لذت ممنوعه

با سلام خدمت دوستان عزیز شهوانی این صرفا فقط یک داستانه و به احترام شما و به خاطر اینکه به شعورم مخاطبم توهین نکرده باشم لازم دونستم که واقعیت رو بگم و الکی نگم خاطره واقعیه و اینکه شاید یکم طولانی باشه ولی اررش خوندن دارهاز شدت کلافگی و خستگی‌ روی نیمکت های بیمارستان نشسته بودم و سرمو روی دستام گذاشتم دیگه هیچی حالمو خوب نمیکرد هیچی ؛ بعد از ۶۰ سال زندگی الان وقت استراحتم بود نه اینکه از صبح تا شب پله های بیمارستانو بالا پایین کنم و از این داروخونه به اون داروخونه درگیر دوا درمون زنم باشم . تو این سه سالی که سرطان افتاده بود به جونش حتی یک شب خواب راحت نداشتم از یه طرف فکر مریضی زنم که اندازه جونم دوسش داشتم از طرف دیگه خستگی و طاقت فرسا بودن تر و خشک کردن و پرستاری۲۴ ساعته ازش خسته و درمونده و کلافم کرده بود دیگه هیچی حالمو خوب نمیکرد حتی صدای پرنده هایی که توی محوطه بیمارستان به طرز زیبابی چه چه میزدن حتی هوای ابری کا عاشقش بودم و توی اون فصل از سال زیاد اتفاق میوفتاد . همینطور که هنوز سرم توی دستام بود صدایی رشته افکارمو پاره کرد:_آقا محسن؟ آقا محسن؟صدای زن داداشم بود سرمو بلند کردم دیدم خودش و برادرم جلوم ایستادن؛دوست نداشتم کسی مزاحمم بشه اون لحظه ولی خب نمیتونستم حرفی بزنم .لبخندی زورکی تحویلشون دادم و داداشم گفت : محسن جان دو شبه نخوابیدی خدای نکرده از پا در میای بیا بریم خونه ما یه چیزی بخور یه استراحتی بکن تا بعدش ببینیم چی میشه ؛ پرستو پیش سهیلا خانم میمونه تا ما فردا برگردیم ؛ با اکراه پیشنهاد داداشمو قبول کردم در حالی که خیلی خسته و گرسنه بودم ولی دوس نداشتم از پیش زنم تکون بخورم . تو راه برگشت داداشم گفت:برنامه چیه ؟ دکترا چی میگن آخرش؟ با بی حالی گفتم: گفتن اینجا براش نمیتونیم کاری بکنیم ، متاسفانه بیماری خیلی پیشرفت کرده و حتما باید ببریدش تهران ؛دیگه خسته شدم احسان واقعا نمیدونم باید چیکار کنم میترسم این همه دوندگی آخرش…داداشم حرفمو قطع کرد و در ادامه گفت: اینقدر نفوذ بد نزن ؛ زن انشاالله درست میشه ؛ حالا کی باید برید ؟ گفتم‌احتمالا هفته دیگه تا کارای بلیط و وسایلمو جمع کنیم یه هفته میشهداداشم گفت: اگه میخوای میتونم بیام باهات که تنها نباشی گفتم: نه داداش تو خودت قلبت درد میکنه هزار تا مشکل و گرفتاری هم داری یه کاریش میکنمگفت: خب به پرستو میگم بیاد اتفاقا یه خانمم همراهتون باشه بهتره واسه کارای زن داداش ؛ تا خونه چیزی نگفتم و ترجیح دادم کمی بخوابم تا خونه و داشتم به بدبختی هام فکر میکردمبلیط ها‌ رو گرفتم و پروازمون دوروز دیگه بود یهو گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم داداشمه :+الو سلام داداش_سلام محسن جان حالت خوبه؟+بد نیستم شما چطوری؟بچه ها خوبن؟ زن داداش خوبه؟