برای ثبت نام بچه خواهرم توی دوره های جدید موسیقی، وارد اون اموزشگاه شده بودم. یادش بخیر اینجا رو مهران بهم معرفی کرده بود. اون زمان که هنوز با هم دوست بودیم. انصافا آموزشگاه خوبی هم بود. آتوسا دو ترم سه تار رو اینجا گذروند و خیلی خوب پیشرفت کرده بود. از وقتی شوهرخواهرم جوونمرگ شد، من احساس وظیفه میکردم که بیشتر هوای خواهرم و تنها بچه شو داشته باشم. اون روز ولی خود آتوسا همراهم نبود. تنهایی رفتم تا ببینم شرایط ترم های جدیدشون به خاطر این کرونای لعنتی چطوریه؟چند باری که قبلا واسه رسوندن یا برگردوندن آتوسا به اون آموزشگاه رفته بودم با پرسنلش خصوصا مژده به خوبی آشنا شده بودم. اون همسر آقای حاجی ملکی صاحب اون آموزشگاه بود و بیشتر وقتا مژده اونجا حضور داشت و مدیریت می کرد. فامیلی خودشو نمی دونستم. همه به نام ملکی، فامیل مخفف شوهرش صداش میکردن.خیلی گرم و صمیمی و خوش مشرب بود و هربار هر کس رو می دیدید دعوت به نشستن و صرف چای میکرد. اون روز که من رفتم غیر از خانم ملکی و شوهرش شش هفت نفر دختر جوون و نوجوون هم اونجا بودن همراه یک پسر تقریبا 15 ساله که برادر یکی از همون دخترا بود همه روی صندلی ها نشسته بودن. مثل اینکه کلاس موسیقی شون تموم شده بود خانم ملکی باز همه رو دور هم جمع کرده بود برای گل گفتن و گل شنیدن.خانم ملکی و همسرش از منم به گرمی استقبال کردن وجویای حال اتوسا شدن. منم اطلاعاتی که میخواستم گرفتم و به دعوت اونا نشستم تا چایی بخورم.ناگهان در باز شد و مهران اومد داخل.وایییییی خدای من. بعد از مدت ها چشمم به دیدنش روشن شد. مهران کجا و اینجا کجا؟ ضربان قلبم رفت بالا.مهران وارد شد و با همه سلام کرد و نگاهش با مکثی خاص به منم افتاد و خیلی سرد یه سری به نشانه سلام تکون داد و رفت پیش مژده باهاش دست داد. مژده هم گفت دوستان اینم داداش من مهران.اوه خدای من، مهران قبلا نگفته بود این آموزشگاه مال خواهر و شوهرخواهرشه. منم که فامیل خود مژده خانمو نمیدونستم اصلا حتی یه ذره هم حدس نزده بود.بعد همه نشستیم در حالیکه معلوم بود مهرانم انگار از حضور من کمی شوکه شده و دپرس بود. اما من هرچند شوکه شده بودم ولی اصلا دپرس نبودم. تازه گل از گلم شکفتته بود. از وقتی مهران رابطشو با من قطع کرده بود و حتی توی فضای مجازی هم همه جا منو بلاک کرده بود و اصلا نمیذاشت هیچ جور برم دور و برش، آرزو داشتم که یه بار دیگه بتونم به دل سیر ببینمش. امروز انگار خدا این موقعیت رو پیش آورده بود. همونطور زیبا و رعنا و شیک پوش بود. چون داخل گرم بود پالتو و شالشو درآورد و به چوب لباسی که نزدیک محل نشستن من بود، آویزون کرد. عطر همیشگی شو دوباره حس کردم و دیوونه شدم. کاش می تونستم برم حداقل پالتوشو بغل بگیرم و بو کنم.همه ماسک هارو برداشته بودن. مهرانم ماسکشو برداشت. ندا دختر جوون بیست و هفت هشت ساله ای که تقریبا همسن مهران دیده میشد و یکی از مربیان موسیقی اون آموزشگاه بود و ظاهرا به مهران نظر داشت، خواست با یه شوخی سر حرف رو با مهران باز کنه و گفت: آقا مهران شمام مثل مایید هاااا. بیرون که توی فضای آزاد هستیم، ماسک میزنیم وقتی میایم توی محیط سربسته ماسکو بر میداریم. کرونا هم از دست ما گیج شده.همه زدن زیر خنده و شروع کردن به بذله گویی. ولی من مات مهران مونده بودم. ته ریشش مثل همیشه محشر بود. لامصب چه با ریش پر و بلند، چه با ریش و سبیل چپه تراش شده، چه با سبیل و بدون ریش، چه با ته ریش در همه حال زیبا بود. اما وقتی که ته ریش داشت چهره اش از دید من در سکسی ترین حالت ممکن قرار می گرفت. کاش می شد زیرگلوشو جایی که شروع رویش ریش هاش بود می بوسیدم.از بقیه حرف هایی که بعد از اومدن مهران زده میشد یکی در میون حالیم میشد. یکی دوبارم فکر کنم ضایع بازی شد و معلوم شد اصلا حواسم به حرفا نبوده. اخه نصف بیشتر حواسم به مهران بود و در هر حال می پاییدمش. ندا هم مثل من توی نخ مهران بود.اما مهران غیر از یکی دوبار اصلا به سمت من نگاه نکرد. اون یکی دوبارم قشنگ نگاهامون به هم گره خورد و زود مهران مسیر نگاهشو تغییر داد. عین همیشه انگار یه حیا و متانت خاصی توی همه رفتارهاش بود. وقتی با صدای خش دار و ضخیم مردونه اش توی اون جمع صحبت میکرد، دلم بدجور هوایی می شد. کاش میشد با این صدا یک بار توی گوشم یه جمله عاشقونه زمزمه میکرد.