...قسمت قبلتوی این یک ماه هزار بار آرزو کردم ندا خواستگاری من رو هم مثل بقیه خواستگارارش رد کنه ولی خب بعد از یک ماه مادر ندا با مامانم تماس گرفت و گفت ندا مخالفتی نداره، مامان هم خوشحال شد و واسه فردا شب دعوتشون کرد خونه باغمون خارج از شهر که هم قول و قرار های بعدی رو بذارن و هم اینکه منو ندا بتونیم با هم حرف بزنیم.از خونه زدم بیرون، عاشق این بودم که موقع رانندگی آهنگ گوش کنم ولی انگار این بار حالم خراب تر از اونی بود که آهنگ گوش دادن و رانندگی کردن حالمو خوب کنه و حوصله هیچ کسو نداشتم. رفتم بام شهرمون و فقط اشک می ریختم، همش برام سوال بود که چرا همچین وضعیتی واسه من باید به وجود بیاد ، و همش با خودم می گفتم ای کاش من هم مثل بقیه بودم ولی خب ظاهرا باید ادامه ی نقشمو عملی می کردم ، وقتی افکار پلیدمو مرور می کردم از خودم بدم می اومد ولی دیگه کار از کار گذشته بود و هیچ جوره نمی شد جمعش کرد و باید تا آخر این راهو می رفتم .فردا بعد از ظهر رفتیم خونه باغمون و بابا قصاب خبر کرد که گوسفندی که خریده بود رو بکشه و بعد از چند ساعت هم خانواده مشفق اومدن. بعد از شام مادرم به من و ندا گفت بریم تو باغمون که خیلی هم بزرگ نیست یه قدمی بزنیم و حرف دلمونو به هم بگیم. ما هم اطاعت کردیم و رفتیم تو باغ، به ندا گفتم :« ندا مطمئنی می تونی به من اعتماد کنی؟» برگشت گفت :« فکر می کنم تصمیم اشتباهی نیست چون کاملا هم خودت و هم خانوادتو میشناسم » . ازش خواستم بیشتر فکر کنه و اگر کوچکترین شکی به دلش افتاد حتما با خانوادش مشورت کنه و عاقلانه ترین تصمیم ممکنو بگیره. یه جوری باهاش حرف زدم که بفهمه به درد همدیگه نمی خوریم ولی ظاهرا تصمیم خودشو گرفته بود. اون شب مادرم به ندا کلی هدیه داد و خانواده هامون خیلی خوشحال بودن و این وسط انگار من بیچاره باید غمی که تو سینم داشتمو تنهایی تحمل می کردم.مادرم چند وقت بعد یه مهمونی بزرگ تو خونه خودمون ترتیب داد و کل فامیل و خانواده مشفق رو دعوت کرد و رسما من و ندا نامزد شدیم. از قبل به خانواده هر دو طرف اعلام کردم برای اطمینان بیشتر و شناخت کامل تر باید حداقل شیش ماه نامزد باشیم ، در واقع می خواستم زمان کافی واسه جور کردن بهانه ی به هم زدن نامزدیمون رو داشته باشم. انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که حس می کردم مغزم دیگه نمی تونه اتفاقای اطرافمو تحلیل کنه، مثل کسی بودم که گوشه رینگ بوکس گیر کرده و دوست و دشمن دارن بهش ضربه می کنن.با ندا سرد برخورد می کردم، اصلا بهش ابراز محبت نکردم و دلم نمیخواست اجازه بدم بهم وابستگی عاطفی پیدا کنه ، از هر ده تا زنگی که میزد یکی رو جواب می دادم و کاملا رسمی باهاش حرف می زدم ، وقتایی که با هم بیرون می رفتیم سعی می کردم کمتر حرف بزنم و اصلا نخندم تا شاید خودش پیش قدم شه و همه چیز رو تموم کنه ، ولی انگار داشتم نتیجه عکس می گرفتم و هر چقدر من باهاش بد بودم اون مدام بهم محبت می کرد و من حتی یه شاخه گل براش نخریدم و اون بدون استثنا هر بار که قرار داشتیم برام یه چیزی به عنوان هدیه می آورد.