بکن تو هرکی که پا داد

داستان تلفیقی از تخیلات و افکار پلید و روایت حقیقیه خاطرات زندگیه یک انسان میباشد .مجموعه سکسهای همجنس گرایانه و دگر جنس گرا. خیانت محارم و تجاوز همه در داستان وجود دارد که به روایت کشیده شده است .من عرفانم الان ۳۰ سالمه بعد از یه مهمونی اومدم خونه مست مست هنوز مزه تلخ لباش رو زبونمه چون اخرین لبیکه ازش گرفتم دهنش پر بود از اب کیرم اصلا وقت نشد کیرمو بشورم بعد سه بار ارضا شدن وقتی با لباش دور کیرمو تمیز کرد اب دهنش قاطی اب کیرم شدو همین لذت لعنتی ۵دقیقه پیش دهنمو گایید اخه تو راه پشت فرمون بدجوری شاشم گرفت هم واسه مشروب و مایعات زیاد هم معمولا بعد سکس شاشم میگیره تلاش کردم سرشو نگه دارم تا نریزه نمیدونستم دارم کون خودم میزارم به محض رسیدن رفتم توالت شورتو که اومدم بکنم دادم رفت هوا اب کیرو اب دهنش شده بود چسب ۱۲۳ منم هی فشارو مالش شورتم چسبیده بود به سر کیرم الانم سرخ و پوست کنده در خدمتم همین شد که یاد خاطراتم افتادم و گفتم براتون تعریف کنم و این دفتر خط خطیو مرور کنم.۱۷ سال پیش.من همون عرفانم وقتیکه ۱۳ سالم بود تک فرزند خانواده پدرم کارمنده(رتبه بالا و تحصیل کرده) و یه ادم حسابی تو محل که همه روش حساب وا میکنن از کاسب و همسایه همه به عنوان معتمد و عقل کل محل بهش نگاه میکنن خب اونموقع ها مدرک لیسانس رو تو بقالیا نمیفروختن یا اگرم میفروختن ادرس بقالیشو کسی بلد نبود یا اصلا انقدر مهم نبود که کسی بره دنبالش .شاید کسی فکر نمیکرد بعدها یه مدرک تحصیلی میتونه چه هیولایی ازت بسازه.البته پدرم هنوزبه درجه هیولا نرسیده شایدم نرسه کی میدونه .از ۱۸ سالگی عاشق مادرم میشه که ۳ سال از خودش کوچیکتره به گفته خودشون مادرم خاستگار زیاد داشته و مرسوم نبوده که یه پسر ۱۸ ساله با یه دختر ۱۵ ساله ازدواج کنه (معمولا ازدواجای اونموقع با اختلاف سنی بیشتری صورت میگرفته)خلاصه راحت نه ولی بهم میرسن تو سن ۲۰ سالگی پدرم ازدواج میکنن و بعد دوسال من به دنیا میام مادرم خونه داره خانواده خیلی مذهبی نداریم ولی در کل اصول و عقایدی هم هستکه بر اون پایبندیم اوضاع مالیمون متوسطه(هنوز بالا دستیای پدرم انقدر دزد نشده بودن که بخان به زیر دستاشون باج بدن و ساکتشون کنن)کلا یه خونه ۸۰ متری داشتیم تقریبا مرکز شهر که یه طبقه و نیم بود (دهه شصتیا خوب میدونن نیم طبقه چیه)یه سوییت نقلیه ۵۰ متری بالا بود که اتاق نداشت کلا یه اشپز خونه نقلی با یه سرویس حموم دسشویی و یه حال و پذیراییکه چون اطاق و ستونی در کار نبود کوچیک به نظر نمیومد ولی یه تراس خیلی باحالو مشتی داشت پر از گل و درخت و یه تخت باحال که همیشه عاشق اونجا بودم جدا از راه پله های ساختمون یسری پله اهنی از حیاط بودکه میرفت پشت بوم ما و تراس نیم طبقه بالا .یروزکه از مدرسه اومدم دیدم مامان بابام وسایل اونجارو خالی میکنن از منم کمک خاستن که عین خر ازم کار کشیدن اونروز فهمیدمکه بابای اقتصادی ما تصمیم گرفته اونجارو بده اجاره و از پول اجارش قسط وامی رو بده که قراره برای خریدن ماشینمون بگیره چون بحث ماشین بوده مادرمم موافقت کرده نگو یه کیس مناسبم پیداشده و همه رازی اونموقع ها که اصلا کسی اهمیت نمیداد من موافقم یا نه راستش زیادم برام مهم نبود .