جنده کس طلایی ۳

7.5K

کیرشو میکرد تو کاسه یخ برخلاف انتظارم چیزی اونجا نبود به جز یك كاسه یخ كه آب شده بود شصتم خبر دارشد جریان چیه. بگو ناكس هی كیرشو می آورده بیرون وداخل كاسه یخ میكرده تاكیرش شهوتش بخوابه و آبش دیرتر بیاد. واقعا اعصابم خورد شد آخه این یارو چی بود كه باید بیشتر تحملش میكردم چاره ای نبود به پولش احتیاج داشتم نمیتونستم چیزی بگم ما جنده ها خیلی بدبختیم همه میتونند به ما زور بگند بالش را برداشتم و گذاشتم كنار گفتم حاجاقا شماكه ماشاالله خودتون به این خوبی حال میدین چرا از آب یخ كمك میگیرین حاجیه خم به ابروش نیاورد تازه برعكس اینبار علنا كیرش راداخل آب یخ میكرد و میگذاشت تو كسم.حالم یك طوری شده بوداما تحمل میكردم.یكهو صدای حاجی حسینی بلند شد كه گفت: آن مبارك را بگذارید پس كله بنده.فهمیدم منظورش ازمبارك كسمه كه میخواد بذارم پس كله اش. این دیگه چه الاغی بودكسمو میخواست برای چی بذارم پس كله اش؟ بلندشدم وآروم كسم را روی پس گردنش گذاشتم.حاجی حسینی نسبتا روی تخت نشسته بود دستهام را گرفت.حالا دیگه میتونستم بگم رو دوشش هستم با این تفاوت كه اون نشسته بود من ایستاده. ناگهان دیدم خم شد و كون خودش و متعاقبا كون منو به طرف در نشونه رفت و بعد یكهو داد زد:حاجی طباطبایی بفرمایید. به شدت از كون منو میكرد حاجی طباطبایی انگار پشت در منتظر بود بدوبدو به طرف ما اومد و كیرشو در آورد و تفی به اون زد وناگهان كیرشو به شدت كرد تو كونم. جیغ بلندی كشیدم و شروع كردم به تقلا كه خودم را آزاد كنم اما مگر میشد اینها بدجوری منو قفل كرده بودند. تازه فهمیدم جریان چی بوده. وقتی مجید به اینها گفته من از كون نمیدم اینها هم این نقشه را كشیده بودند از عصبانیت دیوونه شده بودم. شروع كردم به داد و بیداد و هی با شدت خودمو تكون میدادم.ازطرفی حاجی حسینی منو خوب نگه داشته بود و امكان هر كاری از من گرفته شده بود. بعد از مدتی چون در بد حالتی بودم احساس نفس تنگی كردم و از داد و بیداد و تقلا دست برداشتم.حاجی طباطبایی بدون اعتنا به شدت از كون منو میكرد. ازشدت درد شروع كردم به گریه.من به كون دادن عادت نداشتم واینها منو به این شدت داشتند میكردند. درگوش حاجی حسینی گفتم:مگر شما نگفتید كون كردن مكروه است؟ حاجی حسینی جواب داد: گفتم مكروه نگفتم گناه كه خواهر من. اینهم از امام جمعه شهر ما واقعا خوب به نفع خودش فتوا صادر میكرد.كم كم از دردش كم شده بود و داشتم لذت میبردم. بااین وجود چون كونم تا به حال كیر به خودش ندیده بود بدجوری درد میگرفت. بخصوص كه كیر حاجی طباطبایی هم یكجورایی كج و معوج بود. درهمین حین بود كه آب حاجی طباطبایی اومد وتمامش راریخت توی كونم وبا گفتن الهی توبه ازروی من بلندشد.حاجی حسینی هم مرا ول كرد و من روی تخت افتادم. درلحظه اول خیلی بدنم درد گرفت بخصوص كونم كه از شدت درد داشتم بیهوش میشدم.حاجی حسینی پرید روی من و با وحشیگری تمام شروع كرد از كس منو كردن. دیگه حال اعتراض نداشتم فقط شانس آوردم كه زود آبش اومد و بعد هر دو از اطاق بیرون رفتند. با وحشیگری از كس منو كردن تا حدود چند دقیقه ای از جام نمیتونستم بلندشم اما بعد بخودم اومدم وبلندشدم ولباسهام رو پوشیدم و از اطاق اومدم بیرون.مجید و حاجی حسینی و حاجی طباطبایی روی مبل مشغول صحبت بودند. حاجی حسینی با خنده گفت: بیا دخترم بشین خسته شدید بفرمایید. درمیان مجید و حاجی حسینی نشستم.حاجی حسینی بارضایت گفت: ببخشید كه ناراحت شدید راستش این حاجی طباطبایی ما فقط از پشت لذت میبرد و بعد به مجید گفت: اینبارخانوم خوبی باخودت آوردی و بعد دوباره رو به من كرد و گفت: دخترم این ناقابل است خدمت شما باشد و چكی را به من داد چك را از دستش گرفتم و نگاه كردم خدای من پانصد هزارتومن چقدرعالی بود با این پول چه كارها كه نمیتونستم انجام بدهم حاجی حسینی ادامه داد: البته حق الزحمه شما به مجید آقا را هم ما پرداخت كردیم به مجید نگاه كردم. لبخندخوشایندی روی لبهاش بود.حاجی طباطبایی گفت: اگر ممكن است شما از این هفته هر شب جمعه با مجید آقا تشریف بیاورید در عوض ما هر هفته همین مبلغ را تقدیم میكنیم. فقط باید قول بدهید كه فقط در اختیار ما باشید و باقی اوقات هفته جای دیگری نروید.از خوشحالی بلافاصله قبول كردم می دانستم كه من امكان ندارد در یك هفته این مقدار پول بدست بیاورم. موقع خداحافظی مجید تو ماشین به من گفت: دیدی بالاخره تو هم از كون دادی. خنده ای رضایتبخش زدم وبه چشمانش نگاه كردم.