من شرمندش بودم ، دلم می خواست همه چی رو بهش بگم ولی می ترسیدم آبرومو ببره ، شیش ماه داشت کم کم تموم می شد و من حتی نتونسته بودم یه دعوای ساختگی باهاش راه بندازم. مدام بد اخلاقی می کردم و حتی یه بار وسط حرف زدنش در کمال وقاحت هندزفری گذاشتم تو گوشم و مشغول آهنگ گوش کردن شدم ، شوکه شد ولی چیزی نگفت و حتی اجازه نداد لبخند پر از مهرش کمرنگ شه . وقتی مادرم اینا در مورد رابطمون می پرسیدن جواب سر بالا می دادم که خودشون متوجه بشن اوضاع خوب نیست؛ تو خونه افسرده و بی حوصله رفتار می کردم و سعی می کردم یه جوری به بقیه بفهمونم که حالم خوش نیست ولی انگار بقیه اصلا منو نمی دیدن . نهایتا تصمیم گرفتم یه مقدار جدی تر با خود ندا صحبت کنم و بهش بگم که ما با هم آینده ای نداریم که شاید متوجه بشه تو دلم چی میگذره.قرار بود شام بریم بیرون، رفتم دنبالش، یه دسته گل نرگس برام آورده بود، با بی میلی گل هارو ازش گرفتم و گذاشتم صندلی عقب و با گفتن یه سلام خشک و خالی تا رستوران یک کلمه حرف هم بینمون زده نشد. گارسون اومد سفارش بگیره و منم بدون این که نظر ندا رو بپرسم گفتم فعلا سفارش نمی دیم.گفتم ندا می خوام باهات حرف بزنم . گفتم :« به نظرت من و تو می تونیم با هم زندگی کنیم ؟؟ به نظرت عاقبت زندگی مشترک من و تو چیه؟؟ به نظرت در کنار هم به اون چیزی می رسیم که لیاقتشو داریم؟؟» بهم گفت :« راستش من حس مثبتی نسبت به تو دارم و از دوران نوجوونی تو تمام رویاهام تو کنارم بودی و اصلا به کسی غیر از تو فکر نکردم و الآن هم رفتار سرد تو رو به خوشرویی خیلی ها ترجیح می دم» ، بهش گفتم :« ولی من مثل تو فکر نمی کنم و حدس می زنم تو ارزشت خیلی بیشتر از اونه که بخوای با کسی مثل من زندگی کنی و مطمئنم نمی تونم به اون چیزی که تو زندگی حقته برسونمت » ، برخلاف انتظار من اصلا جا نخورد و گویا منتظر بود من همچین حرفی بزنم و بعد هم خیلی با آرامش و ریلکس گفت :« یعنی فکر می کنی باید همه چیو تموم کنیم؟؟» خوشحال شدم که بالاخره حرف دلمو دارم از دهن ندا می شنوم ، بهش گفتم :« بله همچین فکری می کنم و به نظرم بهتره تو بری به همه اعلام کنی که از من خوشت نیومده و می خوای نامزدیمونو به هم بزنی» مشخص بود انتظار نداشته که انقدر صریح و رک این حرف ها رو بهش بزنم و کمی رنگش پرید ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت :«عرشیا من همچین کاری نمی کنم و اگه فکر می کنی از من خوشت نمیاد پس خودت به بقیه بگو که ما به درد همدیگه نمی خوریم »؛ از این حرفش شوکه شدم ، مگه می شه اون ندای مغروری که من میشناختم به این راحتی پا روی غرورش بزاره و با وجود این که بهش گفتم نمی خوامش ولی همچنان اصرار به موندن توی این رابطه داشته باشه. نقشه ای که کشیده بودم شکست خورده بود و حالا بدبختی هام از قبل هم بیشتر شده بودند و نه راه پس داشتم و نه راه پیش.از اون شب دیگه اصلا جواب تلفن هاشو ندادم ، نقطه ضعف منو فهمیده بود و می دونست دلم نمی خواد کسی متوجه شه که من میلی به ازدواج کردن ندارم ؛ کاملا گیج شده بودم، هیچ کسی رو هم نداشتم که باهاش مشورت کنم ، اگه کسی می فهمید چه نقشه ای کشیدم حیثیت خودم و خانوادم به باد می رفت. حتی به خودکشی هم فکر کردم ولی خیلی کم جرئت تر از این حرفها بودم. فرصت شیش ماهه داشت تموم می شد ؛ مامانم داشت به کمک بابا مقدمات عروسی رو ردیف می کرد و پدر و مادر ندا هم مشغول خرید جهیزیه بودن و این وسط اونی که کمترین اهمیتی واسه کسی نداشت من بودم. حس می کردم دارم تاوان پس می دم ، تاوان اینکه میخواستم به خاطر خودم اون دختر بیچاره رو قربانی کنم. دیگه کیش و مات شده بودم و احتمالا تا چند وقت دیگه تشت رسوائیم صدا می کرد.