...قسمت قبلاز ماشین پیاده شدم و جلوی خونهشون یا هر خرابشده دیگهای که قرار بود توش پارتی بگیره وایسادم. همون جای اون روزی بود. همونجا که خوابم تعبیر شده بود. هیچ رقمه نمیتونستم خودم رو مقصر ندونم. بالاخره من اون کارو با رها کردم و نه کس دیگه. ماشین فرهادو دیدم که تو حیاط بود. مهمترین چیز این بود که تا وقتی که نخوام منو نبینه. خوبیش این بود که دو تا سگاش رو هیچوقت داخل پارتیاش نمیبرد و فقط وقتی لازم میشد قلادهشونو باز میکرد. زنگ زدم به فرشاد…-کجاست؟-فعلا طبقه بالاست. با خیال راحت بیا تو.-حله.رفتم تو. تا دلت بخواد دختر و پسر بودن که تو هم داشتن میلولیدن. یه چند دقیقه چشم چرخوندم و بالاخره پیداش کردم. تا فرهاد بیاد زوم کردم روش و داشتم بررسیش میکردم. چی پوشیده و با کی حرف میزنه، اهل بگو بخند هست یا نه. یه ربعی طول کشید تا بالاخره دیدم فرهاد داره از پلهها میاد پایین. رفتم سراغ کارم. یکم نزدیکش شدم و جوری که صدام رو بشنوه گفتم: «این برادرت هم عجب آدم نچسبیهها.»-با منی؟-چندتا خواهر داره مگه فرهاد؟دختره هاج و واج داشت منو نگاه میکرد.-فریبا دیگه نه؟-چیه اومدی مخمو بزنی؟یه نگاه خریدارانه از پایین تا بالا بهش انداختم.-اولش میخواستم، ولی دیگه نظرم عوض شد.-چطور؟-راستش من خوش لباس بودن خیلی برام مهمه…-خیلی رو داری آقا پسر.-قربون شما.ای بابا بیا اینور دیگه. تا حالا انقدر کسشر سرهم نکرده بودم.-حداقل یه بر و رویی داری وگرنه دیگه خیلی سخت میشد.-سخت میشد؟ مگه قراره بیای خواستگاریم؟-اگه لباست رو من انتخاب کنم شاید بتونم بیام.-اگه داری یه روش جدید واسه مخزنی ابداع میکنی باید بگم کارت افتضاحه پسرجون.اونو که خودم میدونم بابا یه چیز جدید بگو.-دیگه وسع ما هم در همین حده دیگه چیکار کنیم؟-بهتره وسعتو بیشتر کنی بعد بیای سراغ یکی مثل من.تولهسگ مو نمیزد با داداش لاشیش.یه صدایی از پشتم شنیدم…فرهاد: مشکلی پیش اومده دوست عزیز؟من: مشکل که نه. هدف فقط آشنایی بود.برگشتم سمتش و صاف زل زدم تو چشماش. بدجوری شوکه شده بود. اصلا فکرشم نمیکرد که منو باز ببینه.من: البته دیگه داشتم رفع زحمت میکردم.دست گذاشتم رو شونهاش و آروم در گوشش گفتم: «راستی، خواهرت عجب کُسیه.»در حد این که ببینم قیافهاش چجوری شده ازش فاصله گرفتم و عصبانیتو خیلی راحت داشتم میدیدم.من: خب من دیگه برم. چیزی که میخواستم به دست آوردم.اینو گفتم و با قدمای آهسته ازشون دور شدم.تو حیاط بودم که فرشاد بهم زنگ زد…-ارسلان چیکار کردی این پسره رو؟ اول که اومد با همه داشت خوش و بِش میکرد الآن کارد بزنی خونش درنمیاد!-خوبه. تو فقط حواستو جمع کن اگه اومدن دنبالم از دستت در نرن.-حله.ده دقیقهای داشتم با ماشین میرفتم. خبری نشده بود. داشتم با خودم فکر میکردم که عجب گندی زدم با این نقشه کشیدنم که فرشاد زنگ زد…-دارن میان.-چند نفر؟ چه ماشینی؟-فرهاد و دو تا گنده بک. ماشینم همونی که خودت گفتی.-باشه فقط حواست باشه.چند دقیقه بعد از آینه یه نور دیدم. خودشون بودن. با همون سرعتی که میرفتم به راهم ادامه دادم. ماشینشون از جلوم رد شد و یکم بعد وایساد.