گی_بدون سکس_داستانچشمامو که باز کردم ساعت حدودای نه و نیم بود ، وقت داشتم یه چایی بخورم ، اصن کی حال داره بره سر کار.ازخودمو این زندگی متنفر بودم ، تنها خوبیش این بود که بالاخره دستم تو جیب خودم بود و نباید به کسی جواب پس بدم اما خب زندگی ما هم همینه دیگه.سرم با فتوکپی مدارک و ثبت نام مردم واسه بدبختیاشون تو اینترنت گرم بود توی اون شلوغی یه نفر گفت سلام میشه…سرمو که به سمتش چرخوندم ، انگار محوش شده بودم ، یه مرد جوون همراه با یه خانم میانسال که بنظر مادرش میومد ، هر دو کاملا مشکی پوشیده بودن و از قیافهاشون میشد فهمید که ناراحتن.اب دهنم قورت دادم و گفتم: جانم!گفت: فرمای بیمه رو میخوامکاملا خنگ شده بودمدوباره گفت: بیمه گفته برای تغییر سرپرست فرم دارین؟!سرمو به علامت تایید تکون دادم و گفتم الان براتون پرینت میگیرم.فرما رو که دادم بهش و گفتم: کپی هاتونم گرفتین؟مادرش گفت: نه پسرم هر چی میدونی لازمه تا بگیریم.گفتم: تا فرمارو پر کنید کپی مدارک شناساییتونم میگیرم.ایستاد کنار کانتر مغازه و با کمک مادرش فرماشو پر میکرد.کپی و اصل مدارک تحویلش دادم ، توی چندتا کادر نمیدونست چی بنویسه ، سعی کردم راهنماییش کنم.کارت بانکیشو داد بهم تا حساب کنم ، فقط یه چیزو میدیدم ((علیرضا پرسان))-۴۷۸۰+چی؟-رمزو میگم.+اها!کارتو که کشیدم ،گفتم: رمز؟-۴۷۸۰برای اولین بار تو نیم ساعت گذشته یه لبخند دیدم رو لبش ، بیشتر حالت تمسخر بود تا هر چیز دیگه.ولی امان از دل من که با همینم خوش بود.تر کیب چهره سفید و زیباش تو لباسای یه دست مشکیش ، چشمای غم زدش کنار لبخند کوتاش ، خدای من چقد جذابیت داشت واسمدوست نداشتم بره ، حاضر بودم تا ابد نگاش کنم…بخودم که اومد یه مشتری داشت صدام میزد ، اونا رفته بودن.حدودای ساعت هشت بود که تعطیل کردم.فکرم درگیر بود ، کار هر روزم این بود که یکسره تا شب باشم ، همینم باعث شده بود ، یکم سرمون شلوغ باشه ، چون ادارات اطراف میدونستن همیشه بازیم ، ارباب رجوع شونو میفرستادن اینجا.خانم اسکندری اوایل صب میومد تا من بیدارشم و بیام کمکش ، عصرا که خلوت تر بود خودم تنها بودم.خانم اسکندری دخترک زرنگ و باهوشی بود که تو این دوسال خودشو همجوره بهم ثابت کرده بود، خوشرو و مردم دار ، زرنگ و از کامپیوتر به اندازه من مهندس نرم افزار سر درمیورد ، هم دوست بود هم شاگرد.با صدای بوق و فحش ماشین پشت سریم به خودم اومدم و حرکت کردم ، فقط چند ثانیه تا قرمز شدن چراغ مونده بود ، کاملا گیج بودم.پسری که امروز دیدم یجورایی دلمو برده بود.پیش میومد پسرایی که بیان پیشمون و دلم بخوادشون اما این یکی فرق داشت.ته ذهنم که جست و جو میکردم شماره مادرشو از رو فرما حفظ کرده بودم اما هیچ وقت اونقدر سخیف نشده بودم که برای خونواده ای که پدرشون رو از دست دادن مزاحمت جدیدی درست کنم.میدونستم توی دنیا مشکلات خودشون غرقن و برای تغییر واریز مستمری پدر به مادر داشتن تلاش میکردن.اما…این تنها نشونیم از پسری بود که یجورایی خیلی خیلی میخواستمش.