سال سوم دانشگاه بودم. بدون خبر رفتم خونه تا سوپرایزشون کنم. مادرم با دیدن من هول کرد. وقتی دیدم هول کرده، ترسیدم. فکر کردم برای خواهرم اتفاق بدی افتاده. اما بعد از چند لحظه فهمیدم که خواهرم همراه با یک مَرد، توی اتاقه. یاد حرف اون مَردی افتادم که به من و خواهرم گفته بود شما دو تا هم، نهایتا جنده میشین. دنیا برام تیره و تار شد. با تمام وجودم خُرد شدم و شکستم. حاضر بودم بهم تجاوز کنن، اما همچین چیزی نبینم. بهم ثابت شد که توی این دنیای لعنتی، همیشه تاریکی برنده میشه. خواهرم تصمیم گرفته بود که راه مادرم رو پیش بره. درس رو کلا گذاشت کنار و جنده شد. من موندم و یک مادر و خواهر جنده. نه میتونستم رهاشون کنم و نه میتونستم تحمل کنم. البته این شرایط همچنان پا برجاست. با این تفاوت که مادرم دیگه بازنشسته شده و فقط خواهرم جندگی میکنه.لیلی چند لحظه مکث کرد. بعد یک پوزخند تلخ زد و گفت: البته درآمد خواهرم بدک نیست. برای خودش آپارتمان و ماشین خریده. فعلا که از من جلو تره. هوای مادرم رو هم داره. من هیچ وقت داستان زندگیام رو برای کَسی تعریف نکرده بودم. حتی برای مریم و سحر و ژینا.داستان زندگی لیلی اینقدر من رو شوکه کرد که درد و غم خودم رو فراموش کردم. خواستم باهاش همزادپنداری کنم اما حتی یک درصد هم نتونستم. من فقط برای یک ساعت تحقیر و خورد شده بودم اما لیلی، بعد از مرگ پدرش، هر لحظه در حال خورد شدن بوده. دلم براش سوخت و بالاخره بغض کردم و اشکهام جاری شد. اشکهای لیلی هم جاری شد و گفت: تو حق داری که از ژینا شکایت کنی. این روانی بلایی نبوده که سر تو نیاره. اینقدر از دستش عصبانیام که میخوام خفهاش کنم. اما…بغضم رو قورت دادم و گفتم: اما چی؟لیلی گریهاش گرفت و گفت: گذشته ژینا هم بهتر از من نیست. پدرش همیشه فعالیت سیاسی داشته و چپ و راست دستگیر میشده. از بچگی، توی دلهره و اضطراب بزرگ شده. گاهی تا مدتها از پدرش بیخبر بوده و حتی فکر میکرده که اعدامش کردن. مادرش هم که کم میاره و طلاق میگیره و میره. به تخمدونش بوده که سرنوشت دخترش چی میشه. ژینا میمونه و پدر نصفه و نیمهاش. تا حالا چند بار اقدام به خودکشی کرده. نمیگم چون گذشته سختی داشته، پس توجیه اینه که هر بلایی سر تو بیاره. اما این آدم روان سالمی نداره. الان همهمون میتونیم گوشه رینگ گیرش بیاریم و اینقدر به خاطر اشتباهاتش بهش مشت بزنیم تا تیکه تیکه بشه. قطعا هم حقشه. اما من دلم نمیاد این کار رو باهاش بکنیم. نمیگم گذشت کن، چون میدونم زخم بلایی که دیروز سرت اومد، تا آخر عمر باهاته. هیچ کدوم از ما برای جبرانش، هیچ کاری نمیتونیم بکنیم. الان هم هیچ پیشنهادی ندارم. نمیدونم اگه جای تو بودم، چیکار میکردم. شرایط الان، برای من، دقیقا شبیه همون لحظهایه که فهمیدم خواهرم هم جنده شده. اون موقع هم نمیدونستم که باید چه غلطی بکنم. گاهی وقتها توی زندگی هر تصمیمی که بگیریم، تهش بازندهایم.لیلی دیگه نتونست حرف بزنه و از اتاق رفت بیرون. سرم رو به سمت ژینا چرخوندم. اشکهاش جاری شده بود و داشت به سقف نگاه میکرد. ملافه رو کامل کشیدم روی سر و صورتم و من هم گریهام گرفت. تو همین حین، سحر وارد خونه شد. مستقیم اومد توی اتاق. ملافهام رو از روی صورتم پس زد و گفت: جاییت درد میکنه؟سعی کردم دیگه گریه نکنم. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.سحر یک نفس عمیق کشید و گفت: شامت حاضره، الان برات میارم.بعد از چند دقیقه، سحر همراه با یک بشقاب سوپ وارد اتاق شد. نشست کنار تختم و با حوصله شروع کرد به غذا دادن به من. لبهام موقع برخورد قاشق میسوخت اما از طرفی ضعف شدید داشتم. تا نصف بشقاب سوپ رو تونستم بخورم. سحر خواست بشقاب سوپ رو ببره که گفتم: بالاخره فهمیدم که چرا کابوس میبینم.سحر با دقت من رو نگاه کرد و گفت: چرا؟به چشمهای قرمز شده و نگران سحر نگاه کردم و گفتم: لحظهای که داشتن بهم تجاوز میکردن، یک خاطره توی ذهنم زنده شد. خاطرهای که مربوط به دوران کودکی منه و انگار توی لایههای مغزم فراموشش کرده بودم.سحر اخم کرد و گفت: چه خاطرهای؟چند لحظه چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم: یکی که میاد توی اتاقم و بهم میگه “بیا با هم بازی کنیم”. بعدش هم جفتمون رو لُخت میکنه و خودش رو به من میمالونه.چهره سحر وا رفت و گفت: مطمئنی مهدیس؟ شاید به خاطر شوک اتفاق دیروزه.خیلی سریع گفتم: مطمئنم سحر. خاطرهاش مثل روز برام زنده شده. فقط یادم نمیاد که طرف کیه. یعنی چهرهاش برام واضح نیست.لینک دانلود موزیک تیتراژ پایانینوشته: شیوا
106