در اوج نا امیدی بهم پا داد

صبح ساعت چهار از خونه زده بودم بیرون ، والان ساعت یازده شب هنوز تا تهران دو ساعت مونده .حسابی خسته بودم .کنار یک مجموعه زدم کنار یک چایی بگیرم . دیگه درا رو قفل نکردم ورفتم جلوی دکه ویک چایی گرفتم . همهمه افراد اونجا واوضاع پریشون یکه خانواده توجهم رو جلب کرد .چند ثانیه ای ناخودگاه توقف کردم . انگار یکی رو گم کرده بودند(صدایی به گوشم خورد خواهرشون فرار کرده) سراسیمه وبا فحش وتهدید، به هر سمتی میدویدن . استارت زدم . حین چایی خوردن نگاه شون میکردم .صدای زنانه ای از عقب اومد: آقا تو رو خدا حر کت کن . فکر کردم توهم زده ام ! دوباره تکرار کرد آقا تو رو هرکی دوست داری حرکت کن ! ترسیدم ! سریع برگشتم سمت عقب . یک چادر مشکی ولو بود روی صندلی ! نه انگار یک آدمه ! خوب حدس اینکه این همونیه که اینا دارن دنبالش میگردن کار سختی نبود . هنگ کرده بودم. اول خواستم برم پایین و پیاده اش کنم ولی صدای ملتمسانه اش و فکر این که، اگر دست این دوتا بی افته معلوم نیست چه بلایی سرش میاد ! ضمن اینکه از کجا معلوم اینا واقعا خانواده اش باشند؟ پشیمون شدم وحرکت کردم.نکنه تله و خفت گیری باشه ؟! مدام توی آینه نگاه میکردم ببینم کسی دنبالمون هست یا منتظر عکس العمل دختره بودم .چند کیلومتری که فاصله گرفتیم زدم کنار وخواستم پیاده اش کنم .چادر رو که از روش کشیدم ، یک دختر حدودا بیست ساله ، بازوش رو گرفتم وکشیدم سمت بیرون . بدون هیچ مقاومتی پیاده شده ولی بد جور داشت میلرزید و گریه میکرد !هر چند خیلی عصبی وترسیده بودم ولی احساسات بهم غلبه کرد .کار درستی نبود این وقت شب ، وسط بیابون رهاش کنم .دوباره گفتم بشین جلو ! که هم جلوی چشمم باشه هم پلیس رو مشکوک نکنم .مدتی که گذشت وکمی آروم شدم گفتم :خوب حالا کجا میخای بری ؟نمیدونم هر جا شد ! (فکر میکردم چی ممکنه باعث بشه که یک دختر هرجایی بخواد بره بغیر از خونه خودشون؟)خانم من دارم میرم تهران ! گفت باشه تا اونجا میام ! تا تهران دیگه حرفی نزد ومنم با خودم فکر میکردم که باید باهاش چکار کنم ؟توی این مملکت ،مسافر خونه یا هتلی که نمیتونه بره ، توی شهر هم خوب عاقبتش مشخصه . خونه خودم هم که قطعا دردسر داره !!فکرم درست کار نمیکرد، ریسک کردم و مستقیم رفتم سمت خونه .گفت میرم یک جایی پیدا میکنم .توجهی نکردم و گفتم برو تو.یک گوشه ایستاده بود و اشک میریخت .براش پتو و متکا آوردم وتوا لت هم نشونش دادم و گفتم : دیگه چرا گریه میکنی ؟فعلا بگیر بخواب تا فردا، ببین میخوای چکار کنی !حسابی خسته بودم در رو قفل کردم و رفتم خوابیدم .صبح ساعت هشت بیدار شدم .دیدم مچاله شده زیر پتو و خوابه . چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم بیدارش کنم ولی نمیدونم چرا دلم راضی نشد و بهش اعتماد کردم . لباسام رو پوشیدم و رفتم سر کار . توی ذهنم تصور میکردم غروب که برگردم رفته ، فقط امیدوارم بابت ثواب ،کباب نشم .ساعت پنج برگشتم، در کمال تعجب با همون تیپ وقیافه نشسته بود ! بلند شد سر پا وسلام کرد . جواب سردی دادم .گفت آقا معذرت میخوام من میخواستم برم ولی شما خونه نبودید ، ترسیدم چون در قفل نیست دزد بیاد !موندم تا بیایید و تشکر کنم ! بلند شد وگفت بازم بابت مزاحمتم معذرت میخوام!