خدایا تو میدونی که من چقدر عاشقش بودم و هنوزم هستم، خدایا تو میدونی که من درمونده چاره ای برام نمونده بود جز اینکه دل رو به دریا بزنم و همه چیزو بهش بگم. جز اینکه التماسش کنم و اونطور خودمو بشکنم تا فقط یه بار به دستش بیارم. آخه چقدر دیگه باید صبوری به خرج میدادم و دلمو همه عمر کنترل میکردم. هر کس دیگه هم جای من بود در مقابل این همه کمال و جمال خدادادی که این بشر داشت کم میاورد.توی همین افکار بودم که یه دفعه آقای ملکی که من اصلا متوجه نشده بودم کی از وسط محفل بلند شده بود و رفته بود توی حیاط سراسیمه اومد داخل و گفت بازرسای ستاد کرونا توی کوچه مان، دارن میان سمت آموزشگاه.یه دفعه خانم ملکی یه ای وااااایییییی بلند گفت بعدش و همه هول شدن و پا شدن از جاهاشون. منم بلند شدم اما نمیدونستم باید چیکار کنیم. مژده به شوهرش گفت تو برو حیاط یه کم معطلشون کن تا من یه جوری بچه ها رو قایم کنم.چون اموزشگاه های موسیقی به خاطر کرونا اجازه فعالیت حضوری نداشتن، اگر بازرس ها میومدن و اون همه آدم رو اونجا می دیدن خیلی برای آموزشگاه بد میشد. شاید پلمپش میکردن. اما اگر مژده و شوهرش می تونستن جمعیت اضافه رو پنهون کنن، بعد به بازرس ها می گفتن فقط خودشون زن و شوهری اومدن اینجا تا به حساب کتاب ها رسیدگی کنن و هیچکس غیر از خودشون نیست.خلاصه خانم ملکی که خیلی زن تیز و کاردانی بود زود همه اون دخترا به همراه اون پسر نوجوون رو برد سمت انباری ته آموزشگاه و با کلی معذرت خواهی و شرمندگی اونجا جاشون داد و در رو بست.مهرانم با عجله همه لیوان های چایی رو جمع کرد و برد توی سینک آشپز خونه گذاشت و یه کم اطراف رو جمع و جور کرد. مژده خانم سریع برگشت و گفت شما دو نفرو کجا قایم کنم؟ آهان این کمددیواری توی سالن خوبه.وایییی خدای من! چی می شنیدم! من و مهران با هم بریم توی کمد دیواری؟ انگار داشت معجزه اتفاق می افتاد. هیچ وقت تا حالا آرزوهام اینقدر زود برآورده نشده بود. خدایا مرسی که اینبار صدامو اینقدر زود شنیدی!اما مهران که اصلا از این اتفاق خوشحال نبود، به مژده گفت: خب اگه بیان بگردن و پیدامون کنن که اینطوری خیلی بدتر میشه براتون.مژده گفت: نه داداش من، دنبال جاسوس هسته ای نیستن که بخوان همه سوراخ سمبه ها رو بگردن. فقط میان یه نگاه گذرا به اتاق ها و دور و بر میندازن ببینن هیچکس نیست، زود میرن.آخخخخ جونمی جون. حتی اگر 30 ثانیه هم طول بکشه برام به اندازه همه لحظات عمر ارزش خواهد داشت. انگار قند توی دلم آب می شد. خدا واسه همه نصیب کنه چنین لحظاتی رو.مهران اما همه تلاش خودشو میکرد که با من تنها توی یک جای تنگ و تاریک قرار نگیره. باز گفت: خب پس ما هم میریم توی همون انباری پیش بچه ها.مژده گفت: نه بابا اونجا واسه این همه آدم جا نیست. خدا کنه بازرسا زود بیان و برن که طفلی اون دخترا خفه نش. شمام بیاین برید توی این کمددیواری خالیه جا داره برای هر دوتون.یک کمددیواری قدی گوشه سالن بود که خوشبختانه توش طبقه نزده بودن و دو نفر آدم راحت می تونستن داخلش سر پا بیایستن.مژده هردومونو به اون سمت هدایت کرد.دل تو دلم نبود که زودتر برم داخل. نمیدونم چطوری مسیر رو با اشتیاق طی کردم. مهران اما پکر بود و با بی میلی اومد. خواهرش با عجله جامون داد داخل و کلی معذرت خواهی کرد. خصوصا از من . هی می گفت آقا پوریا ببخشید بخدا شرمنده ام. اصلا فکر نمیکردم اینا باز سر و کله شون پیدا بشه. آخه خودتون که می دونید همین چند وقت قبل یک مدت پلمپمون کردن و جریمه نقدی هم گرفتن ازمون. الان اگر دوباره بخوان گیر بدن، دیگه خیلی ناجور میشه واسه آموزشگاه.گفتم: نه خواهش می کنم. درک میکنم. اشکالی نداره. (تازه توی دلم گفتم، نمیدونی که چقدر ازتون ممنونم. شما دارید بهترین روز زندگیمو می سازید)باز مژده خانم گفت: خلاصه خیلی شرمنده ام. ولی اینا زود میرن کارشون زیاد طول نمیکشه ، میارمتون بیرون.در حالیکه همچننان داشت معذرتخواهی میکرد، در رو آروم بست.همه این جریان پنهان کردن ما و حرف هایی که زده شد توی کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاده بود.با بسته شدن در کمد، همه جا تاریک شد. . قلبم به شدت داشت میزد و احساس میکردم صداش توی اون فضای تنگ و بسته به گوش مهران میرسه. داشتم غش میکردم از شدت هیجان.