داستان منو دوست دخترم مینا بعد 20سالاسم ها مستعار هستند.اسمم حامد هست 43 سال دارم و هیکل و قیافه معمولی لاغر اندامم .13 اسفند 1399 بود که تو منزل بودم(به دلیل کار اداری). صبح ساعت حدود 10 دیدم یکی تو انیستا پیام داده. سلام البته چند بارهم تو اعلان ها اومده بود ولی وقتی میرفتم تو انیستا چیزی نمیدیدم.ظاهرا پاک میکرد. اما ایندفعه پاک نکرد.برای اینکه یه سری باور کنن عین مکالمه رو براتون میزارمسلامTuesday 8:12pmسلام بفرماییدWednesday 10:07amخوبید آقای …؟ممنونم ارادتمندم❤️چه خبربه جا نیاوردملطفا معرفی می کنیدسلامتی.یه آشنای قدیمیمایه افتخار هستید…بهر حال با کلی حدس زدن شناختم . اولش خیلی ساده با موضوع برخورد کردم و فکر کردم که یه احوالپرسی ساده باشه. چون هم مینا (اسم مستعار) متاهل بود و یه بچه داشت. و هم من که زن وبچه دارم.همینطور چت میکردیم یادمه چهار شنبه بود. ساعت 8غروب که میومدم خونه خداحافظی کردیم تا فردا.پنج شنبه صبح با سلام و احوالپرسی شروع شد. و اطلاعات دادن به هم در مورد زندگی و شرایط موجود. حتی شماره مینا رو نداشتم و ارتباط صوتی هم تو انیستا بود. که گفتم بزار تماس بگیرم و بدین ترتیب شمارشو داد و من زنگ زدم .عصر همون روز گفت میخوام تصویری بزنم منم که سرکار بودم گفتم صبر کن تا تعطیل بشم بعد. ساعت 5 وچند دقیقه اولین تماس تصویری برقرار شد. تا همو دیدیم مینا گریه کرد.اشکهای مینا سرازیرشد منم متاثر شدم و مثل مینا اشکم جاری شد.بهتره داستان رو ببرم به سال 1379 اون وقتی که من 23 ساله بودم و دانشجو ما تو نیم طبقه سوم منزل یکی از اقوام مستاجر بودیم ما یعنی منو برادرم که هر دو مجرد بودیم (پدر مادرم شهرستان بودن)برادرم کار آزاد داشت و من دانشجو بودم که برا خرج خودم شیفت شب میر فتم اونجایی که برادرم کار میکرد با یکی از همکاراش که وارد بودد کار میکردم مثلا ساعت 7 میرفتم تا نصف شب کار میکردم. مینا همسایه روبروی ما بود خونشون یک طبقه بود.اونوقت سوم راهنمایی بود و من سال اول دانشگاه بگذریم .یه مدت رفتم تو نخش تا اینکه یواش یواش پا داد خب دخترا تو اون سن اوج بلوغ هستن و خیلی زود وابسته میشن. با توجه به شرایط اونوقت ارتباط و بیرون رفتن خیلی سخت بود. باید چندین بار تماس میگرفتی با خونه طرف تا خودش ایا گوشی رو برمیداشت یا نه؟ روزها میگذشت و ما بهم هر روز علاقه مند تر میشدیم .تو اون شرایط سخت تنها دوبار تونستیم بریم بیرون.همدیگرو دوس داشتیم .و خیلی وقتها من از طبقه سوم که بهار خواب داشت زاغشو میزدم تا فرصت میشد میومد دم در .منم میرفتم پایین در های خونه حدودا روبروی هم بود همدیگرو میدیدیم اما خب تو اون فاصله نمیشد صحبت کرد. اونوقتا وقتی که دوستیمون صمیمی شد و مینا بهم اعتماد کرد .حدودای اول شب چند بار که کوچه خلوت بود میرفتم خونشون همون پشت در با ترس و لرز از هم لب میگرفتیم.(خونه اونا جنوبی بود و برا ما شمالی).دو سه سالی بهمین منوال باهم دوست بودیم.تا اینکه برادرم ازدواج کرد و فشار خانواده به من برای ازدواج شروع شد. پیشنهادهای خواهرام و مادرم هر روز بیشتر میشد.اما اونا ازدواج با یه دختر که غریبه بود رو نمی پذیرفتن و البته خود من هم شاید مقصر بودم که تو این مورد تو درخواستم با ازدواج با مینا یه دنده بازی در نیاوردم چون واقعا دوس نداشتم پدر مادرم ازم رنجیده بشن. بهر حال من بدون اینکه به مینا بگم ازدواج کردم و حتی وقتی نامزد بودم. مینا زیاد ما رو میدید ولی من هیچ وقت بهش نگفتم چرا با اون ازدواج نکردم. مینا منو خیلی دوس داشت و منم دوسش داشتم. چون میگفت عشق اولم هستی و خیلی تو این حرفش اصرار داشت میگفت من مگه چند سال داشتم که به تو دل بستم. تو همه دنیای من بودی. حالا