من دیگه کوس کنت هستم

...قسمت قبلصبح بی حوصله از خواب بیدار شدم . قرار بود چند ساعت بعد اسم کسی بره توی شناسنامم که برام فقط مثل یه خواهر بود، دوستش داشتم ولی نه به عنوان شریک ابدی زندگیم، نه به عنوان کسی که باید قلبمو تقدیمش کنم ، همه ی این اتفاقا داشت برام میفتاد در حالیکه هیچ کاری از دستم بر نمی اومد و ذره ذره امیدم از بین می رفت. دوش گرفتم ، روز قبلش رفته بودم آرایشگاه و به قول مامان حسابی رو اومده بودم. کت و شلواری که برام گرفته بودن رو پوشیدم ، تو آئینه اتاقم به خودم نگاه کردم، چقد خوشتیپ شده بودم ، ولی هر کسی چهرمو می دید متوجه غم عمیق توی نگاهم می شد. ای کاش خدا یکی از اون اتفاقای ناممکنی رو که گاهی اتفاق میفته برام رقم می زد ؛ ای کاش ندا پشیمون می شد از زندگی بامن ، ای کاش یه اتفاقی میفتاد که عرشیای بیچاره انقد عذاب نکشه، اصلا ای کاش انقدر شجاع بودم که همونجا در حالیکه توی خونه تنها بودم ، زندگیمو تموم می کردم ، ولی خب همه ی اینها آرزو بود و من باید خودمو ، آیندمو ، آرزوهامو ، زندگیمو به دست سرنوشت می سپردم. آخ که چقد حالم بد بود، کاش یه همدم واقعی پیدا می شد ، ولی خب … .رفتم دم آرایشگاه سوارش کردم ، اصلا به چهرش توجه نکردم ولی متوجه اضطرابی که داشت شدم و دلم خیلی براش سوخت ، یه جورایی هم مقصر بود و هم بی گناه. دائم یواشکی به صورتم نگاه می کرد ، صورتی که انگار یخ زده بود ، انگار متعلق به یه آدمی بود که سالها پیش مرده ، تو مسیر فقط آروم اشک می ریختم ، دوباره ازش خواستم بره به همه بگه پشیمون شده ولی هیچ جوابی نداد ، قبل از رسیدن به تالار نگه داشتم و یه گوشه صورتمو شستم تا حداقل بقیه از دیدن چهره ی مغموم و شکست خورده ی من رنج نکشن، چون بقیه که گناهی نداشتن.وارد تالار شدیم ، همه خوشحال بودن، تو دلم به اون دخترایی که با حسرت به ندا نگاه می کردن خندیدم، از خوشحالی پدر مادرم راضی بودم ولی خب درونم آتیش بود ، آتیش . سر سفره عقد نشستیم، عاقد مشغول خوندن صیغه ی مرگ شد ، همه حواسشون به ما دو تا بود ، اصلا حالم خوش نبود ، باورم نمی شد لباس دامادی پوشیدم و سر سفره عقد نشستم ، انگار داشتم کابوس می دیدم ، حالم خوش نبود ، به خودم اومدم دیدم همه دارن دست میزنن ، ندا خانوم بله رو گفته بود ، بعد هم نوبت من بود _ آقای عرشیا جلالی بنده وکیلم؟+بلهو دوباره همون نمایش همیشگی که قرن ها توی مراسمات عقد انجام شده رو ما هم انجام دادیم ، با هم رقصیدیم و حرف زدیم و خندیدیم در حالی که من اصلا حالم خوش نبود ، اصلا خوب نبودم.بعد از مراسم من و ندا و یه عده از فامیلای نزدیک از جمله نگار خواهر ندا که فرانسه زندگی می کرد و واسه عروسی ما اومده بود، راه افتادیم سمت آپارتمانی که چند سال پیش خریده بودم ، همه اومدن بالا و وقتی چشمشون به خونه افتاد حسابی جا خوردن که چه آپارتمان بزرگ و قشنگی دارم، البته یه جهیزیه کامل و خیلی شیک و گرون قیمت هم توش چیده شده بود که زیبائیو خونه رو مضاعف کرده بود ، مهمونا یکی دو ساعت نشستن و بعد هم کلی من و ندا رو نصیحت کردن. دیگه از فیلم بازی کردن خسته شده بودم که خداروشکر تصمیم گرفتن برن . البته مامان من و مامان ندا یه دل سیر گریه کردن . من موندم و ندا و یه دنیا غم و غصه و تنهایی … .