من و مهران با فاصله یک قدمی و بدون هیچ حرفی، روبه روی هم ایستاده بودیم و فقط شبه های سیاهی از هم رو می دیدیم یه دفعه در باز شد و دوباره داخل کمد روشن شد. مژده خانم هراسون شروع کرد به جا دادان سازها و پالتوها و لباس های بچه ها توی کمد. گفت: این بچه ها خودشون رفتن قایم شدن، سازها و موبایل ها و لباساشونو همینطور گوشه و کنار ول کردن اگه حواسم نبود، بازرسا قشنگ میفهمیدن اینجا چند نفر هستن.اولش که سازها نبود، قشنگ هر دومون با فاصله یک قدمی از هم ایستاده بودیم ولی وقتی چندتا ساز و پالتو ها رو جا داد داخل جا حسابی تنگ شد و ما قشنگ رفتیم به دیوار ته کمد چسبیدیم و به هم نزدیک تر شدیم. ظاهرا آقای حاجی ملکی بازرسا رو اول برده بود زیرزمین تا طبقه پایین رو نشون بده، مژده خانمم فرصت پیدا کرده بود آثار جمعیت رو خوب از محیط جمع و جور بکنه.صورت مهران و حالت هاش خیلی عصبی و برافروخته بود. معلوم بود که برخلاف من اون از این موقعیت که توش گرفتار شده بود، دل خوشی نداشت. با نوعی اکراه انگار سعی میکرد با وجود اینکه توی اون جای تنگ رو به روی هم بودیم، اما به من نگاه نکنه و سرشو به اطراف بچرخونه.وقتی مژده خانم در کمد رو دوباره بست و قفل کرد، باز همه جا تاریک شد و احساس کردم گرمی نفس هامون داره به بدن هم میخوره. تمام تنم شروع کرد به مور مور شدن. انگار از فرق سر تا نوک پا همه جام تحریک شده بود و بی تاب بودم که خودمو بندازم بغل مهران.بعد از اینکه مهران اونجور منو کات کرد و همه درهای ارتباط رو به روم بست، هیچکدوم دیگه هرگز فکرشو نمیکردیم که یه روز دست سرنوشت اینطوری ما رو توی یک وجبی هم قراربده.به بهانه این پا و اون پا کردن، سعی کردم خودمو به مهران نزدیک تر کنم، کمی بدن هامون به هم خورد. حالیم شد که مهران یک مقدار دیگه به اندازه ای که جا داشت خودشو عقب کشید و کاملا به دیوار چسبید.ولی من بعد از چند ثانیه دوباره شروع کردم به وول خوردن و خودمو بهش نزدیک تر کردم. برای اینکه اینکارم توجیه داشته باشه، یه دروغ بافتم و گفتم من از فضاهای بسته و تاریک میترسم.گفت چه ترسی؟ اینجا که چیزی نیست. گفتم میدونم که ترس نداره ولی من فوبیا دارم. و بازم خودمو بهش نزدیک کردم.دیگه قشنگ گرمای تنشو حس میکردم. وجودم حالی به حالی میشد و آلتم کمی برجسته شده بود. کمی بدنم به لرزش افتاده بود. گمونم اونم متوجه التهابم میشد. ولی شاید میذاشت به حساب فوبیام که بهش گفتم.یه دستشو آروم آورد بالا گذاشت روی پشتم و گفت نترس. ترس نداره که. الان اینا زود کارشون تموم میشه، میرن ما هم میریم بیرون.واییییی وقتی دستشو روی پشتم حس کردم، دیگه یه لحظه کامل رمق از پاهام رفت، میخواستم خودمو توی بغلش رها کنم. اما توی همین لحظات صدای سلام و احوال پرسی مژده خانم با تیم ستاد کرونا از بیرون بلند شد. صداها تقریبا واضح میومد.اینطور که از صداها فهمیدم ظاهرا تیمی که اومده بودن 5 نفر بودن. یه نماینده از طرف دانشگاه علوم پزشکی، یکی از نیروی انتظامی، یکی از اصناف، یکی از اداره ارشاد و یکی دیگه هم نمیدونم از کجا بود. یه نفر از اون پنج نفر گویا خانمی بود که دست بر قضا با مژده دوست قدیمی دراومدن و حسابی گرم گرفتن. این از بدشانسی بقیه و خوش شانسی من بود. چون وقتی با هم آشنا در اومدن ، مژده یه تعارف شاه عبدالعظیمی زد که چایی مون آماده است بعد از بازرسی بشینید یه چایی بخورید، اون خانمه هم خیلی راحت و بدون تعارف پذیرفت و به بقیه گفت: اینجا آخرین جایی بود که امروز میخواستیم بازدید کنیم، پس بیاید بشینید یه چایی بخوریم منم با دوست همکلاسی قدیمم که بعد از سالها دیدمش یه گپی بزنم. اونا هم قبول کردن.کاملا از لحن صدای مژده پیدا بود که به گوه خوردن افتاده و ضدحال بدی بهش وارد شده. مهرانم آروم با خودش غُر زد که اَییییی بخشکی شانس. چه وقت تعارف زدن بود خواهر من!اما من برعکس چنان ذوق مرگ شده بودم که ناخودآگاه زدم زیر خنده و حتی عمداً کمی بلند خندیدم. نمیدونم فکر کنم کرمم گرفته بود، میخواستم به مهران بفهمونم چقدر خوشحالم.مهران سریع با صدای آروم گفت: هیسسسس صدات میره بیرون.گفتم: خب چیکار کنم، خنده دار نیست واقعا؟مهران گفت: چی شد؟ فوبیات خوب شد؟یه دفعه یادم افتاد، براش چه دروغی بافته بودم و سریع گفتم: وایییی چرا یاداوری کردی، الان دوباره ترسم برگشت.