...قسمت قبلتنها دلخوشیمم از دست داده بودم و زندگیم سخت تر شده بود، خیلی از کارم پشیمون شده بودم و هر روز اون اتفاقو مرور میکردم، همه چیز تقصیر من بود، تصمیم گرفتم قوی تر از قبلم باشم و حالا که حمایت احسانم ندارم بیشتر تلاش کنم برای زندگیم، تصمیم گرفتم تو تابستون زبان انگلیسیم رو قوی تر کنم و لغتای بیشتری یاد بگیرم، عاشق پزشکی بودم و میخواستم رشته تجربی رو انتخاب کنم، یه روز رفته بودم اتاق احسانو تمیز کنم و دیکشنریشو بردارم، دیدم کتاباش پر خاکه و کتابخونشو ریختم بیرون و شروع کردم به گرد گیری، همين جوري كه داشتم کتابارو دستمال میکشیدم دفتر خاطراتشو پیدا کردم، بازش کردم و دیدم صفحه اولش یه نقاشی از صورت منه و زیرش نوشته چشمان کهربایی، شروع کردم به خوندن خاطراتش، همه زندگیشو نوشته بود و تلخ ترین قسمتاش مرگ مادرش و اذیتای حاجی بود که چقد دست کم میگرفتتشو مادرشو اذیت میکرده، واقعا راست گفته بود عاشقم بوده و بیشتر خاطراتش درباره من بود، اون روزی که خبر عقد من با پدرشو شنیده بود اینجوری نوشته بود:ساعت ۹ صبح مریم بهم زنگ زد و گفت امروز پدرمون دوباره ازدواج میکنه، بهش گفتم با کی ایشالا سر پیری معرکه گیری، گفت با دختر احمد موتورساز، اسمش نبات، وقتی اینو شنیدم همونجا نشستم رو زمین سرم گوم گوم میکرد و چشمام سیاهی رفت، آخه چرا باید اینجوری بشه، چشمای جادوییه تو، حالا باید همیشه جلوم باشه و حسرت بخورم، قلبم دیگه نمیزنه، درد دارم، چرا عشقم شده حسرت جلو چشمام، کاش هیچوقت اینجوری نمیشد، خسته ام، چجوری میخوام تحمل کنم خدا یه عمر چطوری با دیدنش از دور زندگی کنم، طاقت ندارم عقدشو ببینم، به اصرار پدرم گفتم شام میام، وقتی اومد تو سالن بهش سلام کردم و خوشامد گفتم، چقد ناز و خانوم شده، دلم دوباره براش رفت، تا حالا باهاش حرف نزده بودم، چقد ناراحت و غصه دار، بمیرم براش، انقد حالم با دیدنش بد شده بود که نتونستم بعد مهمونی باهاش حرف بزنم، گفتم خوابم میاد و اومدم تو اتاقم، پدرم بردش تو اتاق، رفتم پشت اتاقشون، صداشو میشنیدم که آه وناله میکنه، دلم میخواست من تو اتاق بودم و الان باهاش عشقبازی میکردم، صدای جیغاشو میشنیدم و دلم میخواست برم بابامو بزنم که اینطوری داره اذیتش میکنه، طاقت نیاوردم و برگشتم تو اتاقم، تا صبح چشم رو هم نزاشتم،دلم میخواست همش یه خواب بوده باشهخاطراتشو میخوندمو گریه میکردم، رسیدم صفحه های آخر، دنبال روزی میگشتم که منو در حال خودارضایی دیده بود، اما هیچی ازون روز پیدا نکردم—————————————————————یک ماه از تابستون گذشته بود و حسابی خودمو سرگرم کرده بودم با زبان و خیاطی، یه شب حاجی اومد خونه و حالش خوب نبود، هرچی بهش گفتم بیا بریم درمانگاه نیومد و رفت خوابید، نصفه شب رفتم پیشش بخوابم که دیدم چشماش باز و دهنش کج شده، رفتم تو حیاط جیغ زدمو همه بیدارشدن اومدن، بردیمش درمانگاه و گفتن سکته کرده و باید ببریدش بیمارستان بستری شه، همه چپ چپ بهم نگاه میکردن که انگار تقصیر من بوده، بردیمش یه بیمارستان تو تهران، بستریش کردن، وقتی تو بیمارستان احسانو دیدم رومو برگردوندمو بهش سلام نکردم، مریم و عیسی و زنش باهامون اومده بودن، قرار شد بریم خونه احسان بخوابیم که من گفتم میمونم پیش حاجی و همینجا میخوابم بعد احسان اومد پیشمو سلام کرد گفت شما بفرمایید منزل من، من اینجا میمونم، خوب نیس زن جوون تو بیمارستان بمونه، شما بفرمایید من هستمبهش نگاه کردمو چیزی نگفتم، از جام بلندشدم و با بقيه رفتيم خونه احسان، فرداش احسان اومد خونه و به عیسی گفت شما برید، من مراقبشم، به کار و زندگیتون برسید، به منم گفتن بیا بریم گفتم من هیچ جا نمیام، ازینکه حاجی بلایی سرش بیاد خیلی ترسیده بودم و بعد اون معلوم نبود بچه هاش چه بلایی سرم میارن، اگه حاجی چیزی میشد تو اون ده دیگه کسی نمیزاشت زندگی کنم و دیگه واسه همیشه تو خونه بابام زندانی میشدم، منو مریم موندیم تهران و هر روز میرفتم ملاقات حاجی، احسان کلا خنثی رفتار میکرد و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و صبحا میومد خونه که بره سر کار و مریم به جای احسان میرفت بیمارستان و دوباره نوبتی جاشونو باهم عوض میکردن، وقتی میرفتم ملاقات همه فکر میکردن