همون شب بهش گفتم چون خونه سه تا خواب داره یکیش واسه اون ، یکی واسه من و اتاق دیگه هم که کتابخونه هست رو مشترک استفاده کنیم ، اعتراضی نداشت و البته من هم مطلقا حاضر نبودم از خواسته هام کوتاه بیام. باهاش قرار گذاشتم که ماهی 10 میلیون تومن تقریبا یک سوم درآمدم رو بهش بدم و همه ی مخارجش از قبیل خورد و خوراک و سفر و … هم با خودمه . چون تو خونه پدرش کمبودی نداشت ، دلم نمی خواست حالا که شرایطش مثل بقیه ی تازه عروس ها نیست از نظر مالی تو مضیقه باشه . خوشحال بودم چون قوانین خودمو حاکم کرده بودم و بهش هم گفتم که حق نداره تو کارهای من دخالت کنه و البته ازم قول گرفت که هیچوقت با هیچ زنی ارتباط نداشته باشم که من هم بهش این اطمینانو دادم. و با هم قرار گذاشتیم توی مهمونی ها و در حضور خانواده های همدیگه مثل یه زن و شوهر خوشبخت رفتار کنیم چون بقیه تو این ماجرا نباید اذیت می شدن مخصوصا پدر و مادر هامون . اول صبح می رفتم سرکار و سعی می کردم تا آخر شب برنگردم خونه ، چون در کنار طبابت تو یه کلینیک خصوصی ، زیست شناسی کنکور هم تدریس می کردم و تعداد شاگرد هامو خیلی زیاد کردم تا وقتم پر شه و بتونم بیشتر بیرون از خونه باشم ، همه ی دیالوگ من و ندا توی «سلام» و «خداحافظ» خلاصه شده بود ، درسته که میلی بهش نداشتم ولی خب دلم نمی خواست اذیت شه و با وجود اینکه خودش این وضعیت رو انتخاب کرده بود اما باز هم عذاب وجدان داشتم .زندگیم تو شرایط عادی خودش بود ، ندا اصلا تو کارهام دخالت نمی کرد ، اوایل دائم نگران بودم که بره به بقیه بگه که باهاش سکس نکردم و شرایطمون چطوریه ولی خب این مسئله رو مثل یه راز پیش خودش نگه داشت و از دید قوم و خویش هامون یه زوج کاملا ایده آل به نظر می رسیدیم.یه شب ساعت حدود 9 رفتم خونه . شام درست کرده بود، بی توجه رفتم تو اتاقم . بعد از اینکه دوش گرفتم صدام کرد که برم باهاش شام بخورم؛ بهش گفتم اشتها ندارم و البته خیلی خیلی کم پیش اومده بود که با هم غذا بخوریم ، دیدم اومد در اتاق و ازم خواهش کرد برم هم باهاش شام بخورم و هم در مورد یه مسئله ای باهام مشورت کنه. من هم با بی حوصلگی رفتم تو آشپزخونه روبروش نشستم، ازم تشکر کرد ، فسنجون پخته بود؛ برام برنج کشید و مشغول خوردن شدم، دستپختش درست مثل مادرش عالی بود . بهم گفت:« نظرت چیه من برم سر کار » ، گفتم:« این مسئله به زندگی شخصی خودت مربوط می شه و فقط خودت باید در این مورد تصمیم بگیری» این جواب فقط از یه آدم بیشعور بر می اومد ولی چون نمی خواستم به عنوان شوهر بهم نگاه کنه به خودم حق دادم که اینجوری جوابشو بدم . ناراحت شد ، بهم گفت:« پس من از فردا دنبال کار می گردم» دیگه هیچکدوممون چیزی نگفتیم ، سه چهار روزه کار پیدا کرد و به عنوان کارشناس تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار شد. دو سه ماهی گذشته بود سرمای زمستون و بارش برف زندگی همه رو تحت تأثیر قرار داده بود ، حوالی ساعت10 صبح ندا باهام تماس گرفت و با صدای گریون ، گفت :« دم کلینیکت هستم زود بیا