_ممنون همه خوبیم ولی داداش زنگ‌زدم یه چیزی بهت بگم‌روم نمیشه+جونم داداش بفرما_راستش مادر خانمم میدونی که مشکل دیسک کمر داره الانم دوباره اوضاعش خراب شده نمیتونه تکون بخوره خانمم مجبوره بره پیشش چند روزی خودش روش نشد بگه که نمیتونه بیاد از من خواست به تو زنگ‌بزنمخواهش میکنم داداش این چه حرفیه از شما زیاد به ما رسیده خودم یه فکریش میکنم_بازم شرمنده داداش هر کمکی داشتی رو من حساب کنواقعا برای این سفر به یه همراه نیاز داشتیم مخصوصا به یه خانم ولی از اونجایی که خیلی تعارفی و خجالتی هستم روم نمیشه به کسی بگم و براش مزاحمت ایجاد کنم اونم اگه داداشم نمیگفت عمرا خودم میگفتم و یبار دیگه از اینکه بازم بد بیاری آوردم به شانس و اقبال خودم لعنت فرستادم.شب قبل از سفر قرار بود همه فامیل های خانمم خونه ما برای بدرقه و عیادت جمع بشن که یهو خواهر خانمم پرسید پس پرستو(زن داداشم) کجاست؟؟ مگه قرار نیست صبح زود حرکت کنید؟ گفتم: کاری براش پیش اومده نمیتونه بیاد دیگه تنها میریم یهو گفت من میام اخه چجوری میتونین تنهایی برین باید یکی باشه که کمکتون کنه یهو خانمم گفت :نه آبجی راضی به زحمت نیستیم بخدا خودمون یه کاریش میکنیم؛ هنوز حرف خانمم تمام نشده بود خواهرش گفت حرف الکی چرا میزنی!! چجوری آقا محسن میتونه تنهایی اونجا از پس تو بر بیاد باید یکی باشه دیگه رو حرف منم حرف نزن دیگه خانمم هیچی نگفت منم دیگه حرفی نزدم و شوهرش هم حرف خانمشو تایید کرد و قرار شد خواهر زنم باهامون بیاد و به شوهرش گفت بره وسایل شخصیشو از خونه بیاره براش که شبو همینجا بمونه .خیلی خوشحال بودم که بالاخره یه نفر مطمئن اونجا هست همراهمون باشه .از خواهر خانمم بگم که اسمش معصومس ۵۳ سالشه از اونجایی که خانواده خانمم کلا مذهبی هستن مثل خانواده ما چادر و مانتو و مقنعه و پوشش کامل از اوجب واجباته توی خانواده های ما ...تو خیابوناب تهران داشتم خسته و کلافه قدم میزدم و رفته بودم خریدای مورد نیازمون رو برای خونه ای که دوستم در اختیارمون قرار داده بود رو انجام بدم . زن بیچارم در عرض ۳ سال از یه آدم چاق با ۱۰۰ کیلو وزن به یه نیمه جون ۳۰ کیلویی تبدیل شده بود و بی شباهت به تکه چوبی نداشت دلم برای هردومون میسوخت ؛ تو این سه سال فقط با خودارضایی خودمو اروم کرده بودم و هیچ سکسی نداشتم و این مشکل هم در کنار مشکل مریضی زنم رو زندگیم خراب شده بود .‌اهل خیانت هم نبودم راستش موقعیت های زیادی برام بوجود اومده بود ولی قصد نداشتم به زنم خیانت کنم حتی اون بنده خدا چند باری بهم پیشنهاد ازدواج مجدد داده بود ولی هربار با مخالفت من روبرو شده بود . همینجور که خریدا تو دستم بود کلید انداختم رفتم داخل خونه همین که وارد ساختمون شدم خواهر خانمم که صدای کلیدو نشنیده بود و فکر میکرد من هنوز نیومدم با لباس راحتی که یه تاپ تنگ و چسبون تنش بود و یه شلوار تنگ مشکی که اندام توپر و گندشو بهتر نشون میداد جلوم ظاهر شد . با دیدن من سریع جا خورد و دوید رفت تو اتاق و لباس مناسب پوشید و اومد تو آشپزخونه، من که با دیدن این صحنه گیج و منگ بودم تمرکز نداشتم سریع از آشپزخونه اومدم بیرون و نشستم‌روی مبل ؛ خواهر خانمم انگار که خجالت کشیده باشه که من تو این حالت دیدمش هیجی نمیگفت ؛ گفتم که چون خیلی مذهبی هستیم کلا همه تا الان نشده بود هیچوقت جلوی من اینجوری