حرمسرای من و سوگلی سلطان

ابراهیم پاشا وزیر اعظم و داماد خاندان عثمانی (همسر خواهر سلطان سلیمان) در اتاق کنار اندرونی سلطان سلیمان خان ،مشغول برسی گزارش های دریافتی از جنگ با ایران بود ، در گزارش امده بود که سپاه عثمانی در نبرد با سپاه شاه طهماسب مغلوب شده بود و فرمانده سپاه عثمانی که نامش بالی خان بود به اسارت شاه طهماسب در امده بود . ابراهیم در حال برسی گزارش متبوع بود که صداهایی مبهم از اندرونی سلطان سلیمان او را از برسی بیشتر گزارش باز داشتاز سر کنجکاوی از جایشان برخواستند و با همان نگاه تخمیانه و حیله گرانیش به اندرونی سلطان سلیمان خان نزدیک شدند. و جلوی درب اندرونی سلطان ، سمبل خان، خان تمام خواجگان حرم را یافتند.ابراهیم: ورودم را را اعلام کن سمبلسمبل با همان حالت ادا و اطوار همیشگیش خدمت پاشا عرض کرد: پاشایم ،سرورمان در حال مطالعه هستند خواهشا وقت دیگری تشریف فرما شوید.ابراهیم: این چه نوع مطالعه ای است؟! از داخل گویی صدای جنگ و دعوا مییاید .سمبل: پاشایم ،سرورمان را که میشناسید حتما از نگارنده کتابی که مطالعه میفرمایند عصبانی شده اند و به وی ناسزا می دهند.ابراهیم پاشا: ای سمبل جاکش هر هنگام که از این مهملات تحویلم میدهی در حال جاکشی سرورمان هستی.سمبل اقا: ای پاشا وظایفم را که مستحضرید از آن هنگام که تخم های گرانبهایم را زده اند ناچار به وظایفی از این قبیلم .ابراهیم : می دانم که مامور و معذوری ولی گزارشی در مورد بالی خان به دستم رسیده که الساعه باید به خدمت سلطان برسانم.سمبل: باشد پاشایم ولی مسئولیتش پای خودتان باشد.ابراهیم پاشا: سرورم اجازه هست داخل شوم؟سلطان سلیمان : داخل شو پارگایی ( پارگا ده محل تولد ابراهیم بود که از سر تحقیر و تمسخر سلطان وی را اینچنین صدا می کرد ).ابراهیم پاشا با حالت تعظیم وار و نگاه رو به پایینش وارد اندرونی شدند و با همان حالت عرض کردند : سرورم صبح عالیتان بخیر باشد، یکم که نگاهشان را رو به بالا آوردند از ادامه عرایضشان ناکام ماندند و با صحنه نه چندان غیر معمولی رو به رو شدند.سلطان سلیمان روی تخت مبارکشان به حالت سگ وار خاتونی را از پشت مورد مرحمت شاهانه خود قرار داده بودند و کیر ملوکانیشان را تا دسته در مقعد خاتون فرو کرده بودند و به طور پیاپی به دو طرف باسن همچون صدف خاتون ضرباتی نه چندان سخت فرود می آوردند.ابراهیم : سرورم اگر اجازه دهید صباحی دیگر خدمتان رسم و مزاحم اوقات شریف کیر ملوکانه تان نشومسلطان سلیمان : هیچ مزاحم نیستی ابراهیم ، در حالیکه که کمر مبارکشان در تکاپو بود و درحال تلمبه های اخر بودند ناگهان صدایی بلند از ایشان بلند شد که گویی تیری در قلبشان فرود امده باشد به نحوی که سمبل خان جاکش اعظم دربار هم از ترس جان ارباب خویش داخل اندرونی شدند در حالیکه سلطان در صحت کامل بودند و فقط به نقطه ارضا شدنشان رسیده بودند.سمبل : سرورم تا به حالا هم چین صدایی را از حنجره مبارکتان نشنیده بودم .سلطان: ما هم همچین خاتونی به عمرمان ندیده بودیم ،این خاتون را از کجا اورده ای سمبل؟