میلف حشری سبزه

542


خلاصه رفتن سر خونه زندگیشون تا بعد از یکسال،من و آرمان دیگه خیلی باهم جور بودیم و زهره هم دیگه همیشه از آرمان تعریف میکرد…منم چندبار بهش میگفتم نه به اونموقع که از رفت و آمد آرمان شاکی بودی نه حالا که ازش تعریف میکنی…اونم مخندید…ولی یه روز بود که کاملاً دید من عوض شد به موضوع…یادمه یه روز سر صبحانه با زهره نشسته بودیم که یهو زهره حرف آرمان رو زد و بدون خجالت گفت،…،بیچاره زینب…ازش پرسیدم چرا…گفت خب آرمان معلومه کیرکلفته…خندم گرفت گفتم چته زهره،خجالت…الکی حرف بیخود نزن…بعدم با خنده گفتم از کجا معلوم…زهره چیزی نگفت…همون موقع در زدن که زهره پرید از روی میز صبحانه پای آیفون و گفت آرمانه…دامادم اومد بالا و من که دامن کوتاه پام بود پشت میز بلند نشدم که زهره شروع کرد از لب تابش بگه و از آرمان خواست درستش کنه…آرمان هم با دخترم رفتن اتاق زهره و وقتی داشتم سفره رو جمع میکردم صدای در اتاق زهره رو شنیدم که بسته شد.اولش زیاد توجه نکردم ولی دیدم ده دقیقه اس که صدایی نمیاد…کم کم کنجکاو شدم و میخواستم برم پشت در اتاق که زهره اومد بیرون و رفت اتاق من…به سمت اتاق خودم رفتم که زهره اومد بیرون و دیدم دستمال توالت دستشه و یه نیش خند زد بهم و آروم پرسید آبگرمکن روشنه!؟

خلاصه رفتن سر خونه زندگیشون تا بعد از یکسال،من و آرمان دیگه خیلی باهم جور بودیم و زهره هم دیگه همیشه از آرمان تعریف میکرد…منم چندبار بهش میگفتم نه به اونموقع که از رفت و آمد آرمان شاکی بودی نه حالا که ازش تعریف میکنی…اونم مخندید…ولی یه روز بود که کاملاً دید من عوض شد به موضوع…یادمه یه روز سر صبحانه با زهره نشسته بودیم که یهو زهره حرف آرمان رو زد و بدون خجالت گفت،…،بیچاره زینب…ازش پرسیدم چرا…گفت خب آرمان معلومه کیرکلفته…خندم گرفت گفتم چته زهره،خجالت…الکی حرف بیخود نزن…بعدم با خنده گفتم از کجا معلوم…زهره چیزی نگفت…همون موقع در زدن که زهره پرید از روی میز صبحانه پای آیفون و گفت آرمانه…دامادم اومد بالا و من که دامن کوتاه پام بود پشت میز بلند نشدم که زهره شروع کرد از لب تابش بگه و از آرمان خواست درستش کنه…آرمان هم با دخترم رفتن اتاق زهره و وقتی داشتم سفره رو جمع میکردم صدای در اتاق زهره رو شنیدم که بسته شد.اولش زیاد توجه نکردم ولی دیدم ده دقیقه اس که صدایی نمیاد…کم کم کنجکاو شدم و میخواستم برم پشت در اتاق که زهره اومد بیرون و رفت اتاق من…به سمت اتاق خودم رفتم که زهره اومد بیرون و دیدم دستمال توالت دستشه و یه نیش خند زد بهم و آروم پرسید آبگرمکن روشنه!؟

ه لحظه حس کردم آرمان چسبیده به کونم…تکون نتونستم بخورم دیدم داره دامن من رو هم میده بالا…یهو ترسیدم نکنه شوهرم از مغازه بیاد و از روی تخت پریدم و وقتی جدا شدم پیش خودم گفتم یعنی ارمان میکرد من رو هم که مادرزنش هستم!!!رفتم لباس مجلسی رو آوردمش و ارمان گیر داد بپوشش…بهش گفتم برو تا نیومده…ارمان گفت اول لباس بپوش تا ببینمش…بهش گفتم خب برو بیرون…از اتاق رفت بیرون و من در رو نیمه بسته گذاشتم و همش توی فکر بودم یعنی میاد نگاه می‌کنه…لباس درآوردم…شرت و تاپ تنم بود دیدم در اتاق بسته شد…برگشتم دیدم آرمان اومده داخل…دیدم یواش گفت زینب و زهره برگشتن و پرید زیر پتو و منم سریع رفتم زیر پتو…داشتم ازش می‌پرسیدم زهره بود،مطمینی؟عموت نباشه،یعنی شوهرم…من توی فکر بودم و دقت میکردم صداشون رو بشنوم یهو آرمان گفت خاله…بهش گفتم یواش چیه…دیدم با دست اشاره میکنه به رون پام که بدم بالا،…نفهمیدم چرا ولی پام رو دادم بالا که چند لحظه بعد پام رو آورد پایین و دیدم وااااااااااای یه کیر کلفت لاپامه…خودمو زدم به اون راه و بهش گفتم آرمان خاله بذار لباس بپوشم یه وقت زهره نیاد داخل…آرمان گفت نمیخواد خاله…بعد دیدم دومادم دستش رو از جلو آورد توی شرتم…نمیدونستم چکار کنم…از خجالت داشتم میمردم…از طرفی میترسیدم…دستش رو کشیدم بیرون…دیدم ارمان می‌گه واااای خاله چه موها بلندی…حشری شده بودم…کیرش رو کامل حس میکردم…شرتم رو کشید پایین و من دیگه طاقت نیاوردم و خواستم از پیشش بلند شم که منو گرفته بود و به شکم خوابوند منو و اومد روم.دومادم ازم پرسید،کاندوم داری خاله…گفتم با حالت عصبی نچ…آرمان منو به کمر خوابوند و شروع کرد خوردن لب و سینه…منم حشری شدم…یهو صدا در اوووومد…خشک شدیم…یهو زهره صدا زد مامان و در رو باز کرد یهو و تا دید من زیر آرمان خوابم و سینه هام لخت از زیر پتو بیرونن،خندید و رفت…من از خجالت دخترم،ساعد دستم رو گذاشتم روی چشمام که زری بی چشم و رو باز اومد داخل و دستمال کاغذی داد به ارمان و گفت آرمان،زود باش…یهو گفتم بهش گمشو در رو ببند.آرمان هم شروع کرد تلمبه زدن