بعد حدود 20سال همدیگرو پیدا کردیم. قرار براین شد که رابطه دوستانه داشته باشیم و اصطلاحا سنگ صبور هم باشیم هر دومون از خیانت نکردن و ترس آبرو حرف میزدیم اما رفته رفته رابطمون احساسی و حساس میشد . شغل شوهر مینا آزاد بود و به ندرت برای انجام پروژه شهرستان میرفت البته کاملا نامنظم. عید 1400رو با تماس و چت گذروندیم. بعد عید که زن وبچه من بخاطر کرونا تو خونه ای که تو شهرستان داریم موندن منم اومدم تهران همش تو چت هامون قربون صدقه هم میرفتیم دیگ چت های سکسی و فانتزی هامون رو میگفتیم. شیطان کاملا بهمون مسلط شده بود فکر و ذکر هر دومون شده بود چت باهم از هر فرصتی استفاده میکردیم . قرار شد تو اولین فرصت همو ببینیم البته برای بار اول یه ملاقات چند دقیقه ای قبل از عید داشیم که تو ماشین همدیگرو دیدیم. بالاخره یه روز گفت شوهرش میره شهرستان 23 24 فروردین بود .گفتم بیام خونتون گفت نه بچه ام هست . گفتم خوابید میام .از من اصرار و از اون انکار .البته میدونستم دلش بیشتر از من میخواد فقط ترس و ناز داره من حاضر شدم و راه افتادم قبلا ادرس و تمام مشخصات خونه رو گرفته بودم. رسیدم دم در ،در و باز کرد و با اسانسور رفتم بالا دروباز کرد وارد شدم همون پشت در همو بغل کردیم و لبهامون رو رولب هم گذاشتیم و شروع به لب گرفتن مینا یه کم استرس داشت که رفتم خونشون چند بار از لای در راه پله رو نگاه کرد بازم بغل و بازم لب. چند دقیقه همینطور گذشت به یاد اون لبهایی که 20سال قبل از هم میگرفتیم. رفتیم نشستیم رو مبل. قبلا که با هم حرف زده بودیم از سایز سینه هاش پرسیده بودم مینا گفته بود همونکه دلارو میبره 85 راستی مینا قدش بین 160تا 165 بود و بدنی سبزه داشت صورت گرد و خوشگلی داشت.رو مبل که نشست سینه هاشو در اوردم و شرو کردم به خوردن مینا خیلی منو دوس داشت واقعا خیلی دوسم داشت دستم رو بردم تو شورتش گفت انگشتت رو بکن تو منم شروع کردم با کصش بازی کردن و انگشتم رو میکردم تو کصش . خیلی زود مینا حشری شد شاید همون وقت که لب گرفتیم از هم یا سینه هاشو شروع به خوردن کردم بعد چند دقیقه بازی کردن با کصش رفتم لای پاهاش و شروع کردم به خوردن کصش بخودش میپیچید اما نمی تونست صداش رو بالا ببره هم اینکه بچه اش خواب بود هم اینکه همسایه ها شاید میشنیدن. خیلی حال میکرد منم همینطور من هم کصش رو میخوردم هم با انگشتم میکردم تو کصش بعد 10 20 دقیقه که با هم حال کردیم و اونم کیر منو می مالید و بغل هم بودیم متکا اورد و گفت بخواب .اخه از فانتزیهامون بهم گفته بودیم که من دوس داشتم بخوابم و اون رو کیرم بشینه. همین کارو کرد وقتی نشست رو کیرم اونقدر کصش خیس بود که راحت کیرم تا ته رفت تو کصش البته اولش یه کم کیرمو لای لبای کصش گذاشت و بازی داد چقدر گرم بود کصش دوتامون هم تو اوج شهوت و لذت بودیم مینا خیلی لذت میبرد منم همینطور اما ته دلم یه نگرانی داشتم بخاطر خیانتی که می کنم شاید اونم داشت نمیدونم بالاخره اونقدر تو اون حالت بالا پایین شد که داشت ابم میومد پا شد یه کم صبر کرد چند دقه دیگه بازم همونطور صدای شلپ شلوپ کص و کیرمون رو میشنیدیم من تو اون حالت باسینه هاش بازی میکردم و بعضی وقتا میخوردم و بعضی وقتا هم لب میگرفتیم تا اینکه دوتامون هم دو بار ارضا شدیم . پا شدم و خودمون رو جمع جور کردمو با احتیاط اومدم بیرون. اما بعد حدود دو هفته بهش یه ویس دادمو گفتم که این رابطه خطرناکه و باعث بی ابرویی میشه حتی گناهش زندگی ادمو داغون میکنه این رابطه رو قطع کردم و بخودم قول دادم دیگه به خودم و خانوادم خیانت نکنم هر چند خود این یک خیانت بود. اما بهرحال من از این کار پشیمون شدم. شاید بعضی ها باورشون نشه اما کاملا واقعی بود.نوشته: حسین
49