پسر تنها محکوم به جق زدن

درود خدمت همه دوستانپ ن 1 : در این داستان یا بهتر بگم سرگذشت تقریبا هیچ اتفاقی مرتبط با رابطه جنسی نیست و روایت من و عشق زندگیم هست .پ ن 2 : اسامی رو به دلایلی تغییر دادم اما داستان واقعی هست .باورم نمیشه این همون پسری باشه که من عاشقش شده بودم…چیشد که اینطور بی رمق روی تخت بیمارستان خوابیده بود؟؟؟واقعا این همون پسر بازیگوشی بود که من عاشقش شده بودم؟؟؟توی ذهنم پر از این سوال ها بود که …اسم من یاشاره و این داستان برمیگرده به سال 95 . اون زمان من از همجنسگراها و ترنس ها و کلا دگرباش ها تنفر داشتم و به دید مشکلی برای جامعه بهشون نگاه میکردم و اصلا فکر نمیکردم که …اوایل مهر سال 95 بود که پسری به اسم پویا تازه وارد مدرسه شده بود و نمیدونم چی شد که در نگاه اول ازش خوشم نیومد .گذشت تا ماه آذر که یکی از دوستام بهم گفت اینجوری نمیشه ، همه بچه ها از نوع نگاهاتون به همدیگه فهمیدن که باهم مشکل دارید و بهتره بیرون مدرسه این مشکل رو حل کنید و به پیشنهاد دوستم بعد از مدرسه با پویا رفتیم رستوران و باهم ناهار خوردیم .شب بهش پیام دادم که اگر اونم دلش بخواد باهم دوست بشیم .باور نمیشد ، من که به مغرور بودنم معروف بودم حالا دارم به کسی پیشنهاد دوستی میدم !(دست خودم نبود از خل بازیهاش خوشم اومده بود و دلم میخواست باهاش دوست بشم)حدودا بعد از نیم ساعت جواب داد که من هم دوست دارم بیشتر همدیگر رو بشناسیم . خیلی خوشحال شدم از جوابش ولی ترجیح دادم خیلی خوشحالیم رو بروز ندم .ما باهم دوست شدیم و باهم کافی شاپ و سینما و … میرفتیم و مادرش هم بهم اعتماد کامل داشت و همیشه زنگ میزد و سفارش میکرد که مواظب پسرش باشم و تو درس ها کمکش کنم و اینا (من اون زمان چه از نظر اخلاق و چه از لحاظ درسی یا نفر اول مدرسه بودم یا دوم و همیشه معاون و مدیر سر کلاس یا صف من رو مثال میزدن😅)مدرسه تصمیم گرفته بود که برای جبران خستگی امتحانات دیماه بچه ها رو ببرن مشهد . وارد هتل که شدیم گفتن اسامی که میخواین تو یک اتاق باشید رو بنویسید (اتاق ها سه نفره ، پنج نفره و هفت نفره بودن ) و من هم اسم خودم و پویا و یکی از دوست هام رو نوشتم و رفتیم تو اتاق سه نفره .سوییت ما یک خوابه بود ، دو تخت در اتاق و یک تخت در سالندوستم چون میخواست زود بخوابه که فردا بره حرم گفت من تو سالن میخوابم و من و پویا چون هنوز خوابمون نمیومد رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به حرف زدن .فرداش برای نماز صبح معاون و مدیر همه رو بیدار کردن و با چشم هایی که از فرط خستگی باز نمیشدن راهی حرم شدیم و کل روز مشغول خرید و گردش بودیم .شب دوم دوباره باهم صحبت کردیم و پویا اون شب بهم گفت که همجنسگراست . اگر کسی قبلا بهم میگفت که همجنسگراست مطمئنا قیدش رو میزدم ، اما نمیدونم چیشد و چرا من اون لحظه تصمیم گرفتم ببوسمش . بدون هیچ حرفی بوسیدمش انگار انتظار همچین واکنشی رو از سمت من نداشت و خودش رو عقب کشید و چند لحظه تو چشم های همدیگه نگاه کردیم ، تو چشم هاش میتونستم شعله های عشقی که قراره بینمون بوجود بیاد رو ببینم پویا چشمش رو بست و دوباره لبش رو روی لبم گذاشت ، هیچ وقت اون لحظه و طعم لب هاش رو فراموش نمیکنم .از مشهد که برگشتیم به خودم اومدم دیدم یک روز هم نمیتونم بدون دیدنش زندگی کنم و عاشقش شده بودم .حالا من میدونستم پویا همجنسگراست و با این وجود عاشقش شده بودم ، چیزی که اگر 6 ماه پیش بهم میگفتید باورم نمیشد .داشتم بهترین روز های زندگیم رو میگذروندم غافل از اینکه زندگی چه خوابی برام دیده .پویا یهو غیبش زد . اصلا باورم نمیشد که اون منو عاشق خودش کرده و حالا رفته . آخه چرا باید اینکار رو بکنه ؟؟؟سه ماه از گم شدنش گذشته بود و من هر روز افسرده تر و پرخاشگر میشدم ، اصلا دلم نمیخواست کسی رو ببینم برای همین شب تا صبح بیدار میموندم و مستقیم میرفتم مدرسه و ظهر که برمیگشتم میخوابیدم تا شب .