خندیدم . انقدر خندیدم که اشک تو چشمام جمع شده بود. بیتا دستشو روی شونه م گذاشت و یکم تکونم داد. اونم داشت می خندید_ خل شدی تو؟ به خدا خودمم انقدر برای خودم ذوق نکرده بودم. ببین فردا قرار گذاشته تازه بیان صحبت کنیم یکم. هنوز چیزی معلوم نیست که. میگم…تو هم فردا شب بیا باشه؟پس سرکاری نبود؟ شوخی نمی کرد؟ خدایا…خدایابیتا نفهمید که من از شدت شوک زیاد اونطور به خنده افتادم. بیتا هیچوقت نفهمید که پشت سر اون قهقهه ساعت ها گریه کردم.کتاب ها رو یکی یکی و با حوصله توی قفسه می چیدم. استرس کار ها و درس های زیادم قاطی حرکاتم بود اما داشتم تمام سعیمو می کردم که هر چه زودتر به این کتاب ها سر و سامون بدم و بتونم به بقیه ی کارهام برسم.لِیزی لا به لای کتاب ها وول می خورد و هر از گاهی با یه میوی آروم حضورشو بهم یاد آوری می کردمن عاشق این بچه گربه ی کوچولو و پشمالو بودم. مهم نبود که مادر رسا از من خوشش نمیومد و غر میزد . مهم نبود که به من میگفت دختر لوس و نازپرورده چون به جای بچه دار شدن این گربه کوچولو رو مثل بچه ی خودم دوست داشتم.مسلما من بهترین دختر جهان نبودم شاید حتی اطراف من دختر های زیادی مثل بیتا وجود داشتن که از همه لحاظ از من بهتر بودن . اما چیزی که مهم بود این بود که من خودمو دوست داشتم و هیچ وقت آرزو نمی کردم جای کس دیگه ای بودم.مهم این بود که ما واقعا خوشبخت بودیم. با مردی که از همون روز اول عاشقش شده بودم و یه بچه گربه ی ناز.صدای چرخش کلید باعث شد یکم با عجله ی بیش تری کتاب ها رو مرتب کنم. قرار بود برای شام بریم بیرون اما من هنوز خیلی از کارهام مونده بود. صداش از توی هال اومد و باعث شد لبخند بزنم_پیشی ملوس کجایی؟لیزی رو با دست به طرف در اتاق هدایت کردم و کتاب ها رو دوباره جا به جا کردم._اینجاست. پیش منهپیراهنم رو از زیر پاهام جمع کردم و جلوی پایین ترین طبقه ی قفسه زانو زدم.درگیر این بودم که چطور اون همه کتاب باقی مونده رو توی تنها قفسه ی خالی که داشتم جا بدم.قبل از اینکه به نتیجه ی خاصی در این مورد برسم دست هاش از پشت دورم حلقه شد و از جا بلندم کرد.سرمو به سمتش چرخوندم.کتابی که توی دستم بود رو ول کردم و صدای زمین افتادنش همزمان شد با گره خوردن لب های ما. حتی وقت نشد صورتش رو ببینم انقدر که سریع و ضربتی وارد عمل شده بود. بوسه ی نسبتا طولانی بود و وقتی جدا شدیم چشم هام کاملا خمار شده بود._ هنوز نمی دونی پیشی ملوس من کیه؟ آخه من به اون بچه گربه ی فسقل تو چیکار دارم؟چشمام رو طبق عادت چرخوندم_بچه گربه ی من؟ یعنی تو دوسش نداری؟و البته که خودم می دونستم زیاد علاقه ای به حیوونا یا به قول خودش جک و جونورا نداره.یکم فاصله گرفت و نگاهم کرد.چشماش از بالا تا پایین روی تنم می چرخید و انگار داشت پیراهن جدیدم رو بررسی می کرد_ تو تنها بچه گربه ای هستی که من دوستش دارمچشمام دور تا دور اتاق رو به دنبال لیزی گشت و دیدمش که کنار در آروم نشسته و به ما نگاه می کنه_حالا چی میشه اون کوچولو رو هم دوست داشته باشی. نگاهش کن آخه چه نازه. اگه میو میو کردن اون نبود که خونه مون خیلی ساکت و حوصله سر بر میشدیه قدم بهم نزدیک شد و یه دستش دور کمرم پیچیددست دیگه اش چونه مو گرفت و یکم بالا آورد_واقعیت اینه که من بیش تر علاقه دارم صدای میو میو کردن تو رو وقتی دارم می کنمت بشنوم.