عاشقی در هر شرایطی

...قسمت قبلبعد از سه ماه امشب اولین باری بود که با آرامش خوابیدم و شاید آرامش تنها دلیل یا هدف از زندگی باشد، حداقل برای من شاید…بیدار شدم و به صورتش خیره شدم، موهاشو از رو صورتش کنار زدم و باخودم به فکر خاطرات خوشی که با نازنین داشتم رفتم، از روزیکه تو دانشگاه دیدمش، با اون لباس زرد شوخ و اون لبخند شیرینش که تقدیم دوستش فرانچسکا کرد، شاید برای اولین بار بعد از یک ونیم سال احساس غربت را یادم رفت، نه تنها غربت بلکه زمان و مکان را یادم رفت، دغدغه هایم را، نگرانی بابت درس ها، همه و همه را فقط با لبخندیکه تقدیم دوستش کرد از یاد بردم. از دختر شاد و سرمستی که توی فرانسه دیدمش دیگه چیزی باقی نمونده بود، زندگی همین است دیگر، گذر زمان آدم ها را متغییر میکند اما سوال اینجاست که آیا علایق و سلیقه های تو هم با گذر زمان و آدم ها متغییر میشود؟در همین افکار بودم که بیدار شد و لبخندیکه صبحم را بخیر کرد، لبخندی که حاوی خاطرات خوش از چهار سال زندگی تقریباً مشترک من و نازنین بود، بعد از احوال پرسی و طعم شیرین لبهایش که گواه روزی خوشی پیش رو بود حالم رو بهتر کرد! باهمدیگه یه صحبانه مفصل آماده و نوش جان کردیم، حالا دیگه نوبت تغییر حال و هوا بود، و بهترین پیشنهادی که میتونستم به نازنین بدم یه سفر کوتاه بود. چون نازنین هم حالش خیلی خوب نبود این بهترین گزینه برای بهتر شدن حالش بود و اون هم موافقت کرد که یه سفر چند روزه بریم بامیان که یه جای زیبا و نسبتاً امنه! وسایل سفرو آماده کردیم و باید یه ویلا میگرفتیم. بعد از هماهنگی برای یه ویلای کوچیک دونفره راهی بامیان شدیم، مسیر بسیار طولانی ولی امن رو برای رفتن به بامیان انتخاب کردیم، و دلیلش هم خارجی و به خصوص شیعه بودن من خانم بودن نازنین بود که که وقتی یه خانم با یه خارجی سفر کنه قطعاً خطر دوچندان هم میشه، بیش از حد گران بودن تکت هواپیما باعث شده بود که نتونیم هوایی به بامیان برویم و بهترین راه انتخاب کردن یه مسیر خیلی طولانی و نسبتاً امن بود. گرچند با ماشین شخصی سفر کردن اندکی به خطر میافزود ولی نداشتن ماشین توی بامیان باعث شده بود که ماشینی نازنین رو هم باخودمون ببریم. بعد از 6 ساعت رانندگی بلاخره به بامیان رسیدیم و مستقیم به ویلا که حداقل 45 دقیقه از شهر بامیان دورتر بود رفتیم! از اونجاییکه نهار رو توی مسیر خورده بودیم ترجیح دادیم یکمی استراحت کنیم و بعدش بریم گردش. ساعت پنج عصر بیدار شدم و با دوست نازنین که یه عکاس توی بامیان بود بابت مشروب و قلیونیکه از قبل هماهنگ شده بود تماس گرفتم که ازش تحویل بگیرم. وقتی از دوباره برگشتم ویل نازنین بیدار شده بود و داشت برای شام آمادگی میگرفت. قرار شد برای شام بساط کباب رو راه بندازیم و موزیک بشنویم، توی بالکن ویلا بساط کباب رو چیدم و موزیک ملایمی گذاشتم، باهمدیگه کباب رو پختیم و همراه با شام شراب قرمز نوشیدیم. بعد از شام قلیون کشیدیم، ویسکی نوشیدیم، رقصیدیم و صحبت کردیم، از زندگی و سختی هایش گفتیم، از تصامیمی که قرار بود گرفته شود، از اتفاقاتیکه افتاد و باعث اتفاقات جدید میشد، و من تازه متوجه شدم که چقدر خوشبختم از داشتن نازنین، نازنینی که تا دو سال پیش حتی تصور زندگی توی افقانستان براش نا ممکن بود و حالا واقعاً داشت زندگی میکرد. بهش پیشنهاد زندگی توی ایران را دادم ولی میدانستم که قبول نمیکنه، و اگر قرار باشه که باهم باشیم باید هردو قید کشور های اصلی مونو بزنیم. برای منی که توی ایران متولد و بزرگ شده بودم سخت بود کنار اومدن و زندگی توی یه کشور بیگانه، اما چکارش میشه کرد و باید یاد بگیریم که توی زندگی قید خیلی چیزهارو برای یه چیز بهتر بزنیم!