با سلام خدمت همه ی دوستانهمین اول کار بگم که این خاطره یه مقدار طولانی و مفصل روایت میشه و دوستانی که حوصله ندارن نخونن داستان رو که آخرش شاکی نشن از طولانی بودن این داستانمن سیاوش هستم . ۳۲ سالمه و الان همراه همسرم فریبا تهران زندگی میکنیم . هم من و هم همسرم توی یکی از شهرستان های غرب کشور بدنیا اومدیم و بزرگ شدیم و همونجا هم ازدواج کردیم (۴ سال پیش) منتها دو سال بعد از ازدواجمون یه موقعیت شغلی مناسب واسه من پیدا شد که تهران بود و ما مجبور شدیم بیاییم و ساکن تهران شیم . فریبا هم به محض اینکه اومدیم اینجا توی یکی از مهد های نزدیک به خونمون به عنوان مربی مهد مشغول شد . صبح ها باهم از خونه میزدیم بیرون و فریبا تقریبا ساعت ۲ و من ساعت حدودا ۴ میرسیدیم خونه . البته فریبا بعضی اوقات شیفت غروب بهش میخورد و ۱۲ ظهر میرفت تا ۶ عصر . البته فریبا چندماهی بیشتر نتونست بره سرکار چون داستان کرونا پیش اومد و مدارس و مهد ها تعطیل شد .فریبا یه خواهر کوچکتر از خودش به اسم آرزو داره که یه دختر معمولی و تا حدودی شیطون هستش که تیپ و هیکل دخترونه معمولی هم داره و از هیکلش یه مقدار سینه هاش به نظر درشت از اونی که باید باشه هستن ولی خیلی هم ملموس نیست این تفاوت و اگه چندین بار با لباس های خونگی ببینیش میتونی متوجه این موضوع بشی .خانواده همسرم میشه گفت آدمهای مقیدی هستن و فریبا دختر سربه زیر خانواده هستش در صورتی که آرزو دختر شیطونه میشه .دو سه ماه از اومدن ما به تهران گذشته بود که یه شب داشتیم با فریبا فیلم میدیدیم که گوشی فریبا زنگ خورد و مادرش بود و کلی باهم حرف زدن . فریبا همون اوایل مکالمه رفت توی اتاق خوابمون و درب رو بست و معلوم بود یه مشکلی توی خانواده شون پیدا شده که نمیخواد من متوجه بشم . وقتی مکالمه تموم شد اومد نشست و پرسیدم چی گفت مادر که گفت چیز خاصی نیست . منم اصرار نکردم و مشغول ادامه فیلم شدیم ولی قشنگ معلوم بود فریبا بهم ریخته بود و فکرش درگیر موضوعی بود که من ازش بیخبر بودم . یهو گفت سیا میشه یه لحظه فیلم رو بیخیال شی تا یکم صحبت کنیم ؟ گفتم بعععله چرا نشه ، خب بفرما ببینم چی شده . گفت راستش انگار آرزو با یه پسره دوست شده و بابام دیروز توی خیابون اونا رو باهم میبینه تا از ماشین پیدا میشه که بره سمت شون ، آرزو بابام رو میبنه و به پسره میگه و پسره هم در میره و بابام آرزو رو با کتک و فحش میاره خونه و خلاصه اوضاع خانواده بهم ریخته است . الانم میخوام اگه اجازه بدی به مامانم بگم واسه آرزو یه بلیط اتوبوس بگیره فردا و راهیش کنه سمت ما و ما هم بریم ترمینال و از اونجا بیاریمش خونه و چند روز پیش ما بمونه تا هم بابام آرومتر شه هم من ببینم این دختره چه مرگشه و این کارا چیه انجام میده . گفتم این که اجازه گرفتن نمیخواست فریبا . آرزو مثل خواهر من میمونه و خوشحال میشم بیاد اینجا .فردا غروب من و فریبا رفتیم ترمینال و آرزو رو که ده دقیقه ای میشد رسیده بود سوار کردیم و رفتیم سمت خونه . فقط قبل از اومدن آرزو ، فریبا از من خواست که جلوی آرزو جوری وانمود کنم که از اتفاقی که افتاده بیخبرم . منم گفتم باشه . توی راه که داشتیم میومدیم غذا هم گرفتیم و رفتیم خونه و غذا خوردیم و یکم صحبت و بگو بخند و بعدشم من گفتم پاشید برید اتاق خوابمون همونجا صحبت کنید و همونجا هم بخوابید چون من خوابم میاد دیگه . آرزو گفت یعنی تو توی هال میخوابی ؟ گفتم آره دیگه . گفت نه اینجوری که نمیشه . تو فریبا طبق معمول توی اتاق خوابتون بخوابید منم توی هال میخوابم . اینجوری منم راحت ترم و مزاحم شما هم نمیشم . فریبا با خنده گفت خبه حالا فاز احترام به حقوق اطرافیان برداشتی . برو توی اتاق خواب تا منم مسواک بزنم بیام که کلی باهات حرف دارم . من دیگه خوابیدم و فردا طبق معمول رفتیم سر کار و من طبق تایم همیشه برگشتم خونه . کلید داشتم ولی زنگ زدم که نکنه لباس آرزو نامناسب باشه و من یهویی وارد نشم . درب باز شدو من رفتم داخل . آرزو یه شلوار راحتی پاش بود که مدل راسته و خیلی معمولی بود و یه تیشرت دخترونه لیمویی رنگ . من رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم دیدم سفره ناهار چیده شده و فریبا و آرزو منتظر من هستن . فریبا عادت داشت صبر میکرد تا من برسم بعد باهم ناهار میخوردیم و من همیشه میگفتم تو منتظر من نمون چون من ساعت ۴ میرسم ولی اینبار هم همون جوری منتظرم مونده بود و آرزو هم غذا نخورده بود تا همه دور هم بخوریم . ناهار رو زدیم و یه چایی پشتش زدیم و من رفتم اتاق خوابمون تا یکی دو ساعت بخوابم . پنجره رو باز کردم و یه سیگار روشن کردم و کشیدم و افتادم روی تخت که بخوابم . سرمو که روی بالش گذاشتم بوی عطر آرزو به مشامم رسید ولی چون خسته بودم زود خوابم گرفت . ساعت طرفای ۸ بود که بیدار شدم و همچنان بوی عطر آرزو توی دماغم مونده بودچند دقیقه ای همونطور دراز کش موندم . تصور اینکه دیشب آرزو همین جایی که من خوابیدم ، خوابیده بوده به همراه بوی عطر آرزو حس عجیبی در من ایجاد کرده بود و ناخودآگاه حس لذت عجیبی در من بوجود اومده بود . توی همین حس و حال بودم که درب اتاق خواب باز شد و آرزو اومد داخل و دید که من بیدارم و گفت ببخشید اومدم شارژم رو از توی کیفم بردارم گفتم خواهش میکنم منم دیگه بیدار شده بودم میخواستم بیام توی هال . فریبا که صدای منو شنید گفت سیا پاشو ما رو ببر بیرون یکم خرید کنیم . میخوام وسایل شیرینی پزی بگیرم و شیرنی درست کنیم . گفتم باشه ولی قبلش من یه دوش ده دقیقه ای بگیرم و بعد بریم . رفتم حموم و داشتم سرم رو شامپو میزدم که یهو فریبا اومد داخل رختکن و چندتا ضربه به در حموم زد و سراسیمه گفت سیا آرزو حالش بده بدو بیا ببریمش دکتر . سریع سرم رو شستم و حوله رو پیچیدم دور خودم و از حموم زدم بیرون که دیدم آرزو افتاده رو زمین و فریبا با چشم گریون بالا سرشه و داره خواهش و التماس میکنه و میگه آجی پاشو . گفتم چی شده آخه . فریبا گفت یهویی آرزو از حال رفته . من سریع لباس پوشیدم و اومدم بالاسرش نبضش رو گرفتم که داشت خیلی عادی میزد . به فریبا گفتم بجای گریه و زاری سریع لباس بپوش و مانتوی آرزو رو هم بیار تا تنش کنیم و ببریمش بیمارستان . فریبا لباس پوشید و مانتوی آرزو رو هم آورد . من رفتم بالای سر آرزو و شونه هاشو به سمت بالا کشیدم که حالت نشسته بشه تا فریبا بتونه مانتوشو تنش کنه . یکم از زمین جداش کردم و دستاموانداختم زیر بغلهاش و کشیدمش بالا و فریبا هم به سختی مانتو تنش کرد و یه شال انداخت رو سرش و بلندش کردیم و من یه سمتش وایسادم و فریبا اون سمتش . یه دستشو من