مستاجرو نباید بهش فشار مالی آورد تا وقتی که میشه فشار کاری آورد

قسمت اول ( المیرا )با شدت و فشار دستشویی از خواب بیدار شدم، ساعت 4.22 دقیقه صبح بود، بارون شدیدی داشت میومد و رعد و برق صدای قالبی بود که سکوت شب رو بهم میزد. توی دستشویی انگار که ذهنم دوباره لود شده باشه، ماجرای خونه عموم که طبقه پایین ما بود به یادم اومد و دوباره اعصابم بهم ریخت.چرا اعصابم رو بهم ریخت؟ داستان اینجاست که پدربزرگ من یه خونه دو طبقه بزرگ داشت که این رو به دوتا پسرش میده یعنی پدر من و عموی من، من 1 سال پیش ازدواج کردم و پدرم که نیازی به این خونه نداشت و خالی بود، اون رو به من داد تا اول ازدواجم مشکلی برای خونه نداشته باشم، طبقه پایین هم که دست عموم بود، مدتی قبل از اومدن ما، مستجر داشتند که به خاطر یه سری اتفاقات و اختلافات اون ها رو جواب کردند و بعد از اون خونه خالی بود…آرامش بی نظیری منطقه ما داشت و خالی بودن طبقه پایین خونه ما هم باعث شده بود من و خانومم، بیشتر از قبل حس آرامش داشته باشیم. تا اینکه عموی من به فکر اجاره دادن خونه اش افتاد… و سر اولین مشتری هم به توافق رسید. یک خانواده چهار نفره و اونطور که از تعاریف زن عموم شنیدم تا حدی شلوغ.ما که یک سال تمام به تنهایی عادت کرده بودیم فکر اومدن همسایه جدید اون هم چهار نفر و شلوغ، واقعا برامون یه فکر آزار دهنده شده بود. مخصوصا به این علت که عموی من برای اجاره دادن خونه اش حتی یک کلمه با ما صحبت نکرده بود و بدون در نظر گرفتن رعایت حال ما خونه اش رو اجاره داده بود.اشتباه نکنید، من ادم پررویی نیستم و انتظار نداشتم برای اجاره دادن خونه خودش از من اجازه بگیره، ولی شرایط این خونه هم واقعا با بقیه خونه ها تفاوت داره… توی این خونه فقط دو واحد وجود داره، و مسلما این دو واحد از خیلی از جهات به همدیگه وابستگی دارند، از درب ورودی مشترک گرفته تا حیاط، از قبض آب و گاز یکی گرفته تا پرداخت شدن مشترکشون، مسلما هزینه اب و گاز یه خانواده چهار نفره بیشتر از یه خانواده دو نفره است ولی پرداخت قبض طبق قرارداد باید نصف نصف انجام میشد برای هردو واحد، از این ها گذشته، من وقتی فهمیدم عمو قصد داره طبقه پایین رو اجاره بده، ازش درخواست کردم که اگه میتونه به یه زوج دو نفره اجاره بده تا حداقل فاصله خانوادگی دو واحد زیاد نباشه، اصلا فکر میکردم از زمان تصمیم گیری برای اجاره دادن طبقه پایین تا اجاره رفتن واحد حداقل چند ماه طول بکشه، فکرشم نمیکردم همون هفته اول خونه رو اجاره بده.فکر کردن به سر و صدای زیاد یه خانواده چهار نفره با دوتا بچه واقعا ذهنم رو درگیر کرده بود، طوری که حتی زمان اسباب کشی این خانواده توی خونه خودمون نموندم و با خانومم رفتیم خونه مادرم، امروز که برگشته بودیم خونه خودمون، اونها که دیگه کامل وسیله هاشون رو به طبقه پایین آورده بودن، قرار بود فردا کامل دیگه به اینجا بیان.