دوری و دوستی تا اینکه بهش دادم

...قسمت قبلقسمت سوم : کامران تموم شدهفت سال قبل :-کامران کجایی؟؟+میام ديگه تو راهم-قول دادی بهم که میای+خب دیگه تو راهم-اوکییعنی رفیق خوب نعمتیه که من ازش محرومم نمیفهمه من فردا کلاس دارم منو شب دعوت کرده پارتی البته به گفته خودش مهمونی اعلام نامزدی ولی من میگم پارتی مخصوص نامزدیشرسیدم در باغشون تو لواسون خیلی هوا باحال بود رفتم تو سالن اومد سمتم و خوش آمد گویی کرد نامزدش هم اومد جلو یه پیراهن بلند صورتی پوشیده بود که یه چاک روی پای راستش تا زیر شکمش داشت و عملا با اون لباس نباید شورت پاش می کرد و یقه لباسش هم کاملا باز بود جوری که حس کردم الان سینه هاش میوفته بیرون سعی میکرد خودشو زیبا ترین زن اون مهمونی نشون بده ولی من یهو چشمم افتاد به یه دختری که خیلی زیبا بود نه اینکه بخواد خودشو زیبا نشون بده تو یه نگاه دلمو برد فورا به سیاوش گفتم+سیا اون دختره کیه؟؟ میشناسیش؟؟-بذار برسی حالا، بعدشم تو مگه قول ازدواج به سپیده(دوست دخترم) ندادی؟؟+کص وشر نگو جوابم رو بده-از دوستای فریباست ( نامزدش) و هیچ کس رو هم نمیشناسه براهمین رفته اون گوشه و فقط داره مشروب میخوره+مشروب درست حسابی هم داری امشب؟؟-آره داداش نمی بینی میز بار دست کردم مسئول هم گذاشتم+حله من رفتم اونجارفتم جای میز بار کنار اون دختر نشستم و گفتم یه ویسکی بیاره و توی این حدفاصل سر صحبت رو باهاش باز کردم+تنها بودن تو مهمونی که هیچ کس رو نمیشناسی خیلی سخته*بله همینطوره+من کامرانم دوست صمیمیه سیاوشو دستم رو سمتش دراز کردم بهم دست دادو گفت :*منم پریچهرم ولی همه پری صدام میکنن دوست صمیمیه فریبام+عه چه جالب دوستای صمیمیه عروس دوماد هیچ کس رو نمیشناسن برای همین رو آوردن به مشروبسیگارم رو از جیبم در آوردم و بهش تعارف کردم و قبول نکرد+من عادت دارم سیگار بکشم بعد مشروب، نظرتون چیه باهم بریم روی بالکن یکم هوای تازه بخوریم؟؟*موافقم بریمرفتیم روی بالکن مشغول سیگار کشیدن و حرف زدن باهاش شدم وای که چقدر دل فریب بود یه پیراهن مشکی بلند تنش بود که یقش هم خیلی بسته بود موهاشو معمولی ریخته بود رو شونه هاش و یه آرایش خیلی ساده کرده بود رنگ پوستش سفید بود ولی نه خیلی حداقل مثل خودم سفید نبود داشتیم حرف میزدیم که دیدم تو سالن مشغول دو نفری رقصیدنن بهش پیشنهاد رقص دادم و اونم قبول کرد باهم رقصیدیم و دوباره رفتیم مشروب خوردیم که ديگه حس کردم حالش داره از وضع نرمال خارج میشه زیر بغلشو گرفتم و فریبا رو صدا زدم-بله ؟؟+فریبا خونشون رو بلدی؟؟