شماره مادرشو تو گوشیم ذخیره کردم به امید اینکه یه روز شاید به کار اومد.دیگه تقریبا میدونستنم نمیبینمش.حدودا یه هفته ای گذشت مدام فکرم مشغولش بود و خدا خدا میکردم یه فرم دیگه ازش بخوانو بیاد.صبا زودتر میرفتم تا شاید ببینمش.این یه هفته شد یه ماه.دیگه دوباره روند عادی زندگیمو از سر گرفته بودم ، هر موقع بیدار میشدم میرفتم سرکار.خانم اسکندری هم مث همیشه صبا زود کافی نتو باز میکرد ، توی این دوسال خونوادش از چشم پاکی من و اخلاقم مطمئن بودن و حقوقیم که بهش میدادم نسبت عرف بیشتر بود ، مطمئن بودم تا باشه لازم نیس نگران باشمیه عصر رو صندلی لم داده بودمو چایی میخوردم که دیدمش ، از در که اومد داخل ، نمیدونستم خیال میکردم یا واقعی بود.صداشو که شنیدم مطمئن شدم خواب نیستم ، لباساش عوض شده بود اما هنوزم رنگای ساده و خنثایی داشتن و یه کم ریش.سلام کرد و خسته نباشید گفت.نگاهم به چشماش قفل شده بود.-ترجمه میکنید؟+چی رو؟ چند صفحه است؟-۱۵ تایی میشه ، روانشناسیه.میدونستم مترجمی که باهامون کار میکرد اصن متون تخصصی قبول نمیکنه با این حال شانسمو امتحان کردمو زنگ زدم بهش.جوری با عصبانیت گفت من که بهتون گفته بودم کار نمیکنم این چجور سوالیه ، فرداش میان میگن اشتباه ترجمه کردی هزار تا انگ دیگه ، تازه دوبرابر باید وقت بزارم.دلم میخواست بهش بگم دیگه گه خوری نکن اما محترمانه ازش خداحافظی کردم اخه نیازش داشتم.رو کردم به علیرضا با این که متوجه شده بود اما هنوز منتظر بود باید بهش میگفتم نه ، اما نمیخواستم این فرصتو از دست بدم.گفتم: یه شماره بزار تا فردا بهتون خبر بدم مترجمی قبول میکنه یا نه!منتظر بودم بگه نه میبرم یه جای دیگه ،اما با لبخند گفت باشه!۰۹۱۱…داشت میرفت گفت: منتظرم خبر بدین باشه؟گفتم: چشم ، حتما عزیزم!سرشو انداخت پایینو رفت ، خودخوری میکردم چرا بهش گفتی عزیزم ، اخه ادم چقد میتونه احمق باشه ، خیلی خری ممد!!شب زودتر تعطیل کردم ، توی فکر ترجمهاش بودم ، چیکار کنم برم بدمشون یه جایی که تخصصی قبول میکنه ، دوباره به خودم میگفتم نه این چه کاریه مگه بازیه! فردا یه اشکال پیش بیاد چی!تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و بگم نتونستم کسی رو پیدا کنم.فردا زنگ زدم بهش حوالی ظهر بود ، جواب نداد ، بعد از گذشت چند دیقه دیدم زنگ میزنه ، برداشتم گفت ببخشید کلاس بودم نمیتونستم جواب بدم.+جناب شرمنده کسی قبولش نکرد ، یه کافی نت ادرس میدم ببر بده بهش.-نه اونجا بردم سرش خیلی شلوغه بموقع نمیتونه تحویل بده ، همه بچه ها رفتن دادن به همون آقا ، منم فقط یه ماه فرصت دارم ، نمیشه توروخدا یکاریش کنین؟!نمیتونستم بهش نه بگم اما اگه میگفتم اره چی؟اون زنیکه بداخلاق جرم میداد اگر بهش بگم حالا سعیتو بکن ببین میتونی ترجمه کنی یا نه.یه فکر به ذهنم خطور کرد گفتم خودم ترجمه میکنم اما خودتم باید کمک کنی ترجمه کلمات تخصصیشو و مرتب کردن جملاتشو.با یه خوشحالی گفت باشه.تمام وقتمو گذاشتم نگاه کردم ساعت هشت بود باید تعطیل میکردم.