ظاهر بشه و همیشه با حجاب کامل همه خانمای فامیل توی مجالس حضور پیدا میکنن و کلا یه رابطه خیلی مذهبی بین همه فامیل هستاز شدت هیجان و استرس و هنگ‌بودن به خاطر دیدن چنین منظره ای فقط رهسپار خیابونا شدم و قطعا آدمی که سه ساله سکس نکرده با کوچکترین تلنگری تحریک میشهنمیدونستم چیکار کنم از اونجایی که گفتم خیانت تو خانواده ما و شخص خودم یه کار ممنوع محسوب میشه و از اونجایی که خواهر خانمم هم میشناختم که حتی اگه یه درصد فقط احتمال بده که من چی تو سرمه دنیا رو به آتیش میکشه بسیار مستاصل شدو نمیدونستم چیکار کنم ولی واقعا دیگه حشر به سر و کلم زده و بود در جنگ بین شهوت و عذاب وجدان شهوتم پیروز شدو و تصمیم گرفتم هرجور شده بعد از ۳ سال دلی از عزا در بیارم اونم نه با خانمم بلکه با خواهرش!!!...چند روزی از این ماجرا گذشته بود و ما همچنان تهران بودیم هرکاری کردم فرصتی فراهم نشد و راستش از ترس عواقبش نقشه ای هم نتونستم بکشم ؛ چند روز از بستری شدن خانمم تو بیمارستان میگذشت و هرشب یکی از ما دوتا به عنوان همراه پیشش میموند .تو راهروی بیمارستان بودم که خواهرخانمم از خونه بیاد و طبق معمول همیشه شیفتش با من عوض بشه و اون بره خونه استراحت کنه یهو دیدم از دور داره میاد بلند شدم و سویچ ماشینمو ازش گرفتم و مثل همیشه ازش تشکر کردم و رفتم سمت ماشین همینکه که داشتم ماشین رو از پارکینگ‌خارج میکردم دیدم داره بدو بدو میاد سمتم گفت که آقا محسن سهیلا میگه یه سری لباس و وسایل شخصی نیاز دارم میتونید براش بیارید؟ منم‌بهش گفتم خیلی خستم دیگه نا ندارم اگه میشه شما خودتون با من بیاید وسایلو بردارید و با ماشین برگردید بعد من فردا با تاکسی میام گفت باشه برم ببینم سهیلا چیزی لازم نداره دیگه و بهش بگم و بیام..توراه خونه بودیم یهو تو ذهنم‌جرقه ای زده که شد الان بهترین فرصته و اگه الان نشه دیگه هیچوقت نمیشه و راستش از دیدن اندام خواهر زنم تو اون‌روز تحریک شده بودم و همیشه اندامش جلو چشمم بود و حتی بعد از اون بعضی وقتا از زیر چادرم حتی دیدش میزدم و حتی از رو مانتو سینه های‌گنده و اون کون بزرگشو که با هر قدمش بالا پایین میشد رو با نگاهم یواشکی میخوردم هرچند عذاب وجدان داشت خفم میکرد ولی خب بعد ۳ سال دیگه عذاب وجدان در برابر حشر نمیتونه کاری کنههمینطور که داشتیم میرفتیم گفتم با خودم مرگ‌یبار شیونم‌یبار اگه بد شد بدتر از مریضی زنم و ۳ سال زجر کشیدنم نبودهیهو شروع کردم باهاش درد دل کردن از اینکه خسته شدم خیلی دارم زجر میکشم اونم گفت : میدونم چی میگید کاملا درکتون میکنم و ازتون تشکر میکنم بهش گفتم معصومه خانم خیلی فشار رومه از هر نظری که فکرشو بکنید شما نمیدونید وقتی یه مرد ۳ سال نتونه با زنش بخوابه چه حالی میشهخیلی ترسیده بودم از اینکه بی پروا چیزی گقته بودم که تا اون روز ازم نشنیده بود ؛ انتظار هر برخوردی رو داشتم دیدم هیچی نمیگه فقط سکوت بود و سکوت و سکوت ؛ یهو یه تصمیم احمقانه گرفتم و زدم‌روی ترمز!!!گفت اقا محسن چی شد؟ گفتم معصومه خانم یه چیزی میخوام‌بهتون بگم هر رفتاری میخواید بکنید فقط کسی نفهمه و کولی بازی در نیارید حس کردم فهمید چی میخوام بگم ولی با تعجب گفت آقا محسن حالت خوبه؟؟؟ گقتم نه حالم خوب نیست حالا بگم؟ گفت: بفرمانفس عمیقی کشیدم و گفتم: معصومه خانم همونطور که میدونی ۳ ساله زنم مریضه نمیتونم باهاش بخوابم ؛ میدونی که چقدر زحمتشو کشیدم و به جون خودش و بچه هام تا الان یکبارم بهش خیانت نکردم ولی دیگه نمیتونمگفت: خبگفتم : ازتون میخوام کمکم کنید و…گفت: چه کمکی؟گفتم: ازتون میخوام کاری رو که ۳ ساله خواهرتون نتونسته برام انجام بده و ناتوان بوده برام انجام …هنوز‌حرفم تموم نشده بود که برق یه سیلی محکم خوابید زیر گوشم: خاک بر سر من که همیشه به همه میگم آقا محسن یه مرد به تمام معناست که پای خواهرم مونده و سرش هوو نیاورده؛؛ خاک بر سر من که همیشه فکر میکردم که بین همه اعضای فامیل یه حرمتی هست بیچاره خواهرم که فکر میکنه شوهرش خیلی مردههمه این حرفا رو با گریه میگفت و خواست از ماشین پیاده بشه یهو ۴ در رو قفل کردم جیغ زد: درو باز کن وگرنه شیشه رو میشکونممنم دیگه دیدم مرگ‌یبار شیونم‌یبار دیگه هرطور شده باید عملیش کنم وگرنه ابرویی برام نمیمونه و زنم اگه بفهمه قطعا زودتر از این بیماری این مسئله از پا درش میاره و تمام زحمات ۳ سالم هدر میرهیهو داد زدم : بشین ساااکت باش کجا میخوای بری؟ چیکار کنم دست خودم نیست اون روز تو خوته اتفاقی دیدمت با لباس خونه هوش از سرم رفت خب منم مردم حس دارم سه ساله هیج کاری نکردم منم آدمم میتونستم ۱۰۰ تا زن بگیرم ولی این کارو نکردم اجازه نمیدم با من اینجوری حرف بزنی حالا که اینطور شده یا قبول میکنی یا مطمئن باش خودمو و زنمو با هم میکشم !!عمدا همراه با خودم اسم زنم رو هم آوردم چون اگه میگفتم خودمک میکشم تنها براش اهمیتی نداشت و نمیترسید ولی وقتی اسم خواهرشم اوردم یهو دلش لرزید و به گریه افتاد گفت من نمیتونم ؛ شوهر دارم ؛ پسرم ۲۷ سالشه چجوری تو صورتشو نگاه کنم چجوری تو روی خواهرم نگاه کنم ای خداا( با گریه) بهش گفتم بخدا فقط همین یبار دیگه دارم میمیرم نمیتونمگفت برو با یه غریبه چرا من ؟؟؟ گفتم : به همون دلیلی که بهت گفتم وفتی اومدم خونه دیدمتدیگه هیچی نگفت یه سکوتی بینمون حاکم شد یهو من زدم زیر گریه و گفتم : معصومه! بخدا دارم میمیرم اگه مجبور نبودم این کارو نمیکردم دارم میترکم تمرکز ندارم بیا و خستگی این سه سالو از تنم در بیار بخدا قسم جون بچه هام هیچکس نمیفهمهدیدم چیزی نمیگه فهمیدم موفق شدم سریع ماشینو روشن کردم و رفتم دم داروخونه نگه داشتم گفت مگه دارو نگرفتیم گفتم نه دارو نمیخوام بگیرم واسه خودمون میخوام وسیله بگیرم دیدم زد زیر گریه سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم کاندوم و تاخیری گرفتم و اومدم تو ماشین؛ یه حس خوبی بهم دست داد حس کردم هنوز کاری نکرده خستگی ۳ سال از تنم در اومدهخواستم‌راه بیفتم گفتم تا با زبون خودت نگی قبوله راه نمیوفتم یهو نگام کرد گفت: به خداوندی خدا اگه بعد این قضیه دوباره بیای سمتم یا احدی بفهمه یه نامه مینویسم و همه چیو توش میگم و خودمو