سمبل:سرورم، خیرالدین پاشا در حمله ای که به ونیز داشتند خاتون را به غنیمت گرفته و به عنوان هدیه به حرم مبارک تقدیم کردند.سلطان سلیمان :به خیرالدین پاشا اطلاع دهید پاداش کس کشیش پیش من محفوظ است، ضمنا از این خاتون هیچ به خرم سلطان(همسر سلیمان) نخواهی گفت.سمبل: اطاعت سرورم فقط…سلیمان : فقط چه سمبل تو هم پاداش جاکشیت را می خواهی؟!!سمبل با خنده ملیحانیش که نشان از تایید بود جواب دادسلیمان: باشد پاداش تو هم را کنار خواهم گذاشت.پارگایی(ابراهیم) تو هم بیا و تا داغ است چند کمری بزن.ابراهیم که داماد سلیمان بود و از هوش بالایی برخوردار بود می دانست که این دعوت آزمایشی بیش نیست، چرا که سلطان بر روی خواهرشان حساس بودند در نتیجه مقداری مهملات در مورد عشقش به خواهر سلطان و اعتمادی که بین انها جاری است تحویل سلطان داد.سلطان خنگ هم در جواب گفت: آفرین پارگایی دیگر جوابی برایم نگذاشتی.در حالیکه رابطه ابراهیم و نگار کالفا ،سر خدمتکار حرم بر کسی در داخل حرم پوشیده نبود ،ابراهیمی که بعضاً در نبود نگار و خدیجه خواهر سلطان، کون خواجه شدگان تازه وارد را هم مورد عنایت کیر ختنه نشده اش قرار میداد. و آن زمان ها کیر ختنه نشده طرفداران زیادی داشت.ابراهیم پاشا : سرورم مطلب بسیار مهمی است که باید به عرضتان برسانم.سلیمان : مطلبت در مورد حرم سرایم است؟ اگر نیست حال و حوصله چیزی دیگری را ندارم.ابراهیم: خیر سرورم ولی اخباری بسیار مهم از جنگ با ایران دارم. متاسفانه باید به عرضتان برسانم کهسپاه عثمانی به فرماندهی بالی خان تار و پود شده است و خود بالی خانم به اسارت شاه طهماسب درامده است.سلطان سلیمان: مگر آن خیرالدین پاشای کس کش خبر نیاورده بود که بالی خان با سپاهش وارد شهر تبریز شده است؟ابراهیم پاشا :سرورم،بالی خان وارد شهر شده است ولی بدون سپاهش،اصلا سپاهی نمانده و به اسارت درامده است و در پایان نامه امده است که شاه طهماسب شخصا در میدان مرکزی تبریز کون بالی خان گذاشته است و بین مردم شور و هیجانی حاکم بوده است.سلیمان : الان حالش چطور است پارگایی؟ابراهیم: ظاهرا با دلی اندوهگین و کونی سوخته در حال بازگشت به قسطنطنیه است.سلیمان : حال می گویی چه کنم ابراهیم.ابراهیم: بایستی با تمام قوا حمله کنیم سرورم و حضرتعالی شخصاً فرماندهی سپاه را به عهده گیرید.سلیمان : که چه شود، حتما می خواهی شاه تهماسب کون ما هم بگذارد.!!ابراهیم: حاشا سرورم هیچ جسارت نمی کنم.سلیمان : سر وضع حرم را می بینی پارگایی، یک صباح ان را تنها بگذارم قصر را به اتش می کشانند ، بعدشم سرمان خیلی شلوغ است پارگایی. بعد از ظهر در باغ با خرم قرار دارم و شب هم قرار است ماهی دوران مادر شاهزاده مصطفی به اندرونی بیاید.بعد از مرخصی از خدمت سلطان سلیمان ،ابراهیم پاشا که اوضاع سلطان کس لیس و خاتون باز عثمانی را دید به خدمت ماهی دوران سلطان مادر شاهزاده مصطفی ولیعهد عثمانی شتافت که شاید بتواند با توطئه ای از دست این سلطان بی عرضه رهایی یابد و خودش شخصا بر کشور حکمرانی کند.ادامه دارد…نوشته: P.H

60