...قسمت قبل#9-واقعا؟ خوشت اومد؟!خجالت زده گفت: خب آره… میدونی خیلی هیجان داره. یه لذت خاصی داره اصلا.از اینکه از این نوع فانتزیها استقبال میکرد خوشحال شدم و از اینکه برخلاف خیلی از زنها از صحبت در مورد مسائل جنسی خجالت نمیشید راضی بودم. زن باید اینجوری باشه! همراه هم از بالکن خارج شدیم و اون به سمت اتاق رفت تا با برداشتن حوله و لباس بره حموم. تو این فرصت دوباره برگشتم تو بالکن و سریع گوشی رو چنگ زدم و ضبط فیلم رو قطع کردم. تا دو ساعت بعد که تارا نخوابید فرصت نداشتم فیلم رو ببینم اما در نهایت وقتی که خوابید، فیلم رو به لپتاپ منتقل کردم و با یه برنامه ادیت قسمت های اضافی فیلم مثل یه ربع بیست دقیقه اول و ده دقیقه آخرش رو برش دادم. خواستم زوم کنم و تصویر رو کوچیک کنم اما لحظه آخر پشیمون شدم. چهره ها رو با ایموجی پوشوندم و بعد از اینکه یه بار از اول تا آخر تماشا کردمش و مطمئن شدم مشکلی نداره با عنوان «سکس من و همسرم قسمت 2» آپلودش کردم. فیلم که آپلود شد، یه دفعه با خودم گفتم خاک بر سرت این چه گهی بود خوردی؟! الان یعنی همه دوباره بدن لخت زنم رو میدیدند. البته به خاطر تیشرت سینههاش دیده نمیشد و به خاطر زاویه دوربین لای پاهاش پنهان بود اما مثل بار اول بدجوری پشیمون شدم و از این خریتم عصبی شدم. این عصبی بودنم زیاد دووم نداشت چون فقط چند ثانیه زمان نیاز بود تا با رفرش صفحه سیل کامنت ها زیر فیلم سرازیر بشه. اینبار از دفعه قبلی خیلی خیلی بیشتر. این دفعه واقعا مثل بمب اتم ترکید! اکثر کامنت ها تعریف از بدن تارا بود و تو چندتا از کامنتها از حرفه ای بودن سکس تعریف کرده بودند. از این تعریف ها خیلی خر کیف شدم و به خودم افتخار کردم! یه سری نوشته بودند اگه وسط فیلم حرف نمیزدین باورم نمیشد این فیلم ایرانیه! حس بدی که داشتم پر کشید و به جاش تحریک شدم اما باید امشب و تحمل میکردم. هرجوری بود کاری نکردم و اون شب خوابیدم. روز بعد دیدم فیلم رو تو اکثر سایت ها و کانال ها با عنوان فیلم VIP و یکی دو جا برای فروش گذشته بودند و حتی اگه میخواستم هم دیگه نمیتونستم از سطح نت پاکش کنم. حقیقتش خودم هم باورم نمیشد اینجوری بشه. یا واقعا ما سکس خیلی خوبی داشتیم یا بقیه خیلی بد سکس میکردند! یه حس دو گانه ای داشتم. از اینکه فیلم خصوصی زندگیمون رو بقیه دیده بودند یه حس گندی داشتم اما از اینکه چندین هزار نفر بدن سکسی زنم رو دیده بودند کیرم شق میشد. سعی کردم موضوع رو فراموش کنم. یکمم ترسیده بودم! میترسیدم یه آشنا ما رو از فیلم تشخیص بده اما من چهره ها رو کامل پوشونده بودم و به جز فرم انداممون چیز خاصی مشخص نبود. خودمم نمیدونستم قراره چی پیش بیاد.روی مبل دراز کشیده و به سقف زل زده بودم. زیر شلوار راحتیم کیرم نیمه شق بود. تو ذهنم یاد عکسهایی افتادم که آرمان تو گوشیش نشونم داد. حشری بودم و بدجوری دوست داشتم دوباره عکس ها رو ببینم. انصافا بدن های توپی داشتند و هنوز سایز اندامشون تو ذهنم مونده بود. آخرش طاقت نیاوردم. گوشی رو برداشتم و به آرمان پیام دادم: سلام داداش خوبی؟