خدای من ! اصلا فکر نمی کردم این بحث به این جا برسه. برای فرار کردن از نگاه داغش، نگاهمو به گربه کوچولوی کنار در دادم._رسا…پسر بدی نشو لطفا…دستاش یکم یقه ی باز پیراهنم رو کنار زد و انگشتاش روی برجستگی سینه هام حرکت کرد_این پیراهنت واقعا سکسیه.به کتاب های زیر پامون نگاه کردم. احتمالا خیلی موقعیت مناسبی برای سکس نبود اما خدا می دونست که اون میتونه من رو تو هر شرایطی تحریک کنه. و حالا مقایسه کردن صدای من با حیوونی که به طرز دیوانه وار عاشقش بودم باعث شده بود کم کم خیس بشم_می دونی…من امشب خیلی کار دارم…که…سرش توی گردنم رفته بود و با عطش می بوسید و کم کم داشتم از ادامه ی جمله م منصرف می شدم.یقه ی پیراهنم رو پایین تر داد و زبونشو روی برجستگی سینه م کشید. پاهام سست شد و به شونه ش چنگ زدم.یه لحظه سرشو بالا آورد و با بدجنسی نگاهم کرد_داشتی می گفتی. امشب خیلی کار داری که …؟به ساعت دیواری پشت سرش نگاهی انداختم. به درک که به برنامه های امروزم نمی رسیدم.دستمو دور گردنش انداختم و با نفس بریده تو چشماش نگاه کردم._که اصلا مهم نیست.با رضایت نگاهم کرد و دوباره توی گلومو بوسید.حالا به این فکر می کردم که منم می خواستم ببوسمش. من دوسش داشتم . خیلی زیاد و امشب دوست داشتم که هر جوری که اون دوست داره باشم و بهش اجازه ی هر کاری رو بدم .طولی نکشید که روی زمین بین کتاب ها دراز کشیده بودم و اون در حالی که شهوت از چشماش می بارید تمام بدنمو می بوسید و می مکید .حس کردم تا به امروز خیلی منفعل بودم توی این رابطه بنابراین طی یه تصمیم ناگهانی دستمو روی برجستگی شلوارش گذاشتم و فشار ملایمی بهش آوردم.سرشو با تعجب بالا آورد و نگاهم کرد. در واقع کار خاصی نکرده بودم اما همین هم برای منی که همیشه خجالتی و آروم بودم و اوج شهوتی شدنم ناله هایی بود که به زور شنیده میشد، پیشرفت بزرگی محسوب میشد._می خوایش؟صداش از شهوت زیاد عوض شده بود و خش داشت.دستمو یکم حرکت دادم_آره. می خوامش…میخوام منو بکنیدر حالی که مستقیم تو چشمام نگاه می کرد کمر شلوارشو باز کرد. از هیجان به نفس نفس افتاده بودم.وسط این هیجانات شهوانی صدای میوی لیزی منو به خودم آورد و به اون که همچنان گوشه ی اتاق نشسته بود نگاه کردم. مکثم که طولانی شد، دست رسا روی چونه م اومد و یکم با خشونت سرمو به سمت خودش چرخوند._حواست کجاست؟دوباره با تردید به لیزی نگاه کردم_ رسا… لطفا ببرش بیرون. اصلا حس قشنگی نیست که ما رو تو این وضع نگاه کنهاول خندید . بعد جدی شد و همون طور به در آوردن شلوارش ادامه داد._بذار باشه و ببینه که چجوری گربه کوچولومو می کنم. می خوام بشنوه که صاحبش چجوری زیرم میو میو می کنهاز حرفاش انقدر خیس شدم که به نفس نفس افتادم و حس کردم بیش تر از هر وقت دیگه ای دلم می خواد داخلم باشه و پرم کنه. باید بهش می گفتم. باید می گفتم که چقدر می خوامش .