انداختم رو شونه خودم و اون دستشو فریبا انداخت روی شونه خودش و رسوندیمش توی ماشین و رفتیم بیمارستان . سریع یه تخت چرخ دار آوردم کنار ماشین و انداختیمش روی تخت و بردیمش داخل . پرستارا اومدن و چندتا سوال جواب پرسیدن و براش اکسیژن وصل کردن و فشارش رو گرفتن و ضربان قلبش رو هم گرفتن و دکتر اومد بالاسرش و معاینه اش کرد و به فریبا گفت چیزی نیست اینقدر ناراحت نباش و حال عمومیش الان خوبه و بذارید یکی دو ساعت بگذره که چندتا آزمایش ازش بگیریم که ببینیم علت چی بوده . از دکتر تشکر کردم و فریبا رو کشیدم کنارو گفتم قضیه چیه و چرا اینجوری شد که فریبا باز زد زیر گریه و گفت تقصیر منه . از وقتی که اومده اینقدر بهش غر زدم سر قضیه اون پسره که حالش اینجوری شد .منم گفتم چه ربطی داره آخه مگه به هرکی غر بزنن غش میکنه ؟ پرستار صدامون زد و یه نسخه داد واسه خریدن سرم . رفتم براش یه سرم گرفتم و آوردم براش وصل کردن و دکتر چند بار دیگه رفت بالا سرش و معاینه اش کرد . آرزو دیگه چشماشو باز کرده بود و فریبا هم بالا سرش بود و داشت قربون صدقه اش میرفت . یکی از پرستارا اومد سمت من و شما چه نسبتی با مریض دارید منم گفتم برادرشم گفت دکتر داخل اون اتاق هستش و با شما کار داره . منم تندی رفتم سمت اتاق و در زدم و رفتم داخل و گفتم دکتر جان مشکلی پیش اومده واسه خواهرم . دکتر گفت اصلا جای نگرانی نیست و ایشون از من و شما سالمتر هستن . گفتم پس چرا غش کرده . دکتر گفت راستش من فکر میکنم اصلا غشی در کار نبوده و خواهرتون یجورایی فیلم براتون بازی کرده . خندیدم و گفتم آخه چه دلیلی داره همچین کاری بکنه . گفت اونو دیگه من نمیدونم ولی اینکه اصلا غش نکرده رو با قاطعیت بهتون میگم .الانم هر وقت سرم تموم شد میتونید ببریدش . تشکر کردم و اومدم بیرون و با خودم گفتم حتما فریبا اینقدر بهش غر زده که مجبور شده اینجوری فیلم بازی کنه تا دیگه بیخیالش بشه . قبل از اینکه برم سمت فریبا و آرزو رفتم سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک بود و یه سیگار از تو ماشین برداشتم و روشن کردم . نشستم و تمام صحنه ای که از اول این ماجرا پیش اومد رو توی ذهنم مرور کردم و تصور اینکه توی اون حال و روز بدی که من و فریبا داشتیم ، آرزو هیچیش نبوده و داشته فیلم بازی میکرده یکم عصبیم کرد . یاد اون لحظات افتادم که این همه آرزو رو لمس کردم و ولی چون استرس داشتم و نگرانش بودم اصلا نفهمیده بودم که دارم لمسش میکنم . اونجا که زیربغل هاشو گرفتم و کشیدمش بالا و افتاد تو بغلم اومد توی ذهنم و با خودم گفتم اگه میدونستم داره فیلم بازی میکنه ، منم یه حال اساسی باهاش میکردم . یهو یه فکری مثل برق از ذهنم رد شد . با خودم گفتم درسته که من فهمیدم فیلم بازی کرده ولی اصلا به روش نمیارم و میذارم به این فیلمش ادامه بده و تازه شرایط رو واسش مهیاتر میکنم و یجورایی مجبورش میکنم بیشتر توی این نقشش فرو بره و اینجوری منم به یه نوایی میرسم . برگشتم پیش فریبا و آرزو که دیدم تازه سرمش تموم شده آرزو هنوز دراز کشیده روی تخت مثلا بیحاله . تا رسیدم فریبا گفت یه لحظه پیش آرزو باش تا من بیام . گفتم کجا میری گفت میخوام برم پیش دکتر ببینم چی شده . دستشو گرفتم و گفتم نمیخواد بری ، من تا حالا پیش دکتر بودم . گفت تو که داری از بیرون میایی و بوی سیگار میدی چطور پیش دکتر بودی . گفتم قبل از اینکه برم یه سیگار بکشم با دکتر حرف زدم . دکترش گفت خطر رفع شده و الان بهتره ولی باید تا 24 ساعت مراقبش باشیم . یجوری میگفتم که آرزو هم میشنید . فریبا گفت چه خطری ؟ گفتم حالا بیا بریم توی ماشین بهت میگم . فریبا که فکر میکرد من دارم چیزی رو ازش پنهون میکنم بدتر پیله شد که دکتر رو ببینه . هزارتا قسم و آیه گفتم که باور کنه چیزی رو ازش پنهون نمیکنم . دو طرف آرزو رو گرفتیم و آروم آروم رفتیم و سوار ماشین شدیم . فریبا گفت خب حالا بگو دکتر چی گفت . گفتم دکتر به من اینجوری گفت که احتمالا به علت یه فشار روحی و یا استرس زیاد واسه چند لحظه خون رسانی بدنش به کندی صورت گرفته و ضربان قلبش اومده پایین و همین باعث شده اینجوری شه و تا ۲۴ ساعت آینده باید مراقبش باشید که این اتفاق دوباره رخ نده و بعد از ۲۴ ساعت دیگه مشکل رو حل شده بدونید . فریبا گفت باید چکار کنیم توی این ۲۴ ساعت ؟ نگفت چی بهش بدین بخوره یا نسخه ای چیزی ننوشت واسش ؟گفتم نه نسخه نداد ولی گفت حتما توی این ۲۴ ساعت مدام ماساژش بدید چون ماساژ کمک میکنه خون رسانی راحت تر انجام بشه و یجورایی رگ های بدن رو بیشتر باز میکنه . آرزو روی صندلی عقب دراز کشیده بود و یجوری خودشو به بی حالی زده بود که هر کی میدید میگفت لحظات آخرش رو داره سپری میکنه . خداییش نقشه ای که بازی کرده بود جواب هم داده بود و فریبا به غلط کردن افتاده بود که چرا اینقدر بهش گیر داده . سر راه چندتا کمپوت آناناس و آب میوه واسه آرزو گرفتیم و رفتیم خونه . آرزو بردیم روی تخت خودمون درازش کردیم و من رفتم توی هال لباس عوض کنم که فریبا اومد گفت سیا من فردا صبح نمیتونم نرم مهد . یکی دیگه از مربی هامون مرخصی گرفته و منم اگه نرم دیگه عذرم رو میخوان . تو میتونی فردا تلفنی مرخصی بگیری و صبح تا ظهر که من نیستم مراقب باشی یوقت حال آرزو دوباره بد نشه ؟ با کمی مکث و اکراه گفتم باشه من فردا صبح پیشش میمونم .فریبا خنده اومد رو لباش و یه لب به نشانه تشکر ازم گرفت . گفتم فریبا برو یکم کمپوت بده بهش بخوره تا من شام رو گرم کنم . فریبا دست به کار شد تا یه سوپ ماهیچه واسه آرزو درست کنه و خودمون شام خوردیم و فریبا بیچاره پنج دقیقه ای یکبار میرفت آرزو رو کلی ماساژ میداد و میومد . ساعت ۲ شب شده بود که فریبا گفت سیا جان تو بخواب . من امشب بالاسرش میمونم و تا صبح چند بار ماساژش میدم . گفتم باشه ولی اینجوری خسته میشی و فردا صبح هم که میخوایی بری مهد . گفت چیکار کنم دیگه مجبورم .صبح طبق معمول با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم ببینم فریبا خواب نباشه که دیدم مشغول ماساژ دادن آرزو هستش .خنده ام گرفته بود . معلوم بود نه خودش خوابیده نه با ماساژهاش گذاشته آرزو یکم بخوابه .صداش کردم که اومد تو هال و گفتم من برم نون داغ بگیرم یه صبحانه به آرزو بدیم بیچاره دیشبم فقط سوپ خورده . تو هم آماده شو صبحانه بخور وبرو خیالتم بابت آرزو راحت باشه .نون خریدم و اومدم و فریبا بعد از خوردن صبحانه کلی سفارش کرد و گفت آرزو بیداره لطفا واسش صبحانه ببر تا بخوره بعد بخوابه .به محض اینکه فریبا رفت صبحانه آرزو رو گذاشتم توی یه سینی و بردم گذاشتم کنار تخت و دیدم آرزو چشماش بسته است . صداش کردم که سریع چشماشو باز کرد و معلوم بود خواب نیست .