اسم من حسینه و سی و پنج سالمه ساکن تورنتو کانادا هستم چند سال هست که با همسرم از ایران مهاجرت کردیم و زمانی که در ایران بودیم من با خانواده خانومم زیاد راحت نبودم خیلی محجبه بودن و مومن ،خیلی هم از مهاجرت ما ناراحت بودن حتی مدتی با من قهر کردن، من یه خواهرزن دارم اسمش سحره و سی و چهار سالشه و قد متوسط و هیکل خیلی خوبی داره و من هیچ وقت بهش نظر نداشتم تا اینکه خانومم باردار شد و چون نیاز به کمک داشتیم به خانواده اش گفت برای مدتی بیان کانادا مادرزنم قبول نکرد و گفت بیاید ایران برای زایمان منم قبول نکردم ولی خواهرزنم سحر گفت ما میایم، براشون دعوت نامه فرستادم و برای اینکه میترسیدم سفارت ریجکتشون کنه یه دعوتنامه برای سحر دادم یه دعوتنامه جدا هم برای شوهرش که سفارت باجناقمو ریجکت کرد ولی احسان باجناقم نمیزاشت سحر تنها بیاد بالاخره هر جور شد سحر راهی شد و من رفتم فرودگاه دنبالش، خونه ما دو تا اتاق بیشتر نداره و یکیشو برای بچه درست کرده بودیم یکیش هم که برای خودمونه قرار شد خانومم و سحر تو اتاق بخوابن منم تو حال، یک هفته مونده بود به زایمان شبا خانومم زود میخوابید و منو سحر با هم تلویزیون میدیدیم و کم کم با هم صمیمی شدیم ولی اون جلو من کاملا با حجاب بود و حتی آستین کوتاه هم نمیپوشید ،منم که تو این نه ماه از بی سکسی رنج کشیده بودم خیلی حشری بودم و همه اش سحر و دید میزدم و دلم میخواست باهاش سکس کنم، تو دوران حاملگی خانومم من چند بار جنده کردم ولی اینجا انقدر گرونه که آدم پشماش میریزه تنها راهش مخ زدنه ولی من از ترس بهم خوردن زندگیم سمتش نرفتم چون واقعا زندگیمو دوست دارم ولی دیگه مغزم نمیکشید وقتی با سحر تنها بودم بد جوری حشری میشدم یجوری صحبتو به سکس میکشوندم اونم که طفره میرفت ولی کم و بیش فهمیدم شوهرش سرد مزاجه.روز زایمان ساعت شیش صبح سه تایی رفتیم بیمارستان بعد از دو ساعت از پشت شیشه بچه رو بهم نشون دادن و بخاطر شرایط کرونا گفتن خانومم باید امشب بمونه و فردا مرخص میشه هر چی هم اصرار کردم اجازه ندادن سحر پیشش بمونه و طرفای غروب به ناچار اومدیم بیرون وقتی سوار ماشین شدیم به سحر گفتم موافقی بریم کلاب یکم حالمون عوض شه از صبح تو استرسیم سحر قبول کرد.بردمش یه دیسکو تو داون تاون ، یه میز کوچیک گرفتم و برای خودم ودکای روسی سفارش دادم ولی سحر گفت مشروب نمیخوره و براش یه کوکتل میوه سفارش دادم، نور دیسکو خیلی کم بود و کسایی که وسط بودن و میرقصیدن از هم لب میگرفتن و همدیگرو میمالیدن سحر اولش که اینارو دید خجالت کشید و سعی میکرد نگاه نکنه یه لحظه که حواسش نبود تو کوکتلش یکم ودکا ریختم بعد از اینکه خورد نفهمید توش مشروب داشت بهش گفتم بیا بریم یکم برقصیم اولش گفت نه بلند شدم دستشو گرفتم و بردمش رو استیج دنس اولش خجالت میکشید بهش گفتم ببین اینجا هیچ کس به کسی کاری نداره راحت باش و خیلی آروم روسریشو برداشتم و بهش گفتم نگران نباش بین خودمون میمونه، تو حین رقصیدن چند بار بغلش کردم اونم چیزی نگفت بعد از یکی دو ساعت گفت گشنمه و بریم سمت خونه نشستیم تو ماشین سحر گفت حسین دارم از گرما میمیرم فهمیدم مشروبه کار خودشو کرده شیشه ها رو تو اون سرما دادم پایین و سر راه دو تا مک دونالد گرفتم رسیدیم خونه سحر رفت تو اتاق لباسشو عوض کرد و با یه شلوار تنگ و یه آستین حلقه ای اومد نشست سرمیز شام موقع شام زیاد حرفی نمیزد بعد از شام هم رفت پای تلویزیون بدون اینکه حرفی بزنه منم میزو جمع کردم و بهش گفتم برو بخواب از صبح زود بیداری منم خوابم میاد رفت تو اتاق در و هم بست چند دقیقه بعد یه طوفانی شد که تا حالا سابقه نداشت ، یه رعدو برقی زد که سحر جیغ کشید سریع رفتم تو اتاق که نترسه دیدم با شرت خوابیده بود سریع لحافو کشید رو خودش گفتم نترس رعد و برقه چیزی نیست داشت میلرزید کنارش نشستم مو هاشو نوازش کردم گفتم میخوای امشب اینجا بخوابم؟ هیچی نمیگفت آروم کنارش دراز کشیدمو رفتم زیر لحافش گفتم فقط چسبیده بودم بهش بدنش داغ بود و عرق کرده بود دستمو گذاشتم رو سینش دستمو کشید ولی چیزی نگفت فقط نفساش تند شده بود بهش گفتم سحر من چند ماهه با هیچ کس سکس نداشتم و به لیدا هم نمیتونستم خیانت کنم منو درک کن داشت تو چشمام نگاه میکرد و صورتشو آروم آورد جلو لبشو گذاشت رو لبام باورم نمیشد قلبم داشت از جا کنده میشد خوابیدم روش و شروع کردم سینه هاشو خوردن سینه هاش اونم کم کم آه و ناله اش بلند شد دستمو بردم تو شرتش و کسش یکم مو داشت رفتم سراغ کسشو زبونمو میکشیدم رو چوچولش تا اینکه لرزید و ارضا شد خوابیدم و گفتم سحر بشین روم بلند شد و نشست روم کیرمو کرد تو کسش دستای همو گرفته بودیم بهش گفتم کسی نمیشنوه راحت باش اونم بلند آه و اوه میکرد منم چون خیلی وقت بود کس نکرده بودم خیلی زود آبم اومد و بهش گفتم داره میاد سریع از روم بلند شد و کیرمو کرد تو دهنش منم تو دهنش ارضا شدم و واقعا یکی از بهترین سکسای عمرم شد. فرداش رفتیم خانوممو بچه رو آوردیم و بلیط سحر برای ده روز بعدش بود روز برگشت بعد از خداحافظی سحر با خانومم توی راه بهش گفتم موافقی دوباره با هم باشیم برای آخرین بار گفت چطوری؟ گفتم اونش با من توی راه یه متل پیدا کردم و یه اتاق گرفتم اونجا هم یه سکس خیلی عالی کردیم ولی ایندفعه آبمو ریختم تو کسش و براش قرص لونژیل گرفتم و بهش دادم بردمش فرودگاه و خواهرزن رو راهی وطن کردم.نوشته: حسین
162