مهران یه پوزخندی زد، فکر کنم فهمیده بود دروغ میگم. ولی مهم نبود. من که از قبل دست دلم پیش اون رو شده بود. من که رسوا شده بودم دیگه . پس الان که یکبارم توی زندگی بخت با من یار شده بود و یه فرصت طلایی گیر آورده بودم، باید نهایت بهره رو می بردم.دوباره شروع کردم به وول خوردن و گفتم :وااایییی مهران اینجا خیلی تاریکه. من بدجور فوبیا دارم به این شرایطاونم فکری به سرش رسید و چراغ قوه موبایلشو روشن کرد و طوری روی یکی از سازها جاسازی کرد که نورش توی چشممون نیافته اذیت کنه اما محیط رو حسابی روشن کرد. توی اون نور ملایم قشنگ می تونستم چهره شو ببینم. از همیشه سکسی تر بود. وااایییی خدایا چی میدیدم مرد آرزوهام درست تن به تن من.گفتم مهران اینجا خیلی خفست. نفسم داره میگیره. حالت خفگی دارم.-ای بابا چند لحظه طاقت بیار دیگه.+نمی تونم دارم بی حال میشم. الان میافتم.-ای وای خب چیکار کنم.چیزی نگفتم و فقط به حالت بی حال شدن رفتم جلوتر و سرمو گذاشتم روی شونش و سنگینی بدنمو انداختم روش.اونم مجبور شد با دستاش دورمو بگیره که مهارم کنه. چند ثانیه که گذشت گفت:+الان چطوری پوریا؟-خوبم.با چند ثانیه مکث، خیلی آروم گفتم: تو بغل تو خوبماونم گرفت قضیه رو و در حالیکه هلم داد و از خودش جدام کرد گفت:+پس بگو اون همه ادا و اطوارات از اول واسه این بود. خجالت نمیکشی مرد گنده؟-چرا همچین می کنی مهران؟ مگه چی گفتم؟+یک ساعت صغری کبری می چیدی که خودتو بچسبونی به من؟ اصلا من موندم تو رو کی راه داده بری معلم بشی. شماها خطرناکید واسه بچه های مردم. پدر و مادرها با هزارتا امید بچه هاشونو میفرستن مدرسه. نباید زیر دست امثال تو بیافتن!با این حرفاش بغض شدیدی توی گلوم پیچید و گفتم:**مهران من گی ام، ولی بی شرف نیستم.**بغضم شکست، گریه ام گرفت. مثل ابر بهاری اشک می ریختم و باز گفتم:-همه پسرای اون دبیرستان مثل برادرای کوچیک منن. هموشونو به چشم داداش نگاه میکنم. مهران ما آدمیم. می تونیم یاد بگیریم چطور غرایزمونو کنترل کنیم. توی این هفت هشت سالی که سابقه تدریس دارم، حتی یک مورد خطا ازم سر نزده. یک نقطه سیاه توی پرونده ام نیست.مهران که انگار متوجه زشتی حرفش شده بود، با حالت دلجویی و شرمندگی بهم گفت:+ببخشید . نمیخواستم ناراحتت کنم.اینبار خودش بغلم کرد و باز ادامه داد:+عصبی بودم، یه لحظه حالیم نبود دارم چی میگم! ببخش پوریا جاندوباره سرمو گذاشتم روی شونش. گریه امونم نمیداد.مهران گفت: پوریا، پوریا یواش تر. صدای گریه ات میره بیرون هاااا! می شنون. همین پشت نشستن.به سختی گریه مو کنترل کردم. اما مثل بچه ها دل میزدم.مدتی در همون حال به سکوت بینمون گذشت. بعد بهش گفتم:-چه خوب، هنوزم همون ادکلن رو میزنی+آره عطر محبوبمه عوضش نمی کنم-بعد از تو منم همیشه به یادت همین ادکلن رو میگیرم. الانم زدم به لباسم. متوجه میشی؟+نه چون خودمم همینو زدم مال تو رو حالیم نمیشه.-من ولی خوب حالیم میشه عطر تو رو. من حتی تمام این مدت که نبودی همیشه عطرتو حس میکردم. حتی وقتی خودمم ادکلن نزده بودم، بازم عطر تو رو توی مشامم داشتم. همین بوی شیرین جذاب.+ببین باز داری یه حرفایی میزنی که منو معذب میکنه.-تو رو خدا . تو رو خدا مهران. بذار همین یک بار همین چند لحظه رو راحت باشم. بذار رها بشم از این همه پرهیزگاری. از یک عمر ریاضت.+هوففففف چی بگم؟ خیلی خوب راحت باش-مگه من چیز زیادی ازت خواسته بودم مهران؟ چرا اونطوری از خودت روندیم؟ چرا اصلا فرصت ندادی که حداقل بگم گوه خوردم و دوباره همون دوستی ساده مونو ادامه بدیم؟+از نظر خودت چیز زیادی نمی خواستی پوریا جان. اما واسه من که گی نیستم و کاملا چندشم میشه از رابطه با یک مرد، اون درخواستت خیلی شوکه کننده بود. من اصلا فکرشم نمی کردم تو در اون چند سال که از آشناییمون میگذشت به من چنین نظری داشتی! اون شب که اون یادداشت رو برام توی تلگرام فرستادی و به همه چیز اعتراف کردی، اولش فکر کردم داری شوخی میکنی. بعد که ازت پرسیدم و قسم خوردی که احساسات واقعیتو بیان کردی و از همون اولش که منو توی دانشگاهمون دیده بودی به همین منظورسراغم اومدی و سر دوستی رو باز کردی، دیگه یه لحظه احساس کردم سرم داره منفجر میشه. تنها کاری که به فکرم رسید این بود که همه جا بلاکت کنم و کلا شمارتو بذارم توی لیست سیاه و دیگه هیچ وقت نبینمت.