چقد خوابم میومد ساعت از یک گذشته بود و من فقط نصف صفحه رو ترجمه غلط و غلوط کرده بودم.فردا که صفحه اول که تموم شد بهش زنگ زدم گفتم باید بیای کلمات تخصصیشو ترجمه کنی.-بفرست تا ترجمه کنم.همه ذوقم کور شد با هزار بدبختی و بی امیدی گفتم نمیشه و باید بیای واسم توضیح بدی اینو ، بالاخره قبول کرد بیاد کافی نت ، یجوری خوشحال بودم که نمیشه توصیفش کرد تا فردا که بیاد وقت داشتم ، تمام هوش نداشتمو جمع کردم صفحه دومو ترجمه کردم.قرار بود عصر بیاد که خلوت باشه.داشت واسم بعضی از کلمات و ترجمه میکرد و بعضی ها رو میگفت معادل ندارنو همینجوری بنویس.از شانس بد عصر اینقد مراجعه داشتیم که نفهمیدیم چی شد ،اعصابش کلا خرد شده بود اخه هی بلند میشدم و همینکه مینشستم بهش میگفتم کجا بودیم یا داشتی چیو توضیح میدادی.با آرامش بهم گفت از حالا کلماتو بفرست واست ترجمه میکنم ، برا جمع بندی مطالب یه جای خلوت مث کافه قرار میذاریم.یکی دوبار باهاش رفتم کافی شاپ ، همون قرار و چند ساعت دیدنش بس بود که حالم برای چند روز قبل و بعدش خوب باشه.وقت که میشد یکم از خودش میگفت ، دانشجوی سال سوم روانشناسی بالینی بود…کلامش نافذ بود و گوش هایی خوبی واسه شنیدن داشت یه جاهایی فکر میکردم اون دکتره و من شدم مریض.مریض چشماش ،مریض عطر تنش ،مریض صداش و مریض هرچیزی که بهش ربط داشت.دیگه تقریبا راه افتاده بودم و به کمکش احتیاجی نداشتم صفحات آخر ترجمه تموم شد، چنتا اشکال مسخره پیدا کردم ، برا آخرین بار گفتم بیاد تا توضیح بده.از همیشه سعی کردم لباسای بهتری بپوشم ، کافی نت رو که تعطیل کردم بیرون منتظرم ایستاده بود ، دستشو بلند کردم و سلام داد.دستمو گذاشتم رو سینم و با سر جواب دادم.راه افتادیم به سمت محل قرارمون کلا شاید چهل و پنجاه متر فاصله داشت اما انگار روی ابرا راه میرفتم ، احساس میکردم باید ناراحت باشم چون آخرین قراره اما سعی میکردم سرکوبش کنم.توضیحاتش زود تموم شد و قرار شد فردا آخرین صفحاتش تایپ شه و بیاد بگیرتشون ، مطمئن بودم الآناست که بره ، میخواستم حرف پنهان دلمو بهش بگم اما یدفعه مامانش زنگ زد.گفت: ببخشید! داشت به مامانش خیلی خوشکل توضیح میداد و قربون صدقش میرفت. انگار میدونست بعد از عروسی دوتا آبجی بزرگترش و مرگ باباش ، مامانش بیشتر از همیشه بهش نیاز داره.یه نهیب به دلم زدم که تو با گرفتن این پسر چیکار با مادرش میکنی!با مادری که وقتی فهمید پسرش عاشقه پسرای دیگست ، بیرونش کرد و حتی نمیخواد صداشو بشنوه.چقد سختی کشید تنهایی و بی پولی ، نگاه های بد اونایی که میشناختنش ، اومدن به یه شهر دور بعنوان یه غریبه ، کار کردن تو رستوران و هزار تا اشغالدونی دیگه.وقتی موتور خرید چقد خوشحال بود ، شد پیک.دیگه رو دلش خط کشید.تا بالاخره یه سیستم خرید و شد کافی نت چی!!خدا بهش نظر کرد تو سه سال کار هم تونست رهن خونه رو جور کنه تا از شب خوابی تو اون مغازه خلاص شه هم کم کم یه ماشین مش ممدلی بخره.حالا هم که عاشق شده ، میخواد تر بزنه به زندگی یه مادر و پسر دیگه.