به تخت برگشتم، فکر کردن به اینکه توی روز جمعه و تعطیل قراره با همسایه های شلوغ و جدیدمون آشنا بشم، کمی خوابم رو بهم زده بود. توی تخت، چیزی که فکر میکردم و تصور داشتم، یه خانواده بسیار شلوغ و پر سر و صدا بود. میدونستم زن و شوهری که خونه رو عموم بهشون اجاره داده یه پسر کوچیک دارن و یه دختر تقریبا چهارده، پانزده ساله. من که اصلا تحمل حضور بچه ها و شلوغی هاشون رو نداشتم، از الان داشتم قصه حضور دوستای این بچه ها و سروصداهاشون رو هم میخوردم.صبح شده بود، از خواب بیدار شدم، از طبقه پایین سر و صدا میومد. خانومم صبحونه اماده کرده بود و وقتی من رو دید با خوشرویی و خنده برگشت گفتصبحت بخیر باشه عزیز دلم، بیا صبحونه آماده کردم، چندتا چای هم میریزم برای همسایه های جدیدمون ببر، زشته دیگه همسایمون هستند.میدونست من چقدر عصبی هستم از این بابت، و میخواست من رو اذیت کنه. دنبالش کردم و محکم بغلش کردم، بهش گفتمدلت میخواد همین اول صبح جوری جرت بدم که همسایه جدیدمون صدای جیغ جیغت رو زیر من بشنوههمینطور که توی بغلم ناز میکرد، خندید و گفت تو جر بده، جیغ جیغم میکنم واست، فعلا که دوهفته است سر طبقه پایین فکرت جای دیگه ای نیست کلا. نمیگی یه خانومی دارم، یه وظیفه ای دارم. بالاخره خودم یه…حرفشو قطع کردم و بغلش کردم، بردمش توی اتاق… جیغ میزد و میخندیددیوونه صبحونه صبحونه سرد میشهنه صبحونه رو بیخیال، اول انجام وظیفه بعد صبحونه…داشتم لباساشو به زور در میاوردم، اون مقاومت میکرد و میخندید ، منم سر و صدا میکردم و با قلقلک دادنش سعی میکردم لباساشو در بیارم.یه دفعه توی همین گیر و دار، یه صدایی از پایین اومد، صدای در زدن بود.رضا، رضا، نکن دیگه بسه، دارن در میزنند.به خودم اومدم، گفتم بله، اولین مزاحمت هم شروع شد، اونم توی چه زمانی.خانومم بلند و شد و رفت درب رو باز کنه، من توی اتاق موندم، از صدای خوش و بش و خوشرویی که هم از خانومم و هم از یه خانوم دیگه میومد، مشخص بود که همون خانوم همسایه جدیده که اومده بالا هم آشنا بشه و هم سلامی بکنه.خانومم ازشون دعوت کرد بیان داخل و من رو صدا زد و منم با اخم و صورتی عبوس شلوارم رو پوشیدم و رفتم بیرون، همین که از در اومدم بیرون، متوجه شدم خانومم رفته توی آشپزخونه تا شربت درست کنه و نیستش، سعی میکردم تا خانوم همسایه جدید رو نگاه نکنم، و وقتی سلام داد، یه نگاه گذرا به بالا کردم و … ، خشکم زده بود، حتی جواب سلام رو هم نتونستم بدم، فقط مثل آدم های ندید بدید خیره شده بودم و حتی قدرت اخم کردنم دیگه نداشتم.چیزی که میدیدم نه یک درصد، هزار درصد با چیزی که فکر میکردم تفاوت داشت. یه خانوم قد بلند، با موهای بلوند دودی و آرایش نسبتا کم که دراوج زیبایی قرار داشت. مشخصا دیدگاه مذهبی یا اعتقادی نداشت چون بدون روسری و مانتو و … و فقط با یه بلوز و دامن اومده بود پیش ما، انگار که ما همسایه های همیشگی اش بودیم و ما رو خیلی وقته میشناسه و باهامون راحته. اما داستان فقط این نبود، دامنی که پوشیده بود، یه دامن مشکی بلند و راحت بود و بلوزی که تنش داشت، جلوش باز بود، و طوری خط سینه اش افتاده بود بیرون که حتی بعد از اومدن خانومم با شربت ها، خانومم نمیتونست به سینه هاش نگاه نکنه.