گفتم پاشو بشین دختر و این صبحونه رو بخور یکم جون بگیری . خودشو به بی حالی زده بود و مثلا داشت تلاش زیادی میکرد که بلند شه .گفتم چرا میخوایی پاشی ، خب همینجور روی تخت صبحانه بخور . با صدایی که از ته چاه انگار درمیود گفت میخوام برم دستشویی. کمکش کردم که پاشه و تا در دستشویی همراهیش کردم و اونم خداییش خوب فیلم بازی میکرد و تلو تلو میخورد . یه تیشرت راحت تنش بود ولی برخلاف همیشه که شلوار و شلوارک میپوشید اینبار یه دامن پاش بود و حدس زدم دیشب فریبا واسه اینکه راحت تر پاهاشو ماساژ بده براش دامن پوشیده . از دستشویی که دراومد بهش گفتم حتما صبحانه رو بخور و کمکش کردم تا رفت و روی تخت دراز کشید .خودمم رفتم بیرون تا یه چایی بخورم . حالا دیگه همه چی محیا بود تا یه حال اساسی بکنم . قبل از خوردن چایی یه قرص تاخیری که معمولا داشتم توی خونه رو انداختم بالا و چایی رو سرش زدم . ده پونزده دقیقه بعد رفتم داخل اتاق که دیدم آرزو هم صبحانه رو زده و داره چایی میخوره . وسایل صبحانه رو جمع کردم و برگشتم داخل اتاق و نشستم لبه ی تخت و بدون مقدمه دست آرزو رو گرفتم و مثلا شروع کردم به ماساژ دادن . آرزو با همون بی حالی مصنوعی یه نگاه متعجب بهم کرد و گفتم دکتر دیشب گفت حتما تا ۲۴ ساعت مراقبش باشید و چند وقت یکبار هم ماساژش بدید . گفت دستت درد نکنه ولی لازم نیست .فریبا دیشب تا صبح نداشت که ماساژ خونم کم بشه . گفتم یعنی اذیت میشی اگه ماساژت بدم ؟ گفته نه … نمیخوام تو اذیت بشی . گفتم این چه حرفیه آخه . من امروز نرفتم سرکار که مراقب تو باشم . گفت ببخشید تو رو خدا کلی تو رو هم به دردسر انداختم . گفتم حرفشم نزن . الانم چشماتو ببند و راحت استراحت کن .منم خیلی آروم ماساژت میدم . یه ممنون با صدای ضعیف گفت و چشماشو بست .دستش توی دستم بود و یه استرس خاصی توی وجودم بود که باعث شده بود دستام خیلی خفیف بلرزه . دستش رو تا وسطای بازو ماساژ دادم و همون مسیر رو دوباره تا انگشتای دستش برگشتم .یک بار هم دیگه اینکارو کردم . میخواستم اون یکی دستش رو بگیرم ولی واسه اینکار باید میرفتم اون سمتش . همینکار رو هم کردم و اینبار اون یکی دستش رو هم ماساژ دادم . چشمای آرزو بسته بود ولی مشخص بود که خواب نیست . میخواستم یهویی دستموبذارم روی سینه هاش ولی با خودم گفتم اینجوری شوکه میشه و قطعا نمیذاره ادامه بدم و آبروم هم میره . پشیمون شدم و یه فکر دیگه به ذهنم رسید . رفتم نشستم لبه پایین تخت و دستمو فرستادم زیر پتو و یکی از پاهاشو گرفتم و شروع کردم به ماساژ دادن . منتظر عکس العمل آرزو بودم ولی هیچ عکسالعملی ندیدم . پاش خیلی لطیف و نرم بود .انگشتای دستمو میذاشتم لای انگشتای پاش و آروم آروم میکشیدم بیرون . یکم رفتم بالاتر و مچ پاشو گرفتم و خیلی آروم فشار میدادم . کم کم به خودم جرات دادم که بالاتر برم و پیش خودم گفتم نهایتش اگه شاکی شد و گفت چکار میکنی میگم دکترت گفته باید تمام بدنت رو ماساژ بدیم که گردش خونت آسونتر بشه . با این بهانه جراتم بیشتر شد و از مچ پاش به سمت ساق پاش رفتم و با فشارهای ریز وانمود میکردم که دارم ماساژ میدم . پاهاش انگار اصلا مو نداشت و خیلی صاف و صیقلی بود . ضربان