من و برده نکن

داستان سکسی است.پس منتظر واقعیت نباشین“#پارت_اول”آلت بزرگ و متورمش را روی تن ظریف دختر ، مماس کرد، دخترک بی نوا از زور درد به خود پیچیداخی گفت و همین کلامش، مرد را بیشتر تحریک کرد.نفس نفسی زد و بی هیچ رقت قلبی مردانگی اش را تا انتها فرو کرد.دختر نفسش گرفت و باز به خود نالید، حس میکرد از درون در حال فرو پاشی ست.-تو رو خدا، خواهش میکنم، دیگه بسه، درد دارم.ضربه محکمی به صورت خیسش زد و فشار را بیشتر کرد.مایع لزج و داغی روی تن دختر می ریخت و حالش را بهم میزد.-باید می ریختم توی دهنت، اما خب فعلا اینو داشته باش، تا بعد.خنده ی هیستیریکی کرد و دوباره روی تنش خم شد.سینه های ظریفش را در مشت گرفت و فشاری داد، رعنا داشت زیر اندام درشت مرد له میشد، اما او بی توجه، به کثافت کاری اش ادامه میداد.برای بار دوم که ارضا شد و تقریبا دختر را نیمه جان دید، خود را کنار کشید و به ملحفه خونی نگاه کرد.یادش نمی آمد، این دقیقا چندمین بکارتی است که زده ، این کار برایش عادت شده بود و جز این نمی خواست.نفس پر صدایی کشید و دختر را از روی تخت پرت کرد.رعنا صدای شکستن استخوان هایش را هم می شنید، رد اشک را از روی صورتش کنار زد و لعنت فرستاد به پدری که مسبب تمام بدبختی هایش بود.ملحفه ی سفید را دور خود پیچید و باز اشک ریخت، خون ریزی اش زیاد بود و چشمانش داشت سیاهی می رفت، بد تر از همه دردی بود که در پائین تنه اش حس می کرد و دوایی برایش نداشت!-زودتر گورت رو گم کن آشغال، برو چشمم بهت نیفته…چشمی چرخاند و سری تکان داد، می رفت، ابدا تمایلی به ماندن نداشت.از پله ها که پائین آمد، معصوم نگاه پر غیضش را به او دوخت.-کثافت هرزه، مجبور بودی اینطوری بیای بیرون؟از صدای کریه و زمخت زن، به خود لرزید.-ما تو این عمارت، غیر از ارباب، پسر جوون داریم بی حیا.باز لرزی کرد، زن حتی اجازه ی حرف زدن هم به او نمی داد.-نذاشت لباس بپوشم…پرتم کرد بیرون.-حتما لیاقتت بوده عوضی، تا اونجا که من می دونم، ارباب کسی رو به زور به اتاق خوابش نمی بره، پس خفه شو و ادای آدمای مظلوم رو در نیار.زن راست میگفت، او با پای خودش آمده بود ، اما نه به میل خودش، تماما پدرش مقصر بود و بس.-حالا من باید چیکار کنم، میشه یه لباسی چیزی بدی بپوشم؟زن نگاه نفرت زده اش را به او دوخت و اوفی کرد، برایش سخت بود با او کار کردن، این اولین باری بود که ارباب همخوابه هایش را بعد کثافت کاری اش، به حریم خانه راه می داد!اما خب اینبار ظاهرا همه چیز فرق داشت!از کنار دخترک رد شد و تنها اشاره کرد که همراهش برود، خسته بود و حالا باید تازه با این بچه هم سرو کله میزد!زیر دوش اب رفت و تن پر خونش را شست، دست بین پاهایش برد و چشمانش را روی هم مالید و دردش را در ذهنش حک کرد، روزی این پدر بی پدر را با دستان خودش می کشت.لباس مندرسی که معصوم برایش آماده کرده بود را پوشید و نگاهی در اینه به خود انداخت، تمام گلو و گردنش کبود شده بود.پوفی کرد و با تنی پر درد و کبود، راهی عمارت خدمتکاران شد.دستی روی عضلات پیچ در پیچش کشید و خنده ی کریهی کرد.این همخوابی، حسابی به او ساخته بود، باید برای پس فردا هم، یک همچین چیزی پیدا می کرد!داشت اخرین دکمه پیراهنش را می بست که صدای نازی بلند شد.-آقا اجازه هست؟کلافه به حرف آمد:-بیا تو…نازی معذب، در را باز کرد و داخل شد، هیچ وقت از نگاه های هرزه ی عماد ، خوشش نمی آمد!دستور داده بود، مستخدمین همه گی لباس یکدست بپوشند، پیراهنی سرخ با یقه ای باز و دامنی کوتاه، که اندام شان حسابی در تیرس دیدش باشد.دختر نزدیک شد و سر به زیر به حر ف آمد:-ببخشید قربان، خانم بزرگ گفتن برید اتاق شون.عماد جلو آمد و نگاهی به سینه های سفید و برجسته ی دختر انداخت، نازی سر در گریبان شد و نفسش به شماره افتاد، بی نهایت از او می ترسید، البته حق هم داشت!-چرا خفه خون گرفتی؟-بله؟!-بیا جلو تر…-چشم.نازی با قدمی لرزان جلو آمد ، اما رنگ پریده اش، نشان از حال درونش داشت.و عماد از همین لذت می برد." ترس طعمه هایش" T دستش را نزدیک برد و انگشتش را بالا ی سینه های دختر کشید. و نفس دختر به یغما رفت ، هنوز به دستمالی شدن عادت نداشت، و هنوز هم، تمام سلول های تنش به لرزه در می آمد از این بی پروایی.هیچ وقت، سه سال پیش را فراموش نمیکرد!روزی که برای اولین بار، پا در این عمارت منحوس گذاشته بود، بغضش را خورد و به دستان مرد که بین سینه هایش را نوازش می کرد خیره شد.دخترک بخت برگشته سیزده ساله، در آن زمان فقط مرگ را برای خود می خواست.ولی زنده مانده بود و تا به امروز، این ننگ را تحمل کرده بود، اما به هر حال، یک روز خود را از بند این اسارت رها می کرد.-چرا تنت یخ کرده؟ الان باید داغ باشی دختر جون.نازی، نگاه ماتم زده اش را بالا کشید و بغض چشمانش را نشانش داد ، اما امان از دلی که سنگ شده بود و هیچ چیزی درش نفوذ نداشت!ادامه دارد…نوشته: ستاره

73