انگار که تحمل فضای اتاق براش غیرممکن شده باشه ، چسبیده بود بهم و دستش رو حلقه کرده بود توی دستم و انگشتاش گره خورده بود توی انگشتام.چتری های مشکیش رو از صورتش کنار زدم و سعی کردم جوری که ناراحت نشه دستم رو از دستش بیارم بیرون .فهمید قصدم چیه و محکم تر بهم چسبید.قرمز شده بودم و هیچ جوره نمیتونستم بهش بفهمونم که احساس ناامنیش کاذبه .خودم رو لعنت کردم که هرچی بوده و نبوده از گذشتم رو بهش گفتم.کارفرمای سابقم خیلی تابلو زوم کرده بود به گره ی دستامون و منتظر توضیح بود.دوستش، که یه جورایی کارمندش هم میشد ، روبروی من و کوچکم نشسته بود و با تمسخر نگاهمون میکرد وپوزخند مسخره ای روی لباش بود.بوی سیگار میومد ومشخصبود قبل اومدن ما حسابی خودشون روخفه کرده بودن. روش هم یک اسپری زده بودن که بشوره وببره.سکوت سنگین اتاق بالاخره شکسته شد ._:« خب ، خانم زند ، بعداز اینکه اونجوری از پیش ما رفتید ، توقع داشتم دیگه نبینمتون!»حرومزاده ، خبر از حرومزادگی رفیقش نداشت وضر میزد .لبخندی زدم و دانه ی چاپلوس درونم رو روشن کردم و جواب داد :« نفرمایید جناب مقدم ، بی لیاقتی از من بوده که افتخار خدمتگذاری براتونرو به دلیل پوزیشن نامناسب و شرایط بد روحیم از دست دادم.»مردک عقده ای ، با تعریفم لبخندش گله گشاد شد و گاردش رو انداخت.نازنین آدامس نعنایی ای از کیفش در اورد و توی دهنش انداخت و بلافاصله بعداز تموم شدنکارش دستم روچسبید و به پسری که روبرومون نشسته بود چپ چپ نگاه کرد._:« خب خانم زند عزیز ، دوستتون که مشخصه خیلی شمارو دوست داره ، سابقه کار داره؟»+:« نه آقای دکتر ، ولی باهوشه ، همه چیرویاد میگیره ، اصلا خودم یکماه بالاسرش وامیسم و هرآنچه که لازمه رو بهش آموزش میدم.»نازنین هم که دید اینجوری هواش رو دارم ، یکم استرسش کم شد صدای شنیدن نفس عمیقش ، جو سنگین اتاق رو کم تر کرد.نگاهش که کردم ، نتونست جلوی احساساتش روبگیره ، گفت:« الهی من فدای تو بشم که بخاطر من همه کار میکنی.»بعدش روی صورتم خم شد و لبم رو بوسید .و من خون توی رگهام یخ زد.میدونم کارش عمدی بود ، نمیخواستم باور کنم.علیرغم تاکید غیر مستقیمم بهش ، چیزی که نباید، اتفاق افتاد .بهش گفته بودم که پسری که روبروی منه ، جزئی از گذشته ی من بوده ، گذشته گذشته وحالا تمام روحو جسمم برای توعه.قبول نکرده بود و برای ارضای حس حسادت و رقابت مسخره اش ، این کار رو جلوی جمع کرد ، اونم موقعی که مطمئن بودم اینجا استخدام میشه و من یکماه باید بیام و برم وچشم توچشم کسی باشم که قبلا عاشقش بودم.فکر کرده بود عشق و تعلق خاطر ، نیاز به اثبات به دیگران داره؟آخه مگه داره؟نگاه متعجب سروش روی من ، تا عمق مغزم رسوخ میکردو میسوزوندم.صدای قهقهه ی کارفرمای بی اخلاق ولی خوش تیپم ، گوشم رو اذیت کرد._:« این چیزارو فقط تو پاتایا دیده بودم.مگه تو ایرانم هست؟؟اصلا خانوم زند ، شما مگه همجنس باز بودی؟»میدونستم نازنین روی این حرفا حساسه و دهنش رو که باز کنه همه چیز روخراب میکنه .بااینکه حال خودم خراب بود و از صورتم حرارت میزد بیرون، دستش رو فشار دادم روگفتم :« آقای دکتر عزیز ، ناز از فردا بیاد دفتر دیگه؟»آدامسش رو تویدهنش جابجا کرد و مشتاق گفت:« آره آره.حتما.خودتم بیا و بهش آموزش بده . باید جالب باشید .»صدای کوبیده شدن در اتاق ، بهم فهموند که فرداها قرار نیست آسون باشن …نوشته: مریوکس
45