چقد دلم تنگ شده برای صدایی که بارها بهش زنگ زدم ، جز فحش و تف چیزی نصیبم نشد ، جز نفرین و آرزوی مرگ چیزی نشنیدم.تماسش که قطع شد گفت: چی میگفتی محمد؟در حالی که چشمام آغاز یه بارونو خبر میداد و حال دلم ابری بود گفتم هیچی ، بریم مامانت نگرانه.-اره اون بنده خدا بغیر من کسیو نداره.+ایشالا سایش همیشه رو سرت باشه.-خدا مادرتو بیامرزه اصن یادم نبود وگرنه جلوت باهاش حرف نمیزدم ، ببخشید ناراحتت کردم.از خودم بدم اومد من که از دروغ بیزار بودم ، مادرمو کشته بودم تا نخوام راستشو بگم.از هم جدا شدیم چن باری بهش گفته بودم بیا تا برسونمت ، همیشه میگفت: نه خودم میرم، راهم نزدیکه و پیاده روی رو دوس دارم.پشت سرم بلند گفت حالا تعارف نکنیا نمیام. انگار تمام غمم رفت خندیدمو گفتم خب بیا من که حرفی ندارم.اروم بسمتم دوید و سوار ماشین که شد از زاقارتی ماشین خندش گرفت.گفت خدایی ماشین مش ممدلیه، گفتم خب بهت گفتم ولی خداییش با برکته ، خندید گفت حتما داف جور کنه!گفتم نه این داف کور کنه. تو راه منو نذاشته ، رفیق تنهاییامه ، دلم که میگیره منو میبیره بیرون دورم میده و سیگار واسم میخره.دیگه کاملا یادم رفته بود واسه چی ناراحت بودم، خندش که بلند شد تازه یادم افتاد دلیل حال خوبمو.رسوندمش گفتم تو که راهت همچینم نزدیک نبود؟گفت: نمیخواستم مزاحمت بشم همینکه داری واسم از وقتت میزنی و ترجمه میکنی کلی ازت ممنونم.پیاده شد ، یه خونه ویلایی ساده با دیوارای اجری توی یه کوچه ی باریک قدیمی.وای که بوی برنجش چه خوب بود!همین که رفتم دیدم داره زنگ میزنه ، نگاه کردم نکنه کیفی چیزی جا گذاشته!برداشتم قبل اینکه حرفی بزنم گفت خدا منو خنگ لعنت کنه ، یادم رفت بگم بیای توو شام بخوری ، اصن واسه همین آوردمت تا اینجا اما اینقد خندیدم یادم رفت ، برگرد توروخدا!!+دور شدم شرمندتم به مامانتم سلام برسون.یه جوری بود حال دلم نمیتونستم بیشتر پیشش باشم ، خیلی خودمو کنترل کردم که نگم.اومد که ترجمشو بگیره کلی معذرت خواهی بابت دیشب و تشکر که کارش زود راه افتاده.تقریبا تمام متن و باخودش سرهم کرده بودیم ، مطمئن بود خوبه ، تایپشم کنترل کرد و کارتشو که داد،گفتم قابل نداره.گفت: خیلی عزیزیدلم داشت منفجر میشد ، دویست کشیدم و رسید دادم دستش.نگاش که کرد گفت راه نداره اصن این پول ترجمشش نیست و دوستام خیلی بیشتر پول دادن ، تازه تو خیلی زحمت کشیدی!+برو رو حرف برادر بزرگت حرف نزن.تازه ویرایش متنش که با خودت بود درست گرفتم ، بالاخره رفت.دیگه هر چند وقتی یه پیام یا لطیفه میفرستاد برام ، منم سعی میکردم جواب مختصر یا یه استیکر بفرستم.یه شب پیام داد ناراحت میشی بهت پیام میدم+نه این چه حرفیه؟-اخه تمام پیامای این مدتتو جمع کنی یه جمله نمیشه!+اصلا توجه نکردم ، خوبه که یه دوست مث تو دارم ، چشم ، از حالا هم پیام میدم هم جمله وار مینوسم.اما خودم میدونستم چرا اینجوری کردم که خودش ولم کنه ، من نمیتونستم ولش کنم.با پیامای امشبم بهش مشخص بود.ادامه...نوشته: محمد
80