نقشه شیطانی

دویدن خون تو رگهای صورتم را حس میکردم قلبم محکم میزد وهرچی فکر میکردم چی بگم کمتر جوابی پیدا میکردم که تو اون لحظه بتونه هم خانم رضایی را اروم کنه هم من را بی گناه نشون بده اون هردفعه صداش را بالاتر میبرد وعصبانیتش بیشتر می شد-خوبه ۴روزه اومدی تو این شرکت کی بت اجازه داد اینطور سندهای من رابهم بریزی الان این اخر ماهیه من چطور حسابها را تراز کنم باخودت چی فکر کردی چرااینکار راکردی تو باخودت چی فکر کردی۲هفته بود بسفارش داییم کار تو این شرکت راشروع کرده بودم با اینکه هر ترم دانشگاه جزو شاگرد اول یا دوم کلاس بودم و تابستونا تدریس حسابداری داشتم و از درس وکتاب دورنبودم ولی توچندتا ازمون ورودی برای بانک استانداری …قبول نشدم هم حوصله ادامه دادن برا ازمون نداشتم هم دلم میخاس جایی برم سرکار از عاطل وباطل بودن خوشم نمیومد تامامانم انقدربداییم اصرار کرد تا تونست من را اینجا بزاره سرکار یه شرکت حسابرسی مستقل کارش رادوست داشتم وقتی توذهنم اومد این دعوا بگوش داییم میرسه کیفم را برداشتم ونگاهی به خانم رضایی انداختم وباصدایی لرزون گفتم خانم رضایی من بمیزت دست نزدماز اتاق که اومدم بیرون سیل کارمندا تو راهرو اعصابم رابهم ریخت که حتی از طبقه دوم وسوم اومده بودن ببینن چخبره سرم را پایین انداختم وبسرعت همه را طی کردم زهرا جلوم را گرفت وگف وایسا شیدا اینطوری نرو ولی نگاههای متفاوت بقیه روی صورتم من را وادار به ترک اونجا میکرد نگاه از کنجکاوی نگاه از سرترحم نگاه از هیزی …مردها حتی تو دعوا هم اخرش مردند وچشمشون انگار مال خودشون نیساز درورودی که اومدم بیرون انگار ۱بار سنگین از شونه هام اومد پایین انگار ازاد شدم بغضی که گلوم رافشار میداد اروم ترکید وقطره های اشک یکی یکی پایین میومد چقدر سخته برای کاری که نکردی حتی فکرش را نکردی توبیخ بشی بی ابرو بشی اخه چرا من باید میزش را بهم بریزم چرا اینطوری فکرکرد کار کی بوده …بوغ ممتد یه مزدا ۳من را بخودم اورد نگاه کردم یه همکارابود یه بچه خوشگل سوسول که بنظرم بیش از حد به تیپ ولباساش اهمیت میداد از یه دکتر باکلاس تر بود درحالیکه لیسانس بیشتر نداش اونم علوم سیاسی حالا چطور اومده بود تو جمع حسابدارا خدامیدونهخیلی خوش صحبت وبا احترام صحبت میکرد بااینکه زیبا وخوش هیکل بود ولی دوسش نداشتم از زبون چرب خوشم نمیومد شاید چون خودم نداشتم یاشاید فکر میکردم ادمها یه چیزمهم را زیر این زبون قایم کردن ومثل یه طبل پوک اند که میخان با زبونشون به همه جا برسن…پارک کرد وصدا زد خانم امینی اشکام را پاک کردم بطرفش رفتم ممنونم اقا راهم دوره خودم میرم گف نه اجازه بدید همون موقع یه تاکسی خالی بوغ زنان درحال ردشدن بود که باگفتن کلمه دربست من درجا وسط خیابون میخکوب شدخیلی بی ادبانه بدون گفتن کلمه ای بسمت تاکسی رفتم وسوار شدم بااینکه نگاه سنگینش را رو خودم حس میکردمکلا من ادم نچسبی بودم از دید بقیه ادم چاپلوس یا بازیگری نبودم اگه از کسی بدم میومد چه خودش چه اطرافیاش میفهمیدن …بعد ۱۰دقیقه که من ساده فکر میکردم نگاه راننده تو اینه بمنه راننده با یه حالت پلیسی مانند گف خانم، مزداییه دنبالمونه میخاین گمش کنم؟