بابا داشت اخبار می دید که رفتم تلویزیون رو خاموش کردم و بهش گفتم می خوام باهاتون صحبت کنم ، گفت بگو پسرم ، گفتم :« بابا من می خوام مدت نامزدیم با ندا کمی طولانی تر شه چون یه مقداری در مورد تصمیمم شک دارم و فکر می کنم بهتره چند ماه قضیه ی عقد و عروسی عقب بیافته که من بتونم تو شرایط بهتری در ارتباط با آیندم تصمیم بگیرم » ، نگرانی رو تو چهره بابا می دیدم ولی سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده و گفت :« مشکلی پیش اومده؟» من هم گفتم :« مشکل که نه ولی خب دارم بیشتر رو شخصیت ندا و نگرشش به زندگی تأمل می کنم و نمی خوام شتابزده تصمیم بگیرم و اگه امکان داره با آقای مشفق تماس بگیرید و ماجرا رو براشون توضیح بدید » ، بابا کاملا به هم ریخته بود که یهو صدای مامان از پشت سر من بلند شد که :« اگه بخوای با آبروی ما بازی کنی حلالت نمی کنم و اگه فکر ما نیستی فکر آبروی دختر مردم باش » و کلی داد و بیداد کرد که با وساطت بابا کمی آرومتر شد و گفت :« یا تو همون ماه شیشم عقد رو برگزار می کنیم و یا اجازه نداری با آبروی اون طفل معصوم بازی کنی و …» و حداقل نیم ساعت بدون لحظه ای توقف حرف زد و دلایلش رو مدام تکرار می کرد که در نهایت طبق معمولِ 30 سال گذشته با عذرخواهی من ماجرا تموم شد ولی از اون روز به صورت محسوس نگرانی بابا رو نسبت به مسئله ازدواجم حس می کردم.مامان ،خانواده مشفق رو بدون مشورت با من دعوت کرده بود که قول و قرار عروسی و تاریخ عقد و این مزخرفات رو بزارن و قبل از اومدنشون ندا بهم پیامک داد :« فکراتو کردی؟؟» جوابشو ندادم، امیدوار بودم وسط مراسم معجزه شه و ندا بگه دلش نمیخواد با من ازدواج کنه ولی خب اون شب همه ی شرایطو گفتن و حتی در مورد مهریه و این چیزا هم حرف زدن و کسی کوچکترین نظری از من نخواست و البته ندا هم اون شب مثل من فقط تماشاگر بود، بیچاره من ، بیچاره ندا . قرار عروسی رو برای یک ماه بعد گذاشتن و گفتن از دو هفته بعد فامیلا رو دعوت می کنن و حتی اقای مشفق با یکی از دوستاش که تالار داشت تماس گرفت و تالار رو هم رزرو کرد و شرایط برای نابود شدن من کاملا مهیا بود.ندا رو تهدید کردم که اگه خودش همه چی رو تموم نکنه زندگیشو جهنم می کنم و براش قسم خوردم که اگه به همه نگه که از من خوشش نمیاد ،تا آخر عمرم باهاش مثل یه هم خونه رفتار می کنم حتی حاضر نیستم باهاش سکس کنم و فقط تبدیل میشم به یه اسم که تو شناسنامشه . ولی ندا اصلا توجه نمی کرد و در نهایت بهم گفت:« راحت به دستت نیاوردم که راحت از دستت بدم» باورم نمی شد حاضر باشه اینطوری غرورشو بشکنه که فقط منو از دست نده. اونجا بود که فهمیدم اصلا ندا رو نمیشناسم.روزها به سرعت میگذشت و من لحظه به لحظشو داشتم زجر می کشیدم، آیندم داشت نابود می شد ، آینده ای که براش جنگیده بودم حالا به خاطر یه تصمیم اشتباه داشت تباه می شد . کاش میتونستم شرایطو عوض کنم ولی خب کاری ازم ساخته نبود، به ندا گفتم که روز عروسی فرار می کنم و برای همیشه گم و گور می شم ولی براش مهم نبود چون می دونست به خاطر آبروی خانوادم حاضر نیستم همچین کاری بکنم. همه خوشحال بودن ، مامان بابام سرشون حسابی شلوغ بود و دائم در رفت و آمد بودن و همه ی کار ها رو تو مدت کمی انجام دادن و به سرعت روز عروسی و عقد که همزمان شده بودن رسید.از لطف همه دوستان سپاسگزارم، اگه ممکنه نظرات خودتونو حتما کامنت کنید که نقاط ضعف و قوت داستان از دیدگاه شما برام مشخص بشه.ادامه...نوشته: lover
53