من نوه حاجی ام و یکی ام اونجا منو از حاجی خواستگاری کرد، حاجی خیلی ناراحت شد و باهاش دعوا کرد، دکترا و پرستارهاام که دیگه فهمیده بودن من زن حاجی ام همش با تعجب بهم نگاه میکردن و بعضی اوقات میفهمیدم که به بقیه نشونم میدن و راجبم حرف میزنن، یه روز صبح احسان اومد خونه و دوش گرفت و رفت سرکار، مریم هم رفت بیمارستان، نیم ساعت بعد احسان برگشت خونه، بهش گفتم چیزی جا گذاشتی که گفت میخوام باهات حرف بزنم، گفتم میشنوم، گفت: میدونم خیلی دلخوری ولی دست خودم نبود، از خودم بدم اومد که تونستم انقد کثیف بشم که همچین کاریو بکنم واقعا متاسفم و معذرت میخوام-راجب چی حرف میزنی؟ من که کاری نکردم و چیزی یادم نمیاد، از دستتم ناراحت نیستم، اگه حرفات تموم شده پاشو برو به کارت برساز رو صندلی بلند شدم که برم تو اتاق، یهو اومد از پشت بغلم کرد و در گوشم گفت خیلی دوستت دارم و صورتمو بوسید، سرمو برگردوندمو تو چشماش نگاه کردم و بهم گفت قربون چشمای خوشگلت برم من، صورتشو کج کرد و اومد ازم لب بگیره که خودمو کشیدم کنار و گفتم قصد داری دوباره به بابات خیانت کنی؟ در ضمن یادت که نرفته تو به من محرمیسرشو انداخت پایین و از خونه رفت بیرون، ازینکه باهاش اینجوری رفتار کردم خیلی ناراحت بودم اما اگه بعد سکس دوباره تحقیرم میکرد دیگه هیچوقت خودمو نمیبخشیدم، بعد اون روز دیگه زیاد باهام حرف نزد و حاجی مرخص شد ولی دیگه نمیتونست راه بره و خیلی کم میتونست حرف بزنه، برگشتیم ده، سعی کردم به خوبی ازش مراقبت کنم تا زودتر خوب بشه، خیلی شرایط بدی بود، مجبور بودم زیر حاجی لگن بذارم و حالم خیلی بد میشد و هر بار بعدش بالا میاوردم، کلی مهمون میومد دیدنش و همش در حال پذیرایی کردن بودم و بچه هاشم فقط سر میزدن بهش و هیچ کاری برای باباشون نمیکردن، دیگه از زندگیم خسته شده بودم، برمیگشتمم خونه ی بابام زندگیم ازین بدتر میشد، یک ماه بعد از برگشتمون به ده احسان اومد خونه، روز اول باهاش خیلی خشک رفتار کردم و هیچ توجهی بهش نشون ندادم، فرداش ناهار فسنجون درست کردم و بردم اتاقش، گفت میبینم که غذای مورد علاقمو درست کردی، دستت درد نکنه خانوم، نمیدونم چطوری از زحمتایی که برای پدرم میکشی تشکر کنم الان فهمیدم که چقدر دختر قوی هستیاز حرفش ناراحت شدم و گفتم اولا من نمیدونستم فسنجون دوس داری و بخاطر شما درست نکردم، ثانیا ممنون بابت تشکرت ثالثا هندونه زیر بغلم نزار لطفا، فکر نکن دلم میخواد این کارارو بکنم، همش از ناچاریه، لحظه ای که راهی پیدا کنم برم مطمئن باش ثانیه ای درنگ نمیکنم-اولا هندونه نمیزارم، تو واقعا با پشتکار و قوی هستی، اینو تو همه جوانب ازت دیدم ، ثانیا علاوه بر ظاهر زیبات شخصیتتم جذاب و پر از پیچیدگیه، ثالثا روزی هزار بار حسرت داشتنتو میخورم+لطفا دیگه راجب احساساتت با من حرف نزن، اگه یه روز پدرتم نباشه من هیچوقت نمیتونم باهات ازدواج کنم یا کنارت باشم، من تا آخر عمرت محرمتم و زن بابات میمونم پس بهتره که منو واسه همیشه فراموش کنی و ذهنتو درگیرم نکنیدر اتاقشو باز کردم که برم پایین، یهو بازومو گرفت و منو کشید سمت خودشو بغلم کرد و در گوشم گفت دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم، پرتم کرد رو تختش و افتاد روم، خودشو میمالید بهم و لبامو میخورد، نفساش تند شده بود و آروم گفت میمیرم برات، تا آخر عمرم نمیزارم کسی به غیر از خودم بکنتت، عاشقتم، ازین به بعد دیگه مال منی، بخاطرت جهنمم میرم زن بابای قشنگم، بلوز و سوتینمو درآورد و چند ثانیه به سینه هام نگاه کرد و بعد شروع کرد به مالیدنشون و بعد چند دقیقه که با نوکای سینه هام بازی کرد شروع کرد به خوردنشون، انقد محکم میمکید که دردم میومد، نمیتونستم هیچ مقاومتی بکنم و شروع کردم به آه و ناله کردن و انگار چند سال بود که منتظر همچین اتفاقی بودم، سینمو از تو دهنش درآورد و گفت ای جونم چقد چشمات خمار شده، قربونت برم حشری منرفت پایین تر و شروع کرد به لیس زدن شکمم و دور نافم و هم زمان با نوک سینه هام بازی میکرد، شورت و دامنمو درآورد و با دیدن کوسم نفس زدنش تند تر شد، سرشو فرو برد لای کوسم و زبونشو انداختم تو شیار کوسم و شروع به خوردن کرد، خیلی خوب میخورد و آه و نالم بلندتر شده بود، یهو سرشو آورد بالا و گفت یواش، بابام فهمید دارم زنشو میکنم میخوای دوباره سکته کنه؟ گفتم اگه میخوای نشنوه زودتر ارضام کندوباره شروع به خوردن کرد و با دستاش لبه های کوسمو از هم دور کرد تا چوچولم بیشتر بیاد بیرون و شروع کرد به زبون زدن چوچولم،با این کارش سریع رسیدم به اوج و ارضا شدم و یه آه بلند کشیدم، انقد ارضام عمیق بود که کل بدنم لرزید و بی حس شد، از روم بلند شد و لباساشو درآورد، اومد کیرشو بکنه تو کوسم که نزاشتم و بهش گفتم دوس دارم برات بخورم، چشماش پر از شهوت بود و با گفتن این حرفم حشری تر شد و با قدرت بلندم کرد و رو زانوش وایساد و سرمو چسبوند به کیرش،کیرشو کردم تو دهنمو یه آه بلند کشید، موقعی که داشتم ساک میزدم تو چشماش نگاه کردم و گفت ای جونم، میمیرم واسه اون چشمات که هر وقت نگام میکنی قلبم هُررری میریزه، خیلی دوستت دارم، حتی فکرشم نمیکردم انقد حشری باشی، هر لحظه به اینکه زن بابامی فکر میکنم حشری تر میشم، جووووون بخور، کیرم داره میترکهبا حرفاش خیلی تحریک شدم و هولش دادم رو تخت و نشستم روی کیرش، کوسمو رو کیرش میمالیدمو وقتی مالیده میشد به چوچولم خیلی حال میکردم، بهم گفت بکن تو کوست لامصب، مردم از شق درد، روش تف زدمو آروم کردم تو کوسم، یه کم که رو کیرش بالاپایین کردم خسته شدم و سرمو گذاشتم رو گردنش، با دستاش باسنمو گرفتو شروع کرد به تلمبه زدن تو کوسم، گفتم محکم کوسمو بکن، سرعتشو بیشتر کرد و کل بدنش خیس عرق شده بود، انقد تحریک شده بودم که دوباره با کیرشم ارضا شدم و جیغ زدم، با دستش جلوی دهنمو گرفت و بلند شد و منو روی شکم خوابوند رو تخت و از پشت کیرشو دوباره کرد تو و شروع کرد به تلمبه های محکم و سریع، وقتی شکمش به کونم میخورد بیشتر حال میکردم و بعد اینکه چندتا تلمبه زد کیرشو درآورد و آبشو ریخت رو کونم، از بغل تخت دستمال برداشت و آبشو پاک کرد، بعدشم بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدنم و گفت: نمیدونی چقد دوستت دارم و میخوامت، میمیرم برات، عاشقتم بخدا، تو رو خدا دیگه هیچوقت ازم دور نشو دیوونه میشم+پس چرا دفعه قبلی تحقیرم کردی؟-چون بعدش عذاب وجدان حالمو بد کرد و تاصبح نخوابیدم، فکر کردم با این کارم زندگیتو سخت تر میکنم، تصمیم گرفتم که فراموشت کنم ولی نتونستم اما الان دیگه تصمیممو گرفتم، میخوام تا تهش کنارت باشمبوسیدمش و دستمو کردم تو موهاش و گفتم منم دوستت دارم—————————————————————تو چند روزی که باهم بودیم، تو هر فرصتی که پیدا میکردیم سکس کردیم، وقتی رفت تهران مدام به سکس باهاش فکر میکردم و میرفتم تو اتاقش و لباساشو بو میکردم، همش حشری بودم و انتظارشو میکشیدم تا زودتر برگرده، دیگه آخر هر هفته میومد ده و کلی برام خرید میکرد و به همه میگفت بخاطر وضعیت پدرش زود به زود میاد، چند ماهی گذشت، حاجی رو بخاطر فیزیوتراپی بردیم تهران و یک ماهی موندیم و تو تهران هرشب باهم سکس میکردیم، حاجی بعد فیزیوتراپی خیلی بهتر شده بود و دیگه میتونست راه بره، برگشتیم ده و کم کم با خوب شدن حاجی دردسرای ماام شروع شد، اولیش این بود که احسان مجبور بود ماهی یک بار بیاد و دوریش خیلی برام سخت بود، دومیشم این بود که دوباره حاجی باهام سکس میکرد و سومیشم این بود که راه میرفت و ممکن بود یهو بیاد و مچمونو بگیره و باید خیلی بیشتر دقت میکردیم، بعد اینکه از تهران اومده بودیم یه شب حاجی بهم گفت بیا لخت شو که دلم برای کوست یه ذره شده، جوری باهام سکس کرد که احساس میکردم قصد جر دادنمو کرده، باهام خیلی مهربون شده بود ولی همچنان مثل قبل وحشیانه سکس میکرد، قبلا از سکس باهاش بیزار بودم، الان که دیگه با احسان میخوابیدم بیشتر ازش بدم میومد. اون یک ماه گذشت و احسان اومد خونه، با اومدنش دوباره حس زنده بودن کردم، دلم براش خیلی تنگ شده بود، دلم میخواست بپرم بغلش کنم، دیگه راحت نمیتونستم با احسان تنها بشم و هر لحظه حشری تر میشدم و دل تو دلم نبود که زودتر باهاش سکس کنم، آخر شب بود و رفتم دستشویی، وقتی داشتم از دستشویی میومدم بیرون احسان اومد از بغلم رد شد و به کوسم چنگ زد و آروم گفت حالم خیلی بده، خندیدم و گفتم بزا بخوابه میام، رفتم تو اتاق خواب و دیدم حاجی نیومد و نشسته داره فیلم میبینه، از