مادرم چون نمیدونست چه اتفاقی برام افتاده میبردم پیش روانپزشک اونم از همه جا بی خبر بهم قرص میداد .بعد از سه ماه با هزار مصیبت آدرس خونه پویا رو از یکی از دوستاش گرفتم . بدون هیچ فکری رفتم رفتم جلوی خونه شون .زنگ زدم و مادرش اومد جلوی در و تا منو دید شروع به گریه کرد .من با تعجب بهش نگاه میکردم و در یک لحظه هزار فکر به سرم اومد و آرزو میکردم هیچ کدوم نباشه ، که گفت پویا سرطان داره و نمیخواست تو بفهمی برای همین جواب تلفنت رو نمیدادیم .مادرش چی میگفت؟…مگه میشه؟…چرا باید این اتفاق برای پویای من بیوفته؟…خورد شده بودمنگاه به ساعت کردم حدود 2 ساعت بود که داشتم تو خیابان بدون هیچ هدفی راه میرفتم و گریه میکردم .نمیتونستم برم خونه آخه بهشون بگم برای چی دارم گریه میکنم .زنگ زدم به دوستم و بهش گفتم که شرایطم جوریه که نمیتونم برم خونه ، اون گفت مادر و پدرش رفتن شهرستان پیش مادربزرگش و اگه دوست دارم برم اونجا .بدون هیچ فکری رفتم خونه شون ، همه چی رو از اول براش گفتم.انتظار هر واکنشی رو ازش داشتم ولی اون خیلی راحت بهم گفت احتمالا تو گی هستی و چیز عجیب و غیرطبیعی نیست ولی سعی کن راجب گرایشت به کسی جیزی نگی .فرداش با دوستم دوباره رفتیم جلوی خونه پویا و دوستم آدرس بیمارستان رو از مادرش گرفت.وارد بیمارستان که شدیم دوستم گفت : امکان داره با هرچیزی مواجه بشی و آیا آماده روبه رو شدن باهاش رو داری؟گفتم آره و وارد بیمارستان شدیمباورم نمیشه این همون پسری باشه که من عاشقش شده بودم…چیشد که اینطور بی رمق روی تخت بیمارستان خوابیده بود؟؟؟واقعا این همون پسر بازیگوشی بود که من عاشقش شده بودم؟؟؟اون موهای خرمایی نرم و خوشبوش دیگه نبودن…توی ذهنم پر از این سوال ها بود که پدرش بیرون اومد و با گریه بغلم کرد ، منم دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم .جرئت نکردم نزدیک برم و از پشت شیشه نیم ساعت بهش زل زده بودم و گریه میکردم که دوستم بهم گفت آروم باش و سعی کردم خودم رو جمع کنم .از پدرش پرسیدم حال پویا چطوره که گفت دکترا میگن درمان نمیشه و نهایتا یکسال دیگه بیشتر زنده نمیمونه . اینو که شنیدم از بیمارستان بیرون اومدم و دوستم اومد دنبال و بهم گفت که میخوان هفته آینده برای درمان اونو به خارج از کشور ببرن .حسی بین خوشحالی و ناراحتی داشتم ، خوشحالی از آن جهت که یعنی امکان داره درمان بشه و ناراحتی به خاطر وضعیتی که پویا رو در اون دیده بودم.پویا از ایران رفت و من تقریبا هیچ خیری ازش نداشتم .دراین 5 ماه لاغر شده بودم و برای فراموشی مشکلاتم بیشتر میخوابیدم .5 ماه بعد شنیدم که پویا برگشته و بیمارستانه .خواستم برم دیدنش ولی دوستم گفت من رفتم و از آخرین باری که دیدیش خیلی بدتر شده . دوباره اتفاق افتاد و من نتونستم برم ببینمش .پویا رو یکماه بعد از دست دادم💔…بعد از پویا فکر میکردم شاید به خاطر من اون مردهشاید دارم تاوان گناه عاشقی رو پس میدمبس که در این کتاب ها و افکار پوسیده میگن همجنسگرایی گناهه .خیلی سعی کردم حسم رو سرکوب کنم اما هرچه بیشتر سعی میکردم ، بیشتر در وجودم ریشه میدواند و افسرده تر میشدم .بالاخره زندگی روانشناس پیری رو سر راهم قرار داد که بهم گفت اصلا سعی در سرکوب احساساتت رو نداشته باش . تو تا وجود خودت رو نپذیری هیچ کس قبول نمیکنه باهات کنار بیاد ، بهم گفت تو هیچ چیز غیرطبیعی در وجودت نداری .بودن اون روانشناس در آن برهه از زندگیم خیلی بهم کمک کرد که با خودم کنار بیام و مرگ رو به عنوان جزئی از چرخه زندگی بپذیرم .چرا باید عشق گناه باشه و عاشقی کردن مستحق مجازات؟؟؟؟؟؟؟؟؟تصمیم گرفتم این داستان رو امروز به مناسبت چهارمین سال از دست دادن اولین عشقم پویا بنویسم .ببخشید اگر طولانی بود❤نوشته: پسر تنها

58