-مهران شاید تو هم حق داری. ولی من که توی اون یادداشت برات نوشته بودم، هر جور تو دوست داشته باشی منم راضی ام. نوشته بودم اگر بخوای سکس کنیم، توی سکس هر حالتی که تو بخوای من پایه ام. بخوای تاپ باشی، قبوله، بخوای بات باشی قبوله. بخوای اصلا هاردسکس نداشته باشیم و فقط سافت باشه، قبوله، بخوای حتی سافتم نباشه و اصلا فقط همون دوستی ساده قبلیمونو ادامه بدیم، بازم قبوله. من در واقع خودم حدس میزدم که چون تو گی نیستی شاید اصلا خوشت نیاد. به همین خاطر با خودم فکر کردم، تو که آدم روشنفکری هستی، پس این حسم رو باهات در میون میذارم فوقش اگر نخواستی وارد رابطه عشقی با من بشی، حداقل به عنوان همون دوست ساده قبلی برام باقی می مونی و من گاهی پیشت درد دل میکنم و تو درکم میکنی و غمخوارم و سنگ صبورم میشی. اینو که می تونستی، نمی تونستی؟! اینقدر سخت بود برات؟+گفتم که پوریا بدجور شوکه ام کردی با اون پیام. شاید اگر فقط بهم میگفتی گی هستی ولی نمی گفتی چنین حسی به من داری، راحت کنار میومدم و درکت میکردم. به نظرم تقصیر خودت بود که یه دفعه اون همه حرفو زدی. شاید باید کم کم میگفتی.-مهران بهم حق بده. خیلی تحت فشار بودم. خیلی مستأصل بودم. تو دقیقا همون کسی بودی که همه ویژگی هایی که من میخواستم رو داشتی. انگار از توی رویاهام در اومده بودی. سالها با نا امیدی زندگی کرده بودم و فکر میکردم محاله که منم بتونم توی این جامعه یاری واسه خودم پیدا کنم. اما اولین باری که توی دانشگاه تو رو دیدم، دلم لرزید. و کم کم که بیشتر شناختمت حس کردم نیمه گم شده مو پیدا کردم. تنها اشکالت این بود که از همون اول متوجه شدم گی نیستی. چون دوست دختر داشتی. ولی با خودم گفتم شاید بای سکشوال باشی. شاید اصلا دوست داشته باشی یک بار رابطه با پسرا رو هم امتحان کنی. مهران من چاره ای نداشتم. خیلی تنها بودم. در اوج نا امیدیم در وجود تو همه چیزایی که میخواستم رو پیدا کردم. تازه باز خیلی صبوری کردم که وقتی اونقدر با هم صمیمی شدیم، بازم تا چند سال، یعنی تا همین پارسال هیچی از این احساسمو پیشت بروز ندادم.+چرا یه نفر رو پیدا نمی کنی که مثل خودت گی باشه؟-خیلی دنبال گشتم ولی چطوری آدم درست و حسابی پیدا کنم؟ توی این جامعه بسته ما اگر کسی گی هم باشه به راحتی بروز نمیده که. البته یک عده هستن که از آرایش و لباس و رفتارشون گی بودنشون تابلوست ولی سلیقه من اونا رو نمی پسنده.+خب تو بهترین راه برات اینه که مهاجرت کنی بری به کشورهای پیشرفته تا بتونی راحت زندگی کنی.-نمی تونم مهران. خودت میدونی که پدر و مادر پیرم چقدر به من وابسته ان. دو تا خواهر و برادر بزرگمم سالهاست که رفتن استرالیا و خیلی دیر به دیر میان اینجا، اگر من هم برم پدر و مادرم حسابی تنها میشن. دق می کنن.+ببخشید پوریا. ولی همه اینا دلیل نمیشه که تو از من چنین توقعی داشته باشی. آخه من تو رو به چشم برادرم می دیدم. خودم که برادر ندارم، ولی حس میکردم تو میتونی مثل برادرم باشی. اما یه دفعه فهمیدم تو چنین نظری به من داری. واقعا به هم ریختم. تنم مور مور میشد.-خب مهران جان بیا الان دوباره همون دوستی برادر وارمونو از سر بگیریم. قول میدم این حسمو بهت از بین ببرم. قول میدم دیگه هیچ وقت حتی از گی بودنم پیشت حرف نزنم.+نمیشه عزیز. نمیشه. دیگه هر کار کنیم، من و تو نمی تونیم همون دوستان سابق باشیم. یه چیزایی کلا بین ما فرق کرده دیگه. دیگه وقتی من میدونم توی دلت چه حسی نسبت به من داری، نمی تونم به چشم برادر نگاهت کنم.-میشه مهران . بخدا میشه+نه نمیشه. دیگه محاله. بیخیال شو.-پس بذار حداقل این یه بار رو ، فقط به اندازه همین مدت کوتاهی که اینجا حبسیم، داشته باشمت. فقط همین چند دقیقه رو+یعنی چی؟-چیز زیادی نمی خوام. بذار فقط یه بار آغوشتو حس کنم. بذار یه بار ببوسمت. یه بار محکم بغلت کنم، یه بار بوت کنم، یک بار دست بکش به موهام، یک بار نوازشم کن. فقط یک بار. خواهش می کنم…دوباره گریه ام گرفت و اشکام گوله گوله میریخت روی یقیه لباس مهران. چون سرمو برده بودم نزدیک گوشش و این حرفا رو میگفتم.