هیجان سکس با احسان خوابم نمیبرد، ساعت ۳ حاجی اومد تو اتاق، زد بهم گفت بیدارشو میخوام بکنمت، هی خودمو زدم به خواب ولی دست بردار نبود و لباسامو درآورد، شروع کرد به لیس زدن کوسم، ماهی یک بارم کوسمو نمیخورد ولی اونشب گیر داده بود که یه سکس طولانی کنه، آه و اوه میکردم تا زودتر ارضا بشه و ول کنه که یهو گفت بلندتر آه بکش، جیغ بزن، صدات بلند باشه، صدامو بالاتر بردم،دوباره گفت بالاتر، اونقد صدای آهم زیاد بود که مطمئن بودم احسان داره میشنوه، وانمود به ارضا شدن کردمو بهش گفتم کوسمو بکن، کیرشو کرد تو و جوری تلمبه میزد که انگار داره چاه باز میکنه، بعد چند دقیقه آبشو آورد و منو تو بغلش گره زد و خوابید، دیگه نمیتونستم از بغلش تکون بخورم، تا صبح تکون نخورد و تا دستشو از روم کنار میزدم دوباره دستشو میزاشت و پاش هم از روم بلند نمیکرد، ساعت ۹ صبح دوباره زد بهم و گفت پاشو صبحونه آماده کن، رفتم تو آشپزخونه که یهو احسان اومد و گفت خیلی عوضی، این چه آه و اوهی بود زیر بابام میکردی، تا صبح حالم بد بود آه و اوه و کوس خانوم رو هوا بود+بابات ديشب گیر داده بود بلندتر، انگار فهمیده و دلش میخواست بشنوی تا دلت آب شه، نمیدونی چقد دیشب بد بود، از شهوت دیوونه شده بودم، بابات تو خواب یه جوری گره ام زده بود که نمیتونستم جُم بخورمیه چنگ به کوسم زد و گفت واسه رفع اشکال منتظرتم و لبمو بوس کرد، همه چیو ول کردمو شروع کردم به خوردن لباش، دیگه هیچی نمیفهمیدم، یهو با دستاش کمرم گرفتو دورم کرد و گفت اینجوری قطعا به فنامون میدی و رفت، بعد صبحونه یه دامن مشکی بلند بدون شورت پوشیدم و زیر بلوزمم سوتین نبستم، رفتم اتاق احسان که درس بخونیم، چون هر لحظه ممکن بود که حاجی بیاد نمیشد سکس کرد و در اتاقم باز بود و از پایین تو اتاق دیده میشد، تنها نقطه ای از اتاقش که دیده نمیشد فقط تختش بود، نشستم روبه روی احسان و پشتم به در اتاق بود، دامنمو دادم بالا و کوسمو بهش نشون دادم، احسان گفت خدا بگم چکارت کنه، چرا انقد حالمو بد میکنی، الان از شق درد میمیرم، یه پامو دراز کردم و با پام کیرشو مالیدم، بهش گفتم کیرتو دربیار، از تو شلوارش کیرشو انداخت بیرونو با پاهام میمالیدمش، چشماشو بسته بود و نفساش تند شده بود، بهش گفتم دوس داشتی الان کیرت تو کوسم بود؟ بهم نگاه کرد و گفت آخ نگو، حالم خیلی بده، اگه نکنمت اعصابم بدجوری خراب میشه، یک ماه ازت دور بودم، الانم که اومدم فقط باید حسرت بخورم-منم دارم میمیرم، نمیدونی چقد دلم برا بغلت تنگ شده، یه فکری بکن، من دیگه نمیتونم تحمل کنمرفتم رو تختش و بلوزمو دادم بالا تا سینه هامو ببینه و دامنمم دادم بالا و با دست راستم چوچولمو میمالیدم و با دست چپ با نوک سینم بازی میکردم، اونم نشسته بود رو صندلیش پشت میزش و نگام میکرد و کیرشو میمالید، بعد چند دقیقه که حسابی تحریکش کردم لباسامو درست کردم و رفتم جلوی میزشو گفتم آقا معلم میشه دیگه درس کار کنیم-آره خوشگلم، چرا نشه؟ فقط باید قبلش کیر آقا معلمو بخوریو آبشو قورت بدی+قبولهرفتم پشت میزشو نشستم رو زمین و شروع کردم به ساک زدن-آخ قربونت برم، بخور که آبم داره میاد، چجوری میتونی انقد دیوونم کنیبا دستم تخماشو میمالیدمو رگ کیرشو لیس میزدم-آخ آخ،تکون نخور که حاجی داره میاد بالا، همونجا بمونحاجی اومد بالا و به احسان گفت نبات کجاست؟-نمیدونم اومد پایین+پس چرا من ندیدمش؟ چرا انقد عرق کردی، حالت خوبه؟-آره، آره خوبم، اتاقم خیلی گرمه+باشه، من برم پایین ببینم نبات کجاست، کارش دارمتو تمام مدتی که حاجی بالا بود داشتم کیر پسرشو میخوردم و تحریکش میکردم، بعد از اینکه حاجی رفت آبشو ریخت تو دستمال و گفت: نبات تو واقعا دیوونه ای، زود برو پایین تا شک نکرده لعنتیسریع رفتم پایین و مستقیم رفتم تو آشپزخونه، یه بشقاب میوه برداشتم و رفتم تو سالن گفتم حاجی چیزی لازم نداری؟-کجا بودی همه جارو دنبالت گشتم+رفته بودم دستشویی بعدشم رفتم آشپزخونه میوه بیارم براتون، کارم داشتین؟