میکشم که بعد از من همش‌فراری باشی زندگیتو نابود میکنم الانم چون سر سوزن احتمال میدم که تهدیدت راجع به کشتن خواهرم جدی باشه با اینکه میدونم بلف زدی ولی خب من ترسو هستم و تو هم اینو خوب میدونی ولی چون میترسم مجبورم قبول کنمدلم داشت غنج میرقت از خوشی گفتم : هرچی که گفتی قبوله فقط خواهش میکنم تو هم سعی کن لذت ببری میدونم گناهه و شاید حرفم احمقانه باشه ولی خب تو میخوای دیگه این کارو بکنی یا به قول خودت مجبوری پس حداقل لذت ببر چون تو چه بخوای چه نخوای مجبوری این کارو بکنیمنتظر جواب بودم که گفت فقط حرکت کن و سریع این کابوس رو تموم کن میخوام هرچه سریعتر تموم بشهتا خونه هیچ حرفی نزدیم سریع پیاده شدم درو باز کردم ماشینو بردم داخل ‌درو براش باز کردم و با بغض پیاده شد و به حالت قهر رقت داخل منم‌رفتم‌دستشویی حیاط اسپری رو زدم که آبم زود نیاد ، من رو ابرا بودم حس کردم۲۰ سال جوون شدم کیرم داشت میترکید با اینکه ۶۰ سالم بود حس کردم شب اول عروسیمهسریع رفتیم داخل و گفت زود تمومش کن فقط بهش گفتم دیگه فقط همین یباره بذار با حوصله باشه بهمون مزه بده گفت فقط بگم خدا ازت نگذرهنشست روی مبل منم رفتم کنارش نشستم سرش پایین بودچادرشو از رو سرش به ارومی در آوردم و دستمو گذاشتم‌لای پاش داشتم بغل رونشو میمالیدم کیرم داشت میترکید از حشر چشام سیاهی میرفت یهو دستمو گرفت گقت آقا محسن توروخدا بیا بریم قول میدم به کسی نگم برو یکی دیگه رو پیدا کن قسم میخورم به کسی نگم برو صیغه کن اصلا هیچی نمیگفتم و دستم فقط لای پاش بود یهو دستمو برد سمت سینه های گندش دهن و چشاش داشت میلرزید وقتی دید تقلا فایده نداره دیگه چیزی نگفت یکم کشیدمش سمت خودم و پشتش به من بود و یهو دست انداختم مقنعشو از سرش کندم و بعدش دوتا سینه هاشو گرفتم از پشت با بغض گفت: وای خددااا چجوری تو صورت خوارم نگاه کنمدکمه های مانتوشو یکی یکی باز کردم و برش گردوندم سمت خودم از اون بالا خط سینه های گندش داشت روانیم میکرد کامل مانتوشک از تنش در اوردم انداختم یه گوشه دستمو رسوندم به کص پهن و گندش یهو دستمو گرفت و نگام کرد گقتم : فقط همین یباره بذا انجام بدیم و تموم شه خودتم لذت ببر اروم دستشو برداشتم و داشتم از رو شلوار با کصش بازی میکردم یهو تاپشو در اوردم دوتا هندونه گنده تو سوتین قرمزش بهم لبخند زدن یه آخخخ بلند گفتم و نفس عمیق کشیدم از خجالت قرمز شده بود رفتم عقب پیراهن خودمو در آوردم و شلوار و شورتمم همینطور و کامل لخت شدم سریع دستشو گذاشت جلو چشماش که نبینه رفتم جلو دستشو برداشتم‌چشماشو بست بوسیدمش گفتم باز کن چشماتو دیگه به هر زوری بود باز کردو با خجالت به کیرم نگاه کردمن دیگه دیووونه شدم و سریع صورتشو گرفتم و لبمو چسبوندم به لباش و خوابوندمش و خودم خوابیدم روش اولش همراهی نمیکرد بهش گفتم تو هم لذت ببر اینجوری اذیت میشی بعد دیدم داره همراهی میکنه ولی هیچی نمیگه دیگه داشتم میمیردم همزمان سوتینشو باز کردم دوتا سینه گنده با نوک قهوه ای بزرگ افتاد بیرون که از حال رفتم با حرص و ولع افتادم به جون سینه هاش خیلی تلاش