رفت سمت در .پرسیدم : ناهار خوردی ؟نه! میرم بیرون یک چیزی میخورم !از این که در موردش فکر منفی کرده بودم شرمنده بودم با ناراحتی گفتم خوب دخترخوب یک چیزی درست میکردی میخوردی ؟ اینجوری میخوای از خودت مراقبت کنی ؟ممنون گرسنه نبودم .گفتم بگیر بشین و رفتم سمت یخچال .خوشبختانه یکم کالباس توی یخچال بود با کمی نون آوردم براش ونشستم رو بروش .عجب حماقتی کرده بودم. دیشب هم انقدر همه چیز عجیب وغریب پیش رفت که یادم رفت ازش بپرسم شام خورده یا نه ؟معلومه حسابی گرسنه است .نا خواسته گفتم ببخشید، حواسم نبود صبح بهت بگم تو یخچال غذا هست ، بخور.نه آقا دستتون درد نکنه !نشستم روبروش و گفتم خوب میشه بفرمایی اسمت چیه؟ چندسالته ؟ ؟اونا کی بودند ؟ چرا از دستشون فرار کردی ؟لقمه اش رو قورت داد و اشکش سرازیر شد: اسمم محیاست نوزده سالمه اونا برادر، خواهر و پسر عموم بودند . میخواستند ببرنم شهرستان که به زور با پسر عموم عقد کنم !گفتم گریه نکن ، غذات رو بخور . رفتم توی اتاق و خودم رو سرگرم کردم تا راحت غذاش رو بخوره . چند دقیقه بعد صداش از توی آشپزخونه میومد که داشت ظرفاش رو میشست . صدا زد آقا خدا حافظ.گفتم بشین تا بیام . چند دقیقه بعد بلند شدم رفتم پیشش!یک ساعتی باهاش صحبت کردم واز مشکلات بیرون موندن گفتم ودر نهایت بهش گفتم:نمیدونم حرفات چقدر واقعی هستند . اینجا موندنت هم هزار جور دردسر برای من داره ولی با این حال دوست ندارم بری بیرون بهت آسیبی برسه . تا هر موقع که دلت میخواد اینجا بمون ولی تو رو هر کی که میپرستی برای من دردسر درست نکن. زمانی از این خونه برو بیرون که تصمیم عاقلانه ای گرفته باشی !بدون اینکه منتظر جوابش باشم رفتم توی اتاق ویکی از تیشرت های خودم رو براش آوردم .گفتم بلند شو مانتوت رو در بیار و راحت باش ! اگر هم الان راحت نیستی فردا برو دوش بگیر . اگر میخوای اینجا بمونی، منتظر نباش بهت بگم چکار کنی، راحت باش!خودمم نمیدونستم دارم چکار میکنم.قطعا میتونه عواقب بدی برام داشته باشه،ولی ریسکش رو پذیرفتم .فردا سر راه یک دست لباس خونگی براش گرفتم .بوی ماکارونی پیچیده بود توی خونه ، با سلام وخسته نباشید اومد توی پذیرایی:آقا ببخشید من بدون اجازه ، براتون شام درست کردم!سلام کردم .گفتم اسمم سعیده نه آقا ! خیلی کار خوبی کردی،ممنونم فقط امیدوارم دستپختت خوب باشه!لبخندی زد ! لباسا رو دادم بهش !تشکر کرد وگفت خودم میگرفتم. لبخندی بهش زدم و رفتم لباسام رو عوض کنم.حدود ده ماهی گذشته بود وانگار محیا تصمیمش رو گرفته بود و خیال رفتن نداشت ومنم یک جورایی بهش عادت کرده بودم . انگار یک معامله پایاپای کرده بودیم .اون کارهای خونه رو انجام میداد و منم در قبالش جا وامنیت بهش داده بودم و غذا و لباسش رو تامین میکردم . محیا توی پذیرایی میخوابید و منم روی تخت خودم وفقط موقع شام کنار هم بودیم . ولی یک نکته جالب وجود داشت اونم اینکه فقط به چشم یک هم خونه نگاهش میکردم وسوء نیتی بهش نداشتم و این جای خوشحالی داشت .شاید هنوزم نمیخواستم کسی جای سارا رو بگیره هر چند در حقم نامردی کرده بود!! گاهی میرفتیم بیرون دوری میزدیم و اگر چیزی نیاز داشت براش میگرفتم.یک روز بهش گفتم محیا برنامه ات چیه .تا آخر عمر که قصد فرار نداری ؟