ساعت از 2 صبح گذشته بود و تصمیم برای خوابیدن گرفتیم، داشتم گوشیمو چک میکردم که نازنین محکم از یقه ام کشید لباشو به لبم چسبوند، بعد از اون ضربه روحی که به نازنین وارد شده بود انتظار سکس نداشتم و یکم جا خوردم. بهم گفت چیه نکنه فک کردی یه میذارم امشب سکس نکنیم؟ با بوسه همراهیش کردم و میان بوسه ها گفتم من که از خدامه، موقع بوسیدنش به پشت دراز کشید و من خودمو کشیدم روش، بوسه طولانی که آتش شهوت رو درونم زنده کرده بود و با دست راستم سینه هاشو میمالیدم، صدای بوسه هایکه سکوت شب را بهم میزد گواه یه شب عاشقانه بود، به سمت گردن و لاله گوشش رفتم که صدای نفسهاش بلند شد، با هر بوسه که روی بدنش مینشاندم صدای نفس هایش بلند و بلند تر میشد، و دستهایش که بین موهایم سرگردان بود! ترکیب از صدای موسیقی آرام و ملایم، صدای نفسهای نازنین طعم شیرین بدن نازنین که زیر لباهیم غلط میخورد لحظه به یاد ماندنی بود که تا آخر عمرم هرگز فراموش نمیکنم. تاپشو از تنش درآوردم و زبونمو چرخوندم روی سینه های که سوتینش اجازه نمیداد به نوک شون برسونم زبونمو، با باز کردن بند سوتینش دیگه هیچی جلومو برای خوردن سینه های متوسط و سفتش نمیگرفت، و صدای ناله های نازنین بود که اتاق رو پر کرده بود. کم کم دستمو زیر شلوارش رسوندم و وقتیکه ناختم کس خیسشو لمس کرد یه آه کشداری کشید، از سینه هایش به سختی دل کنده و بوسه های متوالی که به سمت پایین میومد. دکمه و زیپ شلوارشو باز کردم، شورت و شلوارشو باهم پایین کشیدم و یه کس خیس شیو شده که سه ماه از دیدن کسش آب از دهنم راه افتاد. سرمو گذاشتم لای پاهاش و شروع کردم به خوردنشون، هربارکه زبون میکشیدم رو کلیتورسش سرمو محکم فشار میداد و میشد لذت رو از چشمای خمارش خوند. چند دقیقه که خوردم بهم گفت بسه و منو با پشتم خوابوند، دوباره بوسه از لب و تیشرتمو از تنم درآورد. بوسه های که روی بدنم مینشوند و لبخندیکه هنوزم به یاد دارم، دکمه و زیپ شلوارمو باز کرد و شلوارمو از پام درآورد. دستشو از روی شورت روی کیر سیخ شده ام کشید و با صدای خمار گفت دلم براش تنگ شده بود. شورتمو پایین کشید و شروع کرد به ساک زدن و برام جذابیت داشت که هیچوقت تو سکس برام کم نمیذاشت نازنین، و همین باعث میشد که بیشترین تلاشمو بکنم که منم براش کم نذارم. بعد از چند دقیقه ساک زدن خودش نشست رو کیرم و خودشو بالا و پایین میکرد، و با هربار بالا و پایین کردنش سینه هاش هم بالا و پایین میرفت، چند دقیقه تو همین پوزیشن خودشو بالا و پایین کرد که احساس کردم خسته شده و پوزیشنو تغییر دادم، او رفت زیرم و من روش، همزمان با تلمبه های که توی کسش میزدم، محکم سینه هاشو چنگ میزدم و زبونمو میکردم تو دهنش، هردومون خیس عرق شده بودیم و توی همون پوزیشن بود که داشت آبم میومد، از خماری چشمام فهمیده بود و بهم گفت کارش دارم، کیرمو از کسش درآوردم و نازنین شروع کرد به ساک زدن دوباره، داشت کیرمو میمکید که احساس کردم همه وجودم تو دهن نازنین خالی شد، نازنین همشو قورت داد. دوباره سرمو برم بین پاهاش و شروع کردم به میکیدن کلیتورسش، محکم میک میزدم و چند دقیقه نگذشته بودم که لرزه بدن نازنین همراه با آه کشدارش حاوی یک ارضا عمیق بود.خودمو کشیدم کنارش و تا صبح لخت کنار هم خوابیدم. با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم که یه پیام از طرف حامد اومده بود، چشامو چند بار باز و بسته کردم، و دهنم از تعجب باز مونده بود، پیامی که دیگه تنها دلیل موندنم تو ایران رو ازم میگرفت…ادامه دارد…نوشته: حسنوف

173