راحت سینه هاش، سایز 90 رو داشت. قدی که داشت از منی که 1.74 بودم بلند تر بود… خیلی بلند تر… شاید راحت به 1.80 یا 1.81 میرسید قدرش، و ترکیب این قد با یه صندل پاشنه بلند باعث شده بود قد بلندش خیلی بیشتر از قبل خودش رو نشون بده.صورتش جذابیت و زیبایی خاص خودش رو داشت که با آرایش کمی که داشت باعث شده بود هماهنگی بسیار بالایی بین زیبایی صورت و اندامش وجود داشته باشه. همش توی این فکر بودم که من این خانوم رو شک ندارم یه جایی دیدم، و همون لحظه بود که متوجه جواب معمای ذهنم شدم.این خانوم به شدید ترین شکل ممکن، کپی برابر اصل آلیسون تایلر بود، همون پورن استار معروفی که هیکل و اندامش فوق العاده زیبا است و صورت زیبایی هم داره. اصلا اگه توی آمریکا زندگی میکردم و این خانوم میومد همسایه من میشد، شک نداشتم خود آلیسون تایلر اومده همسایه من شده.عمو به من گفته بود که زن و شوهری که خونه رو بهشون اجاره داده هردو شاغل هستند، شوهره که اسمش بهروزه، توی شرکت نفت کار میکنه و شیفت های طولانی مدتی داره بعضی اوقات، حتی بعضی اوقات باید به عنوان یه نیروی کار به ماموریت بره برای شهرهای دیگه و مدتی خونه نیست.زن هم که اسمش رو نمیدونستم من، توی باشگاه کار میکنه و مربیه. من فکر میکردم شاید مربی یه ورزش ساده باشه، کلا ذهنم اونقدر درگیر کار این زن نبود. تا امروز که دیدمش و با خودش از نزدیک آشنا شدم.وقتی دید من همچنان دارم مات و مبهوت نگاهش میکنم، خندید و گفت، آقا رضا تعریف شما رو آقای امینی خیلی کردند و حتی بهمون گفتند، موندن ما توی اینجا برای زمان بیشتر منوط به رضایت آقا رضا برادرزادمه. حقیقتا ماهم خیلی از اینجا خوشمون اومده و به این زودی ها نمیخوایم از اینجا بریم، عموی شماهم با اینکه کلی باهاشون صحبت کردیم راضی نشدن خونه رو بیشتر از شش ماه اجاره بدن، سر همین ما واقعا دوست داریم رضایت شما رو هم توی این مدت داشته باشیم. ما واقعا همسایه های بدون آزاری هستیم و این رو خودتون به زودی متوجه میشید. قیمت اینجا هم واقعا برای بودجه ما عالیه.شوهر منم توی شرکت نفت کار میکنه، به هرکسی میگیم فکر میکنه شاید خیلی ثروتمند باشیم، ولی واقعیتش اینجاست که اینطوری ها نیست. حقیقتا الان خیلی دوست داشتم بهروز شوهرم هم باشه با ایشون خدمتتون برسیم ولی متاسفانه امروز براش شیفت گذاشته بودن و نمیتونست اینجا باشه، روز های تعطیل هم حتی کارهای شیفتی برقراره.