-میخواستم بهت بگم امشب مهمون میاد، یکی از دوستامه، با خانوادش میاد، چهار نفرن+چشم حاجیخیلی ناراحت بودم که شرایط اینجوری شده و نمیتونم دیگه کنار احسان باشم، واقعا همدیگه رو دوست داشتیم و عطش سکس مرتب آزارم میداد، ساعت ۷ مهمونا اومدن، یه خانواده با کلاس و شیک بودن که یه دختر و یه پسر داشتن، دوست حاجی تقریبا شصت ساله بود و اسمش رحیم بود، وقتی وارد خونه شدن و حاجی معرفیم کرد همشون متعجب شدن و یه جوری بهم نگاه کردن، زن رحیم تقریبا ۴۵ سالش بود و اسمش سودابه بود، خیلی خشک بود، اصلا از من خوشش نیومده بود، اسم بچه هاشون نگار و علی بود، نگار ۲۰ ساله و علی ۲۶ سالش بود و متوجه شدم با احسان خیلی صمیمیه، رحیم کارخونه داشت و دخترش پزشکی میخوند و پسرشم مهندس بود و با پدرش کار میکرد و تهران زندگی میکردن، علی همش زیر چشمی نگام میکرد و سعی میکرد باهام ارتباط بگیره و حرف بزنه، نگارم چشمش به احسان بود و اصلا حرف نمیزد و جوری با من رفتار میکرد که من در حدش نیستم و تا حرف میزدم بهم نگاه تحقیر آمیز میکرد، چهرش خیلی معمولی بود ولی تیپ و اندامش عالی و رنگ پوستش برنزه بود، بعد اینکه مهمونا رفتن داشتم ظرفارو جمع میکردم که حاجی به احسان گفت میخوام باهات حرف بزنم، کنجکاو شدم و نشستم کنار حاجی، احسان با تعجب گفت جانمبه نظرت دخترشون چطوره؟+دختر مردم به من چه که دربارش نظر بدم پدر جان-پسرم دیگه وقتشه که ازدواج کنی، این دختر، همه چی تمومه، هیچ دلیلی نداره نه بگی، من میخوام قبل از مردنم دامادی تو رو ببینم+اما من نمیخوام الان ازدواج کنم، بعدشم من یه معلم ساده ام، سطح من به اونا نمیخورهدنیا رو سرم خراب شد، ازینکه احسان این جمله رو گفت خیلی عصبی شدم، اینکه حتی یه درصد به این قضیه فکر کرده حالمو خیلی بد کرد، بغض کرده بودم و نباید حاجی کوچکترین ناراحتی ازم میدید، یهو حاجی بهم گفت نظر تو چیه، هر لحظه ممکن بود بغضم بشکنه، خودمو با سختی جمع و جور کردم و گفتم خانواده خوبی بودن، به نظرم برای احسان مناسب بود، بعدشم ظرفارو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه و بیصدا گریه کردمفردای اون روز بعد از ظهر که حاجی خوابید رفتم پیش احسان و گفتم: حالا میخوای چکار کنی آقای داماد-نگران نباش، اتفاقی نمیفته، الکی ذهنتو مشغول نکن+آخرش که چی؟ بالاخره که باید ازدواج کنی، نمیتونی همینطوری ادامه بدی، این موقعیت عالی برات هستش که زندگیتو خیلی تغییر میده، شاید دیگه همچین دختری تو زندگیت نیاد-چی میگی؟ چجوری از تو بگذرم، بعد چندسال بالاخره دستم بهت رسیده، نمیشه از تو بگذرم+ببین تو دوتا راه بیشتر نداری، یا باهم فرارمیکنیم ازینجا میریم یا اینکه ازدواج میکنی و همه چی رو تمومش میکنی-راه سومم هست، فعلا همینجوری ادامه میدیم تا ببینیم چی پیش میاد، توام لازم نیست نگران ازدواج و آینده من باشی+باشه هرکاری دوست داری بکن، اصلا به من چه-الان دوست دارم بکنمتاومد جلو و در اتاقشو قفل کرد و شروع کرد به خوردن لبام، انقد عطشم زیاد بود که انگار اولین سکسمونه، خوابیدم رو تخت، دامنمو داد بالا و گفت تو که دوباره شورت نپوشیدی لامصب، انگشتشو کرد تو سوراخ کوسم و با اون یکی دستش سینه هامو میمالید، جفتمون لخت شدیم و نشستم تو بغلش،انقد کوسم خیس بود که کیرشو راحت کرد تو کوسم، کیرشو تو کوسم عقب جلو میکردم و گردنمو میمکید و با سینه هام بازی میکرد، بعد منو خوابوند رو تخت و پاهامو بالا گرفت و شروع کرد به تلمبه های سریع و محکم، بعد چندتا تلمبه ارضا شدم و اونم آبش اومد—————————————————————-پنج ماه گذشت و احسان ماهی یکبار میومد و کلا تو این مدت خیلی کم همدیگه رو دیدیم، احسان بار آخری که اومد بهم گفتم دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم، خیلی سخت شده برام، از وقتی باهات سکس کردم نمیتونم خودمو کنترل کنم و تنهاییم خیلی اذیتم میکنه، متوجه شدم ازین شرایط خسته شده و یه فکرایی تو سرشه که نسبت به گفتنش هنوز تردید داره، آخر هفته شد و قرار بود پنجشنبه احسان بیاد، شب قبلش موقع خواب، حاجی بهم گفت این هفته با احسان میریم تهران، میخوایم بریم خواستگاریفهمیدم که چقد من از همه جا بی خبرم و آقا احسان بله رو داده و داره داماد میشه، پشتمو کردم به حاجی و تا صبح اشک ریختم، صبح تا احسان اومد، رفتم جلوی در و بهش گفتم مبارک باشه آقا داماد-چرا انقد چشمات قرمز شده،این چه قیافه ایه، میخوای همه رو خبر دار کنی؟