روحم به گناه عادت کرده

+با بابا حرف زدی؟-درمورد چی؟+تولد مریم…گفته بودم فرداست…-بهش بگو نمیتونی بیای+چی؟…چرا؟…بابا اجازه نداد؟…-نه اون حرفی نداشت فقط…بهتره نری…+بازم حاج رضا رفتن بالای منبر؟-بچم حق داره…میگه اینجور قرتی بازیا برای یه دختر نجیب خوب نیست+هه…دختر نجیب!!!..من اگه نخوام نجیب باشم کیو باید ببینم؟-رضوان…+مگه دروغ میگم؟…همچین میگین نجیب انگار میخوام چه گناه کبیره ای بکنم؟!..یه تولد ساده که همه ی دعوتیاش دخترن چه ضرری میتونه داشته باشه؟…اصلا مگه من یتیم موندم که این حضرت اقا برای من تعیین تکلیف میکنه؟-هیششش…صداتو ببر…دوباره چشم رضا رو دور دیدی زبون دراوردی؟…یادت رفته دفعه ی اخر چه بلایی سرت اورد؟یادم نرفته بود…مگه میشد اون پنجشنبه ی خاطره انگیز فراموش کرد؟!تازه پا از در خونه داخل گذاشته بود که قامتش مقابلم سبز شدبرادرم بود…بزرگتر بود…باید تکیه گاه میشد اما وجودش همیشه ترس و وحشت بود و جوابش به سلامم یه سیلی جانانه…چادر و شال رو از سرم که منگ میزد کند و دست انداخت توی موهای بلندم ؛ تارهایی که با ذوق و شوق ازشون مراقبت میکردم برای اون حکم دستگیره رو داشتن و برای من عذابی که بلاخره هفته ی پیش رضایت به از دست رفتنشون داده و به کوتاه ترین درجه ممکنه رسونده بودمشون که دیگه نقطه ضعف نباشن شراره هایی که یکی از با ارزشترین دارایی های هر دختری بودن و عامل انحراف عالم و ادم و دقیقه ای بعد ازاد از دستهای قدرتمند مزدور بالای سرم…تنم رو توی طول حیاط کشیده و کنار حوض ابی رنگ میونش رها کرده بود ؛ شکنجه گاه سمبلیک خونه ی ما که ابی خوشرنگش قدیما به سرخی ماهی گلیا خط میخورد و حالا به خون من…مهم نبود گناه ، خندیدن با صدای بلند توی خیابون باشه یا دیر کردن بخاطر موندن توی راه بندون تصادف…همینکه دختر بودی کافی بود تا همه چیز به همین نقطه ختم میشد ؛ به کمربند چرمی توی دستش که زخم میزد و به برق توی چشمهاش که منتظر اشک و التماسی بود که هیچوقت ازم ندیده و نشنیده بود؛ پس انقدر میزد تا همونجا از هوش برم و برای ساعتیم که شد از شر دردی که بهم تحمیل میکرد راحت بشمراضیه ، خواهر بزرگترم ، میگفت قبلا اینجوری نبود ؛ رضا ، رضا بود به شادی همه ، مهربون بود…نورا اومد توی دلش نشست، جای محبت تخم نفرت کاشت و رفترفتنش انگ هرزگی به همه ی دخترای شهر چسبوند و تاریخ انقضای شد برای معصومیتشون، یه خط باریک بین بد و خوب که با ساده ترین کارها میشد ازش رد و خراب شد…دیگه ما ادم نبودیم ، یه مشت کنسرو لوبیا دائما الفساد بودیم که باید همیشه یه چشم رومون باشه تا به راه کج نریم ، یکی برای ریز و درشت مسائلمون تصمیم بگیره تا اشتباه نکنیم و اگه خدای نکرده بخوایم کمی به میل خودمون زندگی کنیم باید انقدر کتک میخوردیم تا دیگه جونی برای اعتراض توی تنمون نمونه…موهبتی که راضیه به لطف ازدواج زودهنگامش با رفیق گرمابه و گلستان رضا ازش درامان مونده بود و من ازش فیضمیبردم…اون با دیکتاتوری زندگی میکرد که نسبتش همسر بود و هدفش از زندگی دید زدن دخترای دیگه و ارزوش داشتن چهارتا زن و من با برادری که همه ی هم و غمش نجیب کردن و شوهر دادن من بود ؛ منی که نه کتکایی که توی این سالها لب اون حوض خورده بود رو فراموش میکرد، نه بیخیال گرفتن حقش میشدبه سمت مامان که مقابل سینک ایستاده بود و ظرف های ناهار رو میشست رفتم-نمیشه تو باهاش حرف بزنی؟