من که فقط نگاهش میکردم، و با نگاهم داشتم عملا توی سینه هاش و تک تک جزئیات اندامش غرق میشدم با تلنگر خانومم به خودم اومدم و رو به هسایه جدیدمون گفتمشما نگران نباشید، ماهم همسایه های بدی نیستیم… شما از همین حالا رضایت ما رو با خودتون دارید، این چه حرفیه که میزنید، من هم از عمو چیزی جز تعریف از شما نشنیدم و حالا که دیدمتون متوجه شدم چه خانوم با شخصیتی هستید. فقط من اسم شما رو نمیدونم هنوز. در همین حین متوجه نگاه خیره و عجیب خانومم هم به خودم میشدم…من رستمی هستم، ولی شما میتونید من رو الهه صدا بزنید… این گل پسرم، اسمش آدرینهمن تازه اونجا بود که متوجه شدم الهه، همسایه جدیدمون با پسرش اومده خونمون، اونقدر محو تماشای سینه های الهه شده بودم که حتی ذره ای متوجه محیط اطراف نشده بودم.آدرین یه پسر بانمک بود که با یه بلوز شرت آبی رنگ، کنار مامانش ایستاده بود و من رو نگاه میکرد،آروم لپشو کشیدم و گفتم عجب گل پسر آقا و با شخصیتی.مامانش گفت، کوچیک شماست آقا رضا، آدرین الان دیگه 13 سالشه و یک ماه دیگه 14 سالش میشه.با شیطنت پرسیدم خودتون چند سالتونه، خندید و جواب داد، من 36 سالمه ولی همه کمتر فکر میکنند. به جز آدرین یه دختر دیگه دارم، المیرا، اون 16 سالشه. اونم رفته بود بیرون، تازه برگشته خونه، پایینه، قرار بود اون هم بیاد بالا، میاد دیگه الانا…ازش پرسیدم، ماشالله خیلی هم روی فرم موندید، خودتون چی کار میکنید، از سوالم کمی شکه شد، یه نگاه سریع به خانومم کرد و روبه من گفت، من مربی بدنسازی هستم، خودم چندین ساله بدن سازی کار میکنم و برای همین هیکلم روی فرم مونده.تموم این مکالمات توی نگاه عجیب و سکوت خانومم پیگیری میشد، کاملا مشخص بود که خانومم فهمیده من با نگاهم چطوری دارم الهه رو میخورم. و باور کنید وقتی این رو بهتون میگم، هرکسی جای من بود، بهتر از من نمیتونست عمل کنه.صدای در اومد، الهه گفت این حتما دخترم المیراست. با خانومم رفتیم جلو در و در رو باز کردیم.در که باز شد، باز هم شکه شدم، چی داشتم میدیدم من… مگه میشه یه دختر 16 ساله همچین چیزی باشه. سریع خودم رو جمع و جور کردم و با خانومم با سلام و احوال پرسی و خوش رویی المیرا رو به داخل دعوت کردیم.المیرا هم مثل مادرش قد بلند بود و شدیدا خوش اندام، انگار این ژن قد بلندی و خوش هیکلی توی خانواده اینها طبیعیه. المیرا دیگه کاملا حد رو رد کرده بود و خیلی خیلی راحت تر از مامانش لباس پوشیده بود. یه تاب طرح گل گلی دخترونه تنگ پوشیده بود با یه شرتک لی تنگ تر از تاپ. سینه هاش از مامانش بزرگتر نبود، ولی کوچیک ترم نبود، برای یه دختر 16 ساله، واقعا سینه های بزرگی داشت، انگار حق همه هم سن و سالهاش رو خورده بود. با اون تاپ میشد قشنگ عمق سینه هاش رو حس کرد چه برسه به خط سینه هاش. شرتک لی که پوشیده بود، تا زیر باسنش بود و تنگ بودنش باعث شده بود رونای خیلی درشتش به شدت از شرتک بزنه بیرون انگار که میخواست پاره اش کنه. رونای المیرا خیلی درشت بود، من دیوووووونه داشتم میشدم رسما، از زیر دامن رونای الهه مشخص نبود خیلی زیاد، ولی بعید میدونم رونای الهه هم دست کمی از المیرا داشته باشه. رنگ پوست المیرا هم چیزی بین سفید و برنز بود، یعنی نه میشد بهش بگی سفید نه برنز دقیقا بین این دو…المیرا وقتی اومد داخل، همشون رو دعوت کردیم که روی مبل بنشینند، خیلی وقت بود که من با اون مات و مبهوت نگاه کردن مامانش یادم رفته بود دعوتشون کنم برای نشستن.