اون دیگه هیچی نگفت. فقط بغلم کرد و فشارم داد. نمی دونم خواسته مو پذیرفته بود یا فقط دلش برای گریه هام رحم اومده بود و میخواست برای همدردی بغلم کنه. ولی من نمی خواستم اصلا این موقعیت رو از دست بدم. حالا یکبار برای اولین و شاید اخرین بار توی زندگیم فرصت داشتم که با پسری که بی نهایت عاشقش بودم، در چنین شرایطی قرار گرفته باشم. پس باید نهایت بهره رو می بردم. اما انگار فلج شده بودم. همینطوری که سرمو گذاشته بودم روی شونش انگار هیچ توانی برای تکون خوردن نداشتم فقط تنها کاری که کردم این بود که منم دستامو دور اون حلقه زدم و محکم بهش چسبیدم.تپش قلبشو می شنیدم. گرمای تنش رو حس میکردم. من وسط دستاش بودم و از فشار بازوهای ستبرش دور خودم لذت می بردم. میدونم به من حسی نداشت ولی انگار قبول کرده بود حداقل اون چند لحظه رو با دل من راه بیاد. خدای من این در نوع خودش شانس بزرگی بود واسه من؟ اصلا انگار خواب بود. چه معلوم شایدم خواب بود. نکنه داشتم خواب می دیدیم. یه دفعه یک آهنگ زیبای قدیمی توی ذهنم پلی شد.**اهنگ خوابم یا بیدارم از گوشش.**همین که این آهنگ به ذهنم خطور کرد، روی زبونمم جاری شد. نمی دونم شما هم این آهنگو شنیدید یا نه؟ ولی یکی از عاشقانه ترین آهنگ های فارسیه. خصوصا با صدای مخملی و لطیف خود گوگوش. همونطور که هنوز سرم روی شونه مهران بود، آهسته شروع کردم با ریتم خود آهنگ، به نجوا کردنش.خوابم یا بیدارم؟تو با منی با منهمراه و همسایهنزدیک تر از پیرهنباور کنم یا نه؟هرم نفس هاتوایثار تن سوزِنجیب دستاتوخوابم یا بیدارملمس تنت خواب نیستاین روشنی از توستبگو از آفتاب نیستبگو که بیدارمبگو که رویا نیستبگو که بعد از اینجدایی با ما نیستاگه این فقط یه خوابهتا ابد بذار بخوابمبذار آفتاب شم و تو خواباز تو چشم تو بتابمبذار اون پرنده باشمکه با تن زخمی اسیرهعاشق مرگه که شایدتوی دست تو بمیرهخوابم یا بیدارمای اومده از خوابآغوشتو وا کنقلب منو دریاببرای خواب منای بهترین تعبیربا من مدارا کنای عشق دامن گیرمن بی تو اندوه سرد زمستونمپرنده ای زخمی، اسیر بارونمای مثل من عاشقهمتای من محجوببمون بمون با منای بهترین ای خوووووووباین آخرا، مهران همراه با ریتم اهنگ داشت آهسته تکون میخورد و منم همراه خودش توی بغلش به چپ و راست تکون میداد.وقتی آهنگ تموم شد، مهران گفت:+چه قشنگ خوندی. آفرین. چه احساس نابی توی صدات بود. دمت گرم.-کار عشقه دیگه+مرسی پوریا جان. ببخشید که اینقدر اذیت شدی توی این یک سال گذشته. باید منطقی تر برخورد میکردم.هنوز میخواستم در جوابش چیزی بگم که یه دفعه به گوشیش یک پیامک اومد. صدای آلارمش بلند بود. هر دو از جا پریدیم. زود گوشیشو برداشت. خواهرش بود. پیام داده بود که گوشیاتونو روی سایلنت بذارید که یه وقت زنگ نخوره ضایع بازی بشه.راست گفته بود. خودمون حواسمون به این موضوع نبود. ولی شانس خونده بود غیر از همین پیامک مژده خانم، تا اون لحظه نه کسی زنگی زده بود و نه پیامی داده بودن بهمون. گوشیا رو سایلنت کردیم و مهران یه جواب تایپ کرد برای خواهرش منم داشتم میخوندم، نوشت:ما سایلنتیم ولی تو هم زود دست به سرشون کن برن دیگه. ما اینجا داریم خفه میشیماااپیامو که فرستاد با خنده به مهران گفتم:-من که اصلا سختم نیست. جام خیلی هم خوبه+پس کی بود هی میگفت دارم خفه میشم و فوبی فضاهای سربسته دارم و از تاریکی می ترسم و …-با همون خنده شیطنت آمیز گفتم، خودت که خوب میدونی، تمام اون حرفا بهانه بود.نذاشتم مهران جوابی بده، دوباره پریدم بغلشو و اینبار شروع کردم به بوسیدنش. حالا نبوس ، کی ببوس؟اولش مهران هی سعی میکرد خودشو عقب بکشه ولی چندان جایی واسه فرار نداشت. کم کم ریلکس شد و دیگه از تقلا دست کشید. به قول معروف شُل کرد.دیگه جایی نموند توی سر و صورت و گردن و گلوش که نبوسیده باشم. دستمو بردم دکمه پیرهنشو باز کنم، اولی رو باز کردم، دومی رو نذاشت. گفت اینجا جاش نیست.منم اصرار نکردم. از جای همون دکمه بالایی که باز کرده بودم، لبمو رسوندم به پوست تنش و اونجا رو هم بوسیدم. کمی از موهای تنش به لبم خورد، توی دهنم کردم و با لبام می کشیدمشون. یکی دوبار آهسته گفت آی.هلاک هر حرکت و رفتار و گفتارش بودم. لبمو بردم روی لبش و یه لب جانانه گرفتم. دیگه مقاومتی نمی کرد. یه لحظه سرشو محکم با دستام گرفتم و زبونمو بردم توی دهنش. خواست خودشو عقب بکشه اما زور من بهش چربید.تسلیم شد. نفساش دیوونم میکرد. خودمو بیشتر بهش چسبوندم. ناگهان متوجه شدم، اونم آلتش سفت شده.