پائین» ، نگران شدم . سریع رفتم پائین که دیدم تو ماشینش نشسته و داره شدیدا گریه می کنه، بهش گفتم بره رو صندلی شاگرد بشینه و خودم پشت فرمون نشستم که گفت :« رئیس شرکتمون امروز به خاطر یه موضوعی از دستم عصبانی شده و هولم داده و من هم زمین خوردم» ؛ احساس کردم دارم آتیش می گیرم با سرعت خودمو رسوندم دم شرکتشون و رفتم بالا که ندا هم به زور همراهم اومد ، رفتم تو اتاق رئیسش تقریبا 50 سالش بود ، پشت میزش نشسته بود و دو نفر مهمون داشت ، از پشت میز بلندش کردم و با مشت زدم تو صورتش و انداختمش رو زمین و گلوشو گرفتم ، جدی جدی می خواستم خفش کنم ، کل صورتش خونی شده بود و تا لحظه ای که مهموناش به زور از چنگم درش آوردن زدمش، نزدیک بود نفسش بند بیاد ، تهدیدش کردم که زندش نمیزارم ، وقتی از دستم درش آوردن مدام سرفه می کرد ، دماغش شکسته بود، تو اتاقش شلوغ شد و وقتی من کمی آروم شدم ، طرف اومد جلوم و گفت:« شرمنده ام کاملا حق داشتی من خیلی بد کردم» چون طرف بابای منو می شناخت و از نفوذش تو دستگاه قضائی خبر داشت اینطوری به غلط کردن افتاده بود و مجبورش کردم در حضور همه ی کارمنداش به ندا بگه غلط کردم و من و ندا از شرکت زدیم بیرون ، انقد حالم گرفته بود که زنگ زدم و کل برنامه های اون روز رو کنسل کردم و رفتیم خونه. ندا ازم تشکر کرد و من هم گفتم اگه یه غریبه هم همچین اتفاقی براش افتاده بود من همین کارو می کردم پس تشکر لازم نیست چون وظیفمو انجام دادم. ولی این حرفو صادقانه نگفتم ، من ندا رو بیش از اندازه دوست داشتم ولی به عنوان یه دوست و اصلا دلم نمی خواست از علاقه ای که بهش داشتم مطلع بشه .چند روزی گذشت و هوا به شدت سرد شده بود و من آنفلوانزا گرفتم و شدیدا حالم خراب بود ، ندا ازم پرستاری میکرد و دائم تبمو چک می کرد و بهم دارو می داد و برام سوپ درست می کرد ، چند بار خواستم با مادرم تماس بگیرم که اجازه نداد و گفت خودم هستم. نصف شب اوضاع بدنم اصلا خوب نبود و از شدت تب و بدن درد اشکم در اومده بود و هر چقدر مسکن مصرف کردم فایده نداشت ، به خودم که اومدم دیدم ندا روی سرم نشسته و داره گریه می کنه ، بدجوری شرمندش شده بودم ، کاش می شد اصلا بمیرم ولی از این برزخی که توش زندگی می کردم نجات پیدا کنم. هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ازش خواستم بره بخوابه که گفت پیشت می مونم ، بار بعدی با لحن جدی تر بهش گفتم بره بخوابه که باز هم گفت می مونم و دفعه ی سوم که سرش داد کشیدم که بره بخوابه ، یه سیلی محکم زد تو گوشم و فریاد زد:« از کنارت تکون نمی خورم » ، کاملا شوک شده بودم ، دیگه چیزی نگفتم و ندا هم تا خود صبح رو سرم بود و هیچ کدوممون حتی یک دقیقه نخوابیدیم .