چند سال پیش رفتم یه باشگاه ورزش های رزمی ثبت نام کردم. کل کلاسمون هشت نفر بودیم و من با دو تا دختر دیگه کم کم خیلی با همدیگه رفیق شدیم. یکیشون اسمش هانیه بود یکیشون کتی. تمرین هامون رو با هم انجام میدادیم و اکثر اوقات با هم بودیم. صبح ها با هم میرفتیم باشگاه و ظهرها هم با هم می آمدیم بیرون.چند هفته بعد از شروع کلاس ها ظهرها که تعطیل میشدیم فهمیدم یک پسری از دور ماها رو دید میزنه. اول اهمیت ندادیم و فکر کردیم تموم میشه و میره پی کارش. یکی دو هفته بعدش کم کم جرأت کرد و اومد جلوتر. هیچی نمیگفت و فقط با یه فاصله زیادی ازمون حرکت میکرد.یه بار از در باشگاه اومدیم بیرون دیدیم دم در وایساده. ما هم محلش نذاشتیم و راهمون رو کشیدیم و رفتیم. افتاد دنبالمون و چند تا تیکه بارمون کرد. من و کتی هم جوابشو دادیم و خلاصه رفت پی کارش. چند دفعه این کارو تکرار کرد و یه روز هانیه گفت من یکی میخوام یه حالی به این پسره بدم. روش خیلی زیاد شده. ما هم بدمون نمیومد یه درس عبرتی به پسره بدیم.چند هفته ی دیگه هم تحملش کردیم تا اینکه یه روز خبر دار شدیم کلاس آقایون که بعد از ساعت کلاسی ما بود تشکیل نمیشه. کلاس ما که تموم شد و همه ی بچه ها رفتند ما به بهانه ی تمرین بیشتر گفتیم میخوایم بمونیم تو سالن. یه کم وقت تلف کردیم تا همه رفتن. من و هانیه موندیم تو سالن و پسره رو یه جوری کشیدیم داخل. تو این فاصله هم کتی رفت به نگهبان دم در حیاط گفت ما سه تا دختریم میخوایم تمرین کنیم و کلید در سالن رو به ما بدین که در رو قفل کنیم و کسی مزاحممون نشه.کتی که برگشت و در رو قفل کرد، دیدم هانیه از تو کیفش یه پودری درآورد. از آبخوری ته سالن تو یه لیوان آب ریخت و برد سمت پسره. پسره یه لبخند احمقانه ای زد و گفت این چیه؟ سم ریختی توش؟! هانیه هم با یه لحن عجیب غریبی گفت نه جیگرم…بخور واسه آقا کوچولو خوبه…حالا کلی کار داریم! پسره چشاش برق زد و لیوان رو تا ته سر کشید. من و کتی هم رفتیم نزدیک تر و سه تایی دور پسره نشستیم. یه کم حرف زدیم باهاش و دیدیم کم کم داره منگ میشه و چرت پرت میگه. وسط حرفاش یادش میرفت چی میخواست بگه و یکدفعه تلپ افتاد زمین. هانیه بهش خواب آور داده بود. گفت زود بجنبین که الان بیدار میشه!پسره رو بلند کردیم، لباساشو کامل درآوردیم و با یه طناب که هانیه تو کیفش داشت، بستیمش به ستون وسط سالن. دستا و پاهاشو از پشت بستیم. پاهاش چسبیده بود دوطرف ستون و کیروخایهش کاملاً بی حفاظ بود. یه تیکه طناب هم دور سینش بستیم طوری که دیگه اصلاً و ابداً نمیتونست تکون بخوره. نه میتونست خم بشه نه پاهاشو ببنده نه دستاشو حرکت بده.هانیه یه لیوان آب از آبخوری پر کرد و آورد پاشید تو صورتش. پسره یه دفعه به هوش اومد و از وضعیتش شدیداً شوکه شد. هانیه خندید و گفت خب بچه ها…حالا هرکاری دلتون میخواد با این پسر کوچولو بکنین! کتی میخوای تو شروع کنی؟کتی یه کم سرخ و سفید شد. هانیه یه چش غره ای بهش رفت و کتی با روی پنجه ی پاش سه چهارتا ضربه زد به بیضه هاش. پسره یه کم آی آی کرد و گفت تو رو خدا ولم کنین! من که کاریتون نــ…هانیه چنان با روی پاش کوبید تو تخمای پسره که جملش رو نتونست تموم کنه و یه آی خیلی بلند گفت و صداش پیچید تو سالن. هانیه داد زد خفه شو! حالا نوبت توست مهتاب…برو ببینم چی کار میکنیا!منم یهو شیر شدم و یکدفعه شترق شترق شترق…شیش بار زدم به تخم پسره. با هر ضربه ی من صداش میرفت بالاتر. با اینکه به نظر خودم محکم نمیزدم. اصلاً نمیدونم تو اون کیسه چیه که اینا انقدر دردشون میاد!هانیه یه نگاه ناجوری به پسره کرد. رفت طرفش و صورتشو چسبوند به صورت پسره. قدش از پسره بلندتر بود. دستشو برد طرف تخماش و گرفتشون تو دستش. با یه لحن آروم و تهدید آمیزی به پسره گفت بیچاره ی بدبخت…الآن زندگیت تو دست منه. میتونم با یه فشار تخماتو بترکونم و از زندگی ساقطت کنم. میدونستی؟ پسره بدبخت نفس نفس میزد و گفت هیچ گهی نمیتونی بخوری…میکنمت جنده…به محض اینکه کلمه ی آخر از دهن پسره دراومد هانیه یکهو چشاش گرد شد و تخمای پسره رو چنان دو دستی گرفت و کشید که پسره چند لحظه نفسش بند اومد و بعدش یکهو یه نعره ای زد که گوش من یکی سوت کشید. هانیه تو صورت پسره گفت چیه؟ دردت اومد؟ مگه تخماتو کشیدن که اینجوری داد میزنی؟! بعد دو تا تخم پسره رو گرفت بین انگشتاش و فشارشون میداد و میچرخوندشون. پسره داد میزد و سعی میکرد خودشو تکون بده. ولی هیچ کاری نمیتونست بکنه.کتی که معلوم بود خیلی خوشش اومده رفت طرف پسره و هانیه هم خایه ی پسره رو ول کرد و رفت عقب. پسره رنگش سفید شده بود و نفس نفس میزد. هی میگفت ولم کنین جنده ها…یه بار دیگه دستتون به بیضه ی من بخوره جرتون میدم! کتی زانو زد و تخمای پسره رو از بالاشون گرفت. پسره تکون میخورد و میگفت خایه مو ول کن جنده ی عوضی! ولی کتی اصلاً توجه نکرد و با یه حالتی که انگار داره چک میزنه، میزد به تخم پسره. پسره اخ و اوخ میکرد و فحش میداد. بعدش یکهویی کتی خیلی سریع کیر پسره رو با همون حالت شل و ول حال به هم زنش تا کرد تو دهنش و ته کیر پسره رو محکم گاز گرفت. پسره داد زد و کتی محکمتر گاز گرفت و تخمای پسره رو با تمام زورش کشید. پسره جوری داد میزد که رگ گردنش زده بود بیرون. کتی بیخیالش شد و ولش کرد. جای گازش زخم شده بود. پسره کاملاً سفید شده بود و ناله میکرد. میگفت تو رو خدا ولم کنین…دیگه نمیام اینجا…نوبت هانیه بود. ولی گفت مهتاب تو برو ببینم چی کار میکنی!منم رفتم رو به روی پسره. سرش ول شده بود رو سینش و با ناله و التماس میگفت ولم کن…کاریم نداشته باش… . من پای چپمو آوردم بالا و گذاشتم زیر دودولش! آروم آروم به سمت ستون هل دادم و تخمای پسره به سمت عقب کش میومد. آه آه میکرد و من حس کردم تخمش چسبید به ستون. هانیه گفت آفرین…لهشون کن اون هسته خرماهای بی مصرف رو! منم پامو بیشتر فشار دادم و نوک پنجه ام حس میکردم که بیضه هاش دارن بین پای من و ستون له میشن. فکر میکردم باید سفت تر اینا باشه!پسره سرشو محکم تکون میداد و ناله میکرد. منم هی بیشتر فشار میدادم و حس پیروزی میکردم. یک دفعه دیدم بدنش یه تکون عجیبی خورد و استفراغ کرد. همش ریخت رو پام. هانیه و کتی قهقه ی خنده شون زد بالا. ولی من به حدی عصبانی شده بودم که دیگه اختیارم دست خودم نبود. اول یه کشیده ی محکم زدم در گوش پسره و گفتم کونی الان ادبت میکنم! اول پامو با بدنش تمیز کردم و بعد رفتم عقب و قدرتمو جمع کردم تو پام. هانیه و کتی هنوز داشتن میخندیدن. چنان با قدرت کوبیدم تو تخمای پسره که رونم لرزید. صداش پیچید تو کل سالن….یه لگد دیگه….دوباره….دوباره……کنترلمو از دست داده بودم و فقط میخواستم تخمای پسره جلو چشمم بترکه. انقدر زدمش که بیهوش شد. هانیه با خنده اومد منو کشید کنار وگرنه واقعاً تخماش میترکید. هنوز داشتن میخندیدن و منم آروم شدم و زدم زیر خنده.تا وقتی پسره به هوش اومد ما همینجوری میخندیدیم. به هوش اومد و التماس میکرد. گفت تو رو خدا بذارین برم…شماها که خاجم کردین…دیگه چی میخواین دیگه؟!هانیه گفت بگو گه خوردم قربان…دیگه از این غلطا نمیکنم! پسره هم با نفس نفس و ناله عین جمله رو تکرار کرد.منم بهش گفتم آدمی که دو تا فندق از وسط بدنش زده باشه بیرون و تا یه ضربه بهشون میخوره، بالا میاره باید بره بمیره! هانیه و کتی هم یه خنده ای کردن.بازش کردیم. پسره بدبخت تخماش شده بود اندازه سینه های من انقدر که ورم کرده بود. با هزار آخ و اوخ شورتشو پوشید. شلوارشو که داشت پاش میکرد دیدم اشک تو چشاش جمع شده. دلم سوخت براش…شاید نباید اون بلا رو سرش میاوردیم. شاید اصن تخماش از کار افتاده باشن. دلم سوخت براش… .نوشته: pariay88
269