اسکاج رو محکمتر روی بشقاب گل مرغی توی دستش کشید-نمیشه تو بیخیال جون به سر کردن من بشی؟دست دور بازوش حلقه کردم، اولدرم بولدرم هیچوقت روی مامان جواب نمیداد پس از در ملایمت وارد شدم-بخدا نمیشه…هردفعه که دوستام دعوتم کردن یجوری پیچوندمشون …دیگه بهونه ای ندارم که بخوام از زیرش دربرم…بعدشم مریم اون همه سر جریان علی بهمون کمک کرد…یادت که نرفته ته تغاریت چه مصیبتی سرمون اورد…اگه اون نبود و بواسطه ی عموش از اموزش و پرورش نامه جور نمیکرد عمرا دیگه جایی ثبت نامش میکردن…یاداوری اشوبی که علی توی مدرسه راه انداخته بود و به شکستن سر یکی از بچه ها ختم شده بود حرکت دستهاش رو ارومتر و چهره اش رو متفکر کرده بود-خب…+خب به بهونه ی تولدش میتونم یه کادوی درست درمون بخرم و ازش تشکر کنم-بخر تو دانشگاه بهش بدهتیرم به سنگ خورده بود کلافه سرتکون دادم-باشه …یکی از تسبیحای حاجی رو کادو میکنم میگم بیاد همینجا جلوی همتون تحویل بگیره که یه وقت خیالای خام به سرش نزنه و بهم تجاوز نکنهچشم غره ای بهم رفت-استغفرالله…تو ادم نمیشیااا…+اگه ادم بودن یعنی زورگویی من به خریتم راضیمکارش تموم شده بود، شیر اب رو بست-یه دقیقه به زبونت استراحت بده…جواب ندی نمیمیریاز کنارم رد شد و قدمهام رو به دنبال خودش کشید-باشه جواب نمیدم …حالا میشه برم؟-نه…گفتم که حوصله سر و کله زدن با رضا رو ندارم+خب بهش نگو…ابرو گره زد-همینم مونده…مگه دیوونه ام که بخاطر هوسای تو اتیش بزنم به ارامش خونهدستشو کشیدم و مانع ورودش به اتاق شدم-زود میرم زودم برمیگردم قول میدم نفهمه…باشه؟تفریح و شادی ؛ حقوق طبیعی که برای داشتنشون باید التماس میکردم بغض شد و به گلوم چنگ زد-بخدا خودمم از کتک خوردن خسته شدم کاری نمیکنم که دوباره شر بشه…تروخدا…تردید و اخم رفته و غم چروک زده بود اطراف چشمهای مشکی مهربونش-فقط یه ساعت…بغضم فراموش شد و جاش رو به شادی غیر منتظره ای داد-یه ساعت کمه…دستمو پس زد-اصلا ولش کندوباره بهش چسبیدم، حالا که رضایت داده بود نباید پشیمونش میکردم-باشه…باشه …همون یه ساعت-اگه بیشتر بشه خودم حقتو میذارم کف دستت…+هرچی شما بگیندستش نوازش وار روی گونه ام نشست-چی میشد اگه همیشه همینقدر حرف گوش کن بودی…لبخندم کش اومد-اونموقع دیگه انقدر دوسم نداشتی که…سری به نشونه ی تاسف تکون داد و زبون درازی حواله ام کردبوسه ای به گونه اش زدم-قربون مامان گلم برمصدای ایفون همزمان شد با عقب کشیدنش-بسه دیگه خودتو لوس نکن…برو ببین کیه…چشمی گفتم و راه رفته رو به سمت ایفون برگشتماز کنار علی که روی مبل مقابل تلوزیون لم داده بود و مشغول گیم بود رد شدم-صدای زنگ نمیشنوی؟لحنش طبق معمول طلبکار بود-مگه نمیبینی کار دارم؟!گذرا به تصویر سربازی که میون دسته ای از زامبیا محاصره شده بود نگاهی انداختم-میبینم چقد واجبه…اگه ولش کنی دنیا زیر و رو میشه…+ولم کن دیگه اه…اون هیجان زده و عصبی روی دکمه های دسته ایکس باکسی که هدیه ی تولدش از طرف خان داداش بود میکوبید و من به تولدهایی که توی این بیست و اندی سال پشت سر گذاشته بودم و حتی لایق یه تبریک از طرف حاجی نبودن فکر میکردمگوشی ایفون رو که برداشتم کاراکتر بازی زیر دست و پای زامبیا جون میداد و علی کلمات رکیکی رو فریاد میزد که خود فحش هم از شنیدشون خجالت میکشیدنجابت فقط مخصوص دخترا بود نه؟!