+مهم نیست برام، همه بفهمن، بکشنم تا زودتر راحت بشم، معلومه که تصمیمتو گرفتی، خوشبخت بشی-تصمیم عاقلانمو گرفتم، نمیخوام بیشتر ازین اذیتت کنم، همه تلاشمو میکنم دیگه نبینمت، نمیتونم باهات فرار کنم، هرچی فکر کردم نتونستم، منو ببخش، آخرین خواستم اینه که امروز برای آخرین بار بیای پیشمهیچی دیگه بدتر از این نمیتونست بشه، رفتم حموم و بهترین لباسامو پوشیدم، میخواستم آخرین تصویر ازم تو ذهنش بهترین تصویرم باشه، صبر کردم حاجی بخوابه، رفتم اتاقش، بهم گفت چقد خوشگل تر شدی، رفتم جلو بغلش کردم، بوش کردم، نشستم رو تخت، کامل لخت شدم، همه لباساشو درآورد و بهم گفت میخوام امروز بهترین سکس زندگیت باشه، از پاهام شروع کرد به لیس زدن، کل بدنمو لیس میزد و با نوک سینم بازی میکرد، رفت سراغ کوسمو شروع به خوردن کرد، سرشو با دستام گرفته بودم و فشارش میدادم تو کوسم، دوبار ارضا شدم، بلند شد تف زد سر کیرشو و آروم فشار داد تو کوسم، سینه مو میمکید و تلمبه میزد، چشمامو بسته بودم و داشتم حال میکردم، یهو چشممو باز کردم دیدم حاجی بالای سرمون وایساده، جیغ کشیدمو احسانم سرشو آورد بالا و با دیدن پدرش شوک شد، حاجی افتاد زمین، سریع لباسامونو پوشیدیم و بقیه رو خبردار کردیم حاجی دوباره سکته کرد و این بار تموم کرد، با این اتفاق مطمئن شدم که هرچی سرم اومده حقم بوده و چه کثافتی هستم که باعث مرگ یه آدم شدم، احسانم حالش خیلی بد بود و خودشو مقصر اصلی مرگ پدرش میدونست، بعد مرگ حاجی دیگه با احسان حرف نزدم، همه وسایلامو جمع کردم و رفتم خونه بابام، دیگه مطمئن بودم هر بار که منو ببینه یاد مرگ باباش میفته، خانواده رحیمم تو همه مراسمای حاجی شرکت کردن و رحیم مثل پسرش احسانو حمایت میکرد، از اون شبی که حاجی مرد هر شب کابوس میدیدم و نمیتونستم خودمو ببخشم، از بلایی که میترسیدم سرم اومد و تو خونه بابام زندانی شدم، همه بهم بی محلی میکردن و باهام مثل کسی که مرض واگیردار داره رفتار میکردن، تا از خونه بیرون میرفتم، پسرا و مردا مزاحمم میشدن، چند تا خواستگارم برام اومد ولی قبول نکردم و دیگه نمیخواستم تو ده بمونم، تنها انگیزم و راه فرار ازین ده خراب شده درس خوندن بود، این مدل زندگیو قبول کرده بودم و هر روز بیشتر عذاب میکشیدم، هیچ کس نمیدونست درونم چه خبره، فشار سکس خیلی اذیتم میکرد و بعضی وقتا تو حموم خود ارضایی میکردم، خیلی تنها بودم، نه دوستی داشتم نه همدمی، نمیتونستم احسان رو فراموش کنم، بی خبری از احسان افسردم کرده بود، دو سال گذشت و سخت تلاش کردم و همه زورمو زدم که دانشگاه دولتی قبول بشم، جواب کنکور اومد و رشته دندانپزشکی دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم، باورم نمیشد، بعد قبولیم احساس میکردم منم آدمم و بالاخره فرصت زندگیمو بدست آوردم، بالاخره خدا به منم نگاه کرده، وقتی مامانم فهمید از خوشحالی گریه کرد و برام اسپند دود کرد، شب منتظر بودم تا بابام بیاد و سوپرایزش کنم، وقتی بابام اومد پریدم بغلش کردم و بهش خبر قبولیمو دادم، بابام پسم زد و گفت بیخود دلتو خوش نکن، تو یه زن بیوه ای، باید شوهر کنی، من آبرو دارم، نمیتونم ولت کنم بری دانشگاه تو تهران و اونجا تو خوابگاه بمونی، چجوری میخوای این راهو تنهایی بری و بیای، فراموشش کنانقد عصبانی شدم که تمام عقده هام ریخت بیرون و گفتم: از پدری که به جای بدهکاریش دخترشو میفروشه به یه پیرمرد چه توقعی میشه داشت، من دیگه نمیزارم برام تصمیمی بگیری، فردا ازینجا میرم، دیگه ام هیچوقت منو نمیبینی، کاش خدا به آدمای مثل تو بچه نمیدادبا حرفام عصبانی شد و بهم سیلی زد و از خونه رفت بیرون، به مادرم گفتم فردا من ازینجا میرم، اگه مادر باشی کمکم میکنی و بهم یه پولی میدی اگرم جلومو بگیری فرار میکنم و توام واسه همیشه میزارم کنارفردای اون روز مادرم کمکم نکرد و وسایلمو جمع کردم و از خونه اومدم بیرون، فقط پول کرایه ماشین تا تهرانو داشتم، یهو یاد نرگس افتادم که گفت اگه کمک خواستی بیا پیشم، رفتم آرایشگاهشو همه چیو براش گفتم، بهم گفت منم زندگی سختی داشتم، انقد کار کردم تا خواهرامو به یه جایی رسوندم خودمم که ازدواج کردم تو دوران بارداری شوهرم مرد و با یه دختر بیوه شدم، میدونم تنهایی چقد سخته، یه خواهرزاده تو تهران دارم که شرکت