بیاین پسرا. بیاین که خیلی وقته منتظرتونم. سگاش از ماشین پیاده شدن و داشتن میاومدن سمت من. اونی که اسمش حسام بود نزدیک من وایساد…-با زبون خوش خودت میای؟ یا خودم بیارمت؟ همچین بدمم نمیاد یه گوشمالی حسابی بهت بدم.-میخوام بیاما، ولی تو اول نمیخوای بدونی اون ماشینی که داره از پشت میاد کیه؟یه نگاهی به ته جاده کرد. منتظر شد که ماشینه بیاد جلو که ببینه چی میخواد. راننده، فرشاد بود. جایی نگه داشته بود که نور ماشین صاف بخوره تو چشم اون حسام نره خر.حسام دستش رو گذاشته بود جلو چشماش که جلو نور رو بگیره: «هوی یارو. راتو بکش برو.»وقتی دید خبری نشد به رفیقش یه علامت داد و رفتن سمت ماشین. من از آینه فقط میتونستم یه سری سیاهی ببینم اون موقع. فرشاد با خودش چهار نفر آورده بود. یکی از یکی گندهتر. از سر و صداهایی که میاومد و سایههایی که هی اینور اونور میرفتن میشد فهمید که حسابی دارن از خجالت هم درمیان. به فرشاد سپرده بودم که کتککاریشون که شروع شد سریع بره و سوئیچ رو از ماشین فرهاد برداره که نتونه فکر فرار به سرش بزنه. جالب بود برام. کوچکترین دلهرهای نداشتم. همه چی داشت اونجور که میخواستم پیش میرفت. قدم به قدم، مو به مو. یکی از آدمای فرشاد رفت سراغ فرهاد و کردش تو ماشین منو خودش هم نشست کنارش. حالا نوبتی هم باشه نوبت بازی منه.-فرهاد آزادتن بود دیگه؟ یادته گفتی بازی دوست داری؟ منم عاشق بازیم. مخصوصا اگه با نامردی ببازم بدجوری پیگیر بردن میشم.-ببین تخم جن چی پیش خودت فکر کردی داری اینکارو میکنی؟ میدم ننهتو بگان.-عه بیادب. از پسر نماینده مجلس بعیده اینجوری حرف زدن.شروع به حرکت کردم…-فوق لیسانس عمران. دکترا رو چرا نگرفتی پس؟ ضایع میشد؟-(صداش رو برد بالا) ببین پسرجون با من درنیفت.از تو آینه به اون یارو اشاره کردم و اونم یه دونه گذاشت تو پهلوش که صداشو خفه کرد.-آخ ببخشید من یکم گوشام به صدای بلند حساسه. این دفعه میخوای حرف بزنی آرومتر. ادامهاش رو داشتم میگفتم بابا هی میپری وسط حرف. یه میلیون فالوور تو اینستا. انصافا با اون قیافه تخمیت اینو چجوری جور کردی لامصب؟ نگاه میکردم تقریبا همه هم ایرانی بودن. نام خواهر فریبا…-اسم اونو یه بار دیگه بیاری گیرت میارم مادرتو به عزات میشونم.یه اشاره دیگه کردم و یه ضربه دیگه. صدای آه و نالهاش این دفعه دیگه بلند شده بود.-یکم رو اسم مادر حساسم من شرمنده.دیگه نزدیک بود برسیم. نزدیکترین جایی که خالی بود رو گرفته بودم واسه اون شب که حسابی از خجالتش دربیام. هر از گاهی از تو آینه به فرهاد نگاه میکردم و لذت میبردم. حالا مونده فرهادخان، یکم صبر داشته باش.رسیدیم به خونهای که گرفته بودم و پیاده شدیم. یه خونه تقریبا متروکه بود که ما فقط با اتاق سرایداریش کار داشتیم.فرهاد: ببین پسرجون داری گوه گندهتر از دهنت میخوری.دیگه بسه. یه دونه با مشت گذاشتم تو شکمش. از درد به خودش پیچید و نشست رو زمین.یکم اعصابم بهم ریخته بود: تو اون تحقیقاتی که کردی ننوشته بود من بچه جنوب شهرم؟ ننوشته بود بیناموسی تو کَت ما نمیره؟ ننوشته بود من جون کندم که به اینجا رسیدم نه مثل تو که بدون بابات نمیتونی بشاشی؟»بلندش کردم و کشونکشون بردمش تو اتاق. به اون مرده هم گفتم بره پیش بقیه.