اگه پسرای بسیجی مسجد محل که جدیدا باهاشون جوش خورده بود این حرفها رو میشنیدن چی؟این طرز رفتا رو؟بازم بین خودشون راش میدادن؟شاید اونام یه زندگی دوگانه داشتن؛ بیرون از خونه پسر پیغمبر و علیه سلام و توی خونه…همزمان با وراجی های مغزم پرسیدم-کیه؟+باز کندست روی دکمه فشردم و اهی کشیدم ؛ حاج رضا بلاخره بعد از هفته ای از سفر مشهد برگشته بودنشال لاجوردیمو روی سرم مرتب کردم و برای اخرین بار نگاهی به تصویر خودم انداختم؛ از ارایش و تیپم راضی بودماسکم رو روی صورتم تا زیر چشمهام بالا کشیدم و چادرم رو سرم کردم تا رضایتم نشه عامل اوقات تلخیه بقیهکیفم رو از روی تختم برداشتم و از اتاقم بیرون زدم-بریمانتظار مامان رو که توی نشیمن ایستاده بود کلافه کرده بود-خداروشکرهمونطور که جلوتر از من به سمت در میرفت گفت-رضا جان ما داریم میریمصدای رضا از توی اشپزخونه به گوش رسید-به سلامت…به راضی سلام برسونینقرار به تظاهر بود ؛ مامان میرفت خونه ی راضیه و من هم بعد از مهمونی بهش ملحق میشدم و باهم برمیگشتیم به خونه تا ارامش بهم نریزه!نه دلیل ترس مامان و بابا از موجودی که خودشون عامل تولدش بودن رو میفهمیدم نه حکمت ارامشی عاریه ای که زیر نقابش ذاتی سراسر خفقان داشت و از همه مهمتر رفتارای عجیب رضا بود که از دیروز توی ذوق میزد ؛ برای اولین بار نه زیاد پاپیچ رفت و امدمون شده بود نه برای چک کردن سر و وضع من از اشپزخونه دل میکند+باشه مادرجان…ناهار براتون گذاشتم گرم کن بخور…نیام ببینم تنبل بازی در اوردیا-نگران نباشین حواسم هستهمزمان با مامان خداحافظی کردم و به همراهش خونه رو ترک کردمدقیقه ای بعد کنارش توی ماشین آژانس نشسته بود و بلاخره میتونستم آسوده نفس بکشمهمه چی داشت خوب پیش میرفت، فقط باید موقعی برگشتن از مهمونیم احتیاط میکردم و تمام…آخ مهمونی !تازه یادم افتاد از هول و استرس کادو رو جا گذاشتمبه سختی مامان رو که سر لج افتاده بود و یه بند غر میزد اروم و راهی خونه راضیه کردم و تاکسی ای به مقصد خونه گرفتم تا همه چی رو به همون حال خوب دقایق قبل برگردونممسافت کوتاه بود ماشین خیلی زود مقابل در سپید رنگ و بزرگ خونه متوقف شدپیاده شدم و همونطور که کلید مینداختم به بهونه ای که قرار بود نجات بخشم باشه فکر میکردم که خوشبختانه سکوت نشیمن ازش بی نیازم کرد ؛ احتمالا رضا سر یکی از اون چرتای طولانی و سنگین بعد از ظهریش بود…به شانسم لبخند زدم و کادو رو از توی اتاقم برداشتم که صدایی از اتاق علی قدمهام رو به اون سمت برددستم در نیمه باز اتاق رو هل داد و چشمهای ناباورم خیره به تصویر مقابلم شدرضا میون اتاق ایستاده بود ؛ حضورش به حدس غلطم پوزخند میزد و شلوارش که کنارش افتاده بود به نگاهم…علی اینجا چیکار میکرد ؟نیمه شعبان نزدیک بود و از صبح برای کمک رفته بود مسجد!قرار بود تا اخر شب نیاد اما حالا جلوی رضا زانو زده بود…+دارم میام…قورتش بدهعلی مطیعانه سری تکون داد و ماهرانه به کارش ادامه دادتنم از صدای فریاد پر شهوت رضا لرزید و جعبه کادو از دستم رها شد و برخودش با زمین ویز شد و توی سرم سوت کشیددستهای رضا که سر علی رو توی اغوش کشیده بودن عقب رفتن و صورتشون همزمان به سمتم چرخیدسرم یکم گیج میزد ، معده ام عجیب میسوخت و چشمهام لبریز از حیرتی بود که هرسه تجربه اش میکردم+ابجی…!