دو سه روز گذشت و حالم خیلی بهتر بود، اولین روز که رفتم سر کار ، عصرش رفتم بازار و یه سرویس طلای نه چندان گرون قیمت و یه دسته گل رز که ندا خیلی دوست داشت براش خریدم و زودتر از همیشه رفتم خونه و چیزایی که براش خریده بودم رو به نشونه ی قدردانی بهش دادم و کلی ذوق کرد و حتی اشک تو چشماش جمع شد چون اولین هدیه ای بود که از من می گرفت. می دونستم که حق ندا خیلی بیشتر از این زندگی بلاتکلیفِ عجیب و غریبه ولی در کمال تأسف کاری از دستم بر نمی اومد. شام خوردیم و بعد هم یه فیلم پلی کردیم و مشغول تماشا شدیم. وسط فیلم یهو فیلمو نگه داشت و گفت می خوام باهات حرف بزنم ، گفتم می شنوم. گفت:« مشکلی با این که نمی تونی منو به عنوان همسرت بپذیری ندارم چون حدس می زنم چرا اینجوری هستی » خیلی نگران بهش گفتم :« چرا اینجوری هستم؟» گفت :« چون احتمالا قوای جنسی نداری» خیالم راحت شد و چیزی نگفتم که فکر کنه درست حدس زده . ادامه داد : «این مسئله برام فعلا قابل تحمله و البته قابل درمانه ولی ازت به عنوان کسی که در کنار هم سالهای زیادی رو از بچگی تا نوجوونی گذروندیم می خوام این وضعیت و طرز رفتارتو عوض کنی» حرفاش به اینجا که رسید دیگه کاملا داشت گریه می کرد و من هم واقعا تحت تأثیر قرار گرفته بودم ، می گفت : « همه ی گناه من اینه که عاشقت شدم و حاضر نبودم به هیچ قیمتی از دستت بدم ، چون می دونستم اگه یه روز دستتو تو دست کس دیگه ای ببینم می میرم ، و حالا می خوام بگم اگر هم نمی تونی مثل یه شوهر کنارم باشی ، حداقل مثل یه دوست باهام رفتار کن ، مثل قدیما که هر وقت مشکلی برات پیش می اومد اول به من یا محسن می گفتی ، ازت خواهش می کنم این یکیو دیگه از من دریغ نکن» ، حرفاش مثل خنجر تو قلبم فرو رفت ، ندا راست می گفت ، اون گناهی نداشت ، همه ی این اتفاقات به خاطر نقشه ی احمقانه من بود ، من خیلی پست بودم که حاضر شده بودم در حق ندا که روزگاری یکی از نزدیک ترین و عزیزترین دوستام بود همچین بدی بکنم و تو بهترین سالهای زندگیش از حقوق اولیه ی یه دختر به این شکل بی رحمانه محرومش کنم. با خودم گفتم :« کی وقت کردی انقدر عوضی شی عرشیا خان» ، کنارش نشستم و اشکاشو پاک کردم و بغلش کردم بعد هم بهش قول دادم خیلی چیزا رو براش جبران کنم ولی قطعا نمی تونم شوهرش باشم و ازم قول گرفت که مثل گذشته باهاش رفتار کنم . شب که رفتم بخوابم حالم خیلی بهتر از چند ماه گذشته بود، انگار یه خورده سبک شده بودم ، شاید کمی از بار گناهم کمتر شده بود.از اون شب که بهش قول دادم وضعیت بهتر شه دیگه شب ها قبل از ساعت هشت می رفتم خونه و با هم شام می خوردیم و فیلم می دیدیم و کلی می خندیدیم و گاهی ندا به من زبان فرانسوی یاد می داد . رابطمون مثل قدیما دوستانه شده بود ، بیشتر مهمونی می رفتیم و حتی یکی دوبار با هم مسافرت رفتیم و ندا بار ها بهم گفت که در تمام طول زندگیش انقدر احساس خوشبختی نکرده و من دلم براش می سوخت که به خاطر همچین چیزای پیش پا افتاده ای احساس خوشبختی می کنه.چند ماه گذشت و حالم خیلی بهتر بود ، شرایط زندگیم و روحیم خیلی بهتر از قبل شده بود ، پدر و مادر خودم و ندا راضی بودن و من و ندا هم احساس رضایت داشتیم ، گرچه که من همچنان نگران آینده بودم.تابستون فرارسید و قرار بود نگار ، خواهر کوچیکتر ندا که فرانسه زندگی می کرد و همونجا با یه پسر ایرانی ازدواج کرده بود ، تنها بیاد ایران و یکی دو ماهی هم بمونه، ندا خیلی هیجان داشت و خوشحال بود ، آخرین باری که نگارو دیده بود بر می گشت به ده ماه پیش، زمان عروسیمون که فقط یه هفته اومد و بعد از مراسم ما هم برگشت پاریس. نگار قرار بود جمعه بیاد و من و ندا دو روز زودتر رفتیم تهران که با خودمون بیاریمش شهرستان . بالاخره نگار خانوم ما رسید و رفتیم شهرمون و دو سه روزی دائم تو مهمونی بودیم و سرمون خیلی شلوغ شد .