نمیخوای برگردی گفت آقا سعید مامانم میگه اگر جات امنه بمون نمیخواد برگردی !با تعجب گفتم :مامانت ؟مگه با مامانت حرف میزنی؟گفت : آره ! در تماسم و از حالم با خبرش میکنم ! خیال کردم از خونه زنگ زده! عصبی شدم و به تندی بهش گفتم مگه قول ندادی برام دردسر درست نکنی خوب اگه از روی شماره تلفن خونه پیگیری کنند که من بد بختم !سریع گفت: نه، نگران نباشید! خودم یک خط ایرانسل دارم که فقط مامانم ازش باخبره و همیشه خاموشه ! هفته ای یکبار اونم زمانی که میدونم هیچکی خونه نیست زنگ میزنم !یکم خیالم راحت شد. بابت تند حرف زدن ازش عذر خواهی کردم .گفتم حالا لطفا یکبار درست همه چیز رو توضیح بده !((توی خونه ما دادشم همه کاره است ، به همه زور میگه !خواهرم رو بدبخت کرده، حالا هم نوبت منه ! خواهرم هم راضی نبود و به زور دادشم ازدواج کرد .شوهرش پسر عمومه و دادش همین اسماعیله که منو میخواد.گاهی اونقدر خواهرم رو کتک میزنه که چندین روز میخوابه . پارسال هم دوتا دنده اش رو شکست وچند روز بستری بود.گفتم خوب لابد اونا مشکل دارند . شاید داداشش مثل اون نباشه ! اشکاش سرازیر شده بود با پوز خندی گفت این هنوز من جواب بله رو بهش ندادم کتکم میزنه، وای به حال روزی که خیالش راحت بشه !وقتی دیدم قضیه جدیه و میخوان عقدم کنند ،بی خبر اومدم خونه خواهرم، شوهرش به اسماعیل اطلاع داد، اونم اومد اینجا و با داداشم کلی کتکم زدند! میخواستند اونشب ببرنم که فرداش عقد کنیم ! اینا خانوادگی وحشی هستند عموم هم نود سالش بود هر روز زن عموی بدبختم رو کتک میزد! به مامانم گفتم نگرانم نباشه پیش یا خانم مسن زندگی میکنم ،میگه اگر جای امنی داری نمیخواد برگردی !!))تصوری از این چیزایی که میگفت نداشتم ، من که توی خانواده اینا نبودم بینم راست میگه یا دروغ ! دست بردم و اشکاش رو پاک کردم و مثل چند ماه گذشته دلداریش دادم .یک مهمونی دور همی دوستانه داشتیم . قصد داشتم تنهایی برم و فقط تعارفش کردم ! گفت، نمیدونم آخه من لباس ندارم! وقتی دیدم دوست داره بیاد تصمیمم عوض شد رفتیم براش لباس وکفش و گرفتم و یکم در مورد این مهمونی هامون بهش توضیح دادم .لباسام رو پوشیدم رفتم توی پذیرایی .نگاهی کرد:آقا سعید اون پیرهن آبیه بیشتر بهتون میاد!!! اولین بار بود که در مورد چیزی نظر میداد ،پذیرفتم و پیرهنم رو عوض کردم و راه افتادیم.رفته بود توی یک اتاق پیش خانمها لباس عوض کنه ومنم سرگرم صحبت با بچه ها بودم . از توی اتاق که بیرون اومد، برای اولین بار در طول این مدت محو زیباییش شدم . موهای بلند وپر پشت و آرایشی که در عین سادگی جذابیت خاصی به صورتش داده بود، پیرهن بلند و تنگ که زیبای های اندامش رو به رخ میکشید ،کفش پاشنه بلندی که بندش تا بالای ساق های سفید وخوش تراشش اومده بود! به معنای واقعی ، زیبا ودلربا شده بود وبا درخششش دلم رو بد جوری لرزوند ! انگار منم مثل بقیه اولین بار بود میدیدمش! باورم نمیشد این همون محیا ییه که نزدیک یکساله باهام زندگی میکنه .در تمام طول مهمونی از کنارم جنب نمیخورد و هرجا میرفتم همراهم بود ومنم به هر بهانه ای دستش رو میگرفتم. حسابی نگا ه ها رو به خودش جلب کرده بود . محیا اولین کسی بود که بعد از شش سال از رفتن سارا، دستش رو گرفته بودم .