وقتی که نشستند، الهه یه پاشو انداخت روی اون یکی پاش، دامنش رفت بالاتر، پاهاش رو برای اولین بار میدیدم، سفید و درشت و بزرگ. من که از عمد روبه روی اونها نشستم تا راحت دید بزنم، متوجه شدم کیرم طوری داره راست میشه که اگه خیلی زود جلوشو نگیرم همینجا آبروم رفته، سریع یه کوسن گذاشتم روی پاهای خودم، ولی تاثیری نداشت، شدت و فشاری که کیرم داشت به شلوارم وارد میکرد، اونقدر زیاد بود که حس میکردم همین الاناست آبم با فشار بیاد بیرون. به خصوص که دو هفته بود هیچ ارضایی هم تجربه نکرده بودم.المیرا هم مثل مامانش نشست، یه پاشو گذاشت روی اون یکی پاش… دیگه داشتم رسما کم میاوردم، درشتی روناش و ساق پاش داشت دیوونم میکرد. شرتک تنگش که از شدت درشتی روناش داشت جر میخورد، طوری درگیرم کرده بود که به هیچ چیز دیگه ای نمیتونستم فکر کنم.خانومم متوجه شرایط شد، توی این یک سالی که با خانومم ازدواج کرده بودم، باهمدیگه خیلی راحت بودیم، ولی راحتیمون در اون حد نبود که هیچوقت بخوایم اینطوری برخورد کنیم، مثلا خانومم اگه یه دختر خوشگل توی خیابون میدید نشون من میداد، منم به شوخی میگفتم عجب چیزیه واقعا، و اونهم میخندید و شوخی میکرد یا اگه یه پسر خوشتیپ میدید اون میگفت عجب چیزیه و من اذیتش میکردم.ولی اینجا، اینطوری، رسما داشتم اذیت میشدم من، این دونفر داشتند به مغز و روح من تجاوز میکردند.تا اینکه خانومم بالاخره نجاتم داد و با صدای بلند گفت، عزیزم شما آدرین رو ببر داخل اتاق واسش بازی بزار یه کم سرگرم بشه تا من و الهه جون هم بیشتر باهمدیگه آشنا بشیم. سریع قبول کردم و گفتم باشه، فقط میخواستم از اون وضعیت یه کم نجات پیدا کنم. اما خانومم بزرگترین بمب غافلگیری اش رو رسما روی سرم انداخت، برگشت به المیرا گفت، المیرا جون شماهم تعارف نکن، با رضا و آدرین برو تا رضا واست وای فای رو هم وصل کنه. شما که فعلا خط خونتون وصل نیست. حداقل اینجا نت داشته باشی عزیزم و از نت گوشی استفاده نکنی.من قشنگ خشکم برد، نمیدونستم چی باید بگم، فقط واسم سوال بود که خانومم چه کاری انجام داد، چرا اصلا المیرا رو با ما فرستاد، مگه نمیدونست من چه حالی دارم و اون چه وضعیتی.توی همین حال بودم که الهه هم برگشت گفت آره المیرا جون برو عزیزم.همونطور کوسن رو گرفتم جلوی شکمم البته تا حدی طبیعی، و با آدرین و المیرا رفتم سمت اتاقی که توش مودم و کامپیوتر بود، یعنی دقیقا اتاق خوابمون.