ازین به بعد من همیشه هستم

با احترام به جامعه ی lgbt ، این داستان در مورد همجنسگرایی (نیست)چشمام تازه گرم شده بود که مامان صدام زد گفت چند دقیقه دیگه برم تو حیاط باهاشون عصرونه بخورم، من هم یه دوش فوری گرفتم و کمی سرحال شدم و رفتم توحیاط؛ بردیا و یکتا نبودن، سراغشونو گرفتم؛ گفتن رفتن پیش پدربزرگ مادربزرگ و ما هم شام باید بریم اونجا. من هم مشغول خوردن شدم . عصرونه توی اون هوا و در کنار مامان بابا خیلی می چسبید . دیدم مامان باز هم داره زیر چشمی بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه و بعدم گفت : « کی بشه تو لباس دامادی ببینمت آقای دکتر» ، فهمیدم باز هم قراره همون حرفایی که از 20 سالگی دارم میشنوم رو بهم تحویل بدن، گفتم : «مامان تورو خدا دوباره شروع نکن، بزار عصرونمونو بخوریم » ، بعد از عصرونه پا شدم برم که بابا گفت : «پسرم بشین میخوام باهات حرف بزنم» ، من هم فورا با احترام و با گفتن یه چشم از سر اطاعت روی صندلیم نشستم، بابا گفت :« همونطور که خودت از شنیدن این حرف ها خسته شدی، ما هم زبونمون مو دراورد انقدر که ازت خواهش کردیم یه فکری واسه آیندت بکن، تو که هم وضع مالیت خوبه و هم تحصیل کرده ای و هم تکلیف کار و زندگیت مشخصه ؛ پس چرا نسبت به این موضوع انقدر بی تفاوتی و واسه حرف های من و مادرت ارزشی قائل نیستی؟» ، تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم، از طرفی میدونستم نمیتونم ازدواج کنم و از طرفی هم نزدیک 30 سالم شده بود و طبق رسومات انتظار می رفت هرچه زودتر اقدام کنم و به فکر زن گرفتن باشم وگرنه احتمالا خانوم های همیشه دلواپس فامیل من رو سوژه ی جلساتشون می کردن و اصلا حوصله ی این قضیه رو نداشتم، بابا گفت :« اگه هنوز احترامی برای من قائل هستی هرچه سریعتر ازدواج کن».آماده شدم و از خونه زدم بیرون، پیاده قدم می زدم، حالم خوش نبود، از این تفاوت لعنتی که با بقیه داشتم بدم می اومد، من هم دلم می خواست یه دخترو دوست داشته باشم و ازدواج کنم و بچه دار شم، ولی … . واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم، بی هدف قدم میزدم، هوا تاریک شده بود و شدیدا کلافه بودم ، اصلا ای کاش یه بلایی سرم می اومد که از این وضع راحت شم، نمیدونستم باید چیکار کنم، نمیدونستم… .با خودم گفتم برم پیش محمد، رفیق از برادر نزدیکترم . رسیدم بوتیکش ،یه نسکافه بهم داد و کنارم نشست ، سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کردم و گفتم که یک ساله هر روز در مورد زن گرفتن من تو خونه حرف می زنن و من هم کاری نمی تونم بکنم. گفت :« من یه فکری دارم ، به نظرم تو باید بری زن بگیری و بعد از یه مدتی طلاقش بدی ، بعد از اون هم بگی چون یه بار شکست خوردم ، دیگه حاضر نیستم تا آخر عمرم ازدواج کنم» ؛ چپ چپ نگاش کردم گفتم محمد مثل اینکه پاره آجر خورده تو سرت ، من با احساسات دختر مردم بازی کنم که مشکلات خودم حل شه؟ یه خورده فکر کرد و گفت :« داداش راست میگیا، این چه حرفی بود من زدم» و جفتمون کلی به حرفش خندیدیم . داشتیم گپ میزدیم که گوشیم زنگ خورد و مادرم با عصبانیت گفت :« مگه نگفتم شام خونه آقاجون اینا دعوتیم؟ کجا غیبت زد یهوئی؟» من هم عذرخواهی کردم و گفتم :« خیلی دور نیستم، زود خودمو می رسونم». از محمد خداحافظی کردم و راه افتادم.