بالاخره نوبت ما شد و ندا خانواده ی خودش و منو به همراه نگار دعوت کرد که بیان خونه ی ما ، شب همه اومدن ، محسن و نامزدش هم اومده بودن و تا آخر شب کلی گفتیم و خندیدیم و از گذشته ها حرف زدیم ، من چون هم به بابا مامان خودم و هم پدرمادر ندا بیش از اندازه علاقه دارم اون شب واقعا بهم خوش گذشت و دلم نمی خواست از کنارشون تکون بخورم. آخر شب وقتی همه بلند شدن برن ، نگار گفت من امشب پیش عرشیا و ندا می مونم ؛ بعد از رفتن مهمون ها منو خانوم ها خونه رو مرتب کردیم و وقتی خواستیم بخوابیم ، ندا به نگار گفت بره تو اتاقش که پیش هم بخوابن ولی نگار قبول نکرد و گفت زن و شوهر باید پیش هم بخوابن. من زبونم بند اومده بود و حسابی دستپاچه شده بودم ، چون نهایت نزدیک شدن فیزیکی من به ندا، کنار هم نشستن رو کاناپه جلو تلویزیون بود و این که شب ندا بخواد کنار من بخوابه برام خیلی سخت بود. ولی انگار ندا از این اتفاق بدش نمی اومد.من رفتم تو تختم دراز کشیدم و خودمو زدم به خواب که دیدم ندا هم لباس خوابشو پوشیده و اومد و بعد از یه عذرخواهی مختصر از من به خاطر اتفاقی که افتاده کنارم دراز کشید. احساس می کردم به سختی نفس می کشم ، حتی فکر کردن به این که یه دختر کنارم دراز کشیده برام آزاردهنده بود ، ندا از شدت خستگی فورا خوابید ولی من همچنان پشتم به ندا بود و بیدار بودم و خوابم نمی برد، وقتی برگشتم سمت ندا دیدم پشتش به طرف منه و باسنش کاملا بهم چسبیده بود و من نمی تونستم فاصلمو بیشتر کنم چون اگه عقب تر می رفتم احتمالا با کله از رو تخت می افتادم ، گرمای بدن ندا رو حس میکردم ، بوی ادکلن تلخش برام لذت بخش بود ، صورتمو نزدیک گردنش بردم که بیشتر عطرشو حس کنم و کاملا بهش چسبیدم و بعد از چند لحظه که خودمو عقب کشیدم متوجه شدم کیرم کاملا راست شده و از دیدن این صحنه خیلی تعجب کردم ، کونش واقعا نرم بود و بدنش خیلی حرارت داشت به همین دلیل از این که کیرم به کونش چسبیده بود خیلی لذت بردم ، سعی کردم بیشتر کیرمو به کونش بمالم ، ولی دائم نگران بودم که مبادا از خواب بپره ، عجیبه که یه آدم از لمس بدن زن خودش بترسه ، دیگه شهوتو تو وجودم حس می کردم ، چیزی که مدت ها بود سرکوبش کرده بودم . دستمو می کشیدم رو کون ندا و انگشتش می کردم ، باورم نمی شد دارم چیکار می کنم ولی خب این اتفاق داشت می افتاد ، اروم دستمو بردم زیر شلوارش و چون شورت نداشت ، خیلی راحت تونستم سوراخ کونشو لمس کنم ، ولی از دست زدن به کسش شدیدا بدم می اومد و چندشم می شد . همینطور که مشغول مالیدن بودم یهو با صدای خواب آلود گفت مثل اینکه خوشت اومده ، من هم بدنم کاملا داغ کرده بود و شهوت وجودمو پر کرده بود ، با صدای لرزون گفتم :« آره » ، برگشت سمت من و صورتشو نزدیک من آورد که لبمو ببوسه ولی انگشتمو گذاشتم رو لباش و مانع شدم و بهش گفتم امشب من رئیسم ، بزار ببینم تا کجا می تونم پیش برم ، ناراحت شد ولی می تونستم هیجانشو