آدرین رو نشوندم پای سیستم و المیرا رو راهنمایی کردم روی تخت بشینه، خودمم با فاصله روی تخت نشستم. المیرا دوباره مثل قبل نشست، و اینجا وقتی یه پاش رو انداخت روی اون یکی، طوری نشست که روناش بدتر بیاد بالا و سفیدی و بزرگی اش بیشتر خودنمایی کنه. با اینکه مدتی بود که اومده بود داخل خونمون، ولی به جز سلام و احوال پرسی ابتدایی هیچ حرف دیگه ای نزده بود و عملا شخصیت المیرا و درونش واسم یه علامت سوال بزرگ بود.داشتم برای آدرین بازی پابجی میگذاشتم و المیرا داشت روی تخت با گوشیش بازی میکرد، که خانومم با 3 تا چای وارد اتاق شد و گفت واستون چای هم ریختم، موقع رفتن بیرون، یه نگاه به من انداخت و با صدای بلند گفت، در اتاق رو میبندم، تا اتاق هوا بگیره و گرم بشه، شماهم راحت تر باشید. یه چشمک به من زد و رفت بیرون. واسم سوال بود، اون چشمک یعنی چی، منظورش چی بود دیگه. یعنی من با المیرا راحت باشم.هرچی که بود و نبود، من فقط یه چیز میدونستم، اینجا بهترین موقعیت و فرصت منه، باید هرطوری که میشد به اون رونای درشت و سفید دست میزدم، باید دستمالیشون میکردم، اگه نمیکردم هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم، هیچوقت…توی همین فکر بودم که المیرا با یه لحن بچگونه گفت، آقا رضا، رمز وای فای رو مگه نمیخواستید به من بدید، بدید دیگه، منم گفتم چرا عزیزم، نزدیکتر شدم بهش، خیلی نزدیک تر، آدرین که داشت واسه خودش پابجی بازی میکرد و با هدستی که روی گوشش بود عملا هیچی نمیشنید.منم طوری کنار المیرا نشستم که اگه یک سانت دیگه نزدیک تر میشدم کاملا میچسبیدم به خودش و روناش…از عمد دست چپم رو که به سمت المیرا بود روی تخت گذاشتم و با دست راستم گوشی المیرا رو ازش گرفتم. وقتی داشتم گوشی رو میگرفتم، انگار که اتفاقیه و به خاطر جابه جایی، یه لحظه پشت دست چپم رو به روناش چسبوندم، با همون حرکت تموم مغزم قفل کرد، کیرم مثل چی راست شد و ضربان قلبم تند تند، المیرا هیچی نگفت، منم که کمی اطمینان و اعتماد به نفسم بیشتر شده بود، پشت دستم رو کامل بین خودم و المیرا و چسبیده به رونش گذاشتم بمونه، حسی که این لمس کردن داشت بهم میداد، انگار بهترین حسی بود که از لمس کردن رونای یه دختر داشتم تا اون موقع، واقعا قابل توصیف نبود…روناش عملا حکم یه میوه ممنوعه رو داشت که به بدترین شکل ممکن داشت من رو غرق میکرد، غرق گناهی که هیچ توانایی برای مقابله کردن باهاش نداشتم.وقتی که میخواستم رمز وای فای واسش وارد کنم، از عمد دوباره صفحه گوشیش رو خاموش کردم و گفتم المیرا گوشیت صفحه اش خاموش شد، رمزش رو وارد کن، اون طوری که کنارش نشسته بودم، آروم دست راستم که گوشی رو باهاش داشتم، گذاشتم روی روناش تا اون مثلا رمز گوشیش رو وارد کنه، که یه دفعه پاهاش رو از زیر دستم برداشت و برد کنار، منم کمی خودم رو جمع و جور کردم. ولی اونقدر پیش رفته بودم و اونقدر دیووونه شده بودم که نمیتونستم دیگه بیخیال بشم، مخصوصا وقتی که هروقت نگاه میکردم تنها چیزی که میدیدم رونای سفید و درشتی بود که بیش از اندازه داشت جلوی من خود نمایی میکرد…پایان قسمت اولادامه...نوشته: ST

109