داره، بهش زنگ میزنم باهاش هماهنگ میکنم، آدرسشو میدم برو پیشش حتما کمکت میکنه، بهم پولی که نیاز داشتمو داد و گفت هر وقت خانوم دکتر شدی بهم پس بده، دستشو بوسیدمو گفتم امیدوارم یه روزی بتونم برات جبران کنم ممنونم ازت، راهی تهران شدم و رفتم به آدرسی که نرگس بهم داده بود، یه شرکت بزرگ بود که کارشون تولید و توزیع قطعات یدکی خودرو بود، رفتم بالا و به منشی گفتم با آقای شریف قرار ملاقات داشتم، اسمو فامیلمو پرسید و رفت تو اتاق مدیرعامل، بعد چند دقیقه اومد و بهم گفت بفرمایید داخل، با دلهره در زدم و رفتم تو اتاق، یه پسر تقریبا سی و پنج ساله پشت میز نشسته بود، فوق العاده جذاب بود و تو نگاه اول اصالتشو حس میکردی، بدنش عضله ای بود و مشخص بود ورزشکار، بوی ادکلنش فضا رو پر کرده بود و خیلی حس خوبی بهم میدادگفتم: سلام، روزتون بخیر، من نبات هستم-سلام ممنون، روز شماام بخیر، منم امیر هستم، بفرمایید بنشینیدنشستم رو صندلی روبه روش و گفتم: ممنون، نرگس جون آدرس شما رو دادن و گفتن باهاتون هماهنگ میکنن-بله، باهاشون صحبت کردم، به من گفتن که شما نیاز به کمک دارید تا درس بخونید و کسیو تو تهران نداری و بقیه شرایطتونو خودتون توضیح میدید+بله، من دانشگاه شهید بهشتی دندانپزشکی قبول شدم، پدرم اوضاع مالیش خیلی بده و نمیتونه ازم هیچ حمایتی بکنه، باید برم دانشگاه ثبت نام کنم و تا وقتی بتونم برم خوابگاه جایی برای موندن ندارم و نمیتونم خونه ام بگیرم یا برم مسافرخونه، میخوام یه جایی به صورت پاره وقت کار کنم تا بتونم مخارجمو تامین کنم -خوب، متوجه شدم، پس قرار خانم دکتر بشی، میتونی تا وقتی که جایی رو برای موندن نداری تو شرکت بمونی و همینجا کار کنی، بعدم که کلاسات شروع شد هر وقت کلاس نداشتی بیا، بهت حقوق تمام وقت میدم، خوبه؟ +وای باورم نمیشه، ازتون ممنونم، خیلی لطف کردید بهم-خواهش میکنم، میتونی تو نمازخونه اینجا بخوابی و وسایلتم بزاری تو کمد نماز خونه، دو ساعت دیگه شرکت تعطیل میشه، برو تو نمازخونه استراحت کن، چیزی ام خواستی بهم بگو، هر وقت ثبت نام حضوری دانشگاهتو اعلام کردن بگو میبرمت کارای ثبت نام دانشگاهتو انجام بدی، بعدشم میریم خرید تا چیزایی که احتیاج داری بخری+نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم، ممنونم، فعلا با اجازتونباورم نمیشد که همه چی داره به خوبی پیش میره، خیلی خوشحال بودم، برای اولین بار تو زندگیم احساس خوشبختی میکردم، اولین روز کاریمو شروع کردم و منشی شرکت که اسمش ساناز بود، کارای شرکتو بهم یاد داد، بعد از یک ماه کار با کامپیوترم یاد گرفتم و چون زبان انگلیسیم خیلی قوی بود برای قرارداداشون با شرکتای خارجی ام کمکشون میکردم، هر کاری میکردم که برای امیر مفید باشم، ثبت نام حضوری دانشگاه اعلام شد و به امیر گفتم، صبح زود امیر اومد دنبالم، زنگ شرکتو زد گفت بیا پایین، رفتم پایین و در ماشینو برام باز کرد و گفت بفرمایید، با خجالت سوار شدم و گفتم واقعا معذرت میخوام که امروز درگیر کارای من شدید، تا رسیدن به دانشگاه چندباری سر صحبتو باز کرد ولی چون خیلی ازش خجالت میکشیدم نتونستم زیاد باهاش حرف بزنم، رسیدیم دانشگاه و کارای ثبت نامم رو انجام دادم و بعدش رفتیم خرید، منو برد به یه پاساژ که همه مغازه هاش برند بودن، اما من نمیدونستم و رفتم داخل یه مغازه، یه ست کامل پوشیدم و خیلی خوشم اومد، وقتی قیمتشو دیدم برق از سرم پرید، به امیر گفتم قیمت این لباسا برابر با حقوق سه ماهمه، میشه بریم یه جایی که قیمتاش مناسب باشه؟ گفت باشه و رفتیم یه جای دیگه و چون خودم نمیدونستم چی بخرم و چیو با چی بپوشم، موقع خرید ازش نظر پرسیدم و چند تا ست برام انتخاب کرد و وقتی پوشیدمشون عالی بودن و فهمیدم که چقد سلیقه اش خوبه، لباسارو خریدم ولی همچنان دلم اون لباسای برند رو میخواست، بعد خرید رفتیم رستوران غذا بخوریم، تا نشستم روبه روش یاد اون روزی که با احسان رفتم بازار افتادم و دلم گرفت، امیر بهم گفت چرا تو فکری؟