میکرد صداش در نیاد یهو یه آه ریز کشید و حشری شد من حشرم صد برابر شد با شنیدن صدای آهش و یه جووون گفتم شلوار و شورتشو از پاش در آوردم بلندش کردم روبروی کیرم بود کیرمو بردم جلو دهنش گفت منظور گفتم خوشمزس گفت غلط کردی مرتیکه گفتم دیگه تا اونجا اومدیم تکمیلش کن اگه بهش خوش نگذره ممکنه همون کاری رو بکنم که ازش میترسی یهو باز ترسید و گفت خیلی پستی یهو بغض کرد و اروم سر کیرمو گذاشت دهنش یه آه محکن کشیدم که دیوارای خونه لرزید بعدش گقتم بیشتر بخور و دیگه کامل گذاشت دهنش زیاد بلد نبود ولی بعد ۳ سال خیلی عالی بود داشت همینحوری میخورد که گفتم بسه و بخواب دراز کشید و یهو رفتم وسط پاهاش و شروع کردم به خوردن کص پهن و گوشتیش زیاد مو نداشت و بوی بدی هم نمیداد داشتم میخوردم که صداش بلند شده بود و داشت آخ و اوخ میکرد و هی نفرینم میکرد که خدا ازت نگذره و من با نفریناش حشری تر میشدم یهو بلند شدم و یه تف به کیرم زدم و تو چشماش نگاه کردم و پاشو گذاشتم رو سینم کاندومو برداشتم که بزنم به کیرم ولی منصرف شدم و دیدم اینجوری حالش بیشتره داشتم نگاش میکردم و اروم همه کیرمو فرستادم توووو کصش برخلاف تصورم زیاد گشاد نبود همینجوری داشتم تلمبه میزدم و اون دستش رو صورتش بود و روش تمیشد منو نگاه کنه گقت بسه دیگه تمومش کن ولی نمیدونست که اسپری زدم صدای آخ و اوخش روانیم کرده ۱۰ دقیقه تلمبه زدم بعد بلند شدم گقتم که بیاد بشینه روی کیرم قشنگ خجالت کشید خوابیدم و اومد گفتم تنظیمش کن بفرست تو وقتی نشست رو کیرم خواست دستشو بذاره رو صورتش که نبینمش ولی دستشو گرقتم میخواستم نگاش کنم گفتم چشاتو نبند اونم گوش کردو داشت نگام میکرد لرزش سینه هاش و بالا و پایین شدنشون داشت دیوونم میکرد هرکز با زنم چنین سکس هیجان انگیزی رو تجربه نکرده بودم همزمان دستمو رسوندم به سینه هاش اونم داشت حال میکرد دیگه یهو برش گردوندم و خوابیدم روش و تو گوشش گفتم از اون روی که با لباس خونه دیدمش همش چشمم به کونته نمیتونم ازش بگذرم گقت اگه بگم نه که تو کارتو میکنی فقط زود تمومش کن و یواش کارتو بکن یه جووونی گفتم دوطرف کونشو باز کردم و سوراخشک نگاه کردم تنگ بود یه تف گنده انداختم وسطش و اروم کیرمو کردم تو کونش و خوابیدم روش یه اخی کشید که دلم رفت از حشر و همینحور تلمبه میزدم و دستمو رسوندم به سینه هاش و حس کردم آبم داره میاد و بهش نگفتم و به یه نعره وحشیانه آبمو تو کونش خالی کردم و همینحوی چند دقیقه روش خوابیدم یهو پرتم کرد یه گوشه و داشت لباساشو میپوشید دیدم بغض داره میخواد گریه کنه بهش گفتم منو ببخش واقعا نمیتونستم هیچی نگفت وسایل خواهرمو جمع کرد و رفت سمت در و رفت سمت ماشین منم رفتم دم در بدرقش که برگشت گفت شرطمون یادت نره اگه بار تکرار شد تهدیدمو عملی میکنم دیگه از این به بعد حالم ازت بهم میخوره فقط واسه اینکه کسی شک نکنه باهات سلام میکنم و حرف میزنم فقط بدون خیلی پستی و رفت سمت ماشین و وقتی داشت در حالی که داشتم به حرفاش فکر میکردم با چشمام رقص کونشو از زیر چادر نظاره گر بودم .پایاننوشته: حشری

181