مدتی بود شدیدا احساس تنهایی میکردم و نیاز داشتم حداقل با یه نفر همصحبت بشم برام فرق نمیکرد اون یه نفر کی و از کجا باشه.به ناچار پناه برده بودم به این رباتای چت، یکی یکی به دخترا وصل میشدم یا دنبال پول بودن یا فیک، خسته شده بودماواخر شب بود به یه نفر وصل شدم اسمش حدیث بود و اتفاقا همشهری بوداونم مث من دل و دماغ زندگی نداشت و هدفش فقط و فقط همصحبتی بودرفتیم پی وی کلی با هم چت کردیماز علایق هم گفتیم و کلی نکات مشترک بینمون پیدا شداز جایی که احساس دوستی مون هر دقیقه عمیق تر و عمیق تر میشد به هم علاقه پیدا کردیم و بعد حدودا 3 ماه قرار شد حضوری هم و ببینیمقرارمون یه جمعه پاییزی ساعت 12 بودصبح روز جمعه زودتر زدم بیرون ماشین و بردم کارواش و رفتم گل فروشی یه دسته گل کوچیک و جمع و جور گرفتم و رفتم سمت قراراز عکسایی که ازش داشتم و چهره ای ازش تو ذهنم داشتم شناختمش داشت میومد سمت ماشین خیلی با وقار و متانت،محترم تر ازون شخصیتی که تو ذهنم بود به نظر میرسیددسته گل رو صندلی جلو بود گذاشتمش رو داشبورددر و باز کرد و نشست یه لبخند ریز و کوچیکی هم رو لبش بود سلام کرد جوابشو دادم و دسته گل و دو دستی تقدیمش کردممیخواست تشکر کنه که حرفشو قطع کردم و گفتم از عکسات خیلی خوشگلتری هااونم گفت ببخشیدا ولی تو از عکسات زشت تریبا هم زدیم زیر خنده و حرکت کردیمگرم صحبت شدیم و مسیرمون سمت ییلاقای شهر بودبارون ریزی هم شروع به باریدن کرده بود که احتمالا نقش عاشقانه کردن فضا رو به عهده داشترفتیم یه رستوران برای سرو نهار، غذا رو سفارش دادیم و بعدش یه قلیونتو رستوران فقط انگشتای ظریف دستش تو دستم بود و لمسشون میکردم، دوست نداشتم تو ملاقات اول بهش دست بزنم نمیخواستم خاطره ی بدی از من تو ذهنش جا بیفتهاونجا هم کلی گفتیم و خندیدیمحدود ساعت 5 بود که برگشتیم سمت شهربین راه گفت مسعود میشه یه لحظه بزنی کنار، باهات حرف دارمکنار اتوبان وایسادم و شروع کرد به صحبت_ ببین شاید اونی که تو میخوای نباشم، تا الانش که شروع خوبی رو داشتیم ولی حقیقتا ته دلم یه جوریه گفتم همین الان سنگامو باهات وا بکنم+خب تو از کجا میدونی که من چی میخوام_همین دیگه چون نمیدونم تو چی میخوای نمیتونم راحت تصمیم بگیرم+ببین حدیث جان باید تا الان فهمیده باشی من تو زندگیم خلاء احساسی دارم و فقط میخوام این رابطه یه مُسکِن احساسی باشه_راستش نمیخوام بهت جسارت کنم ولی به نظرم همین اول هدف رابطه مون مشخص بشه بهتره+موافقم_خیلی ببخشیدا ولی اگه تو رابطه با من دنبال سکسی همینجا پیاده شم+یه لبخند ریزی زدم و بر خلاف میل باطنیم گفتم من نیاز جنسی ندارم نیاز من فقط احساسیه(نمیدونم چرا بهش اینو گفتم، شاید رفتار دوست داشتنیش منو جذب خودش کرده بود و دوست داشتم به هر قیمتی شده نگهش دارم)_راست میگی؟ 😍😍😍+اوهوم هدفم سکس نیست ولی خب از رابطه ی خشک هم خوشم نمیاد_من خشکم آخه؟ 😒😒+والا همچین خیسم نیستی 😂😂_😂😂😂بریم؟+نه حالا که منو نگه داشتی بزا منم چن تا سوال ازت بپرسم_اوهوم بپرسخیلی برام عجیبه که دختری با سن تو و این روحیه لطیف اینقد از زندگی ناامید و مایوس باشه_اوم خب هرکسی تو زندگیش یه مشکلاتی داره و منم دقیقا یه نفر از مردمم+آره ولی خب تو دیگه ته فاز سنگینی، همش موزیکهای دپ گوش میدی پروفایلت همش اشک و گریه ستواقعا چه دلیلی میتونه داشته باشه_هعییییکی دوتا نیست که بخوام برات بشمرم+باااااااباااااا سینه سوخته 😂😂😂_اوهوم سوختمکاش پدر مادرم منو با خودشون میبردن😔+عزیزم پدر مادرت فوت کردن؟ ببخش مسعود تونمیخواستم اذیتت کنم😔😔_نه بابا چه اذیتیشیش سالم بود که پدر مادرم فوت کردن دختر آخر خانواده بودم همه ی خواهر برادرام ازدواج کرده بودن که به ناچار با خواهر بزرگه م زندگی کردمخیلی برام زحمت کشید با بچه های خودش بزرگم کردهر نیازی که داشتم برام برآورده کردتا حدود 3 سال قبل که وقت ازدواجم شده بود، یکی یکی میومدن خواستگاریکلی خواستگار رد کردم تا بالاخره با توجه به شرایطم مجبور شدم باهاش ازدواج کنمفقط همینقدر بهت بگم تو یک سالی که زنش بودم فقط سوختم و دم نزدماز کتک زدن و فحش و تحقیر بگیر تا آزار های جنسیِ وحشتناکنمیدونم چرا بعد عمری تنهایی باید طعمه ی یه همچین حیوونی بشمدستشو گرفتم و نزاشتم بیشتر ازین از درداش بگه چشاش سرخ و خیس بود، برای اولین بار صورتشو به سینه م چسبوندم و کمی دلداریش دادمبرا چند دقیقه یه سکوت قشنگی بینمون حکم فرما شد، انگار تو زندگیش سنگ صبور نداشت انگار تا بحال کسی و نداشت بهش دلداری بدهنفس گرمش به لباسم میخورد و حس عجیبی رو ایجاد کرده بودتا شب به اتفاقات اون روزم فکر میکردمبه اینکه چرا حدیث سر راهم قرار گرفتبه اینکه بر خلاف دلم عمل کرده بودماز یه طرف این رابطه احساسی رو دوست داشتم از طرفی نمیخواستم عشق بینمون شروع بشه از طرفی هم خودمو تو این رابطه ناکام میدیدم و اینکه باید قید لذت های جنسی رو میزدم آزارم میدادمنطقی که فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که باهاش کات کنم، چون میدونستم عاقبت خوبی نداره این رابطهولی دلم میگفت گناه داره بمون و کمکش کنتا اومدم تصمیمو بگیرم حدود 6 ماه از رابطمون گذشته بودکلی با خنده های هم خندیده بودیم و با گریه های هم گریه کرده بودیمتو همه ی این 6 ماه من هیچ حرکت جنسی با حدیث نداشتمفقط لمس بدنش بود یا بوسه های خداحافظی گاهی هم ماساژ از سر شوخی و خندهدیگه خیلی رابطه عمیق شده بودو من با توجه به این که واقعیت زندگیشو شنیده بودم (اینکه یه بار ازدواج کرده و دختر نیست) برا سکس با حدیث شور و اشتیاق داشتم گاهی هم غیر مستقیم بهش میگفتم ولی اون به هیچ وجه استقبال نمیکردحدودا زمستون بود و من تصمیم گرفتم حرف دلم و نیازمو بهش بگم و یه روز که تو ماشین با هم بودیم بهش گفتم :+واقعا تو چجوری تحمل میکنی_چیو+شهوتتوچطوری کنترلش میکنی_حالم ازش بهم میخوره، بدم میاد از هرچی حس شهوته+عزیزم نمیشه که، آدم اگه شهوت نداشته باشه که اصلا مریضه_خب نمیگم ندارم ولی محلش نمیدم+مگه میشه آخه محلش ندی 😂😂😂_اوهوم بخوای میشه+والا من که هر چی بی محلی میکنم سرکش تر میشه 😂😂_😂😂😂+حدیث_جانم+چی میشه یه شب تا صب بغلم باشی_بغلت یا زیرت کثافط😂😂+خب اول بغلم بعد اگه خدا بخواد و بنده ی خدا هم راضی شد زیرم😂😂😂_مسعود تو رو خدا اینجوری نگو دیگه ازت میترسماون روز با مقدمات رسمی درخواست سکس از حدیث تموم شدو ازون روز به بعد صحبتامون در این مورد بیشتر شد،از صحبتاش تازه میفهمیدم چقدر این طفلی اذیت شده تو این زمینهجالب بود واسم بنده خدا تابحال اورگاسم رو تجربه نکرده بود ینی فقط وسیله ارضا شدن اون عوضی بودهنوشته: مسعود
95