قلبم داشت بالا میرفت و کیرم هر لحظه سفت و سفت تر میشد . دستمو بالاتر فرستادم و به زانوش رسیدم . زانوی پاشو کامل با دستم پوشوندم . خیلی حال عجیبی داشتم که ناگهان صدای زنگ گوشیم حواسم رو پرت کرد و فازمو پروند . دستم از زیر پتو بیرون کشیدم و پاشدم رفتم توی هال که گوشیمو جواب بدم . گوشی رو از روی اوپن برداشتم که دیدم وای از شرکت دارن زنگ میزنن و من یادم رفته بود باهاشون تماس بگیرم و بگم امروز نمیام . گوشی رو جواب دادم که یکی از خانم های قسمت اداری شرکت بود و پرسید چرا نیومدید . گفتم ببخشید من همسرم از دیشب حالش بد شد که بردمش بیمارستان و هنوزم اونجا هستم و امروز نمیتونم بیام . یکم از حال همسرم پرسید و آخر سر گفت با مدیریت هماهنگ میکنم و در صورت تایید براتون مرخصی میزنیم امروز رو . منم تشکر کردم و قطع کردم .گوشی رو سایلنت کردم و با خودم آوردمش توی اتاق خواب و گذاشتم روی میز کوچیکی که کنار تخت بود . آرزو توی این فرصت که من رفتم و اومدم تغییر پوزیشن داده بود و دمر خوابیده بود و یکی از پاهاش صاف بود و پای دیگه رو جمع کرده بود توی شکم . دوباره نشستم پایین پاهاش و دستمو فرستادم زیر پتو و مچ اون پایی که صاف بود رو گرفتم و شروع کردم به ماساژ دادن. هرچی که بالاتر میرفتم برخلاف روی پاش ، نرمی بیشتری احساس میکردم تا به پشت زانوش رسیدم . بالاتر رفتن ریسک بود و ممکن بود با عکس العمل آرزو روبرو بشم ولی با تکیه به همون بهانه ی قبل خیلی آروم از پشت زانوش به سمت پشت رونش بالا رفتم . دل تو دلم نبود .پاهاش خیلی توپر و گوشتی بود .حالا دیگه قشنگ نرمی پشت رونش رو زیر دستام احساس میکردم . واسه اینکه طبیعی تر جلوه کنه ماساژم دوباره به سمت پایین حرکت کردم به مچ پاش رسیدم . یکم خودمو جابجا کردم که راحت تر باشم و دوباره به سمت رونش رفتم . نرمی رون های آرزو داشت دیوونم میکرد . دستمو به طرف داخل رونش بردم ولی میترسیدم برم بالاتر . دوباره دستمو گذاشتم پشت رونش و خیلی نامحسوس بالاتر رفتم و لبه های شرتش رو با دستم حس کردم . یه لحظه به خودم گفتم نکنه آرزو هم خوشش میاد که دارم بالاتر میرم ؟ اگه بدش میومد حتما تا حالا مانع میشد . جواب این سوال رو میشد راحت فهمید . با خودم گفتم دستمو میذارم روی شرتش و لپ کونش رو میگیرم . اگه مانع شد که هیچی و کار تمومه ولی اگه عکس العملی نکرد دیگه معلومه خودشم میخاره و خیلی واضح وارد فاز جدید میشم . همینجور که داشتم پشت رونش رو میمالوندم دستمو بردم بالاتر و گذاشتم روی لپ کونش و روی شرتش . قلبم داشت با سرعت هرچه تمام تر میزد . چند ثانیه مکس کردم و هر ثانیه ای که میگذشت و حرکتی از آرزو نمیدیدم ، شور شعف و شهوت وجودمو میگرفت . آره درست حدس زده بودم . آرزو خودشم داشت حال میکرد وگرنه هیچ دلیلی نداشت بذاره من کونشو از روی شورت ماساژ بدم . لپ کونش مثل ژله زیر دستم میلرزید . دستمو بردم لای رونش و خیسی شورتش یذره اضطراب باقیمونده وجودم رو توی خودش حل کرد . دستم که از روی شورت به کوسش خورد یه لرزه ی خفیف کرد و شهوتش رو نشون داد . دستمو بیرون کشیدم و پاشدم شلوارم رو درآوردم و رفتم کنارش دراز کشیدم و رفتم زیر پتوش . دستمو کردم زیر تیشرتش و یکم کمرش رو مالوندم و زیر بغلش رو گرفتم رفتم سمت سینه هاش . چون دمر خوابیده