سه صحنه عاشقانه دی یک شب رمانتیک

صحنه‌ی اولچشم از هم برنمی‌داشتیم. نگاهِ شاهین سرشار از عشق بود. نمی‌دونم توی سیاهیِ چشم من دنبال چی می‌گشت اما انگار دنیای قشنگی‌رو پیدا کرده بود که نمی‌خواست ازش خارج بشه. لب‌های گرمشو در آغوش لب‌هام گرفتم و با تمام توان فشارشون دادم.ـــ بازم می‌خوای؟با سر نشون دادم که هنوز سیر نشدم. شاهین لبخند زد و آروم روی من خودشو جا به جا کرد. با دستش سینه منو گرفت و ماساژ داد و لبشو به نوک سینه‌ام چسبوند. با زبونش بازیش می‌داد و با لب‌هاش مک می‌زد. چشمامو بستم و از حسِ عشقِ آلوده به شهوت لذت بردم. دستمو روی سر شاهین گذاشتم و موهاشو نوازش کردم. آروم سرشو بالا آورد و دوباره ازش لب گرفتم. محکم‌تر از قبل به خودم فشارش دادم. دستم به بازوی شاهین خورد و متوجه شدم از دردِ جای باتوم چشماشو بست…ـ آخ ببخشید عزیزم. دستم خورد.شاهین لبخند زد و آروم گفت:ـــ اینم جای عشقه عزیزم. فدای سرت… حالا آماده‌ای؟با پلک زدنِ چشمام نشون دادم خیلی وقته آماده‌ام و پاهامو دور کمرش حلقه کردم. شاهین دستشو برد بین پاهام و کُس خیسمو نوازش کرد و آلتشو تنظیم کرد روی سوراخِ کُسم. خیلی ملایم فشار داد و دوباره حس عشق تمام وجودمو فرا گرفت. با هر فشارِ شاهین لذت من چند برابر می‌شد و نمی‌خواستم تموم بشه. دوست داشتم تا ابد ادامه پیدا کنه. می‌دونستم بعد از اتفاقات امروز و اینکه یکبار ارضا شده بود تواناییش کمتر شده. خودمو همزمان با حرکت‌های عقب و جلو شاهین هماهنگ کردم تا لذتمون بیشتر بشه و شاهین هم کمتر اذیت بشه. شدت ضربات شاهین بیشتر می‌شد و همزمان با نوازش موهام، لباشو محکم به لبام چسبوند و توی آغوشم آروم گرفت. کنار من دراز کشید و بهم لبخند زد.ـــ تو ارضا شدی؟ـ اوهوم.با دو تا فنجون قهوه برگشتم که دیدم شاهین داره لباس‌های بیرونشو می‌پوشه.ـ کجا؟ـــ باید برم فرشته‌ی من. سعادت آباد شلوغ شده.ـ اس‌ـ‌ام‌ـ‌اس که هنوز وصل نیست… از کجا می‌دونی؟ـــ زنگ زدم به مرتضی… چیزِ درستی نگفت… ظاهراً لباس شخصی‌ها ریختن برج‌های مسکونی… بچه‌ها همه زدن بیرون.فنجون‌های قهوه‌رو گذاشتم روی میزِ تحریر. مانتو و شال سبزمو برداشتم.ـ بریم!شاهین لبخند زد و گفت:ـــ یا با هم یا هیچکدوم.صحنه‌ی دومسر و صدای بیرونِ اتاق گوشمو آزار می‌داد. با دستش باسن منو نوازش کرد و انگشت گذاشت روی سوراخِ باسنم. خیلی ملایم ماساژ داد. سوراخ باسنم مُتورم شده بود؛ سوزش بدی داشت و بیشتر از سوزش درد می‌کرد.دمر دراز کشیده بودم و با هر ماساژی چشمم خمارتر می‌شد. دست دیگه‌اش‌رو گذاشت روی کمرم؛ گرم بود و حس خوبی بهم داد.ـــ حالت بهتره فرشته؟ـ مرسی شاهین جان. خیلی بهترم.ـــ می‌خوای شیافِ آنتی‌هموروئید بذارم برات؟ـ نه عزیزم. خوبم.ـــ چرا ازم خواستی کونت بذارم؟ یه نگاه به خودت بکن. دیگه نا نداری؟ قدیما از کون دادن بدت میومد!