-آره ولی با این حال و روز که نمیشه بره خونه به مامان باباش زنگ میزنم میگم پیش من میمونه+آره خیلی بهتره-خب ببریمش بالا+نه اینجا نمیشه باید ببریمش یه جای آروم،من میبرمش خونمتا اومد مخالفت کنه سیا اومد جلو وگفت~ عیب نداره فریبا من به اندازه چشمام به کامی اعتماد دارم خیالت راحت باشه-باشه پس من میرم مانتو و لوازمش رو بیارم+برولوازمش رو آورد و میخواستم ببرمش بیرون که فریبا دستم رو گرفت و گفت:-مراقبش باش تو راه یواش برو+باشه دیگه چقدر استرس داری-راستی مست نیستی میخوای رانندگی کنی+نه مست نیستم برو به مهمونات برس خیالت راحتپری دیگه خوابش برده بود بغلش کردم گذاشتمش رو صندلی عقب ماشین و راه افتادم سمت خونه تقریبا بعد بیست دقیقه رسیدم خونه خودم بردمش بالا ،خونم یه اتاق بیشتر نداشت گذاشتم تو اتاق رو تخت و خودم هم اومدم رو کاناپه جلوی تلویزیون سرم رو گذاشتم که بخوابم شاید اگه کس دیگه ای بود الان بهترین موقعیت برای سکس بود ولی پری هرکس نبود یه سیگار کشیدم و بعد خوابیدم. صبح ساعت هفت صبح بیدار شدم که برم دانشگاه و به کلاسم برسم ولی دیدم پری خوابه و اگه بیدار شه امکان داره هول کنه پس زنگ زدم کلاسم رو کنسل کردم و رفتم سمت اتاق واقعا مثل یه پری خوابیده بود دلم میخواست برم و اون صورت قشنگشو بوسه بارون کنم ولی به رسم مردانگی که شاید توی این ملک مرده از لذت بوسیدن اون صورت معصوم امتناع کردم رفتم سمت آشپزخونه که یه چایی دم کنم و بخورم که یهو دیدم از اتاق اومد بیرون*اینجا کجاست؟؟ من اینجا چیکار می کنم؟؟+سلام صبح بخیر خوب خوابیدی؟؟*جواب منو بده+آروم بابا دیشب خیلی مست شده بودی نمی شد ببرمت خونه تون آوردمت اینجا*یعنی چی؟؟ فریبا کجاست؟؟+تو بغل سیاوش*جوابم رو درست بده+باور کن ،من دیشب که آوردمت دستم بهت نزدم*پس چه جوری منو آوردی؟؟+نه دیوونه منظورم از اون دستایهرفت یه گوشه زنگ زد به یکی فکر کنم فریبا بود بعد از تلفنش آروم شد و اومد سمت من*ببخشید یه خرده تند رفتم+نه بابا حق داشتی منم برای همین موندم خونه و سر کار نرفتم*ببخشید واقعا شما رو هم از کار انداختم. میدونی جامعه یه جوری شده که برای یه دختر اصلا امنیتی وجود نداره+الان دیگه برای پسرهاش هم امنیت نداره حالا بگذریم صبحانه چی میخوری؟؟*من چیزی نمی خورم شما بشینید من براتون درست میکنم+نه بابا تو برو یه دوش بگیر حالت جا بیاد حوله هم تو کمد هست تا موقعی من صبحانه آماده میکنم*نه ممنون راحتم+به حرف من بکن بعد از اون مستی که تو کردی باید یه دوش بگیری لباس هم از لباس تو خونه های من بردار*چشم پس من رفتمرفت حموم و اومد منم یه صبحانه ای درست کردم و چیندم رو میز که اومد وای خدا این دختر تو لباس تو خونه پسرانه هم خوشگله*خيلی مسخره شدم نه؟؟+من که برعکس فکر میکنم خیلی هم ناز شدی*ممنونبعد از صبحانه حاضرشد که بره بهش گفتم میرسونمت با اکراه قبول کردنشستیم تو ماشین از پارکینگ اومدیم بیرون و رفتم سمت آدرسی که بهم داد اصلا بلد نبودم اونجا رو ، بیش از حد پایین شهر بود ولی برام مهم نبود من خودشو میخواستم تو راه بهم گفت :*راستی شغل شما چیه؟؟