بی تابانه به مچ دست هاش چنگ زدم_لطفا امشب هر کاری که دوست داری باهام بکن…هر کاری که قبلا می خواستی و انجام نمی…حرفمو قطع کرد و با دستش منو چرخوند تا به شکم بخوابم_راستش نیازی به گفتن نبود. من همیشه هر کاری دلم خواسته باهات کردم و خواهم کرد.از روی آرنج هام بلند شدم و چهار دست و پا شدم. سرمو چرخوندم به سمتش_یعنی تو هیچ فانتزی خاصی نداری؟ مثلا آنال یا …چه می دونمخودمم از گفتنش تنم لرزیده بود. هیچ وقت دوست نداشتم از پشت رابطه داشته باشیم ولی تصور اینکه اون لذت بیش تری ببره منو شهوتی می کردحالا با پایین تنه برهنه پشتم قرار گرفته بود. از صورتش نمی تونستم تشخیص بدم که چه نظری راجع به حرفم داره و دل تو دلم نبود که بفهمم قراره امشب چه بلایی سرم بیاد.دامن پیراهنمو بالا داد. گردنم دیگه درد گرفته بود پس به ناچار صافش کردم به قفسه ی کتاب رو به روم نگاه کردم.انگشتاش ، انگشتای مورد علاقه ی من ، انگشتایی که دوست داشتم تک تکشون رو ببوسم ، حالا از زیر شورتم داخل رفته بودن و آروم نوازشم می کردن_خیلی خیس شدی پیشی کوچولو. انگار حسابی براش آماده ایزانو هام رو یکم فاصله دادم و آروم ناله کردمشورتم پایین کشیده شد و دور زانو هام ، روی زمین افتاد_می دونی فانتزی من چیه؟انگشتاش بین پاهام حرکت می کرد.هر از گاهی یکی از انگشتاشو سُر می داد داخلم و زود در میآورد. به خودم می پیچیدم و خیس تر و خیس تر می شدم._نمی دونم.آلتشو بین پاهام حس کردم.چند بار خودشو بهم مالید و بعد خیلی آروم فقط سرشو داخل فرستاد_من دوست دارم وقتی که می کنمت حشری باشی. جیغ بزنی ، ناله کنی. ازم بخوای که بیش تر بکنمت. ولی تو اکثر اوقات چیز زیادی نمیگیهر لحظه منتظر بودم خودشو تا آخر داخلم بفرسته و پر بشم اما به جاش کاملا خودشو بیرون کشید_من قبلا هیچوقت به کردن این کون خوشگلت فکر نکرده بودم. می دونم که حتما خیلی تنگه وکردنش حسابی جیغتو در میاره.دقیقا همونجوری که من دوست دارمپاهام از ترس شروع به لرزیدن کرد. می خواست چیکار بکنه؟ حالا من یه غلطی کردم. اصلا این چه حرفی بود که من احمق زدمسرمو چرخوندم و با التماس نگاهش کردم. نمی دونم چرا پای عمل که رسیده بود انقدر وحشت داشتم. از قیافه ی من خنده اش گرفت و ادای منو در آورد_لطفا هر کاری دوست داری باهام بکن…معنی هر کاری دوست داری رو هم فهمیدیمزانو هام تو اون وضعیت درد گرفته بود . کمی جا به جا شدم و با ناامیدی گفتم_من جلوتو نمی گیرم…ولی خب می ترسم و این هم واقعا دست خودم نیست.دست هاش زیر پیراهنم اومد و بند سوتینمو باز کرد_منم هیچ وقت همچین کاری نمی کنم. حتی اگه خودت هم بخوای و نترسی باز هم سراغ اون سوراخ تنگ خوشگلت نمیرم.سینه هام توی دست هاش فشرده شد و تمام تنم بی اراده منقبض شد._ میدونم که این کار به تو آسیب می زنه پس میتونی مطمئن باشی که هیچ وقت انجامش نمیدم.فرقی نداره پشت یا جلو، در هر صورت بلدم چجوری ترتیبتو بدم که جیغت در بیاد .