انگار دنیا رو بهم دادن. پس موفق شده بودم تحریکش کنم. بهش گفتم:-ای شیطون، تو هم مثل اینکه بدت نیومده ها. خوب راست کردی واسه ما آقا مهران+نگفتم دیگه این دوستی ما اون دوستی سابق نمیشه پوریاخان؟-واسه من که از اولش همین بود. تو خبر نداشتیاون جوابی نداد فقط ازم یه لب طولانی گرفت و بعد یواش در گوشم گفت: برگرد.-چی؟+گفتم برگرد.-چه زود تغییر فاز دادی!+مگه خودت همینو نمی خواستی-من که از خدامه ولی آخه تو…+ولی و اما و اگر نیار دیگه. برگردوایییی خدا. چه هیجانی داشت اون لحظه ها. باورم نمیشد. به این راحتی و در یک چشم به هم زدن داشتم به وصال کسی که اینقدر توی آرزوش بودم، می رسیدم. توی اونجای تنگ چرخیدن راحت نبود. اما هرجور بود چرخیدم. تا پشتم به مهران شد، از پشت بهم چسبید. بزرگی آلتشو از روی شلوارشم می تونستم حس کنم. یه ذره خمم کرد. بیشتر از اون نمیشد خم شم چون جا تنگ بود. بعد آلتشو محکم چسبوند به کونم و همونطوری از روی شلوارهامون شروع کرد به تلمبه زدن.یه دفعه دستشو آورد جلو و کمربندمو باز کرد، بعدش رفت سراغ دکمه و زیپ شلوارم.همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت. فکر کنم صد میلیون بار از کائنات، از خدا و از همه عالم و آدم تشکر کردم توی دلم.اما هنوز زپیمو نکشیده بود پایین، که سر و صدای بیرونیا بلند شد. انگار تیم ستاد کرونا بلند شده بودن که برن.داشتن خداحافظی و تعارف های آخر رو میکردن.مهران ناگهان گفت:+اوخ اوخ اوخ اوخ زود جمع و جور کن، خودتو که دارن میرن-بابا هنوز تازه بلند شدن سرپا. عجله نکن. تا تعارف ایرانیاشون تموم بشه و یک ساعتم حرفاشونو دم در بزنن و برن، هنوز کلی وقت داریم.+نه بابا الان دارن میرن دیگه. کلی طول میکشه تا این معامله من بخوابه.-ای جوووون بد حشری شدیااااا+کوفت. ببین منو به چه کارا وادار کردیظرف چند ثانیه خودمونو مرتب کردیم. اما معامله مهران هنوز شق بود. مال من که سریع خوابید. ولی مال مهران انگار خیلی تخس بود. خیال نداشت به این راحتیا بخوابه. ای جانم هر لحظه بیشتر دیوونه اش میشدم. حیف شد. کاش اینا یک ساعت دیگه میشستن. ولی بیچاره ها نمیدونستن وقتی اونجا نشسته بودن و داشتن چایی می خوردن و گل میگفتن و گل می شنفتن توی اون کمد دیواری پشت سرشون چه ماجراهایی در جریان بود! مثل یک فیلم تماشایی.خلاصه مهران حسابی درگیر بود با معاملش. هی با دستش سعی میکرد یه جوری تنظیمش کنه که زیاد معلوم نشه. وقتی تقلاشو می دیدم من کیف میکردم. دلم حالی به حالی میشد. لامصب چه بدم راست کرده بود. باورم نمیشه واسه من اینطور شده باشه. خوشبحال هرکی باهاش بخوابه. قشنگ سیرابش میکنه. ولی انگار مهران جلو من یه کم خجالت کشید و یه لحظه نگام کرد و دیگه دست از کار کشید و نگاهشو به زمین دوخت.حتی همین شرمشم دوست داشتم. دلم ضعف میرفت برای همه کاراش. همینطور که وراندازش میکردم، توی دلم گفتم: ای ناکِس تو هم خوب اهل دل بودی، واسه من ادا تنگا رو در میاوردی.یکی دو دقیقه گذشت، مژده خانم با خنده و شوخی و معذرت خواهی های رگباری اومد سمت کمد و در رو باز کرد. آقای ملکی هم رفت و اون دخترا رو از انباری ازاد کرد.همه ریختیم بیرون. زدیم زیر خنده. هی گفتیم و خندیدیم. من زیرچشمی حواسم به معامله مهرانم بود. هرچند نسبت به اول خیلی خوابیده بود، اما انگار هنوز کمی برجستگی روی شلوارش دیده میشد. مهران که خودش متوجه بود، سریع روی یکی از صندلی ها نشست تا کسی نفهمه توی شلوارش چه خبره؟همینطور همه در حال بگو بخند بودیم که یه دفعه مژده خانم یه جیغ بلند کشید. همه برگشتیم به سمت نگاهش، دیدیم خانم نیکوئی ، همون دوست مژده که کارمند علوم پزشکی و عضو ستاد بحران کرونا بود، برگشته اومده توی سالن. داشت با حالت سرزنش آمیزی به هممون نگاه میکرد.هممون خجالت زده شدیم. مژده از همه بیشتر.خانم نیکوئی گفت: اینجا چه خبره؟ این همه آدم یه دفعه از کجا اومدن. قایم شده بودید؟ نچ نچ نچ نچ نچحال مژده خانمو درک میکردم. حسابی ضایع شده بود پیش دوست قدیمیش. شروع کرد به معذرتخواهی و گفت تو رو خدا پری جون، صداشو بالا نیار. ما تازه پلمپ بودیم. جریمه هم دادیم. دیگه واقعا کمرمون داره میشکنه زیربار هزینه ها. مجبوریم کلاس حضوری برگزار کنیم چون بچه ها زیاد از کلاس های آنلاین استقبال نمی کنن.