با بی‌حالی سرمو به سمتش برگردوندم و لبخند زدم و لبامو غنچه کردم و براش بوس فرستادم. به ساعت دیواری اتاق نگاه کرد. بلند شد و رفت سمت پنجره. از زاویه دید من هنوز کیرش کامل نخوابیده بود و آروم تکون می‌خورد. آهی کشید و گفت:ـــ هنوزم برای من زیباترین فرشته‌ای… زیباترین فرشته‌ی دنیا. نمی‌تونستم ببینم درد می‌کشی.ـ انقدر خودتو ملامت نکن. خودم ازت خواستم.ـــ آخه چرا؟ـ چون می‌خواستم قبل از مرگ به آرزوم برسم!ـــ آرزو؟ آرزوت این بود چهار نفر نوبتی از کون بکننت!؟ دفعه آخرت باشه از مرگ حرف می‌زنی!خودمو به زحمت جا به جا کردم و سرمو بالا آوردم و گفتم:ـ می‌شه بذاریش دهنم؟ هنوز نخوابیده.به کیرش نگاه کرد و گفت:ـــ تا حالا اینجوری نشده بودم. همیشه بعد از ارضا شدن می‌خوابید!لبخند زدم و گفتم:ـ دلش برای من تنگ شده عزیزم. بیا جلو.به سمت من برگشت. کمی زانوهاشو خم کرد تا کیرش جلوی لبام قرار بگیره. با دست لرزونم کیرشو گرفتم و لبامو گذاشتم روی کلاهک کیرش و آروم بوسیدمش. متوجه نگاهش شدم و چشم توی چشم شدیم و دهنمو کامل باز کردم و تا جایی که تونستم کیرشو توی دهنم جا دادم. موهامو آروم نوازش کرد و گفت:ـــ عزیزم؟ من باید برم.کیرشو از دهنم درآوردم و دوباره بوسیدم. گفتم:ـ کجا؟ بعد از این همه سال اتفاقی دیدمت می‌خوای زود بری؟ نکنه با دوستات قراره برید سراغ یه جنده‌ی دیگه؟ـــ نه عزیزم. این یه شرط‌بندی بود… نمی‌بینی توی خیابون چه خبره؟ـ می‌دونم چه خبره… بنزین شده سه هزار تومن یعنی مشتری‌های من به یک سوم کم می‌شه… تازه باید به قیمت قبلی هم بهشون حال بدم!شاهین کنارم نشست و به چشمام خیره شد.ـــ کجاست اون فرشته‌ای که مانتو و شالشو برمی‌داشت و می‌گفت: بریم!؟از حرف‌های شاهین عصبی شدم. اصلاً شرایط منو نمی‌فهمید. هنوز انگار ذهنش توی ده سال پیش متوقف شده بود. صدای خنده‌ی دوستانِ شاهین از اتاق پذیرایی آزارم می‌داد. صدامو بالاتر بُردم و گفتم:ـ اون فرشته الان شده یه دیو که به دوستای تو کُس وکون می‌ده تا با پولش یه شب بیشتر زنده بمونه!صدای خنده دوستای شاهین بلندتر شده بود. شاهین از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت.ـــ صبر کن اینارو رد کنم برن.یک جرعه‌ی دیگه از قهوه خوردم. با وجودی که هنوز درست نمی‌تونستم بنشینم اما حالم بهتر شده بود. نمی‌دونستم دفعه‌ی دیگه کی می‌تونم شاهینو ببینم. اصلاً اون دوست داره باز هم منو ببینه!؟ شاهین خاطراتی‌رو زنده کرده بود که دیگه نمی‌شد دفنش کرد. از روزهایی برام گفت که عاشق هم بودیم و هیچ‌کس نمی‌تونست مانعِ ازدواج ما بشه و تنها مانعی که نتونسته بودیم پیش‌بینی کنیم زندان رفتنِ شاهین بود. با مرگ پدرم و ازدواج مجدد مادرم دیگه تمام راه‌ها برای من بسته شد. و حالا من مونده بودم با یک تنِ فاحشه و مردی که روبروی من نشسته بود و هنوز چشمانش عاشقانه منو نگاه می‌کرد. انگار فاحشه شدن من براش کوچکترین اهمیتی نداشت. شاهین سرشو پایین انداخت و گفت:ـــ بابت امشب معذرت می‌خوام… من اگر زودتر از دوستام رسیده بودم اینجا و تورو می‌دیدم نمی‌ذاشتم این اتفاق بیوفته…ـ فرقی نمی‌کرد… اگه شما چهار نفر نبودید الان چهار نفر دیگه داشتن منو می‌کردن!