چند بار زنگ خونه پدربزرگو زدم که بالاخره باز کردن ، رفتم تو دیدم نصف قوم و خویشا اونجان، پدرام پسر خالم که 23 سالشه و تازه ازدواج کرده هم همراه خانومش اونجا بودن . بعد از دیده بوسی و چاق سلامتی رفتم کنار پدربزرگم تو جمع آقایون نشستم و گرم صحبت بودیم که مادرم اومد داخل پذیرائی و با صدای بلند گفت :« عرشیا از پدرام یاد بگیر ، پدرام جون خاله، دست راستت زیر سر این عرشیای ما ، چه کار خوبی کردی زود ازدواج کردی و این کار باعث میشه زندگیت نظم بگیره و …» ، من دیگه چیزی از حرفای مامانو نمی شنیدم. انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید ، حالا دیگه یه پسر بچه 23 ساله باید واسه من تبدیل می شد به الگو ، پسر بچه ای که خودم واسش تو شرکت پدر یکی از دوستام کار پیدا کرده بودم و سفارش کرده بودم بهش بیشتر حقوق بدن که بتونه زن بگیره، این حرف مامان در حضور اون همه آدم واقعا ناراحتم کرد؛ دوست داشتم همونجا یه دل سیر گریه کنم، ولی خب چون مامان خیلی برام عزیز بود دلم نیومد حتی با نگاه ناراحتیمو بهش ابراز کنم، مامان که تشریف مبارکشونو بردن همه ی آقایون دنیا دیده فامیل شروع کردن به نطق کردن که تو همه چی تمومی و رو هر دختری دست بزاری بهت میدن و از این حرفا و در نهایت هم آقا داماد(پدرام) به حالت نصیحت فرمودن :« عرشیا جون(تا قبل از این بحث ها منو دکتر صدا میزد) من هم اولش فکر می کردم ازدواج آدمو محدود می کنه ولی الآن می فهمم که قبل از زن گرفتنم هیچ استفاده ای از زندگیم نکردم و سعی کن هرچه زودتر زن بگیری که زندگیت رو روال بیافته»، اگه به احترام بزرگترا نبود ، طوری میزدم تو گوشش که تا عمر داره این شبو فراموش نکنه ولی خب دست و بالم بسته بود؛ بعد از شام راه افتادیم سمت خونه ، تو راه به مامان گفتم :« مامان جون فکر نمی کنی شخصیت منو خورد کردی وقتی جلو اون همه آدم اون حرف هارو زدی» گفت :« مگه چی گفتم حالا ، غریبه که نبودن همه خودی بودن و تو هم به جای اینکه به اصل موضوع توجه کنی چسبیدی به خاله زنک بازیاش ، سی سالت شده ، باید به جای هرز پریدن به فکر آیندت باشی دیگه»، باورم نمی شد همچین حرفی بهم زده ، من که در تمام طول زندگیم سعی کردم جوری رفتار کنم که بابا مامان بهم افتخار کنن حالا متهم بودم به هرز پریدن. می دونستم تا صبح هم اگه با مامان بحث کنم به نتیجه نمی رسم و اونقدری باهوش هست که هر حرفی بزنم فورا یه جواب دندون شکن بهم بده ؛ من هم بیخیال شدم .شب خوابم نمی برد، نمیدونستم چطوری خودمو از این وضع نجات بدم، پدر و مادر من هردو روانشناس بودن و تحصیلکرده ولی خودشونو موظف به تبعیت از فرهنگی که توش رشد کرده بودن می دونستن ، احساس می کردن من حتما باید قبل از اینکه سنم بالا بره زن بگیرم ، تا حدودی بهشون حق می دادم ولی خب من هم شرایطم متفاوت بود و همین تفاوت باعث شده بود قدرت تصمیم گیریم رو از دست بدم ، به اتفاقاتی که اونروز افتاده بود فکر کردم ، سنگینی این غم لحظه ای رهام نمی کرد ، از خدا می خواستم کمکم کنه که از این شرایط هم به سلامت عبور کنم، با خودم می گفتم ای کاش مامان بابا بیخیال زن گرفتن من بشن ولی خب یه جورایی غیر ممکن بود و از طرفی انقدر هر دوشونو دوست داشتم که نمیتونستم لحظه ای ناراحتیشونو ببینم. یهو یاد حرف های محمد افتادم و پیشنهادی که بهم داده بود ، خوب بهش فکر کردم و دیدم فکر بدی نیست اگه برم خواستگاری یه دختر و وقتی یه مدتی از نامزدیم باهاش گذشت، رابطه رو تموم کنم و بعد هم فاز دپ بردارم که شکست عشقی خوردم و حداقل یکی دوسال از دست مامان بابام راحت میشم.صبح بیدار شدم دوش گرفتم، رفتم سر میز صبحونه، همه قبل از من مشغول شده بودن و من هم پرانرژی به همه صبح بخیر گفتم و بعد هم با اشتها شروع کردم به خوردن، هنوز صبحونه بقیه تموم نشده بود که به بابا گفتم :« بابا خیلی به حرف های شما و مامان فکر کردم و نگرانیتون برام خیلی ارزشمند و قابل درکه و دیشب تصمیم گرفتم که ازدواج کنم پس لطف کنید یه شخص مناسب برام پیدا کنید»، همه خوشحال شدن، بابا زد رو شونم و گفت :« بهترین تصمیمو گرفتی پسرم» یکتا و بردیا ، خواهر برادر دو قلو ی 17 سالم هم شروع کردن دست زدن و سوت کشیدن و مامان هم با نگاهش تحسینم کرد و حتما تو دلش گفته بالاخره حرف ها و رفتار هام تاثیر خودشو گذاشت ولی نمیدونست که … .