سریع نوشت: قربونت مهدی جان، چه خبر؟جوابش رو دادم و نوشتم: یادته اون روز یه کانال نشونم دادی که پر عکس بود؟-خب؟-یه زحمت بکش لینکش رو برام بفرست.چندتا اموجی و استیکرخنده گذاشت و نوشت: چی شد آقای وفادار؟ شما که متأهل بودی! شما که چشم چرون نبودی!دهن سرویس داشت حرفهای اون روزم رو تلافی میکرد! نوشتم: اذیت نکن آرمان! زود بفرست منتظرم.-اووو چقدر داغی تو مهدی! چیکار میکنی با خودت؟حس کردم اگه همینجور ادامه بدیم کم کم وارد موضوعت ممنوعه میشه. نوشتم: میفرستی یا نه؟-باشه بابا عصبی! زنت چی میکشه از دست تو!حس کردم حرفش دو پهلو بود. میتونست به جمله قبلیش که به داغ بودن من اشاره کرده بود ربط داشته باشه. شایدم من زیادی حساس شده بودم! تو پیام بعدی لینک رو فرستاد. تشکر کردم و وارد کانال شدم. چندتا عکس جدید دیگه از تاریخ اون روز تو کانال گذاشته بودن. هر عکسی رو که باز میکردم پشمام بیشتر میریخت. چه کصهایی بودن انصافا! اکثرا زیر 20 سال سن داشتند و بدنشون دخترونه و سکسی بود. البته هیچکدوم عکس با چهره نمیفرستادند. همون لحظه یه پیام جدید اومد. رفتم پایین تر. پیام جدید تبادل بود با یه کانال به قول خودشون همکار! اینم عکس سکسی گذاشته بود. عضوش شدم و یکی یکی عکس هاش رو باز کردم. با باز کردن یه عکس حس کردم کیرم تکونی خورد. دختره چنان کمر باریک و رون و باسن خوش فرمی داشت که تا چند ثانیه فقط خیرهی عکس بودم. یه شورت پوشیده بود و یه تیشرت مشکی و رنگ مشکیش تضاد نفسگیری با پوست فوق سفید دختره داشت. کیرم شق شد و چشبید به شلوارم. دستم رو وارد شلوارم کردم و بی اختیار شروع کردم مالیدن. بدون اغراق خوشگل ترین بدنی بود که دیده بودم. شاید تنها مشکلش سینه هایی بود که از زیر تیشرت اونقدر ها هم بزرگ به نظر نمیرسید اما کمر باریک و باسن بزرگش اونقدری خوب بود که اون مشکلش رو بپوشونه. از روی گوشی انگشتم رو روی عکس کشیدم، انگار که دارم واقعا لمسش میکنم. یکم به پس زمینه عکس دقت کردم و با دیدن تخت پشت سر دختره یک مرتبه خشکم زد. حس کردم قلبم دیگه نمیزنه. کیرم با همون سرعتی که شق شد با همون سرعت خوابید. این… این… ریحانه نبود؟! تختش همون بود. من ملافه سفید با گلهای بنفشش رو میشناختم اما از همه مهم تر، حالا یادم افتاد که اون روزی که رفتم خونه آقاجون همین لباس ها تنش بود و داشت از خودش عکس میگرفت! رنگم پریده بود. با همون وضعیت از جام پریدم، سریع سویچ رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. با سرعت دیوانه وار روندم و رسیدم خونه. وقتی وارد خونه شدم مادرم با دیدنم گفت: عه! مهدی کی اومدی؟ چقدر بیخبر؟سلامی کردم و سعی کردم ضایع به نظر نرسم. با لحن نسبتا آرومی گفتم: ریحانه خونه ست؟-آره. چیکارش داری؟-هیچی… قرار بود باهم بریم خرید این بود که اومدم دنبالش.مادر آهانی گفت و رفت سمت آشپزخونه: تو اتاقشه داره درس میخونه. زود برگردین که بابات ناراحت میشه.