بود سینه هاش به تخت چسیبده بودن ولی من به هر ترتیبی بود دستمو از زیر سوتین رسوندم به یکی از سینه هاش . سینه هاش زیاد بزرگ نبودن ولی اونقدر هم کوچیک نبودن که نشه توی دست گرفتشون و باهاش بازی کرد . دستمو بیرون کشیدم و گیره سوتینش رو که پشت کمرش بود باز کردم و سوتین رو به زور کشیدم بیرون . آرزو هم ترجیح میداد همونجوری بی حرکت بمونه و احتمالا نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه . اومدم پایین تر و کش دامنش رو گرفتم و دامن رو هم از زیرش کشیدم بیرون . شورت خودمم کندم انداختم کنار . همون حالتی که آرزو دراز کشیده بود منم دراز کشیدم پای چپم رو چسبوندم به پای چپش که صاف بود و پای راستمو از زانو خم کردم و گذاشتم روی پای راستش . کیرمم از روی شورتش چسبیده بود به خط وسط کونش . تیشرتش رو زدم بالا و سینه شو گرفتم و شروع کردم با نوک سینه اش که سفت و برجسته شده بود بازی کردم . صورتمو گذاشتم پشت گردنش و لاله ی گوشش رو با لبام میگرفتم و میخوردم . صدای نفس های تندش بلندتر شده بود . یکم خودمو کشیدم کنار و دستمو از بالا کردم توی شرتش و انگشتمو گذاشتم لای دو لپ کونش و به سمت کوسش حرکت دادم .وقتی به سوراخ کونش رسیدم یه مکث چند ثانیه ای کردمو و یکم فشارش دادم و به حرکت انگشتم ادامه دادم به کسش که رسیدم خیس خیس بود و داغ . لبه های کوسش رو بین انگشتام گذاشتم و شروع کردم به چپ و راست کردن انگشتام . نفسهای آرزو به آه تبدیل شده بود . زیاد ادامه ندادم که ارضا نشه . لبه های شورتش رو گرفتم و کشیدم پایین و درش آوردم . سریع از توی کشوی میز کوچیک کنار تخت وازلین رو بیرون آوردم و انگشت اشاره مو کردم توی وازلین و یه مقدار برداشتم ومالیدم به سوراخ کونش .خوب سوراخشو چرب کردم و خیلی آروم انگشت اشارمو فشار دادم داخل . تنگ بود ولی انگشت اشاره ام یک بند رفت داخل . همون جوری چند لحظه نگه داشتم و بعد عقب جلوش کردم و بیرون کشیدمش . اینبار سعی کردم دوتا انگشتمو بفرستم داخل که تا میخواست انگشتام وارد کونش بشن خودشو جمع میکرد و معلوم بود دردش میگرفت . پاشدم رفتم یه اسپری لیدوکائین داشتم واسه دندون درد گرفته بودم رو آوردم چندتا اسپری زدم روی سوراخش . دیگه به سوراخش دست نزدم تا لیدوکائین اثر کنه . توی این فاصله خیسی کوسش رو با دستمال کاغذی پاک کردم و پتو رو کنار انداختم و نشستم بین پاهاش و صورتمو بردم سمت کوسش . زبونمو درآوردم با نوک زبونم میکشیدم لای کوسش . از اون چیزی که فکر میکردم بهتر بود و با زبونم و لبام کوسش لیس زدم و خوردم . آرزو از شدت شهوت به خودش میپیچید . پاشدم و دوباره کنارش دراز کشیدم . دوباره وازلین زدم روی سوراخ کونش و انگشت اشاره مو فرو کردم داخل و درآوردم . اینبار با دو انگشت امتحان کردم . با اینکه تنگ بود ولی دوتا از انگشتامو کردم توش . چند بار عقب جلو کردم و در آوردم . دستمو انداختم اونطرف زانوی پایی که خم شده بود و کشیدمش به سمت این یکی پاش و هر دوتا پاشو صاف کردم . دستمو فرستادم زیر شکمش و به طرف بالا کشیدم و یه بالش فرستادم زیر شکمش . پاهاشو یکم از هم باز کردم . حالا سوراخ کونش جلوی روم داشت خودنمایی میکرد . کیرمو با وازلین چرب کردم و سر کیرم رو گذاشتم دم سوراخش . یکم فشار دادم که خودشو جمع کرد . دوباره