زن داداش شهوتی

...قسمت قبلسلام،اسمم امیر، 29 سالمه،خاطره قبلیم مال پنج سال پیشه،راستش تو این پنج سال خیلی اتفاقا افتاد و خیلی چیزا عوض شد،راستش این اتفاقات زندگیمو تحت الشعاع قرار داد و خیلی وقتا از کارم پشیمون شدم اما الان که مدتی گذشته میبینم که زیاد هم پشیمون نیستم چون زندگی به همین پستی بلندی هاست که قشنگه وگرنه زندگی یک ریتم و تکراری که چیزی جز روزمرگی و افسردگی به بار نمیاره،چی میشه قراردادهای اجتماعی که روسو ازشون دم میزنه رو بازتعریف کنیم،اینها که زمینه ساز اخلاق تو هر جامعه ای شده اکثرشون محدود کننده هستن واسه همین انسانها از تو به دنبال راهی واسه تخلیه روانی هستن،مثلا نقش جوکر که یک نقش منفی هم هست چرا اینقدر محبوبه؟ چون نماد یک افسارگسیختگی و تخلیه روانیست،بگذریم اینجا جای این حرفا نیست، راستش باورم نمیشه از خاطره قبلی که نوشتم پنج سال میگذره، به قول خیام این قافله عمر عجب میگذرد، دریاب دمی که با طرب میگذرد،،ساقی غم فردای قیامت چه خوری، پیش آر پیاله را که شب میگذرد.بریم سر موضوع خودمون،من بعد از سکس اولی که با سروه زن داداشم داشتم راستش حالتی بین پشیمانی و حسرت داشتم، زن داداشم همش ازم فراری بود و حتی بعضی وقتا این کاراش باعث شک بقیه میشد، من اولاش تا یه مدت پیگیرش نشدم اما تقریبا یک سال و خورده ای که گذشت و به قول معروف آبها از آسیاب افتاد سیزده بدر 96 قرار بر این بود که ما و چند خانواده دیگه که شامل داداشم هم میشد با هم بریم بیرون،اما به دلایل نامعلومی از اومدن همراه ما سرباز زدن،البته واسه بقیه نامعلوم بود ولی من میدونستم که زن داداشم مانع شده، نمیدونستم چرا اینقدر از دستم فراریه،بعد از اون میخواستم بهش زنگ بزنم اما یه مشکل بزرگ وجود داشت و اونهم برادر زادم که خیلی وقتا واسه بازی گوشیش دستش بود،مثلا وقتی که زنگ میزدم و میگفتم گوشی رو بده دست مامانت، تا میگفت که عمو امیر گوشی رو میگرفت و قطع میکرد، خلاصه این داستانا همینطوری ادامه داشت تا اینکه یک شب واسه شام دعوت بودن خونه ما، خانم هم واسه اینکه زیاد تابلو نشه افتخار دادن و تشریف آوردن،بعد شام من رفتم پایین اتاق خودم،پشت سرم سروه اومد داخل، با یه صدای خفه گفت که چرا دست از سرم برنمیداری چرا بهم زنگ میزنی، میخوای زندگیمو نابود کنی، من هنوز هم به خاطر اون اتفاق عذاب وجدان دارم، چشاش از عصبانیت سرخ شده بود، تیپ پوشیده تری زده بود ولی وقتی نزدیکم شد و بوی تنشو حس کردم باز قلبم تو سینم تند تند میزد با یه صدای خش دار گفتم که باور کن نمیتونم از فکرت بیام بیرون، خواست حرف بزنه که برادرزادم اومد دنبال مادرش و حرفمون ناتموم موند، دنبال موقعیت بودم که باهاش تنها بشم اما پیش نمیومد و برادر زادم همش دنبالش بود، تا اینکه یه فکری به سرم زد و به برادرزادم پول دادم که بره واسه خودش بستنی بخره،سروه که فکر میکرد بچش پیش منه اومد پایین دنبالش، درو باز کرد اما داخل نیومد، گفت ماردین پیش توعه،بلند شدم گفتم آره بیا تو،رفتم جلوتر، گفت کجاست؟ دستشو گرفتم کشیدم داخل، گفت به قرآن جیغ میزنم همه بیان،گفتم من دوست دارم بخدا و همزمان رفتم جلو که ببوسمش که یه سیلی محکم نثارم کرد و سریع از اتاق زد بیرون،،نمیدونم این چه قانون نانوشته‌ایست که هرچی بیشتر یه نفر پسِت میزنه و بهت بی محلی میکنه بیشتر جذبش میشی، من حتی سیلی زدنش رو هم دوست داشتم،بعد اون ماجرا شبا تا دیر وقت خوابم نمیبرد و تنها تو اتاقم آهنگ گوش میدادم و سیگار میکشیدم، طوری که خیلی صبح ها دیر میرسیدم سر کار، خورد و خوراکم کم شده بود و لاغر شده بودم،نمیتونستم از فکرش بیرون بیام، زمستان 96 که خواهرم از فامیل شوهرش یه دختر واسم پیدا کرده بود و حتی باهاشون بدون اطلاع من صحبت کرده بود و اونها راضی بودن، اما من به بهونه اینکه هنوز کار خوبی ندارم قبول نکردم بریم خواستگاری،با خودم مثل دیوونه ها حرف میزدم، دنبال چی هستی امیر، میخوای تا آخر عمرت مجرد بمونی واسه یه احساس مسخره و تابو، واسه کسی که حتی آدم حسابت نمیکنه، خواستم با مشغول کردن خودم از فکرش بیرون بیام، واسه همین با یه دخترخانم تو مجازی آشنا شدم و دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم اما مگه میشد،واسه همین کارمو ول کردم و واسه کار تو یه رستوران تو تهران به عنوان سالن کار راهی تهران شدم،کار خیلی مسخره ای بود، باید هر روز ریشمونو شش تیغ میزدیم، کت و شلوارمون هر شب شسته میشد اتو میشد آماده واسه فردا، رستوران ماهی دو روز مرخصی میداد بهمون اما من نمیرفتم،یه احساس بین عشق و تنفر در من شکل گرفته بود، دیدین وقتی عشق یک طرفه از یه حدی بالاتر بره تبدیل به تنفر میشه،،خیلی وقتا فکر میکردم یعنی اون اصلا بهم فکر میکنه، یعنی میشه بعضی وقتا دلش برام تنگ بشه، خیلی وقتا با خواهرام که حرف میزدم وقتایی که خونه داداشم بودن میگفتم که از من حرفی به میون اومده،، غیر مستقیم میخواستم بپرسم که سروه در مورد من حرفی زده، اما میگفتن که فقط در مورد اینکه الان چند ماهه که تهرانه و خونه نیومده،بعد تقریبا 9 ماه وقتی به خاطر کرونا خوابگاه رو تعطیل کردن مجبور شدم برگردم خونه،خلاصه گذشت تا پارسال بهار یه روز فهمیدم که داداشم و زن داداشم وقتی رفتن خونه پدر سروه، ماردین یعنی برادرزادمو اونجا گذاشتن که دوسه هفته بمونه پیششون، داداشمم که روزها سر کار بود پس سروه تو خونه تنها بود، اینجا بود که دوباره وسوسه اومد سراغم، اولش گفتم که اصلا این کارو نمیکنم اما شبا این فکرا نمیذاشت تا صبح بخوابم،تا اینکه یه روز تصمیممو گرفتم که واسه انتقام این همه بی محلی هم شده اشکشو دربیارم، میخواستم ازش انتقام بگیرم واسه همین یه روز از محل کارم واسه فرداش مرخصی گرفتم،اون شب یه حال عجیبی داشتم، یاد اون شب افتادم که وقتی باهاش تنها بودم از شدت اضطراب دست و پام میلرزید، تا دیر وقت خوابم نبرد، صبح طبق معمول بیدار شدم،رفتم حموم، تیپ خوبی زدم و از خونه زدم بیرون،همش تو خیابون با خودم کلنجار میرفتم که برم یا نه، تا اینکه گفتم عواقبش هرچی باشه قبول میکنم، داشت اون خوی وحشی درونم خودشو نشون میداد و میخواست که آزاد بشه، حس انتقام عقل از سرم پرونده بود و گفتم حتی به خاطر این موضوع اعدامم کنن باز میرم، یه تاکسی گرفتم و سر کوچشون پیاده شدم، باز حالت اضطراب داشتم و یه لحظه پشیمون شدم اما دوباره برگشتم، یه سیگار با لرزش دستم دود کردم و به این فکر میکردم که چکار کنم درو باز کنه، اگه بفهمه منم عمرا درو باز کنه، رو دیوارم که نمیشد برم چون همسایه ها بودن،یا آپولون مقدس چطوری باید میرفتم داخل؟ دست و پام در اثر هیجان به رعشه افتاده بودن، قلبم داشت تند تند میزد و پشت سر هم سیگار روشن میکردم و با خودم حرف میزدم،از یه طرف فکر انتقام کاری کرده بود خون به مغزم نمیرسید از یه طرف ترس داشتم، انگار قرار بود کل زندگیمو به بازی بگیرم، همش فکر میکردم که اگه داداشم سر برسه چی میشه، مطمئن بودم همونجا سرمو از تنم جدا میکنه، اما طوری میخواستم تلافیشو سرش دربیارم که عواقبشو پذیرفته بودم،ساعت داشت نزدیکای 10 میشد و داشت دیر میشد واسه همین سریع تصمیم گرفتم، رفتم داخل کوچه که نسبتا خلوت بود اما دو پیرزن جلو در یه خونه با فاصله شش هفت خونه نشسته بودن،زنگ خونشونو زدم اما جواب نداد، دوباره و سه باره زدم باز جوابی نبود، سریع از کوچه زدم بیرون،کیرم تو این شانس پس کجا میتونه باشه،همینطور که داشتم شانسمو لعن و نفرین میکردم دیدم اون طرف خیابونه و چندتا نون تو دستش داره میره سمت خونشون، فهمیدم رفته بوده نونوایی، سریع رومو برگردوندم تا منو نشناسه،یکم که دور شد پشت سرش راه افتادم، رفت تو کوچه و منم سریع افتادم دنبالش، یه مانتوی تنگ با ساپورت سیاه پوشیده بود، پشت سرش بدون جلب توجه با فاصله ده متر حرکت میکردم، وقتی رسید دم در خونشون کلیدو از کیفش درآورد و درو باز کرد منم تو این زمان سریع خودمو رسوندم و وقتی داشت از داخل درو میبست درو هل دادم و رفتم داخل و درو بستم،وقتی منو دید یه جیغ بلند کشید و نون از دستش افتاد، منم دهنشو گرفتم و تهدیدش کردم که اگه جیغ بکشی خفت میکنم، وقتی یکم آروم شد دستمو برداشتم گفت چی میخوای، گفتم بریم داخل حرف میزنیم، گفت همینجا حرفتو بزن گورتو گم کن الان داداشت پیداش میشه،میدونستم که داداشم نهارشو سر کار میخوره،گفتم ازت خواهش میکنم بریم داخل فقط اومدم حرف بزنیم، نونو از رو زمین برداشت و رفت داخل و منم پشت سرش راه افتادم، گفت اینم داخل سریع حرفتو بزن برو، قلبم داشت تند تند میزد، دوباره باهاش تنها شده بودم، یکم آرایش کرده بود و بوی خوبی میداد،راستش تو اون موقعیت صدام در نمی اومد، دهنم خشک شده بود، رفتم رو یکی از مبلها نشستم و گفت که من کار دارم و هنوز کارام مونده، اگه حرفی داری بزن نداری پاشو گورتو گم کن وگرنه داداشت میاد واست بد تموم میشه،گفتم چرا اینقدر ازم متنفری؟ گفت:خیلی روت زیاده بخدا، این همه دختر چرا دست از سر من بدبخت برنمیداری، گفتم:دل مگه این چیزا حالیش میشه،تو این مدت همیشه به یادت بودم 9 ماه رفتم تهران تا شاید بتونم فراموشت کنم اما نشد چکار کنم،خیلی عجیب بود احساس کردم با این حرفا یکم نرم تر شد، حرفای عاشقونه همیشه جوابه، گفت:ببین من زن داداشتم،میدونی اگه بفهمن چی میشه، زندگی هر دومون میره رو هوا، برو دنبال یه دختر باش واسه خودت، این همه دختر خوب هست اگرم حسی نسبت به من داری باید فراموش کنی چون اشتباهه، با این موضوع نمیشه شوخی کرد،بلند شد و دو لیوان آبمیوه آورد و نشست روبروم،گفت خواهش میکنم زندگیمو نابود نکن من بچه دارم، زندگیمو دوست دارمگفتم باشه بهت قول میدم دیگه هیچ کاری باهات نداشته باشم چون خیلی دوستت دارم نمیخوام زندگیت از هم بپاشه، اما ای کاش با من ازدواج کرده بودی، دیگه از خدا هیچی نمیخواستم،گفت خواهش میکنم بلند شو برو، احتمال داره همسایه ها دیده باشنت،گفتم من بهت قول دادم دیگه باهات کاری نداشته باشم اما فقط یه شرط کوچولو دارم گفت:شرطت چیه؟ گفتم فقط همین بار رو باهم باشیم بعد میرم و دیگه فقط من واست برادرشوهر هستم نه چیز دیگه ایگفت نمیشه، اگه داداشت سر برسه دوتامونو میکشه، گفتم مگه داداشم نهارشو سرکار نمیخوره، گفت:چرا ولی اومد و امروزو برگشت خونه، گفتم:برنمیگرده نگران نباشنمیدونم ولی احساس میکردم خودش هم بدش نمیاد فقط میترسه، یکم دیگه با حرفام نرمش کردم بعد رفتم پیشش نشستم و این بار به غیر از یک احساس خیلی خوب و عاشقانه هیچ حس بدی نداشتم، واقعا احساس میکردم که عاشقش هستم،دلم میخواست ماهها فقط بشینم و نگاش کنم، دلم میخواست همیشه کنارش باشم، احساس کردم که این حس میتونه واقعا عشق باشه،رفتم جلوتر و بوسیدمش، کل وجودم از یک احساس فوق العاده پر شده بود،وقتی دستمو بردم و سینه هاشو میمالیدم دیگه گذر زمانو حس نمیکردم،دستشو گرفتم و بردمش تو اتاق خواب،راستش میخواستم تلافی تمام بی محلی هایی که بهم کرده بود رو سرش دربیارم، یک دفعه خوی وحشیم فعال شد، پرتش کردم رو تخت، مثل وحشیا افتادم روش و مانتوشو کشیدم تمام دکمه هاش دراومد، گفت چکار میکنی مانتومو پاره کردی،مانتوشو از تنش کندم و پرت کردم یه گوشه، زیر مانتو یه تاپ قرمز چسبان پوشیده بود با یه ساپورت مشکی،مثل گرگ گرسنه افتادم به جونش،گفت آروم تر وگرنه بلند میشم میرم،دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم هیچی نگو،لباساشو از تنش پاره کردم، بدن برفی و توپر و خوش اندامش جلو روم بود، کل بدنشو بوسیدم،سینه هاشو میمکیدم و گاز میزدم جیغ میکشید و میگفت توروخدا آروم تر، چرا اینقدر وحشی شدیگفتم نمیدونی تو این مدت چی کشیدم، چقدر به یادت شب رو صبح کردم، ولی تو بهم بی محلی میکردی، پاهاشو باز کردم و شروع کردم به لیسیدن کسش،چشاشو بسته بود و داشت از لذت آه و ناله میکرد،سرمو میگرفت و به کسش فشار میداد، زبونمو داخل کسش میکردم و اون از لذت داشت دیونه میشد، دیگه کلا خودشو رها کرده بود، صداش بلند شده بود،منم که انگار رو ابرا سیر میکردم،چه حس خوبی داره سکس با عشقت، اینقدر زیر گردنشو میک زدم که کبود شد، گفت بعد جواب داداشتو چی بدم؟ برگردوندمش و اینقدر بهش اسپنک زدم که کونش کامل سرخ شد همش میگفت یواش تر،،اما من میخواستم طوری خشن بکنمش که تا عمر داره یادش نره،این بار بر خلاف دفعه قبل اسپری تاخیری زدم و کیرمو گذاشتم لای کسش و محکم تا ته کردم داخل،جیغ بلندی کشید اشکاش سرازیر شد،اون داشت جیغ میزد اما من داشتم مثل وحشیا تلمبه میزدم، گریش گرفته بود طوری که اشکاش با ریملی که زده بود رو صورتش قاطی شده بود، محکم برگردوندمش و پاهاشو بردم بالا و کردم تو کسش، خودمو انداختم رو پاهاش و محکم تلمبه میزدم، داشت جیغ میزد اما من هیچی حالیم نبود،سینه هاشو گرفته بودم تو مشتم و فشار میدادم،همش التماس میکرد که زود تمومش کن، بلندش کردم و چسبوندمش به دیوار و حالت ایستاده کردم تو کسش و تلمبه میزدم بعد گفتم بشین و بخورش، التماس کرد که نمیتونم و فلان، با زور کیرمو کردم داخل دهنش، داشت اوق میزد اما من محکم داخل دهنش تلمبه میزدم، گرمای نفسهاش رو کیرم واقعا دیونه کننده بود، بلندش کردم دوباره پرتش کردم رو تخت، رفتم و کیرمو گذاشتم لای سینه هاش و گفتم که سینه هاتو بهم فشار بده، لای سینه هاش تلمبه میزدم واقعا داشتم دیونه میشدم و بعد آبمو با فشار رو صورتش خالی کردم، بلند شدم و لباسامو پوشیدم اما اون همینطوری بی رمق رو تخت افتاده بود، از خونه زدم بیرونالان از اون ماجرا یه سال گذشته، چند بار تو مهمونیا دیدمش اما نگاهشو ازم برمیگردونه، من ولی رو قولی که بهش داده بودم موندم ولی هنوزم شبا با یادش به خواب میرم.نوشته: امیر

339