+من تو دانشگاه تدریس میکنم*عه پس اون دوست نخبه سیاوش که تو سن پایین استاد دانشگاه تهران شده شمایید؟؟+آره خودمم*پس درآمد نخبه ها هم خوبه+چطور؟؟؟*این ماشین و اون خونه و اینا ها دیگه+نه اینا همه از مال و منال اجدادمه که بهم ارث رسیده ما کلا شغل اصلی مون بابا ننه پولداریه*آهان میگم،راستی شما تهرانی نیستین نه؟؟+نه مشهدیم برای دانشگاه اومدم تهران و موندگار شدم ، چطور لهجم معلوم بود؟؟*نه سیاوش گفته بود+کلا تمام بیوگرافی منو ریخته رو دایره نه؟؟*آره تا حدی منم اگه همچین دوستی داشتم پزش رو میدادمرسوندمش خونه و بعدش رفتم دانشگاه تقریبا بعد از دوماه رابطمون به عمیق ترین حالت ممکن رسید ولی حرف از سکس و این حرفا نبودتوی این مدت با تمام دختر هایی که در ارتباط بودم کات کردم، با پری قرار گذاشتیم که برم خواستگاریش اونم قبول کردمنم به خانوادم زنگ زدم و گفتم که بیان، مشتاقانه برای داماد کردن من ، باهم رفتیم سمت خونه پری برای خواستگاری تو راه که داشتیم میرفتیم چون بابام تهران رو خوب بلد بود گفت:-کامران حالت خوبه ؟ کجا داریم میریم ؟؟+خواستگاری دیگه-مرد حسابی اینجا خود شهرداری تهرانم قبول نمیکنه جز تهرانه+بابا به محل زندگیش چیکار داریم؟؟~ حالا وایستین بریم ببینیمشون ، بعدا دراین باره صحبت میکنیم-یعنی چی ؟؟ خیلی مهمه کجا بزرگ شده ، کجا زندگی کرده و …بالاخره رسیدیم خونشون رفتیم داخل و بزرگتر ها شروع کردن به صحبت کردن داشت دلم قنج میرفت واسش ، اولین دختری بود تو زندگیم که حتی یه بار هم تلاش برای سکس باهاش رو نداشتمخواستگاری تموم شد و ما اومدیم بیرون که دیدی آینه ماشینم نیست !!! یعنی چی شده ؟؟ بدون هیچ حرفی سه تامون نشستیم تو ماشین بابام سکوت داخل ماشین رو شکست :-وقتی میگم مهمه کجا زندگی میکنن، میگین نه+خب بابا چه ربطی به اون و خونوادش داره؟؟-فرض کن میای مهمونی خونشون یا نه میای شب بمونی ، چه اتفاقی میوفته؟؟+نمیدونم-تو دوساعت آینه این ماشینو بردن که من اصلا نمیدونستم میشه باز کرد این آینه هارو بعد شب تا صبح چقدرشو میبرن؟؟ این ماشین فدای سرت ، ولی خیلی چیز های دیگه هست ک تو الان نمیفهمیرسما بابام اعلام مخالفت کرد مامانم هم گفت :-پسرم من برای وضع مالی شون مخالفت نمی کنم دلیلش چیزی دیگه ایه که هر وقت تجربت زیاد شد خودت متوجه میشیاما من گوشم به این حرفا بدهکار نبود فقط می خواستم زنم بشه یه روز توی یه کافه نشسته بودیم و بهش گفتم :+عقدت می کنم ولی نه به صورت ثبتی، محرم بشیم بریم توی یه خونه زندگی کنیم بعد من والدینم رو مجاب میکنم و بعدش یه جشن مفصل میگیریم*مگه من زنه خرابم که این حرفو میزنی؟؟+تو چرا اینقدر خنگی؟؟ یکم فکر کن آدم به زن خراب پیشنهاد ازدواج میده؟؟