انقدر حالم بد بود که حوصله این یکی را نداشتم گفتم ولش کنکه دیدم راننده خودش زد کنار ومن دیدم درست میگه امینی هم ترمز کنان کشید کنار-ببینید خانم-اقا ولش کن مسیرت را برو-اگه مزاحمه…پریدم بهش اقا راه بیفت بزار بیاد مهم نیسکنجکاوانه از اینه بم نگاه کرد رسیدم درخونه مخصوصا بش گفتم بچسبونه به درخونه که همکارم نتونه وایسه بخاد حرف بزنه سریع کلید انداختم وخودم را انداختم تو خونههای راحت شدم توخونه بحث بالا بود لعنت به این خونه همیشه خدا ما دعوا داشتیم مامانم داشت بابا را دعوا میکرد که چرا پولاش راسکه نخرید وقرض داد به عمه که الان ۴برابر شده بود که عمه ۱۵سال پیش که مانون نداشتیم بخوریم میرف طلا میخرید وبمامانم پزمیداد …تمام مشکلات اجتماعی من از دید خودم تقصیرخانوادم بود انقدر له شده بودم توخونه که بیرون مجالی برای نشون دادن خودم ببقیه نداشتم انقدر دعوا وکتک کاری وخردکردن وسیله دیده بودم که یه وقتی مثل امروز که دعوا میشد من فقط طپش قلب میگرفتم حتی نمیتونسم از خودم دفاع کنم فقط فرار را یاد گرفته بودم عکس العمل امروز من چیزی بود که بعد ۲۳سال زندگی ، ناخاسته تمرین کرده بودم .اگر نه چرا یه دختری که توخونواده تحصیل کرده بزرگ شده باید انقدر مظلوم وتوسری خور باشهمن از خیلی زنها ودخترهای دیگه بالاتر بودم چه ظاهری وچه زرنگی توانایی ولی پای عمل که میفتاد اگه از تنهاییم بیرون میومدم ضعفم بیشتر پیدا میشد برای همین مثل به سیکل باطل بیشتر وبیشتر تنها میشدم بعد ۲هفته کار فقط با زهرا اونم چون خودش اومده بود بام دوست شده بود رابطه گرفته بودم یه ادم منزوی وتنها …داد کشیدم تمام دق دلیم را از رضایی سر ننه بابای بیچارم خالی کردمشماها بس نمیکنید بخدا من جای شما خسته شدم میدونی مامان چرا نمیخام شوهر کنم چون مثل تو بعد بخام ۲تا بچه رابدبخت خودم بکنم بابا ول کن دست بردارید من راداغون کردید من راسوزوندید لااقل به ارش رحم کنیدمامان باکنجکاوی گف چی شده گفتم هیچی دعوام شده یکی من رامتهم کرده که وسایل میزش را جابجا کردم من نتونسم حتی بگم من نکردمزدم زیر گریه مامان وبابا دلسوزانه نگاه میکردنمن من دویدم سمت اتاقم در را قفل کردم همه لباسهام را از تنم کندم انگار اینها هم بار سنگینی بودند روی دوش منجلوی اینه به لخت خودم نگاه کردم ولذت بردم دیگه صدای مامان را پشت در نمیشنیدم گریم قطع شدمامان میخام بخابم بعد باهم حرف میزنیمنوک صورتی ممه هام را تو دستام چلوندم چسبیدم به اینه روبروم لبام رابوسیدم ممه هام راچسبوندم به اینه انگشتم رفت لای کسم شروع کردم رفت وبرگشت مالیدن کسمچقدر حال میداد الان واقعا بش احتیاج داشتم برس را برداشتم دستش رامالیدم روی کسم وبادست دیگم هردوممه هام راچنگ کردم نفسام شدت گرفتنتصور کردم تو اغوش یه مرد بلند قوی وقدرتمند دارم له میشم واون مرتب بوسم میکنه باز از تواینه خودم رابوسیدم زبون زدم ولذت بردم نمیدونم چرا ایندفعه هی صورت علی به عنوان اون مرد میومد تو ذهنماسمش را از زهراشنیده بودم زهرا بااب وتاب از علی میگف انگار خیلی دوسش داشت چندبار دیده بود