-خب الآن که چی؟ (چندتا سرفه کرد)میخوای منو بزنی؟ آخرش که چی؟ آخرش که من از اینجا خلاص میشم.گوشیش رو از جیبش کشیدم بیرون و انگشتش رو گذاشتم روش که قفلش باز شه.-حالا واسه اونم یه فکری میکنم تو نگران نباش. بذار ببینم چی داری تو گوشیت اول. شما آقازادههای کونکش فکر کردین هر گوهی خواستین میتونین بخورین نه؟ البته تقریبا هم درست فکر میکنین مگه اینکه گیر کلهخرایی مثل من بیفتین.-کله خر؟ تو دیگه خودتو تموم شده بدون. خودتو اون رهای جندهات…-خیلی اصرار داری فکّتو بیارم پایین نه؟ اونم به موقعش. فعلا اون قیافه تخمیت رو لازم دارم. گند و کثافتی نیست نکرده باشی که این دفعه خیلی به کار من میاد. پروندههای فَحشات که دیگه پُر شده تو دادگاه. پروندههای ضرب و شتم هم که دیگه نگو. حالا این که از کجا آمارت رو درآوردم خیلی مهم نیست. جای یه پرونده خیلی خالیه لای پروندهها.-(خیلی راحت داشت حرف میزد و یه لبخند زشت هم زده بود) خب که چی؟ هرچندتا باشه چه فرقی میکنه؟ کسی دستش بهم نمیرسه.-حتی فرخ؟دیگه کمکم داشت حالت چهرهاش عوض میشد.-چی شد؟ چرا دیگه نمیخندی؟ هر چقدر فکر کردم دیدم من که زورم به تو نمیرسه هر جور حساب کنیم. پس بهتره که یه آقازاده دیگه هم وارد بازی بشه. فرخ دلدار. از اونجایی که اونم یه احمق مثل توئه و تا مدرکی نداشته باشه کاری از دستش برنمیاد، گفتم که خودم وارد عمل شم. رابطهات با همجنسبازی چیه؟-من با کونی مونیا کار ندارم آشغال.-خب پس امشب اولین تجربهات میشه.زنگ زدم به فرشاد و گفتم بگه طرف بیاد. چند لحظه بعد یه پسر بیست ساله اومد تو. یه نقاب داشت که تا حدی صورتش رو میپوشوند و یه شورت هم دم و دستگاهش رو.-خب خب خب. بازی منم تازه داره شروع میشه. دوتا راه داری فرهادخان. اول اینه که مثل یه پسر خوب ازون ساکشنا که حرفش رو میزدی رو الآن بهم نشون میدی و منم یه فیلم خوشگل میگیرم که اگه یه بار دیگه هوس بازی کردی بدمش به فرخ جان. دوم اینکه تا میخوری میزنمت و وقتی اون پسره داره میکنتت یه لایو با گوشیت میگیرم واسه طرفدارات.زبونش بند اومده بود. داشته فکر میکرد ببینه دارم راست میگم یا شوخی میکنم.-تو دیوونهای.-دیوونه، کله خر، هر چی میخوای میتونی صدام کنی، ولی مهم اینه که الآن جدیام.-از کجا بدونم فیلم رو نمیدی به فرخ؟-دیوونه هستم ولی احمق نه. اون موقع دیگه تو چیزی واسه از دست دادن نداری و هر بلایی بخوای میتونی سرم بیاری؛ ولی اینجوری من با خیال راحت زندگیم رو میکنم و تو هم میری سراغ جندهبازیات.-نباید دست کم میگرفتمت.-حالا که گرفتی، میتونی سرشو بخوری.به پسره اشاره کردم که بره جلو. اونم رفت و شورتش رو کشید پایین.-با اینکه تو یه حرومزاده بیشتر نیستی، هنوزم از خودم بدم میاد که دارم اینکارو میکنم. موندم چطوری تو با اون دختر اینکارو کردی؟-حالا هر چی. بیا زودتر تمومش کنیم.-خیلی هم عالی. شروع کن ببینم چی بلدی. راستی قبلش. لخت شی خیلی بهتر میفته. بالاخره اینجوری یِر به یِر هم میشیم نه؟شروع کرد لباساشو درآوردن. هر تیکه رو درمیاورد با حرص میکوبیدش زمین. اگه هم راه فراری واسه این وضعیت بود اون انقدر احمق بود که نمیتونست پیداش کنه. بعد چند لحظه لخت شده بود و شورتش رو هنوز درنیاورده بود.