بالاخره قبول کرد عقد کردیم یه خونه گرفتم تو الهیه برا خودمون و یکی هم برا خونوداش خیلی خوش و خرم زندگی میکردیم و هر دفعه که خونوادم میومدن تهران من به پری میگفتم که باید برا یه سمیناری برم یه شهر دیگه ،یکسال به همین ترتیب گذشت و من داشتم از زندگیم لذت میبردم، یه دفعه که مامان بابام اومدن تهران و منم به پری گفتم که میرم شیراز قرار بود پنج روز بمونن که یه کاری برای بابام پیش اومد مجبور شدن روز چهارم برگردن منم حس کردم اگه پری رو سورپرایز کنم خیلی خوبه برای همین هیچی بهش نگفتم و رفتم خونه دیدم تو خونه نیست گفتم شاید رفته خریدی چیزی، برای همین رفتم تو اتاق و مشغول طرح سوال برای امتحان بودم که صدای درو شنیدم تا اومدم برم از اتاق بیرون صدای یه مرد رو شنیدم که داره حرف میزنه لای در اتاق رو باز کردم و تمام دنیا روسرم خراب شد زنی که عاشقش بودم به خاطرش حاضر بودم هر کاری کنم تو بغل یه مرد غریبه بود و داشت وحشیانه میبوسیدش اون لحظه بود که حس کردم تموم شدم، کلا زندگی برام بی معنا شد به پلیس زنگ زدم واز اتاق رفتم بیرون و بعد از کلی زد و خرد بالاخره پلیس رسید و ما رو منتقل کرد آگاهی و بعد از چند ساعت منو ول کردن و اونارو بازداشت کردن ،رفتم خونه و فقط سیگار میکشیدم سیا بهم زنگ زد و کل ماجرا رو تعریف کردم بعد از دادگاه و اعلام حکم سنگسار دیگه حتی حوصله زندگی رو هم نداشتم فقط ریاضی تسکینم میداد وقتی عشق آدم در عرض چند ثانیه تبدیل میشه به نفرت اون موقع است که روح آدم میمیره و روح منم مرد،روز اجرای حکم خودم به سمت پری سنگ پرتاب میکردم اولین سنگ خورد به چشمش وخون ازش جاری شد مامانش به پام افتاده بود که ببخشمش ولی من دیگه روحم مرده بود، دل رحمی از یادم رفته بود، بعد از سنگسار پری برگشتم شهر خودم پیش مامان بابام و تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی به تهران برنگردم تقریبا دوازده سال پیش رفتم تهران یه پسر 18 ساله با شور واشتیاق، الان که برگشتم یه آدم 30 ساله که از زنها متنفره و از نظر روحی کلا مرده و دیگه شادی یادش رفته تنها چیزهایی هم که باعث زنده موندش هستن سیگاره و ریاضی والسلاموقتی رسیدم مشهد همه تعجب کردن همه میگفتن چرا اینقدر پیر شدی؟؟سالهای زیادی بود که سیگار میکشیدم ولی هم کم بود هم جلوی والدینم نمی کشیدم ولی الان هم زیاد بود هم می کشیدم جلوی همه بعد از چند وقت مامانم فکر کرد افسردگیم به خاطر پریه واسه همین گفت:-کامران اگه واقعا میخوایش من به خاطر تو بابات رو هم راضی میکنم خوبه؟؟+نه مامان اون به درد من نمیخوره لیاقتم رو ندارهفکر کرد دارم تیکه میندازم ولی بعد از چند وقت فهمید که تیکه نبود، چرا زندگی من باید اینجوری میشد؟؟ چرا؟؟فقط تنها چیزی که بعد اون ماجرا فهمیدم این بود که کامران تموم شدپایان قسمت سومادامه...نوشته: Dark Man

58