تنها چیزیکه برام مهم بود اونموقع ها باشگاه فوتبالی که میرفتم و دوچرخه سواریه تو مسیرش و دستگاه میکرویی که داشتم کل روز یا پایه این دوتا بودم یا تو مدرسه باز فکر این دوتا بودم.اره من یه پسر ۱۳ ساله نه خیلی مودب و نه خیلی پرو کاملا معمولی بودم البته تو مدرسه و محل بخاطر فوتبال خوبم دوستای زیادی داشتم(بخاطر همین کمبود برادر و خواهر زیاد اذیتم نمیکرد) بخاطر بازی و کوچه گردیایی که داشتیم نسبت به ۱۳ ساله های الان خیلی زرنگترو فرز تر بودیم و بخاطر نداشتن خیلی امکانات و شرایط تربیتی اون موقع ها خیلی چشم گوش بسته ترو به قول امروزیا اسکل تر بودیم(همین امروز تو مهمونی دختررو که کردم ۱۶ سالش بودو معلوم بود انقدر که کار کشتست حتما از ده سالگی داده).چندروز بعد از خالی کردن بالا یه روز از باشگاه اومدم خونه بوی قرمه سبزی مادرم تا سر کوچه میومد تا رفتم تو وسایلامو پرط کردم تو اتاق طبق معمول که برم توکوچه با بچه ها یه گل کوچیک بزنیم که مادرم دادزدم.عرفان.بلهم.بدوبروحموم بیا درساتم بنویس زود که واسه شب مهمون داریم.باشه الان زود میامم.گفتم الان برو والا بری کوچه سرگرم میشی چند ساعت دیگه باید بیام دنبالت به درستم نمیرسی بابات میاد شاکی میشه.مامان زود میام دیگه بخدا درسمم مینویسم الان بچه ها منتظرمن جون عرفان گیر نده حالا کی هست مهمونم.دوست بابات و زنش هموناکه قراره بیان طبقه بالا بشینن.اخ جون پس ماشین خریدن قطعی شدم.اره از وقتی اون ماشینمونو فروختیم خیلی سختمون شده بخدا.چشم مامان منم زود میامم.دیر کنی کشتمتا بیا اینم بخور ضعف نکنی من نمیدونم تو چه جونی داری از صبح رفتی مدرسه بعدشم باشگاه هرکی جای تو بود الان میوفتاد از خستگیاینو گفتو لقمه گوشت کوبیده ابگوشتوکه از دیشب مونده بودو داد دستمو رفتم بیرون طبق گفته مادرم سرگرم بازی بودمکه دیدم بابام از سر کار اومدو وسط کوچه بعد سلام با یه اخم گفتپ.مگه نگفتم روزای باشگاه دیگه تو کوجه بازی تعطیله.سلام بابا بخدا زیاد درس نداشتم مامانم خرید نداشت الان زود میام خونهپ.بستته دیگه زود بدو خونه یه دوشم بگیر مهمون داریم نگاه شکل و قیافت کن عین بچه گداها شدیراست میگفت خیس عرق و گردوخاک خب اونموقع همه بچه ها اونجوری بودن بخاطر بازی تو کوچه همش گردوخاک و خوردن زمین و لباسای ساییده شده یا پاره .بعد حموم مشغول درسام بودم که صدای زنگ اومد با صدای مادرم که عرفان جان برو درو باز کن مهمونا اومدن(کلا زمان ما ایفون فقط یه طرفه بود برا زنگ زدن شاید تو کل فامیلمون یکی ایفونشون درو باز میکرد که خیلی لاکچری بحساب میومدو جزو خونه های اپشن دار بود)درو که باز کردم یه اقای سیبیلو تقریباسی و خورده ای ساله خوشتیپ و خوش قیافه با یه خانم چادریکه بهش میومد دختر اقاهه باشه نه زنش با یه جعبه شیرینی و دسته گل باهام سلام علیک کردن مرده بهم گفت تو باید اقا عرفان باشی فهمیدم قشنگ اماره مارو داره خلاصه بعد از تعارف و تیکه و سلام علیک با پدر مادرمو تشریف فرمایی و صرف چای و میوه بزرگترا مشغول صحبت بودنو مادرمو زن اون اقا مشغول غیبت تو اشپزخونه انگار یخاشون داشت باز میشد منم فرصت غنیمت شمردم و نشصتم پای میکرو .