بدون حرف رفتم سمت اتاقش و در رو یک ضرب باز کردم. نمیدونم جرا انتظار داشتم مثل اون دفعه در حال سلفی گرفتن باشه اما واقعا روی تخت دراز کشیده بود و داشت درس میخوند. با دیدنم با تعجب گفت: سلام داداش. کی اومدی؟-همین الان سه سوته لباست رو میپوشی و باهام میای.-چرا؟ چی ش…پریدم تو حرفش: حرف نباشه. زود، تند، سریع!کمی نگاهم کرد و گفت: چشم!از این چشم گفتنش مشخص بود ترسیده. میدونستم چیکارش کنم. از جاش بلند شد و گفت: میشه بری بیرون؟ میخوام لباس عوض کنم.یاد عکسه افتادم، پوزخندی زدم و رفتم بیرون. ده دقیقه بعد اونم اومد بیرون. راه افتادم سمت در. مادر از آشپزخونه با سینی چای بیرون اومد و گفت: کجا؟ بعد این همه مدت یه سر به ما زدی باز میخوای بری؟ لااقل بشین یه چایی بخور.دست ریحانه رو کشیدم و گفتم: دست شما درد نکنه مامان جان. عجله دارم دیر بشه مغازه ها میبندن.خوشبختانه دیگه اصرار نکرد. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. وسط حیاط ریحانه گفت: میخوای برام چیزی بخری؟-چیزی بخرم؟ کاری میکنم مرغای آسمون به حالت زار بزنن، چیزی بخرم؟!-مگه چیکار کردم؟دستش رو کشیدم و سوار ماشینش کردم. تو طول مسیر هیچی نگفتم، ریحانه هم چسبیده بود به صندلی و جم نمیخورد. رسیدیم به مقصد و وارد خونه شدیم. دلیل اینکه آوردمش اینجا این بود که جلوی بقیه نمیشد کار خاصی بکنم اما تارا حالا حالاها نمیومد و اینجا تنها بودیم. ریحانه بلاتکلیف وسط هال ایستاد. وایستادم جلوش و کمی نگاهش کردم. ریحانه با دیدن نگاهم گفت: چرا نمیگی چی شده داداش؟گوشیم رو از جیبم در آوردم و گرفتم جلوش. دست به سینه وایستادم تا عکسالعملش رو ببینم. با دیدن عکس چند ثانیهای با دهن باز به گوشی و بعد ناباور به من نگاه کرد.-هیچ میدونی اگه این عکس دست دوست و آشنا بیفته چه محشر کبرایی به پا میشه؟ریحانه بیصدا لب زد ولی صدایی از گلوش خارج نشد.-فکر کردی صورتت توی عکس مشخص نباشه من نمیفهمم؟ آره؟ فکر کردی من بیناموسم؟!دیگه خودداریم رو از دست دادم و محکم کوبیدم تو صورتش، اونم صورتش رو گرفت و زد زیر گریه. کلافه دستی تو موهام کشیدم. دوست نداشتم بزنمش اما عصبی شدم و نتونستم خودم رو کنترل کنم. هانیه وسط گریه کردنش گفت: ببخشید!-چه فایده؟ هیچ میدونی چند نفر اون عکس رو دیدن؟ عکس لختی خواهر من رو؟! اصلا چرا عکس گرفتی ار خودت؟ چیت کم بود؟ریحانه هق هقش بیشتر شد و جوابی نداد. رسما داشت زار میزد. پوفی کشیدم.-خیله خب حالا. بشین تا پس نیفتادی!رفتم آشپزخونه آب قندی براش درست کردم. برگشتم و دادم دستش. چند دقیقه بعد که گریه اش کمتر شد. دستم رو گرفت و با التماس گفت: داداش؟ ببخشید من اشتباه کردم، غلط کردم، بیجا کردم! ولی تو رو خدا به آقاجون نگو.دستش رو پس زدم و روم رو کردم اونور. هانیه با این کارم دوباره زد زیر گریه. عصبی از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب و تا وقتی تارا برگشت بیرون نیومدم. تارا وقتی برگشت خیلی زود فهمید اوضاع بینمون قاراش میشه. پرسید: چی شده؟