حسش کردم که دوباره بین پاهام قرار گرفت و این دفعه با یه ضربه ی محکم خودشو تا آخر داخلم فرستادآرنج هام سست شد و به زحمت خودمو روی دست هام نگه داشتم. حسش می کردم که چجوری کاملا پرم کرده و داشتم دیوونه میشدمدو طرف کمرمو بین دست هاش گرفت و اول آروم آروم شروع به ضربه زدن کرد. دلم می خواست تو پوزیشنی بودیم که می تونستم صورتشو ببینم و از دیدن انعکاس لذت تو چهره ش منم لذت ببرم.اما اینجوری چهار دست و پا بودن هم لذت خودشو داشت.یه بار دیگه عمیق واردم شد و بعد همونجا متوقف شد._یادته اولین باری که اومدی تو این اتاق؟یادم بود. همین چند ماه پیش، اولین بار اومدیم اینجا تا من خونه رو تایید کنم و بخریمش اما الان این مسئله برام مهم نبود.بی اختیار باسنمو چرخوندم و به سمتش هل دادم. طاقتم تموم شده بود و با اینکه تا آخر داخلم بود بیش تر خودمو بهش فشار می دادم._همینجا روی زمين نشسته بودی و داشتی دنبال لنگه ی گوشواره ت که گم شده بود می گشتی. همون لحظه به خودم قول دادم که یه روزی همینجا مثل یه بچه گربه چهار دست و پا، بکنمت.تو اون وضعیت شهوتناک دهنم از تعجب باز موند._عجب منحرفی بودی تو! منو بگو اون موقع فکر می کردم تو چه پسر خوب و مثبتی هستی. وای خدا… اصلا باورم نمیشهخودشو از پشت بیش تر بهم فشار داد و یکم زیر شکمم تیر کشید. ناله م بلند شد_یادت نره که تو الان یه پیشی ملوسی. گربه ها حرف نمی زنن عزیزم. میو میو می کننمثل احمقا فکر کردم واقعا منظورش این بود که میو میو کنم؟ دوباره کمر زدن رو شروع کرد و منم با ناله های آروم زیرش پیچ و تاب می خوردم. جوری که محکم خودشو بهم می کوبید تحمل وزنم روی دست هام سخت شده بود. دستش به یکی از رون هام چنگ زد و ضربه ها رو محکم تر و سریع تر کرد. می خواستم به یه جایی چنگ بزنم اما جز پارکت سرد و چند تا کتاب چیزی دم دستم نبود.همه چیز همون طور شد که اون می خواست . از شهوت زیاد جیغ زدم و ناله هام بلند شد.هر دفعه که می رفت داخلم و در میومد یه قدم به ارگاسم نزدیک تر می شدم و بلند تر اسمشو صدا می زدم.چشمامو بستم و تصورکردم که الان منظره ی پشتم چطوریه.قیافه اش رو در حال لذت بردن تصور کردم و بعد بدن هامون رو… از تصور حجم آلتش که داخلم فرو رفته بود و آب خودم که احتمالا الان داشت ازم می چکید دیوونه تر شدم. به اوج نزدیک شدم و با ضربه ی بعدی تمام تنم لرزید و جیغ زدم_ رسا…آااه…رسامی تونستم نبض زدن بین پاهام رو حس کنم. ولی اون با صدای جیغ من هم متوقف نشد. همچنان محکم خودشو بهم می کوبید و انقدر ارگاسمم شدید شد که حس کردم نمی تونم خودمو نگه دارم و جیشم داشت می ریخت. نمی دونم این چه کوفتی بود ولی تا حالا تجربه ش نکرده بودم. همونطور با چشمای بسته لرزیدم و تقریبا التماس می کردم_تمومش کن…لطفا تمومش کن. من نمی تونم خودمو نگه دارمصداش نزدیک تر از چیزی بود که فکر می کردم . روی پشتم خم شده بود_نگه ندار. خودتو نگه ندار…می خوام از خود بیخود شدنت رو ببینم. می خوام ببینم که وقتی می کنمت روی خودت کنترلی نداری. بریزش عزیزم…بریزو همچنان سریع و محکم خودشو بهم می کوبید .