شیما آروم در گوشم گفت سعید خیلی کثافتی،کوفتت بشه ! فکر میکنم ارزشش رو داشت این همه سال صبر کنی ، واقعا که از سارا هم خوشگل تره ! دست محیا رو گرفتم و همراه خودم بردم وسط و باهاش رقصیدم. اونشب نقطه شروع یک زندگی جدید شدآخر شب که برگشتیم، نشست کنارم و بدون مقدمه صورتم رو بوسید : آقا سعید ممنونم !با تعجب گفتم بابته ؟بابت اینکه کنارت احساس آرامش می کنم !بابت همه خوبی ومهربونیهات !بابت اینکه برای اولین بار از زن بودنم لذت بردم ! از این که باهام با احترام رفتار میکنی !نمیدونم ، بابت همه چیز !بابت اینکه سر راهم قرار گرفتی!!!جوابی نداشتم بدم وفقط دستش رو گرفتم.دیگه شال و روسری رو کنار گذاشت و با لباسهای راحت تر جلوم میگشت .پنجشنبه شب با مادرش صحبت کرده بود وحالش گرفته بود ، رفتیم سینما وشام هم بیرون خوردیم وبرگشتیم . شب بخیر گفتم و رفتم توی تختم . داشتم با گوشیم ور میرفتم که توی چهار چوب در ظاهر شد :آقا سعید میشه بیام اینجا بخوابم؟!چرا ، پذیرایی سرده ؟نه ولی دوست دارم اینجا بخوابمتصور کردم منظورش اینه رختخوابش رو بیاره توی اتاق،گفتم باشه هر جا راحتی بخواب !در رو بست و اومد روی تخت و دراز کشید کنارم !چند ثانیه ای توی شوک بودم . با تعجب گفتم چرا میخوای اینجا بخوابی ؟سرش رو انداخت پایین :نمیدونم، ولی دوست دارم دیگه پیش تو بخوابم !کلا همه چیز از ذهنم پرید. چند لحظه ای تمرکز کردم ببینم چکار بایدکنم !راستش نظر منم نسبت بهش عوض شده بود ودیگه فقط برام یک همخونه نبود ،ولی کاش …گوشی رو گذاشتم کنار وشب خواب رو خاموش کردم وگفتم باشه شب بخیر ! چشمام رو بستم ولی در اصل داشتم با خودم میجنگیدم که چکار کنم. مغزم هنگ کرده بود و فکرم به جایی قد نمیداد . مدام تصویر رویایی اونشبش توی مهمونی و اندام سکسیش جلوی چشمام مجسم میشد! حالا که کنارم خوابیده بود .میخواستم مثل قبل باشم ولی مگه میشه .اختیارم رو به دست دلم سپردم وبرگشتم به پهلو رو به محیا . طاق باز خوابیده بود .دست انداختم پشت کتفش وبرگردوندمش سمت خودم و لحظاتی بهش خیره شدم . لبش رو که بوسیدم دستش افتاد دور گردنم وخودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد .دستم رو بردم زیر سرش ومحکم تو آغوش گرفتمش. هردو مون از این اتفاق هیجان زده بودیم . صدای قلبامون قاطی شده بود وبا هر دم وبازدمی سینه هامون بیشتر به هم میچسبید .دستم روی پشتش حرکت میکرد واز گردن تا روی باسنش رو نوازش میکرد و جای جای صورتش رو میبوسیدم .دستای محیا هم روی صورتم میچرخید و پا به پای من می بوسید. دستم رو که روی باسنش کشیدم، صدای آه کشیدنش توی گوشم پیچید. محکمتر بغلش کردم وکشیدمش رو خودم در گوشش زمزمه کردم قربونت برم!هر دو دستم روی باسنش می چرخید ونوازش میکردم محیا صورتش رو به صورتم چسبونده بود وفقط صدای نفس زدنها وآه کشیدنش رو میشنیدم .دستام بی اختیار سُر خوردند زیر ساپورت و شورتش و باسن خوش فرمش رو به بازی گرفتند .محیا خودش رو بیشتر بهم فشار داد و صورتم رو بوسید .لمس پوست باسن وصدای آه واوه محیا حسابی حشریم کرده بود ودلم میخواست بدنامون بدون هیچ مزاحمی از هم سیراب بشن. در گوشش گفتم اجازه میدی که تمام بدنت رو لمس کنم ؟ انگار محیا هم بدش نمیومد که خودش رو در اختیار من بذاره . بلند شد ونشست رو شکمم ، چشماش رو بست وتیشرتش رو در آورد . مثل تشنه ای توی کویر، یورش بردم سمت گودی زیر گلوش وشروع به بوسیدن کردم لبام روسینه وگردنش و دستام روی دستاش و پشتش حرکت میکرد . گیره سوتینش رو باز کردم و از تنش درآوردم . اووووفففف دوتا پستون گرد وخوشگل که فرم بالا تنه اش رو به طرح بی نظیری تغییر وزیبا کرده بود .مثل تعظیم خم شدم و لبام رفت سمت نوک سینه اش و بوسیدم . وقتی توی دستام گرفتمشون بی اختیار گفتم : مرسی که اجازه دادی من فاتح این سرزمین باشم !! سرم رو کشید بالا ولبام رو بوسید وگرفت بین لباش .دستام همه جا میچرخید و با نوازش ومالیدن پستوناش ، شارژ میشد . نوک انگشتام که پوستش رو نوازش میکرد ،بدن محیا مثل موج میرقصید و صدای آه وناله اش بیشتر میشد و بوسه هاش بیشتر وسنگین تر میشد.وقتش رسیده بود که به ممنوعه ترین منطقه سرزمینش سرک بکشم .بلندش کردم روی دوزانو وبا بوسیدن شکم و پهلوهاش سانت به سانت بیشتر اندامش رو لخت کردم .زیبایی باسن و قوسی که به کمرش داده بود، فرم قشنگ کوس پف دارش ،تردیدی برای تحسین نمیذاشت !!با لمس لبه کوسش با لبم صدای واااااای محیا بلند شد ودستاش رو گذاشت دوطرف صورتم .با چند تا بوسه از جای جای بهشتش ،بلند شدم ودمر خوابوندم وبا بوسیدن پشتش رفتم پایین .دستام همه جای باسن وروناش رو نوازش میکرد وهمزمان میبوسیدم ومیخوردم ساپورتش رو کامل درآوردم وبلند شدم لباسهای خودم رو هم درآوردم و دراز کشیدم روش .موهاش رو جمع کردم بالا ومشغول خوردن گردنش شدم .کیرم سفت شده بود آروم وبه نرمی فشار دادم لای پاش وهمزمان با نوازش وقربون صدقه رفتنش لای پاهاش تلنبه میزدم . نوک انگشتاش رو زیر کلاهک کیرم لمس کردم که کمک میکرد کیرم بیشتر توی شیارش باشه هر چند هنوز از باکره بودنش اطمینان نداشتم ولی نمیخواستم امشب کار رو تموم کنم .باید حسابی لذت می بردیم ، حیف بود که یکشبه همه چیز تموم بشه . بلند شدم و پاهاش رو از هم باز کردم و با لیسیدن، کوس و لای پاش کیرم رو خیس کردم ودوباره خوابیدم روش .یک دستم رو از بالای شونه و یک دست دیگه رو از بغل بردم و پستوناش رو گرفتم و همزمان با لاپایی زدن و خوردن گردن وصورتش میمالیدم صدای ناله محیا دیگه ممتد شده بود وهمزمان با حرکت کیرم باسنش رو بالا و پایین میکرد .کمی استرس داشتم که لای به لای حرکاتمون کیرم سر نخوره داخل !ازش خواستم سریع برگرده ،.اینجور مطمئن تر بود.دوباره کیرم رو انداختم لای پاش وگفتم پاهات رو محکم بچسبون بهم و با سرعت بیشتری تلنبه زدم .خوشبختانه محیا زیاد طول نکشید و با لرزش خفیفی توی روناش تخلیه شد نیم خیز شدم و از لای پاش کشیدم بیرون و آبم رو پاشیدم روی شکمش و ولو شدم کنارش .لبامون بهم گره خورد وآروم شدیم..صبح در حالی که سعی داشت دستم رو بلند کنه وبیاد توی بغلم از خواب بیدار شدم .هوا روشن بود ومحیا هنوز لخت! لبم رو بوسید : ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم .بغلش کردم وگفتم دیگه بیدار کردی !سعیدجونمقول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟با این شرایطش چه جوری قول بدم !ولی انتخابم روکرده ام !محیا گل سرخی است که در شوره زار دلم روییده !!آره عزیزم قول میدم !ادامه...نوشته: سعید

59