گفتم: الان حوصله ندارم، بعدا بهت میگم.دیگه چیزی نگفت. موقع شام هم تو صورت ریحانه نگاه نکردم. زنگ زدم خونه و گفتم ریحانه امشب پیش ما میمونه. دوست نداشتم کنارش تو ماشین بشینم. حس میکردم برم نزدیکش باز عصبی میشم و باز بهش سیلی میزنم. بعد از شام هم بلافاصله رفتم اتاق خواب و خوابیدم. صبح روز بعد که از خواب بلند شدم خیلی آروم شده بودم اما هنوزم یکم عصبی بودم. از اتاق خواب که رفتم بیرون بالافاصله ریحانه رو دیدم که جلوی در منتظر بود. از کنارش گذشتم و اون افتاد دنبالم: داداشی. قهر نکن دیگه. تو رو خدا!جوابش رو ندادم. ناله ای کرد و گفت: آقا من غلط کردم، اصلا من گه خوردم فقط باهام اینجوری نباش.بازم بهش محل نذاشتم و بعد خوردن صبحونه از خونه خارج شدم. اون روز رفتم سر کار و وقتی برگشتم ریحانه هنوزم خونه بود و انگار قصد نداشت بره. تو محیط آزمایشگاه کلی فکر کردم. اینکه به چه علت ریحانه این کار رو کرد؟ غیر از این بود که تو این سن چون با جنس مخالف ارتباط نداشت، داشت عقده گشایی میکرد؟ این مشکل همه بود و نه فقط مختص ریحانه و تو این مورد بهش حق میدادم ولی… بازم هضم این جریان واسم سنگین بود.وقتی برگشتم خونه تارا بلافاصله از آشپزخونه اومد بیرون و نالید: مهدی تو رو خدا بیا خواهرت رو جمع کن!با تعجب گفتم: چی شده مگه؟ و رفتم تو آشپزخونه. با دیدن اون وضعیت نزدیک بود بزنم زیر خنده! ریحانه برای جبران مثلا میخواست برام کیک بپزه اما زده بود آشپزخونه رو ترکونده بود و میدونستم اونقدر سمج هست که تارا نتونسته حریفش بشه. تارا انتظار داشت تو دفاع از اون چیزی بگم اما تو اون لحظه نمیتونستم به ریحانه بتوپم. یه کیک کج و کوله گذشته بود روی میز و با چشمهایی ستاره بارون منتظر کلام من بود. رفتم نشستم پشت میز. تکه ای از کیک کندم و قبل از اینکه بخورم به تارا گفتم: تارا زنگ بزن اورژانس!تارا برخلاف میلش خندهاش گرفت و ریحانه با اعتراض گفت: عه داداش یعنی انقدر دستپختم بده؟کیک رو تو دهنم گذاشتم و مزه کردم. رو به چشمهای منتظر ریحانه گفتم: اِی! ولی انگار این یکی استثناست. برخلاف شکلش مزه ی خوبی داره.این بار نوبت تارا بود تا اخم کنه و ریحانه بخنده. تکه ای کیک رو دادم تارا و به زور به خوردش دادم. معلوم بود از مزه اش خوشش اومده اما عمرا اگه تعریف میکرد! آشپزخونه رو سه نفری تمیز کردیم. نشستیم روی کاناپه و مشغول تماشای تلویزیون شدیم. ریحانه به زور خودش رو بغلم جا کرد و با صدای آروم گفت: داداش بخشیدی؟سرم رو چرخوندم و به صورتش نگاه کردم. انگار هرچی بزرگتر میشد خوشگل تر هم میشد. گونه راستش، درست همون جایی که بهش سیلی زده بودم رو بوسیدم و گفتم: ببخشید روت دست بلند کردم. یهو خیلی عصبی شدم.ریحانه خودش رو بیشتر به من چسبوند و گفت: بهت حق میدم. حالا یعنی بخشیدی؟-آره! بخشیدم ولی باید یه کاری کنیم.-چه کاری؟