کنار هم پچ پچ میکنن اگه زهرا بفهمه علی امروز تا دم خونه دنبال من اومده چه فکری میکنه بش بگم یا …چشمام را بستم دوتاانگشتم را رو چوچولم دایره وار چرخوندم خیس خیس بودم اخ کاش یکی بود تا ته فرومیکرد تو من باز دوباره علی اومد تو ذهنمتلاشم برای بیرون کردن علی از ذهنم بیفایده بود خونده بودم پسر جقیا شبا با یاد یه زن جق میزنن حالا خودم مثل اونا فقط بایاد علی میتونسم خودارضایی کنم بالش بزرگ تختم را برداشتم ومحکم بخودم فشاردادم دسته برس رامحکمتر بخودم مالیدم وبافشار ریتمیک نوک سینه هام شهوتم را بیشتر کردم چند ماه بود یه کاندوم خاردار گرفته بودم از این چندبار مصرفای سیلیکونیاوج خلاقیم این بود که بکشمش سر دسته برس وبمالم بکسمخیلی حال میداد زبر بود واگه ترشحاتم کم بود یکم لوبریکانت میزدم ولی اونروز تخمک گذاریم بود واز خیسی نمیدونسم چکار کنمکاندومه یه زایده بلندتر برای تحریک کلیتوریس داش اون را روی چوچولم مالیدم ومحکم فشار دادم دوباره نگاه علی اومد توذهنمازحق نگذریم پسرزیبایی بود موهای پری که به ۱طرف شونه میشد ومثل موهای من لخت وپرکلاغی بود چشم وابرویی زیبا ودلبرهیکل مرد برای من مهم تر ازقیافش بود بااینکه دختر زیبایی بودم ترجیح میدادم شوهر زشت داشته باشم چون توفامیل میدیدم مردای قشنگ شلواراشون چندتاس بیشتر پیشنهاد برای دوستی از طرف مردهای زیبا بود چون اعتماد بنفس بالاتری داشتند یاشایدم از نتیجه کار مطمین بودندروی تخت دراز کشیدم متکا را بیشتر بخودم فشار دادم دسته برس را محکمتر وسریعتر روی کسم بالا پایین کردم ودوباره علی علی علیبرس را بین متکا وکوسن ثابت کردم وروش شروع به حرکت رفت وبرگشتی کردم اخ که فکر کنی روشکم یه مرد سواری کنی وکیرش هل بخوره تا ته وجودت حتی فکرشم خوبه وباز علی علی علیعصبی شده بودم همیشه ارضا نمیشدم اوج میگرفتم ولی خالی نمیشدم از خستگی به کمر روی تخت خابیدم و ایندفعه علی راتصور کردم که روم داره محکم تلمبه میزنه ودسته برس بودکه روی کسم باشدت حرکت میکردکسم نبض میزد وچیزی رامیخاس تا ببلعه چیزی که نبود درواقع کیری که نبود کاش علی اینجا بود …محکم بغلم میکرد بوسم میکرد فشارم میداد ویک کلام میکردمچراسوار نشدم برای چی اومد دنبالم همیشه بمن عمیق نگاه میکرد نگاهش از هیزی نبود بااینکه بنظرم هیز بود ولی از غرورش نمیخاس کسی بفهمهانگشتام را رو چوچولم دایره وارمالیدم وبرس بود که مرتب بهش میخورد دردم میومد دلم کیر میخاس که نبودتاحالا از نزدیک کیرندیده بودم تو چندتافیلم سکسی دیده بودم انقدر مادرم من را از مردها ترسونده بودکه اگر هم مردی بسمتم میومد چنان بابداخلاقی کنارش میزدم که شاید تایه مدت دنبال دختری نمیرفاز دید من مردها فقط برای سکس وکردن زنها را میخاستن والان خودم از مردها بدتر فقط یه مرد را برای اینکه بکنتم میخاستممامان بزرگم میگف دختر مثل کاسه ماسته انگشت بخوره آب باز میکنه دیگه مثل قبل نمیشه و من مثل ماستی که بخاد تا شوهر نکرده سفت بمونه نزاشته بودم انگشت مرد من را لمس کنهولی الان به علی و کیرش فکر میکردم و خودم را سرزنش میکردم چرا سوار نشدم …ادامه دارد…نوشته: آرزو

56