من: زود دیگه جر نزن. منم بدون شورت بودم. یادته که؟شورتش رو هم درآورد.من: خب واسه شروع خوبه. حالا رو زانو.رو زانوهاش نشست. منم گوشیم رو درآوردم شروع کردم به فیلم گرفتن.من: منتظر چی هستی پس؟ خودش راست نمیشهها.دستش رو گذاشت رو کیر پسره و انقدر مالیدش تا کامل راست شد. بعد آروم آروم داشت کیر پسره رو میکرد تو دهنش. خیلی عجیب بود برام. فکر نمیکردم به این راحتی تن به اینکار بده. میدونستم مثل سگ از اون پسره فرخ میترسید ولی دیگه نه تا این حد.من: بابا اینکاره. کمکم خودمم دارم هوس میکنم.یه لحظه با حرص نگام کرد.من: ناراحت نشو حالا. من کیرمو کثیف نمیکنم.یکم دیگه واسه پسره ساک زد و پسره ارضا شد. آبش رو خالی کرد تو دهن فرهاد. اونم تا میتونست رو زمین تف کرد.گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و گفتم: «چطور بود؟ خوشت نیومد نه؟ حیفه آشغالی مثل تو زنده بمونه. حالام زود پاشو خودت و جمع و جور کن میخوام درو ببندم.»به پسره گفتم بره. تا اون لباساش رو بپوشه با گوشیش یه عکس رنگین کمون هم استوری کردم. لباساش رو پوشید. از اتاق انداختمش بیرون و درو قفل کردم که نتونه برگرده تو.من: اون شب من رها رو وقتی پیداش کردم که داشت از سرما یخ میزد، بد نیست یکم بفهمی چی کشیده. گوشیش رو انداختم زیر پامو خورد و خاک شیرش کردم. برگشتم برم سمت ماشین ولی چهره رها اومد تو ذهنم. دستام رو مشت کردم. رفتم سمتش و تا جایی که زور داشتم با مشت زدم تو صورتش.من: اینم واسه رها. حیف که ارزش نداری بیشتر از این کاری کنم لجن.رفتم سمت ماشین. داشتم از تو داغون میشدم. شاید حسابش با من پاک شده بود ولی رها چی؟ حس انتقامم تقریبا فروکش کرده بود ولی نفرتم بیشتر شده بود. حالا منم شده بودم یکی مثل اون، یه آشغال.طعم شیرین انتقام بعد از اون چند روزی که گذشت از بین رفت. خیلی آروم هم میگذشت. حالا فکرم مشغول چیزای دیگهای بود. گوشیم داشت زنگ میخورد…-بله؟-جیمزباند من چطوره؟ ارسلان میگم برنامهنویسی رو بذاریم کنار و بزنیم تو این کار، ها؟-باز این شر و ور گفتناش شروع شد.-من شر و ور میگم دیگه؟ اوکی. پروژه تقیپور آمادهست؟چیزی واسه گفتن نداشتم…-بگو دیگه، بگو. آهان خب ساکت بودن شر و ور حساب نمیشه راست میگی. خودت بگو این دفعه که زنگ زد چی بگم بهشون؟-نمیدونم یجوری دست به سرشون کن دیگه تو که بلدی.-آره دیگه پای گند و کثافت کاری که… اصن چته تو؟ مگه نمیخواستی دهن اون پسره رو سرویس کنی؟ خب کردی دیگه الآن چه مرگته؟ به روحیات و اعتقاداتت لطمه خورده؟-نمیدونم. فقط اینو میدونم که به هر چی میتونم فکر کنم به جز کار. تا حالا خودمو اینجوری ندیده بودم.-به به. تو با اون روحیات لطیفت واسه چی از این کارا میکنی آخه؟ این گِلبازیا رو باید بذاری واسه ما پسرجون. حالا هم نمیخواد به ذهن گرامی فشار بیارین. آماده شو بیام دنبالت بریم یه فری بخوریم.-حله.گوشی رو قطع کردم. همیشه واسه همه چی یه راه حلی پیدا میکردم. همیشه من بودم و من، حالا هر چی میخواست باشه باشه؛ ولی این دفعه نمیدونستم دردم چیه. واسه چی باید راه حل پیدا میکردم؟ بیشتر داشتم با خودم سر این کلنجار میرفتم که نکنه یه وقت کلید حل مشکلم دست رها باشه.فرشاد اومد و باهم رفتیم به باشگاه بیلیاردی که همیشه میرفتیم. بازی رو شروع کردیم.رها، ضربه. نه، ضربه. نه، ضربه، ضربه.تو ضربه آخر توپ از میز افتاد بیرون. تازه نگاهم افتاد به دور و برم. جوری به توپا ضربه میزدم که همه زیرچشمی داشتن نگاه میکردن. یه نفس عمیق کشیدم و یه دستی به صورتم. به فرشاد نگاه کردم. نمیدونم چرا ولی داشت با لبخند بهم نگام میکرد!-یه توپ هم ننداختی تو سوراخ. حتی شانسی هم هیچکدوم نرفت دقت کردی؟-هِه دقت. یکی از چیزایی که این روزا باهم آشنا نیستیم همین دقتیه که میگی.-بیا یکم بشینیم. بسه واسه امروز.رفتیم و نشستیم. مسئول سالن که باهاش دیگه رفیق شده بودیم داشت میاومد سمتمون که با اشارههای فرشاد راهش رو کج کرد و رفت.-خب ارسلان خان. یکم از این رها خانوم قصه واسه ما بگو ببینم.دست از فکر کردن برداشتم و یه نگاهی به فرشاد انداختم.-نه آقا فرشاد از این خبرا نیست.-همین که میگی خبری نیست یعنی خبریه. چجوری اصن آشنا شدین؟ رها که اون روز پیچوند. بگو ببینم داستان چی بود؟داستان رو از سیر تا پیاز با همه جزئیات براش گفتم. فقط اینکه دقیقا چه اتفاقی واسه رها افتاده بود که اون شب اونجا بود رو دیگه سانسورش کردم.-همین؟ یعنی کلا تو این چند روز همینارو فهمیدی؟ به نظر دختر خوبی بود، بی.اِم.و قرمز داشت و خونهشون لویزان بود؟ اف.بی.آی هم انقد قوی عمل نمیکنه لعنتی.-انتظار داشتی چیکار کنم خب؟ دختره از سرما داشت میمرد آوردمش خونه. بعد بشینم سین جینش کنم و اطلاعات ازش بکشم بیرون؟-دِ آخه لامصب من نمیدونم تو چرا نمیتونی درست و حسابی لاس بزنی با یه دختر آخه؟ قربونش برم کمرو هم که نیستی. اعتماد به نفست هم که کون خرو پاره میکنه. چندتا سوالم اگه تو میپرسیدی از شخصیتت کم نمیشد داداش من.-حالا که چی؟ رفت تموم شد دیگه.-اگه تنها میرفت میگفتم خب به درک، ولی مثل اینکه یه چیزایی رو هم با خودش برده.یکم به حرفش فکر کردم. خوب میدونستم منظورش چیه. شایدم راست میگفت.-چرت و پرت نگو بابا. پاشو بریم.باز داشت بهم لبخند میزد. پاشدیم رفتیم حساب کردیم و دوباره یه خوش و بش ظاهری با صاحب باشگاه کردم و زدیم بیرون.فرداش طرفای ظهر بود که زنگ درو زدن. من که حوصله همسایههارو نداشتم خودمو زدم به نشنیدن و طرف هم چندبار دیگه زنگو زد و بیخیال شد. حالا نوبت گوشیم بود. ای بابا حالا همه چی باید با هم به کار میفتاد؟ فرشاد بود…-جان؟-جان و زهرمار. مرتیکه درو باز کن.گوشی رو قطع کردم و رفتم درو باز کردم.-حیفه من که رفتم واسهات موز خریدم. میدونستم جیره موزت تموم شده.-ای خدا منو صبر بده.-یعنی برم دیگه؟-گمشو تو ببینم.-افسار گسیختی جدیدنا. بشین حالا یه انرژیزا آوردم برات زندگی کنی.رفتیم تو نشستیم. یه برگه گذاشت جلوم. برش داشتم و یه نگاه بهش کردم. در این حد که فهمیدم یکی با یه خط تخمی یه سری چیزا نوشته و دوباره به فرشاد نگاه کردم…-خط خودته دیگه؟-ببخشید دیگه ننهمون یادش رفت کلاس خطاطی بفرسته مارو؟برگه رو با بیخیالی انداختم رو میز.-چی هست حالا؟ پروژه جدیده؟ صد دفعه گفتم بده تایپیست تایپ کنه برام بفرست. پاشدی اومدی تا اینجا که چی؟