گوشیم رو در مقابل چشم های کنجکاو تارا که جای تماشای فیلم داشت جون میداد تا بفهمه ما چی پچ پچ میکنیم برداشتم و گفتم: به ادمین کاناله پیام میدم تا عکس رو پاک کنه.ریحانه سری تکون داد و انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت: حالا چجوری عکس من رو پیدا کردی؟فکر اینجاش رو نکرده بودم! به شوخی و برای ماستمالی بینیش رو بین انگشت وسط و اشارهام گرفتم و فشار دادم: فضولی نکن سلیطه!ریحانه خندید و خوشبختانه دیگه پیگیر نشد. آیدی ادمین کاناله رو پیدا کردم و کلی پیام تهدید آمیز براش فرستادم. یارو با خوندن پیام ها جفت کرد و سریع عکس رو برداشت. گوشی رو انداختم یه طرف و نفس راحتی کشیدم. فیلم که تموم شد ریحانه گفت: داداش یه چیزی بگم؟-دوتا چیز بگو.-خب باشه دو تا میگم!ابروهام بالا پرید و گفتم: روتو برم!خندید و گفت: به آقاجون که چیزی نمیگی؟-نه خیالت راحت، هیچکی چیزی نمیفهمه. مگه دیوونه م آبروی خودمون رو ببرم؟-خب یه چیز دیگه! میشه امشبم نرم خونه؟-چرا؟-دوست دارم اینجا رو. امشب دلم میخواد تو بالکن بخوابم. هواهم که گرمه!کمی فکر کردم و گفتم: باشه. تو تا هروقت دوست داری میتونی اینجا بمونی. خندید و گفت: عاشقتم!منم لبخند زدم و گفتم: ما بیشتر!تارا چپکی نگاهم کرد و لب زد: خاک بر سرت! انقدر بهش رو نده.در جواب چشمکی زدم و بوسه ای واسش فرستادم که پشت چشمی نازک کرد. زنگ زدم خونه و به مادرم گفتم ریحانه امشبم اینجا میمونه و فردا خودم میبرمش مدرسه. مادرمم چون میدونست خونه منه خوشبختانه زیاد سخت گیری نمیکرد. اون شبم ریحانه پیش ما موند.خیلی مسخره بود! حالم از این همه تظاهری که مجبور به انجامش بودیم بد شده بود اما تنها راه همین بود. امشب واسه شام خونه آقاجون دعوت بودیم و خانواده عمو هم اومده بودند. از اول ازدواجمون تو خونه نماز نخونده بودم، تارا هم همین طور! حالا واسه راضی کردن بقیه دوتاییمون وضو گرفتیم و نماز خوندیم، در حالی که وقتی نگاهمون به هم میافتاد خنده مون میگرفت! من که از همون اولشم نمازم از ته دل نبود و با جدا شدنم از خونه آقاجون کلا همه چی تعطیل شد، تارا هم گفته بود که عمو زیاد بهش سخت گیری نمیکرده و نمازشو یکی در میون میخونده. خلاصه نماز و خوندیم و نشستیم دور هم. با دقت به فضای خونه یادم افتاد که چقدر از محیط اینجا فاصله گرفتم و عوض شدم. انگار همین دیروز بود تو خواب جنب میشدم و کله سحر با تشر آقاجون میرفتم مسجد، اونم بدون غسل! چون خجالت میکشیدم این قضیه رو باهاش درمیون بذارم.-عروس خانوم ما چطوره؟با صدای مادرم از فکر بیرون اومدم و بهش نگاه کردم.-شما خوب باشی منم خوبم!مادرم در جواب تارا خندید و گفت: خدارو شکر! با درسا چه میکنی؟تارا جواب داد: هنوز خیلی مونده! کم کمش 7 سال واسه پزشکی باید درس بخونم!جمله آخرش رو با حالت ناله مانند گفت که همه خنده شون گرفت. از تارا کشیدن بیرون و سوالاتشون از من شروع شد که یکی یکی جواب دادم و بالاخره سوال و جواباشون تموم شد! ریحانه برعکس همیشه خیلی خانومانه چادر سرش کرده بود، یه گوشه نشسته بود و گهگداری بلند میشد تا کارای پذیرایی رو انجام بده. بعد از شام عمو، زن عمو و پسرشون خیلی زود خداحافظی کردن و بعد رفتنشون ما موندیم. با تعارف مادرم تصمیم گرفتیم شبم همونجا بخوابیم. ساعتای 10 اینا بود که مادرم گفت:کجا میخوابین جاتون رو همونجا پهن کنم؟