از شدت نفساش متوجه بشم ، دمر خوابوندمش و به کمک خودش شلوارشو درآوردم، چشمش که به کونش افتاد کنترلمو از دست دادم و دیگه افسار شهوتم از دستم رها شد ، آباژورو روشن کردم و نورشو رو ضعیف ترین حالت تنظیم کردم ، کونش مثل برف سفید بود ، سوراخشو که دیدم ، دیوونه شدم و شروع کردم به لیسیدنش ، ندا مدام می گفت :« نمی دونی چقدر منتظر این لحظه بودم » ، من مشغول بودم و انقدر سوراخ کونشو لیس زدم و انگشت کردم که کاملا باز شده بود ، بهش گفتم فعلا نمی تونم سمت کسش برم و گفت خودم می دونم ، از این حرفش تعجب کردم ولی نپرسیدم منظورش چیه ، رفت توالت خودشو تمیز کرد و با یه قوطی روغن اومد دوباره دراز کشید من هم کیرم شق شده بود و منتظر بودم ، شروع کرد کیرمو مالیدن و مدام از بزرگیش تعریف می کرد و می گفت سالهاست که منتطرش بودم ، شلوارکمو در آورد و من هم لباسای اونو کندم و بعد ندا کیرمو تو دستش گرفت ، موقع مالیدن کیرم کاملا ناشیانه برخورد می کرد ، بعد هم آروم سرشو کرد داخل دهنش و شروع کرد یه ساک درست حسابی برام زد ، خیلی دقت می کرد که دندونش به کیرم نخوره ولی یکی دو بار این اتفاق افتاد ، نمی تونست کیرمو خیلی فرو ببره و من هم اختیار همه چی رو به خودش داده بودم ، بعد از دو سه دقیقه حس کردم خسته شد ، داگی رو تخت خوابوندمش و کمی روغن به کیرم و سوراخش زدم ، اروم سر کیرمو رو سوراخش حرکت دادم ، نالش بلند شده بود ، هردومون می دونستیم که چون اتاق نگار از ما دوره ، نگار صدامونو نمی شنوه، آروم آروم سعی کردم کیرمو فرو ببرم ولی خب چون بار اولش بود واقعا کار سختی بود ، هم ندا درد داشت و هم من دیگه کنترلم دست خودم نبود ، به زحمت سرشو بردم داخل و ندا خیلی آروم ناله می کرد، یکی دو دقیقه تو همون حالت نگه داشتم و بعدش دیدم جا داره که بیشتر فرو ببرم ، من هم فشارو بیشتر کردم ، ندا با وجود این که شدیدا درد داشت ولی خیلی کم اعتراض می کرد که من بتونم کارمو انجام بدم، انقدر فشار دادم که کیرم تا ته رفت داخل و ندا هم ملحفه ی رو تختی رو گاز می گرفت و چنگ مینداخت ، این که داشتم زنمو می کردم بهم خیلی حس خوبی میداد ، یه جور حس مالکیت واقعا مطبوع ، چند لحظه که گذشت مطمئن شدم دیگه جا باز کرده و شروع کردم تلنبه زدن ، اولش آروم تلنبه زدم و بعد از مدتی که ناله های ندا حشریم کرد شروع کردم وحشیانه تلنبه زدن ، ندا داد می کشید ولی من دیگه حالم دست خودم نبود و توجهی نمی کردم. بعد من دراز کشیدم و اون سوار کیرم شد و شروع کرد خیلی مبتدیانه بالا پائین پریدن رو کیرم ، حس کردم دارم ارضا می شم و چون ندا زنم بود لزومی نداشت ازش بپرسم آبمو کجا بریزم ( منظورم جنبه بهداشتی قضیه هست ) ولی با این حال ازش اجازه گرفتم و اون هم گفت راحت باش و بعد از چند لحظه ارضا شدم و همه ی آبمو داخل کونش خالی کردم ، هر دو دراز کشیدیم و بهش گفتم شرمنده که نتونستم ارضات کنم ، خندید گفت کجای کاری ، وقتی داشتی داگی می کردی ارضا شدم ولی انقدر داغ کرده بودی که اصلا متوجه نشدی . وقتی اینو گفت خیالم راحت شد و بعد هم جدا جدا رفتیم دوش گرفتیم ،عشقا نظر و لایک فراموش نشه لطفاادامه...نوشته: lover

84