-اینو فعلا میذارم رو حساب وضع روحی کیریت ولی در اسرع وقت میرینم بهت. راستش من برحسب اتفاق یه سری آشنا تو راهنمایی رانندگی دارم. بعد نشستم با خودم فکر کردم. یه آشنا تو راهنمایی رانندگی، یه بی.ام.و قرمز، رها، لویزان.کمکم هوشیار شدم و داشتم به دقت به حرفاش گوش میکردم.-میدونی سالیانه تعداد زیادی بی.ام.و قرمز نمیان تو ایران که پلاک شده هم باشن. خب قرمز هم که باشن…برگه رو از میز قاپیدم و شروع به خوندن کردم.-دم باباش گرما. ماشین رو زده به نام دختره. وگرنه یه سری باید ثبت احوال هم میزدم احتمالا.همون طور که فرشاد داشت واسه خودش حرف میزد من برگه رو میخوندم و زمزمه میکردم.رها خرسند. 23 ساله. نام پدر، محمود. لیسانس معماری. محمود خرسند از بزرگترین واردکنندگان ماشین. نام مادر، سحر. معلم دبیرستان دخترانه. وقتی رها 15 ساله بوده فوت شده. مدرسه، دانشگاه، شماره تلفن، آدرس منزل.-چجوری اینارو پیدا کردی؟یه موز دهنش بود و داشت با اشتها میخورد. انگشتش رو سمت من گرفت که صبر کنم خوردنش تموم شه. یکم مکث کردم.-اَه جون بکن دیگه.یکم دیگه انگشتش رو نگه داشت…-تربیتت کجا رفته؟ با دهن پُر؟منتظر شد من یه چیزی بگم.-فرشاد حرف میزنی یا به حرفت بیارم؟-از اونجایی که تو سابقه خشونت داری خودم حرف میزنم. به نام خدا…پاشدم بیفتم به جونش که…-خیله خب خیله خب. میگم وحشی. بابا ایرانه و رابطههاش دیگه. منم که میدونی هر جا بخوای خلاصه یه آشنایی دارم. یکی از بچهها راهنمایی رانندگیه. چیزایی که میدونستم رو دادم بهش و گفت ببینه چیکار میتونه بکنه. دوساعت بعد زنگ زد و گفت یه مورد بیشتر نیست. عکسش هم واسهام فرستاد که دیدم خود خودشه. بعد دیگه مشخصات رو سپردم دست بروبچ خودمون که اونام دو سه ساعته اینارو درآوردن. البته گفتن یه کاری براشون پیش اومد که دیر شد.-عکسش کو؟عکس رو بهم نشون داد. خودش بود. لعنتی مثل اینکه فکرم درست بود.چیکار کنم حالا؟ زنگ بزنم؟ زنگ نزنم؟ نه حضوری برم پیشش بهتره؟ نه نه، برم جلو در یارو چی بگم آخه؟ بهش پیام میدم که بریم بیرون، آره اونم میگه باشه عشقم.ای خیر نبینی فرشاد. بدتر شد که الآن. عه عه ببین چجوری مارو گذاشت تو خماری پاشد رفتا. پاک روانی شدم رفته. دارم با خودم حرف میزنم. اگه اون شب میدونستم قراره به اینجا بکشه، غلط میکردم برم سمتش. میذاشتم همونجا… وای خدا چی دارم میگم آخه؟!!بعد از رفتن فرشاد کلا برنامه همین بود. هر از گاهی هم میرفتم جلو آینه حرف میزدم انگاری دو نفریم. مشکل همه رو من خودم حل میکردم، حالا مثل خر تو مال خودم مونده بودم. یعنی یه نفر نیست به داد من برسه؟ غیر از اون فرشاد خیر ندیده که فقط جاسوسبازی بلده البته!فردای اون روز طرفای غروب فرشاد بهم زنگ زد…-سلام.-تو عزیز دلمی دلانگیز. اصن این سلامای عاشقانهته که منو دیوونه خودت کرده لعنتی.-حرف میزنی یا یه پایان عاشقانه به تماسمون بدم؟-اوه اوه با هم آره؟ تهدید میکنی؟ شاخ شدی؟-فرشاد حرف بزن ببینم چی میگی. هنوز دارم با این دسته گلی که دستم دادی سر و کله میزنم.-از اون مغز درب و داغون تو بیشتر از اینم انتظار نمیره. بیا پاتوق، دوتایی یه فکری بکنیم واسهاش. خونهات هم نمیاما، انگاری هر چی بدبختی تو عالم هست ریختن اون تو.