به تارا نگاه کردم و گفتم: زیاد فرقی نداره! هوا گرمه تو همین سالن میخوابیم.اتاقم تختش یه نفره بود و خب من دوست داشتم کنار زنم بخوابم! جامون رو وسط پذیرایی پهن کردیم و دراز کشیدیم. همه تو اتاقهاشون بودن و خونه غرق سکوت بود. دوتایی به سقف تاریک زل زده بودیم که من گفتم: تو هم داری به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟سرشو چرخوند سمتم و بعد از مکث کوتاهی گفت: خیلی دیوونه ای!منم چرخیدم و نگاهش کردم.-فقط بگو پایهای یا نه؟دو دل بود. از تعللش مشخص بود اما دوباره بهم ثابت شد تو انتخاب همسر اشتباه نکردم که زیر پتو چرخید و پشتشو بهم کرد. از بالا و پایین رفتن پتو متوجه شدم داره شلوارشو میده پایین.-فقط بدون سر و صدا انجامش بدیم. باشه؟!گفتم: ولی اینجوری که تو تحریک نمیشی.-پس چیکار کنیم؟-هیچی! با دست میمالم واست!سرشو رو بالشت گذاشت و گفت: باشه! فقط اگه لو بریم من میدونم و تو!بدون جواب چسبیدم بهش و دستمو به سمت بین پاهاش بردم. شروع کردم مالیدن کسش و همزمان گردنش رو بوس میکردم. واسه من هیجان که با شهوت قاطی میشد یه ترکیب جدید و وحشتناک میساخت که صد برابر از شهوت خالص قوی تر بود و به نظرم باید یه اسم جدید واسش میساختن! اینو تو همون تجربه های اندک قبلیم فهمیدم. حالا هم هیجان سکس با همسرم در حالی که اعضای خانوادم پشت یه تیغه باریک بودند و فقط چند متر ازم فاصله داشتند باعث تحریک زود هنگامم شد. منتظر بودم تا خیسی کسش رو حس کنم تا اصل کاری رو شروع کنم. اول بدنش کمی داغ شد و بعد، صدای نفسهاش که بلند شد بلافاصله مایع لزج و بیرنگ از بین پاهاش خارج شد، بدون وقفه شلوارمو تا نصفه دادم پایین و کیرمو سر دادم لای پاش. با ورود کیرم به کسش آهی آرومی کشیدم و آروم شروع کردم تلمبه زدن. تارا هم خیلی خیس کرده بود و کار رو برای من راحت تر کرده بود. دوست داشتم تندتر تلمبه بزنم اما صدای برخورد بدنهامون ممکن بود لومون بده. چند دقیقه بعد خسته شده بودم ولی عوض کردن پوزیشن یه ریسک بزرگ بود. در نهایت واسه تنوع گفتم:روتو بکن این ور.تارا با مکث چرخید سمتم و حالا صورتش رو به من بود. چسبیدم بهش و این بار از جلو کیرمو وارد کسش کردم. از این طرف صورتشو گرفتم و شروع کردم لب گرفتن. اونم دستشو گذاشت پشت کمرم و همراهیم کرد. چیزی به ارضا شدنم نمونده بود که یک مرتبه صدای قدمهایی از سمت چپمون، یعنی سمتی که اتاقها و تارا بدند به گوشمون رسید. با شنیدن این صدا متوقف شدیم و عرق سردی سرتاسر وجودم رو در بر گرفت. سرمون زیر پتو بود و به هیچ چیز دید نداشتیم و تنها شانسمون این بود که فضای بیرونم تاریک بود احتمالا اونم مارو ندیده بود. زیر پتو خودم رو شل گرفتم و تا جایی که