خانم نیکوئی گفت: خواهر من، حالا من که اینبار ندیده میگیرم ولی بخدا اخه واسه خودتون میگیم. این کرونای وامونده شوخی بردار نیست. ماییم که هر روز داریم آمار مرگ و میرها رو رد میکنیم. میدونیم چه خبره. مردممون ولی به شوخی گرفتن انگار. حالا این همه آدمو کجا قایم کرده بودید؟ میدونی اگر یک نفرشون کرونا داشته باشه، الان دیگه همه شون گرفتن؟ واقعا بعدا با عذاب وجدانتون میخواید چکار کنید؟یکی از دخترا پرسید: حالا چی شد برگشتید؟خانم نیکوئی گفت: یادم رفته بود شماره مژده جونو توی گوشیم ذخیره کنم. بعدشم خواستم ببینم این بوی خوبی که اینجا پیچیده ، واسه چه عطر و ادکلنیه؟میدونستم منظورش عطر من و مهرانه. اسمشو گفتم و اونم تشکر کرد و شماره مژده رو گرفت و رفت.بعد همه دوباره زدیم زیر خنده. دیگه کم مونده بود بعضیا از خنده روی زمین دراز بکشن. اون همه تلاش کردیم واسه صحنه سازی، اخرشم خانم و آقای حاجی ملکی بد جور ضایع شدن رفت.اما این ماجرا واسه هر کی بد بود، واسه من که خوب بود.**یک سال بعد**از اون روز به بعد رابطه من و مهران دوباره برقرار شد. اما چندان بیشتر از همین مقدار پیشروی نکردیم. اکثر وقتا عمدتاً هر وقت خلوتی گیر میاریم فقط همو بغل می کنیم و ناز و نوازش و چند تا بوسه. راستش نه خود اون هیچ وقت خواسته سکس کامل داشته باشیم نه من اصراری کردم. چون میدونستم گی نیست. نمی خواستم کاری بکنه که بعدا شاید پشیمون بشه و احساس گناه بکنه. الان با خودم فکر میکنم، حتی خوب شد که اون روز توی کمددیواری فرصت نشد که بیشتر از همون بوس و بغل پیشروی کنیم. اون لحظه شهوت هر دومونو گرفته بود، ولی بعدش احتمالا مهران پشیمون میشد و شاید از منم تنفر پیدا میکرد. ولی اینطوری هم دوستیم هم گاه به گاهی یه چند لحظه اروتیک فقط بینمون به وجود میاد.ضمنا مهران عاشق آواز خوندنام شده. خیلی وقتا بهم میگه یه دهن برام بخون. حتی وقتی چند روز میشه که همو نمی بینیم میگه وویس بفرست یه آهنگ بخون. گاهی متوجه میشم که واقعا دوستم داره. بیشتر از یک دوستی ساده. یه جور پیوند عاطفی انگار بین روح هامون به وجود اومده. یه جور عشق پاک که هر چند کمی اروتیکه، ولی چندان به قلمرو سکس وارد نمیشه.منم به همین مقدار قناعت می کنم. هر چند سکس همیشه برام مهم بوده و الانم گاهی حس میکنم واقعا به سکس نیاز دارم، اما ترجیحم این بوده و هست که این میل رو با خودارضایی برطرف کنم، تا به رابطه ام با مهران خدشه ای وارد نشه.اما به تازگی یک چالش بزرگ سر راه رابطه ام با مهران ایجاد شده. اونم ازدواج مهرانه. مهران اخیرا عقد کرده. حدس بزنید با کی؟ با ندا. همون خانم مربی موسیقی آموزشگاه خواهر مهران. اصلا بعدها فهمیدیم اون روز مژده عمدا از مهران دعوت کرده بره اونجا تا با ندا رو به رو و آشنا بشن. ولی مهران خودش اون موقع چیزی نمی دونست.ندا دختر خوشگل و هنرمندیه. ظاهرا هم با مهران خوشبختن. منتظرن کرونا تموم بشه، یه جشن مفصل بگیرن. مهران قبل از عقد کردنش بهم گفته بود من با هر دختری ازدواج بکنم، دوستیم با تو سرجای خودش باقی می مونه. این حس خوبی که از تو میگیرم، فقط منحصر به خودته. حتی نسبت به هیچکدوم از دوست دختراییم که قبلا باهاشون سکس های خوبی هم داشتم، این حس ناب رو تجربه نکردم.مهران این حرفا رو خیلی مصمم می گفت اما من منم موندم که چیکار کنم؟ آیا حرفاشو باور کنم، آیا بهش دل ببندم یا کم کم ازش فاصله بگیرم تا مزاحم زندگیش با همسرش نباشم؟ ولی چطوری می تونم ازش دل بکنم؟ کسی که توی لحظات دو نفرمون حسابی سیراب میشم از وجودش. این دقیقا همون عشق رویاهامه. یک مرد مقتدر ولی پر احساس، یک شازده خوش قد و قامت و خوش بر و رو و با ادب و با کلاس که به نظرم یک جنتلمن واقعی است.سردرگمم. نمیدونم تکلیفم چیه؟ اگه بخوام فراموشش کنم و کامل از زندگیش برم بیرون، دیگه کی و کجا می تونم کسی رو مثل مهران پیدا کنم ولی اگرم بخوام باهاش بمونم، همش دلهره اینو دارم که بالاخره یه روز یه جا جام میذاره. از اون بدتر همش عذاب وجدان اینو دارم که نکنه حضور من توی زندگیش به معنای خیانت به رابطه اون با همسرش باشه؟ آه ه ه ه افسوس. انگار دل دیوونه من نباید آروم و قرار بگیره. از زمان عقد کردن مهران با ندا هر وقت می بینمش با هزار حسرت وافسوس این آهنگ قدیمی توی ذهنم مرور میشه:کجِکی اَبرویت نیش کژدُم استچه کُنُم؟ افسوس مال مردم است!داستان دیگر منحس ناب سکس در چمدان پسرخانهنوشته: آرمان
204