ـــ قبلاً با کدومشون خوابیده بودی؟ـ هیچکدوم… همکارم ناهیدو می‌شناختن؛ اون مریض شده و نمی‌تونست قبول کنه؛ منو بهشون معرفی کرده بود… بهم گفت گروپ می‌خوان… منم گفتم گروپ نیستم؛ نفر به نفر قبول می‌کنم… چون هم‌محلی هم هستن ماسک می‌زنم و خونه‌ی خودم سکس نمی‌کنم… ناهید هم قبول کرد و واسه امشب خونه‌ـمونو عوض کردیم… ناهید شرایط منو به دوستت گفت، اونم گفت باشه ولی ما کونشو هم می‌خوایم… واسم مهم نبود قبول کردم اما نمی‌دونستم اون بازنده تویی!ـــ آره… باز هم توی زندگی باختم!ـ من همکارامو می‌شناسم… کیارو کردی تا حالا؟ـــ هیچکس… اهلش نیستم… امشبم نمی‌خواستم بیام… وقتی بچه‌ها گفتن تو شرط کردی نفر به نفر باشه، خوشحال شدم… گفتم میام وقتی نوبتم شد یه پولی بهت می‌دم که بهشون نگی من نکردمت! ولی…ـ ولی من شناختمت.مشخص بود شاهین دوست نداره این بحثو ادامه بده. از جاش بلند شد و مانتو و شال مشکی منو برداشت و به سمتم اومد.ـــ می‌تونی راه بیای؟ـ آره… تازه‌کار که نیستم.ـــ پس پاشو فرشته. مبارزه هنوز تموم نشده. یا با هم یا هیچکدوم.صحنه‌ی سومـ واقعاً جز فانتزی‌هات نبود؟ـــ نه هیچ‌وقت… قبلاً هم بهت گفتم فرشته جان.ـ ولی قبولش کردی… همیشه برام سوال بود و خیلی عجیب!ـــ عجیب نیست… عشق برای من یک تعریف دیگه‌ای داره… گذشته‌ی آدم‌ها و اتفاقاتی که براشون افتاده به من مربوط نیست… وقتی عاشق کسی می‌شم اونو همونجور که هست می‌پرستم… نه اونجور که دلم می‌خواد باشه.ـ چایی‌ـت یخ نکنه شاهین‌ـم.شاهین کمی از چای نوشید و همانطور با لبخند همیشگیش به من نگاه کرد که با سر و صدای نوه‌ها به سمت درِ تراس برگشتیم. مژگان کوچولوی شیرینِ من، روزنامه‌ای در دست گرفته بود و جلوتر از بقیه بچه‌ها وارد تراس شد و خودشو در آغوش من انداخت. بچه‌ها دورِ من و شاهین بالا و پایین می‌پریدن و شلوغ می‌کردن. مژگان روزنامه‌رو به دستم داد و پرسید:ـــ مامان جون… مامان جون… بابایی می‌گه این عکس شما و بابابزرگه؟عینکمو از روی میز برداشتم و به صفحه اول روزنامه نگاه کردم. تیتر اولش نوشته بود: «دبیر کل سازمان ملل و سران کشورهای جهان بیستمین سالروز آزادی ایران را تبریک گفتند.» و زیرِ تیتر عکس‌هایی از سال‌های مختلف مبارزه مردم ایران چاپ کرده بود. یکی از عکس‌ها تصویری بود مربوط به آبان ماه سال 1398 که گوشه ی عکس من و شاهین ایستاده بودیم و در حال شعار دادن تصویرمون گرفته شده بود. ناخودآگاه به سمت شاهین برگشتم. قطره‌ی اشکِ گوشه‌ی چشم شاهین خبر از عشقی می‌داد که هیچ‌وقت تموم نشد.نوشته: om1d00

115