امکان داشت از تارا فاصله گرفتم. صدای قدمها نزدیک و نزدیک تر شد، درست از بالای سرمون رد شد و با صدای تپ مانندش متوجه شدم پاشو رو سرامیکهای کف آشپزخونه گذاشته. قشنگ میتونستم متوجه بشم که تاراهم نفسش بود اومده که چیزی نمیگه. وقتی خبری نشد، سرمو آروم از زیر پتو بیرون آوردم و از وردی آشپزخونه به داخلش نگاه کردم. نور یخچال فضای آشپزخونه رو روشن کرده بود و اونی که بیدار شده بود کسی نبود جز آقاجون! که داشت با پارچ توی لیوان آب میریخت. با دیدنش دوباره رفتم زیر پتو و با استرس گفتم: بدبخت شدیم، آقاجونه!تارا وایی کشیده ای به زبون آورد و گفت: حالا چیکار کنیم؟-نمیدونم! امیدوارم متوجه نشده باشه.متوجه شدم کیرم که با اون همه زحمت بلند شده بود کامل خوابیده! همون لحظه دوباره صدای پا اومد و من مثل مارمولک خشک شده زیر پتو بیحرکت موندم. دوباره صدا از بالا سرمون رد شد و بعد از صدای بهم خوردن در با خودم فکر کردم یعنی اونقدر غرق کارمون بودیم که صدای باز شدنش رو نشنیدیم؟ سرمون رو از زیر پتو بیرون آوردیم. جفتمون داشتیم نفس نفس میزدیم. به چشمهای هم نگاه کردیم و با هم خنده مون گرفت که به هر سختی که بود کنترلش کردیم.تارا گفت: همه اینارو از چشم تو میبینم.-بیخیال! به خیر گذشت که!-آره به خیر گذشت ولی اگه نمیگذشت چی؟ میدونی چه آبروریزی میشد؟گفتم: حداقل الان مطمئنیم دیگه کسی نمیاد، میتونیم ادامهاش رو بریم!تارا با مشت به شونهام زد و گفت: اَه! من به چی فکر میکنم تو به چی فکر میکنی.و با قهر پشتشو بهم کرد. من که هنوز اثرات شهوت تو وجودم مونده بود نمیتونستم بیخیال بشم پس سریع از پشت بهش چسبیدم و با گرفتن دستهاش، کیرمو بین پاهاش سر دادم. تقلا کرد تا خودشو جدا کنه اما من محکم گرفته بودمش. یکم کیرمو چرخوندم و با پیدا کردن سوراخش دوباره محکم تو کسش فرو کردم.-عوضیِ سواستفاده گر!خندیدم و این بار از پشت بغلش کردم. اونم دید دیگه کار از کار گذشته دست از تقلا برداشت. چند دقیقه بعد که صدای نفس نفسهاش بلند شد گفتم: چند دقیقه پیش که نمیخواستی، چی شده الان داری حال میکنی ها؟جوابمو نداد.-بگو دیگه!وقتی دیدم جوابمو نمیده کیرمو بیرون کشیدم. نوچی گفت و دستشو آورد عقب تا کیرمو بگیره که نذاشتم. گفت: مهدی اذیت نکن تو رو قرآن!-خب حرف بزن!این بار با ناراحتی سرشو رو بالشت گذاشت و سکوت کرد. خودمو کشیدم جلو و بهش چسبیدم. در حالی که کیرمو تو کسش میکردم گفتم: من که میدونم تو از منم داغ تری، فقط روت نمیشه بگی! عیب نداره، من که از داشتن زن خوشگلی مثل تو سر از پا نمیشناسم.سرشو چرخوند و دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه اما اجازه ندادم و لبش رو محکم بوسیدم. زودتر از چیزی که فکر میکردم جفتمون ارضا شدیم و تو بغل هم خوابیدیم.ادامه دارد…(این داستان حاوی تابو شکنیهای زیادیه، دوستانی که علاقه ندارند از خوندن این داستان صرف نظر کنند)[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]ادامه...نوشته: …
78