-ساعت چند؟-هشت.-خیله خب میام.-جــــــــــون تو فقط…گوشی رو قطع کردم و دوباره رفتم سر سوالای خودم. زنگ؟ حضوری؟ پیام؟قبل از 8 تو کافه بودم. هرچند اون حداقل نیم ساعت تاخیر رو همیشه داشت ولی من طبق عادت همیشه سر وقت میرفتم. گوشیم و درآوردم و شروع کردم بازی کردن. بازی کردن همیشه میتونست یکم به افکارم نظم بده. ساعت 8:15 بود و بازی هم دیگه راضیم نمیکرد. هی اینور اونور رو با کلافگی نگاه میکردم تا اون فرشاد لندهور پیداش بشه. آخه فکر من وقتی نمیرسه فکر اون میخواد برسه؟ الکی پاشدم او…به روبه رو خیره شده بودم و چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. رها… رها؟ اون اینجا چیکار میکنه؟ یکم طول کشید تا متوجه بشم که کار فرشاده. جلوی در وایساده بود و خیره شده بود به من. نه من حرکتی از خودم نشون میدادم نه اون. انگار هر چی اونجا بود از حرکت وایساده بود. نفسای عمیق میکشیدم و چشم از رها برنمیداشتم. بیا دختر، یه حرکتی کن.یهو برگشت و خیلی سریع از کافه رفت بیرون. لعنتی… نباید برم دنبالش، خب نخواست با من حرف بزنه دیگه، زور که نیست. یکم تو اون حالت موندم. اَه غلط کرده اصن، باید باهام حرف بزنه. از جام پاشدم و با نهایت سرعت از کافه خارج شدم. از پلهها پایین رفتم و جلوی خروجی وایسادم. چپ و راست رو به سرعت نگاه کردم که ببینم کدوم وری رفته؛ ولی دیگه نیازی به دوییدن نبود. رها چند قدم بیشتر از کافه دور نشده بود. بیحرکت وایساده بود. خیلی دوست داشتم بدونم به چی داشت فکر میکرد. کدوم سوال بی جواب، مانع رفتنش شده بود؟آروم به سمتش حرکت کردم و روبه روش وایسادم. دستاش به سینهاش بود و سرش رو پایین گرفته بود. انگاری خودش رو بغل کرده بود. دوست داشتم بدون هیچ حد و مرزی تو آغوش بگیرمش. بازم بهم اعتماد کنه و خودش رو تو بغلم رها کنه، رهای رها.-رها.-…-رها، میشه سرتو بیاری بالا؟-…-چی میخوای بشنوی؟ اینکه از اون روز یه لحظه هم فکرت از سرم بیرون نرفته؟ اینکه زندگیم بهم ریخته؟ آره، این منم که دارم اینارو میگم. این اولین باره که دارم اینارو به یه نفر میگم. تو باعثش شدی دختر. حالا نمیتونی بذاری بری. میشه نگام کنی؟هیچ حرکتی نکرد. دستم رو آروم بردم سمت صورتش. زیر چونهاش رو لمس کردم. چند قطره اشک روی دستم حس کردم. یه نفس عمیق کشیدم و با حوصله سرش رو آوردم بالا. مقاومتی نمیکرد. چشماش رو بسته بود. با کوچکترین فشاری که به چشماش میآورد چند قطره اشک سرازیر میشد.-نمیخوای منو ببینی؟ من هنوز همون ارسلانما. همونی که تو اتاقش راحت میخوابیدی و حتی نگاهت نمیکرد. همون که اگه مجبور نشده بود حتی لمست هم نمیکرد. اینارو یادته دیگه؟چشماش رو باز کرد. با انگشتم قطرههای اشکی رو که زیر چشمش بود پاک کردم. دیگه نتونست طاقت بیاره و پرید تو بغلم. یه نفس عمیق با خیال راحت کشیدم و دستامو دور کمرش حلقه کردم. چه حس قشنگی بود. لبخندی از آرامش نشست رو لبام. هر چی میگذشت فکرم آزاد و آزادتر میشد. آزاد از چیزای دیگه میشد و پر میشد از رها. روحم، فکرم، قلبم، انگاری خیلی وقت بودن که منتظر این لحظه بودن. پس “من” چی بودم که ازش خبر نداشتم؟