امتحان کردم . بعد از چندین بار امتحان سر کیرم رفت داخل کونش . همون جوری نگهش داشتم البته یه فشار کمی هم میدادم که درنیاد . بعد از چند لحظه آروم آروم فشار دادم و کیرم رو ذره ذره فرستادم داخل . به خودم اومدم دیدم کیرم تا ته توی کون آرزو رفته . باورم نمیشد این من باشم و اینم آرزو . همون جوری که کیرم توی کون تنگ آرزو بود خوابیدم روش و چند ثانیه مکث کردم . آرزو یکم خودشو تکون داد که فهمیدم داره اذیت میشه . خوابیدن روی آرزو رو توی اون حالت تموم کردم و شروع کردم به حرکات رفت و برگشت کیرم توی کونش . اوایل خیل آروم جلو عقب میکردم ولی یکم که گذشت دیدم ناخودآگاه سرعت تلمبه زدنم رفته بالا . صدای آه و ناله های خفیف آرزو هر لحظه حشری ترم میکرد . آرزو دستشو از زیر با هر زحمتی که بود به کوسش رسوند و همزمان با تلمبه زدن من توی کونش ، داشت کوسشو میمالید . از رفتار آرزو و همچنین خیلی تنگ نبودن کونش معلوم بود که خانم قبلا هم داده و کیر من اولین کیری نیست که جداره ی داغ مقعدش رو نوازش میکنه . حالا دیگه صدای آرزو به وضوح شنیده میشد که با آخ و جوون گفتن هاش منو از خود بیخود میکرد . صدای شالاپ و شلوپ آنال سکس فضای اتاق رو پر کرده بود که آرزو با صدایی که کیر هر مردی رو بلافاصله سرپا میکرد گفت سیا چه کیر داغی داری ، اووووخ سوختم . اینو که گفت من احساس کردم دیگه دارم یه لحظه نهایی و ارضای به یادموندنیم میرسم . دوباره خوابیدم روش و دستامواز پهلو هاش فرستادم سمت سینه ها و هردوتاشون رو گرفتم و در همون لحظه جهش آب از سر کیرم باعث شد تمام بدنم گر بگیره و همه ی آب موجود توی کمرم رو داخل کون گرم و قشنگ آرزو خالی کردم و با بیحالی هرچه تمام تر به خوابیدن روی آرزو ادامه دادم . آرزو هم چند لحظه بعد در حالی که داشت کسشو میمالید ، یه مکث ناگهانی همراه با سکوت یهویی کرد که نشون دهنده ی ارضای شدنش بود . پاشدم لباسامو پوشیدم و رفتم سمت دستشویی. وقتی اومدم بیرون دیدم درب اتاق خواب بسته ست . بعد از چند لحظه که من توی آشپزخونه بودم آرزو از اتاق اومد بیرون و بدون مکث رفت دستشویی و بعدشم دوباره با همون حالت و عجله برگشت سمت اتاق خواب ولی درب رو باز گذاشت . دو سه دقیقه یه پیام واسم اومد که دیدم آرزو بود . نوشته بود نمیخوام گله کنم و بگم چرا اینجوری شد چون خودمم لذت بردم ولی ازت خواهش میکنم این اتفاق رو برای همیشه از ذهنت خارج کنی یه جوری که انگار اصلا اتفاق نیفتاده . منم جواب دادم حتما همینطور میشه . ممنونم بابت این اتفاق و به جرات میگم بهترین اتفاق زندگیم از این نوع ، همین اتفاق بود .بعدشم آرزو خوابید و منم توی هال جلوی تی وی دراز کشیدم و به لحظات باورنکردنی که بینمون گذشت فکر میکردم و همونجا هم خوابم گرفت .دوستان عذر خواهی میکنم بابت طولانی شدن این خاطره .من این اتفاق رو با تموم وجودم تجربه کردم ولی در مقابل افرادی که غیرواقعی میدونن این داستان رو هیچ اصراری ندارم که بگم این داستان واقعی بود و هر کسی که فکر میکنه ساخته و پرداخته ی ذهن جقی ، بیمار ، عقب مانده ی نویسنده بود ، نظرش کاملا واسه من محترمه و همچنین سر سوزنی هم از دوستانی که فحش میدن ناراحت نمیشم چون فحش دادن هم یجور نظر دادنه و نظرهای همه واسم محترم و با ارزشهموفق باشیدنوشته: سیاوش
295