برای اولین بار بود که بهم ابجی میگفت ته تغاری سر به هوای خانواده ؛ باید ذوق میکردم که بلاخره احترام گذاشتن یاد گرفته بود؟!باید بغلش میکردم و دلداریش میدادم؛ اما اون که نترسیده بود ، من ترسیده بودم…طبق معمول از ادمی که سراسر بدی بود اما هرچی بود برادر بود…قبلا برادر بود و حالا یه حیوون که به برادر 13 سالشه ام رحم نکرده بود+رضوان…صداش به چشمهام مجوز بارش داد و قدمی که به سمتم برداشت توان شد به پاهام برای فرار ؛ کجا؟نمیدونستم…فقط میدونستم دیگه نمیتونم اون خونه رو تحمل کنم پس دویدم…گذشتن از کنار حوض پر خاطره ی حیاط همزمان شد با ورود بابا به خونه…فراموش کرده بودم پنجشنبه ها زودتر تعطیل میشد اما تصویری که دیده بودم فراموش نمیشداون چی؟ میتونست بازم در برابر پسرش سکوت کنه؟ میتونست با این کارشم کنار بیاد؟-بابانمیدونم حال خرابم چی به سر قیافه ام اورده بود اما هرچی که بود لبخندش رو محو کرد-رضوان…رضوان!..مگه میشه درون بهشت همچین جهنمی؟صدای رضا که ازم صبر میخواست تنم رو از بابا که مقابل در ایستاده بود دور کرد و از پله های باریک و فلزی توی حیاط به پشت بوم کشوند ؛ درست مثل اولین باری که میخواست کتکم بزنههفته ای بعد از جشن تکلیف بود و برای خرید به حرف مامان به مغازه سر کوچه رفته بودم ؛ با چادری که شل گرفته بودمش و صورتی که پنهونی قبل از بیرون زدن از خونه به بهونه ی خوشگل شدن با اندک لوازم ارایش مامان خط خطیش کرده بودمتو راه برگشته باهم روبرو شده بودیم و گوشم به دام انگشتاش افتاده بود؛ به حیاط که رسیدم از غفلت آنیش استفاده و به خر پشته فرار کردماز ارتفاع وحشت داشتم اما پای جون که وسط باشه ترس معنا نداره درست مثل الان که به انتهای بوم همسایه کناری رسیده بودم ؛ پشت سرم یه فاصله ی چند متری تا اسفالت خیابون بود و جلوم…+رضوان جان بیا…بذار حرف بزنیم اونوقت خودت میفهمی که دچار سوتفاهم شدیجان؟…سوتفاهم؟چیزی که دیده بودم هنوز زنده و گویا توی مغزم نبض میزد و اون حرف از سوتفاهم…حالا خوب میدونستم که ظلم یه عمر طبیعیه نه اکتسابی…ادما ظالم نمیشن بلکه ظالم بدنیا میان ؛ یه جرقه کوچیک درونی که به بهونه ای شعله میکشه و همه چیز رو خاکستر میکنه و عاملش ، هیچوقت مسئولیت جهنمی رو که به پا کرده قبول نمیکنهنگاهی به دستش که به سمتم دراز شده بود انداختم و احساسی که تمام اون سالها بجای عشق و محبت به قلبم خورونده بود بالا اوردم-ازت متنفرم…قدمی که به سمتم برداشت همزمان شد با عقب کشیدنم و زیرپام خالی شدشاید ناخوداگاهم مرگ رو به الوده شدن معصومیت درونم ترجیح داده بودشاید هم مرغ عشقی که بابا به وقت بچگی میگفت تو دل همه ی ادمها لونه داره بلاخره از قفس خسته شده بود و هوس پرواز کرده بود…سعودی از جنس سقوط که دنیام رو توی سیاهی مطلق فرو بردآزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـمبا گریه بزادیم و به فریاد بمیریمبا جبر و جهالت به جهان پای نهادیمتا عاقبت از این همه بیداد بمیریم(رامی)نوشته: Angry_red

47