شروع کردم به نوازش سر و موهایی که از کنار شالش بیرون زده بودن. میخواستم بیشتر کشفش کنم، اما این دفعه با میل خودم، با میل رها. این دفعه جسممون خوب نمیتونست با هم در تماس باشه، در عوض روحمون بیشتر از این نمیتونست بهم نزدیک باشه.چند دقیقهای گذشت. متوجه نگاه کسایی که از کنارمون میگذشتن میشدم، ولی تو اون لحظه کی به اونا اهمیت میداد؟-نمیخوای چیزی بگی؟ نمیخوای یکم صدات رو بشنوم؟-چرا زودتر نیومدی؟چون انتقام برام شیرینتر از هر چیز دیگهای بود؟-باید با خودم کنار میومدم.-خودخواه.لبخندم عمیقتر شد…-فکر نمیکردم به این زودی دعوا کنیم!خندهاش گرفت. با دستام نگهش داشتم و یکم ازش فاصله گرفتم که بتونم خندهاش رو ببینم. چشای خیسش و لبخند رو صورتش ترکیب جالبی ساخته بود. هنوز هم ازم خجالت میکشید و سرش یکم رو به پایین بود و مستقیم نگام نمیکرد.-اونجوری نگام نکن دیگه.-خجالت نکش دیگه خــــــانوم. تو دیگه مال خودمی.در خونه رو باز کردم و رفتیم تو. این دفعه دیگه فرق میکرد. حالا دیگه مغزم همونی رو میگفت که قلبم میگفت. وجودم پر از آرامش بود. هنوز خیلی چیزا باید بینمون حل میشد ولی، دیر یا زود حل میشد. یه سری چیزا به زمان نیاز داره و من واسه این چیزا خـــیلی صبورم.لباسامون رو عوض کردیم. من اینور اونم اونور. یه چیزی واسه خوردن آماده کردم و تو سکوت خوردیم. نه اینکه چیزی نداشتیم واسه گفتن نه، انگاری جفتمون اون سکوت رو دوست داشتیم. نگاه کردن به هم رو. انگاری با یه تلنگر اون آرامشه از بین میرفت.-خب فک کنم وقت خوابه. میدونم تا صبح بیدارم ولی خب اینجوری بهتره.-باشه.رو نوک پاش وایساد و لپم رو بوس کرد. یه لبخند قشنگ هم زد و رفت تو اتاقو مثل همیشه درو بست. قلبم داشت از جا درمیومد. کوچکترین حرکتی نمیکردم که نهایت لذت از اون بوسه رو ببرم. بعد از چند لحظه هیجان بهم هجوم آورد. دستگیره در اتاق داشت میومد پایین. تا جایی که میشد اومد پایین و بعد از چند لحظه در باز شد. از اون باریکه، تختم تا حدودی معلوم بود. رها چراغ رو خاموش کرد و رفت دراز کشید رو تخت. اون با این حرکت حرفش رو زد. حالا مونده بود جواب من. احساس میکردم اگه اون شب جوابش رو نمیدادم دیگه هیچ فرصتی برام نمیموند. چیزی هم نمیتونست جلوم رو بگیره. رها همونی بود که من برای اولین بار حسای تازهای بهش داشتم. آروم رفتم سمت در. چند لحظه جلوی در مکث کردم و رفتم تو و درو بستم. حالا من بودم و رها و باریکه نوری که از بیرون میومد.چشماش رو باز کرد. برام رو تخت جا باز کرد. آروم کنارش به پشت دراز کشیدم. تا حالا همچین حسی نداشتم. خیلی قوی بود. راحت آدمو مجبور به هر کاری میکرد. دست رها اومد رو سینهام و سرش رو گذاشت رو شونهام. چیزی که هیچوقت دیگه به این قشنگی تجربهاش نکردم. سرشو بوسیدم و دستم رو گذاشتم روی دستشو نوازشش کردم. اون شب تماماً آرامش بودم. انقدر غرق در احساسات قشنگ بودم که به هیچ چیز دیگهای نمیشد فکر کرد.همیشه از دوست داشتن یه نفر میترسیدم، چون فکر میکردم ضعیفم میکنه. خب اینکارم کرد ولی حالا دیگه نمیتونم بدون اون ضعف زندگی کنم.پایاننوشته: SexyMind
253