+یاد یه چیزی افتادم، ببخشید، واقعا فکر نمیکردم آدمی پیدا بشه که انقد بهم کمک کنه، فکر نمیکردم هیچوقت یه مرد واقعی تو زندگیم ببینم، نمیدونم چجوری اینارو جبران کن-منم فکر نمیکردم هیچوقت خانومی به زیبایی شما تو زندگیم ببینماز حرفش خجالت کشیدم و پایینو نگاه کردم، وقتی دید خجالت کشیدم گفت: خاله من خیلی در حق ما لطف کرده، من اگه الان این زندگیو دارم مدیون خالمم، وقتی اون چیزی ازم بخواد با جون و دل انجام میدم، من به اینکه یه روزی تو برام جبران کنی فکر نمیکنم و همچین چیزیو نمیخوام، همین که تو این جامعه یه فرد مفید بشی، برام کافیه، البته زیادی خوشگل بودنتم بی تاثیر نیستخندیدمو گفتم مرسیفردای اون روز امير قبل از اینکه کارمندا بیان اومد شرکت و بهم یه جعبه کادو داد و گفت این کادوی قبولی دانشگاهه، از خجالت قرمز شدم و گفتم واقعا نمیتونم قبولش کنم، من بهتون کلی زحمت دادم این چه کاریه، گفت دلم خواسته به یه خانوم زیبا و با پشتکار و پرتلاش کادو بدم، دیگه ام این جمله هارو تکرار نکن، این دفعه دیگه عصبانی میشماکادو رو دو دستی گرفت روبه روم و گفت بفرمایید، با خجالت ازش گرفتم و گفتم خیلی ممنونم، جعبه رو باز کردم و دیدم اون لباسا که پوشیده بودم و خوشم اومده بود با یه ساعت مچی داخلشه، کلی ذوق کردم و ازش تشکر کردم، گفت راستی این گوشی ام بگیر، از این به بعد بتونیم باهم در تماس باشیم و با منشی ام هماهنگ بشی، گفتم اول صبح دارم ذوق مرگ میشم، خیلی ممنونم و گفت روز فوق العاده ای داشته باشیاون روز واقعا یکی از بهترین روزای زندگیم بود.بالاخره دانشگام شروع شد و بهم خوابگاه دادن، دوتا هم اتاقی داشتم که اسماشون مبینا و نازنین بود، با ورود به دانشگاه مورد توجه پسرا و اساتید قرار گرفتم، با اینکه فشار سکس دیوونم کرده بود با کسی دوست نشدم، چون شرایطم خیلی بد بود و گذشته خیلی بدتری داشتم نمیخواستم تو دانشگاه دردسر جدید داشته باشم و از ارتباط با پسرا میترسیدم، کار کردن و درس خوندن خیلی سخت بود و وقتی از سرکار میومدم تا نیمه شب با یه چراغ مطالعه درس میخوندم، امیرم هرکاری از دستش برمیومد برام انجام میداد و خیلی بهم توجه میکرد، ترم یک دانشگاهم تموم شد و همه نمراتم عالی شده بود و وقتی به امیر نشون دادم خیلی خوشش اومد، یه روز امیر بهم گفت به یه مهمونی دعوت شدم و ازت میخوام همراهم بیای و منم قبول کردمخیلی خجالت میکشیدم و تا حالا به هیچ مهمونی نرفته بودم ولباسم نداشتم اما چون این اولین چیزی بود که امیر ازم خواسته بود قبول کردم، به ساناز قضیه مهمونی رو گفتم تا باهام بیاد لباس بخرم، گفت نمیخواد بخری و من لباس زیاد دارم و برات میارم، فرداش برام چندتا لباس آورد که پوشیده ترینش یه پیراهن مشکی براق بالای زانو بود که تفاوتش با لباسای دیگش این بود که آستین داشت، بهش گفتم من روم نمیشه ازین لباسا بپوشم و گفت تو مهمونی اگه ازینا نپوشی خجالت میکشی چون همه ازین لباسا میپوشن، اولین بار برات سخته، به حرفش گوش دادم و همون پیراهن مشکی رو ازش گرفتم، بهم مانتو و شال و کیف و کفشم داد.روز مهمونی رفتم آرایشگاهو یه آرایش لایت برام انجام داد و موهامو موج دار کرد، خیلی خوب شده بودم و امیر تا حالا منو اینجوری ندیده بود، رفتم شرکت و بعد نیم ساعت اومد دنبالم، تا منو دید یه نگاه دلربا کرد و گفت چقد بلا شدی، از حرفش خوشم اومد و خندیدم.امیرم خیلی خوب شده بود و از لحظه ای که تو ماشینش نشستم تحریک شده بودم و دلم میخواست باهاش سکس کنم، مهمونی یه ویلا تو فشم بود، خیلی شلوغ بود و موقع ورودمون یه خانوم به استقبالمون اومد که با امیر خیلی صمیمی بود، رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پیش امیر، دوباره یه نگاه از بالا تا پایین بهم کرد و گفت من امشب میمیرم از دست تو، باهم نشستیم رو یه مبل و امیر بهم گفت مشروب میخوری؟ گفتم اینی که گفتیو تا حالا نخوردم ولی اگه خوشمزست میخورم، خندید و گفت مزه زهر مار میده ولی شنگولت میکنه، گفتم باشه بده بخورم، از تو یه بطری یه ذره ریخت ته لیوان و بهم گفت باید قورتش بدی و یه نفس بخوریش، نباید مزه کنی، لیوانو گرفتم و تا خوردمش سوختم و سرفه کردم، گفتم میشه نخورم؟ دوباره خندید و گفت باشه عزیزم، خودش چندتا دیگه خورد و بعدش گفت پاشو برقصیم، باهاش رفتم وسط سالن و شروع کردیم به رقصیدن، همین که داشتم میرقصیدم احساس کردم یکی زل زده بهم، نگاش کردم و دیدم علی پسر رحیم رو به روم وایساده…نوشته: نهال
582