داشتم بازی میکردم که باصدای پدرم به خودم اومدمپ.عرفان بابا از مادرت یه زیر سیگاری بگیر بیار برا عمو رضا.چشم پاشدم جنگی رفتم تو اشپزخونه که زود برگردم سر بازی که مادرم گفت.م.بچه جون ادم میره یجا در میزنه یا الله میگه چند بار بهت بگمحالا لخت نبودنا عروس خانم یکم چادرش رفته بود عقب و موهاش معلوم بود هرچند اگه لختم بودن من انقدر گاگول بودمکه چیزی نفهمم کل فکرم این بود برگردم سر بازیعروس خانومم گفت عیب نداره فاطمه جون عرفان جان عین داداشمه.منم ببخشید. مامان بابا گفتمادرمکه از تو اشپزخونه صدای بابامو شنیده بود زیر سیگاریو داد دستم به عروس خانوم گفتم.میدونم عزیزم اقا عرفان ما هم انقدر اقاست که نگو ولی خب بزرگ شده دیگه مردی شده باید یاد بگیره یه چیزایی رو بیا پسرم اینم ببر بده باباتکلا زیاد به خودم نگرفتم نه حرف مامانو نه اون عروس خانومو رفتم سر بازی بعد شامم گیج خاب بودمو همونجا جلو تی وی افتادم .نصف شب نمیدونم ساعت چند بود که بیدار شدم برم اب بخورم بخاطر دوغ زیاد گلوم خشک شده بود همینکه از جلو در اتاق رد شدم حس کردم یه صدایی میاد تعجب کردم اونجا اتاق من بود مامان بابام تو اتاق خودشون بودن رفتم درو باز کنم صدای خنده ریز اومد که مطمین شدم کسی تو اتاقه یاد مهمونا افتادم یعنی شب موندن ؟؟؟؟؟؟کنجکاو شدم گوشمو تیز کردم صدای زیادی نمیومد جز یه صداهای خاصیگه بعدا فهمیدم صدای لب و بوسه بوده رفتم اب خوردم اروم رفتم تو جام دراز کشیدم تو فکر بودم دارن چیکار میکنن که یه صدای جون و اه اوه شنیدم بیشتر کنجکاو شدم از چیزی سر در نمیاوردم ولی یه حسی بهم دست داده بود که جدید بود و عجیب تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد عروس خانم اومد بیرون با دستش جلو دهنشو گرفته بود انگار یه چیزی تو دهنش بود که میخاست نریزه بیرون یه شلوارک و تاپ تنش بود که تو تاریکی زیاد معلوم نبود انگار کامل لخت نشده بودن یا فقط ساک زده بود بنده خداها تو اتاقم دستمال پیدا نکرده بودن پشت .یکم اینور اونورو دید رفت سمت دسشویی صدای تف کردنشو دهنشو اب گرفتن میومد برگشت رفت تو اتاقع ر.کسی نبودع خ.نه خابن پاشو بروع خ.شلوارتو بپوش اونجوری نروع ر.اخه هنوز اب روشه شلوار کثیف میشه بده دستم ببرم اونجا بپوشموقتی اومد بیرون اونم یه نگاه کرد به اینور اونور تند رفت سمت دسشویی که تو تاریکی هم کیرو خایش به چشم اومد اونجا فهمیدمکه زن و شوهرا یکارایی باهم میکنن ناخوداگاه کیرم تکون خورد بعد رفتم تو فکر یعنی مامان بابای منم از اینکارا میکنن؟؟؟؟؟؟؟؟ببخشید که داستان طولانیه چون یجورایی خاطره نویسیه و هرچی یادم بیادو حال و هوای اونموقع رو برام تداعی کنه مینویسم از قسمتهای بعدی صحنه سکس زیاد داره و برای بیشتر لذت بردن خاننده مقداری هم هیجان و قلو کردن اضافه میشه (نه در حدیکه داستان تخیلی و لوس بشه)این داستان جدا از سرگرمی و لذت سکسی و حشری شدن و سوژه جق دارای پند و نتیجه گیری هستش که به افکار خواننده بستگی داره لطفا بعد از خوندن داستان بهش فکر کنین دقایقی .فحشم ندین اگه کم و کاست یا غلط املایی و نگارشی داشت پیشاپیش پوزش میطلبمادامه دارد…نوشته: مغز مریض

118