بعد از مدرسه رفتن دوقلوها، بحث انتخاب فرد مناسب داغ بود، بعد از یکی دو ساعت مذاکره و مباحثه ، نهایتا همون کسی که هر سه تاییمون انتظارشو داشتیم به عنوان کاندید مورد نظر انتخاب شد. ندا دختر صمیمی ترین دوست بابا که از بچگی خیلی تو خونه ما رفت و آمد داشتن . خیلی سعی کردم ذهن مامان بابا از ندا منحرف بشه ولی خب هیچ ایرادی نتونستم ازش بگیرم و تأییدش کردم . خیلی حالم گرفته بود که قراره در حق «ندا» همچین ظلمی بکنم ولی با خودم گفتم بعد از به هم زدن نامزدیمون یه جوری این نامردیو در حقش جبران می کنم از دلش در میارم .مادرم تلفنی به خانواده مشفق اطلاع داد که جمعه شب خدمتشون می رسیم. حس می کردم مامان از شدت خوشحالی می خواد پرواز کنه. یه لحظه آروم و قرار نداشت و مدام قربون صدقم می رفت و دائم می گفت می دونستم رو سفیدم می کنی و نمیزاری مادرت غصه بخوره و همون حالت های همیشگی که تو اینجور مواقع تو مادرها به وجود میاد رو از خودش بروز می داد.از طرفی خوشحال بودم که حداقل واسه یه مدت هر چند کوتاه خوشحال هستند و از طرف دیگه وحشت کرده بودم از نقشه ای که واسه ندای بیچاره کشیده بودم، می دونستم خواستگاریمو قبول می کنن چون هم به من اعتماد داشتن و هم خانوادمو خوب میشناختن و این که ندا از من بدش نمی اومد، خلاصه اینکه من از هر نظر واسه خانواده مشفق گزینه مناسبی بودم.ندا سه سال از من کوچیکتر بود و اون هم تهران درس خونده بود و رشتش اقتصاد بود که از دوران دبیرستان خیلی به اقتصاد علاقه داشت و از نظر زیبایی هم این ختر همه چی تموم بود و خیلی از اطرافیان حاضر بودن هر کاری بکنن که بتونن با ندا ازدواج کنن ولی ندا همه ی خواستگاراشو رد کرده بود و چون سنش در حال بالا رفتن بود ، یه جورایی وضعیتش مثل خودم بود.جمعه شب زودتر از چیزی که فکرشو می کردم رسید. رفتم گل و شیرینی خریدم . مامان بابا خیلی خوشحال بودن، انگار داشتن به آرزوی چندین سالشون می رسیدن، حالم از خودم به هم می خورد، می دونستم دارم بیراهه می رم ولی واقعا هیچ راه دیگه ای نداشتم و نمیخواستم بقیه متوجه شن که من چه مشکلی دارم ، از خدا خواستم خودش کمکم کنه. با ماشین من رفتیم سمت خونه ندا اینا و خودم رانندگی می کردم ، تو مسیر چند بار تصمیم گرفتم یه تصادف الکی راه بندازم که مثلا قرار خواستگاریو کنسل کنم ولی فقط یه فکر کودکانه بود و نهایتا بعد از چند دقیقه رسیدیم به مقصد ، رسیدیم به خونه ای که دائم به اونجا رفت و آمد داشتیم و بخش زیادی از خاطرات دوران بچگیم اونجا رقم خورده بود.زنگ رو که زدم ، چند لحظه بعد آقای مشفق و خانومش در حیاط رو باز کردن و ازمون به گرمی استقبال کردن، داخل رفتیم ، ندا و داداشش محسن (رفیق بچگیام) هم اومدن و باهامون سلام علیک کردن و مشغول حرف زدن بودیم که بابام شروع کرد به صحبت کردن در مورد محاسن ازدواج کردن و اینکه نباید خانواده ها اجازه بدن جوون تنها بمونه و از هر دری سخنی گفت و کم کم رفت سر اصل مطلب و خانواده مشفق که از نوع برخورد ما حدس می زدن قضیه چیه، دیگه به طور رسمی در جریان ماجرا قرار گرفتن.حس می کردم جلسه ی محاکم ی من هست و قراره حکم اعدامم صادر شه ، ندا دائم سرخ و سفید می شد ، خیلی بهش توجهی نکردم، کاملا مشهود بود که خانواده مشفق از این اتفاق راضی اند و در نهایت بهمون گفتن که مشکلی با این قضیه ندارن و کی بهتر از عرشیا ولی تصمیم نهائی با خود ندا خانوم هست و قرار شد تا یک ماه دیگه خبرمون کنن.نوشته: lover

44