دیگه دست هام طاقت نیاوردن و آرنج هام تسلیم و خم شدن . سرمو روی زمین گذاشتم و بین ضربه های محکمی که بهم کوبیده میشد حس کردم که کنترلش از دستم در رفت و یه مقدار از جیشم ریخت. بلافاصله خودمو نگه داشتم و نذاشتم بیش تر بریزه.ضربه ها یه لحظه متوقف شد و خودشو محکم بهم فشار داد. نفس نفس زدن هاش رو می تونستم بشنوم و خودم هم دست کمی از اون نداشتم.خودشو آروم بیرون کشید و درست لحظه ای که فکر کردم تموم شده دوباره شروع کرد و با شدت واردم کرد. انقدر شوکه شدم که تحت تاثیر ضربه های بعدیش چند قطره ی دیگه هم ازم ریخت و با التماس صداش زدم_ بس کن رسا… آااه …بس کن. من الان همه جا رو به گند می کشمدو تا ضربه ی محکم دیگه زد و بالاخره ثابت شد. بین نفس نفس زدن هام و ضعف شدیدی که داشتم فقط نگران این بودم که هیچ کدوم از کتاب ها ی اطرافمون کثیف نشده باشهسرم رو بالاخره از روی زمین بالا آوردم و سعی کردم روی دستام بلند شم. اولین چیزی که با بالا آوردن سرم دیدم لیزی بود که رو به روم نشسته بود و با چشمای گرد آبیش نگاهم می کرد. این کی اینجا اومده بود ؟مطمئن نبودم از کار ما چیزی سر در میاره یا نه اما امیدوار بودم که چیزی نفهمیده باشه._حالت خوبه؟با بی حالی سرمو چرخوندم و نگاهش کردم. هنوز داخلم بود و قطرات عرق روی شقيقه هاش برق میزدنمی تونستم بیش تر از اون پر بودن رو تحمل کنم. امروز واقعا فراتر از ظرفیتم بود و البته اگه از کثیف کاری هاش فاکتور می گرفتم خیلی تجربه ی لذت بخشی هم بود.آخرین کتاب رو توی قفسه گذاشتم و در ویترین رو بستم.انقدر ذهنم به هم ریخته بود که روی کارهایی که انجام می دادم هیچ تمرکزی نداشتم. داشتم به ازدواج بیتا فکر می کردم. به ازدواج بهترین دوستم ، دختری که از روز اول کمی نسبت بهش احساس حسادت داشتم و هر چی بیش تر می گذشت برای این حس دلایل بیش تری پیدا می کردم.با خودم فکر کردم باید برای فرداشب یه لباس خوب پیدا کنم. نتونستم جلوی آه پر حسرتم رو بگیرم. نتونستم این ها رو به خودم نگم"چی میشد که تو واقعا اینجا بودی و با هم این کتاب ها رو جمع می کردیم؟ چی میشد میومدی و میگفتی که من پیشی ملوستم؟ چی میشد اگه به جای بهترین دوستم عاشق من می شدی؟ چی میشد اگر همه اون ها فقط یه داستان فانتزی ساخته ی تخیلاتم نبود؟ "و یک بار دیگه ایمان آوردم که این دنیا اصلا عادلانه نیست.می دونی رسا… تو موضوع تمام داستان های من بودی. همین طور موضوع تمام آهنگ هایی که نوشتم و هیچ وقت برای کسی نخوندم. اما این آخرین داستانیه که در مورد تو می نویسم. حالا می دونم که تو عاشق بیتا هستی و ازش خواستگاری کردی پس دیگه دلیلی نداره بهت فکر کنم یا در موردت رویا پردازی کنم. دیگه دلیلی نداره که شخصیت اصلی داستان هام تو باشی. من آدم خیانت کردن به دوستم نیستم. من تو رو فراموش می کنم.یا حداقل سعیمو می کنمو برای اولین بار آرزو کردم جای کسی غیر خودم بودم“چی میشد اگر من بیتا بودم؟ خدایا چی میشد؟”نوشته: Y.B
99