همش فکرهای جنسی میکنم

این ور خیابون توی ماشین نشسته بودم و داشتم یواشکی نگاهش میکردم…در خونشون وایساده بود و داشت با تلفن حرف میزدبا خودم میگفتم:وای… حاجی اینو بگیری طوری بکنیش که صداش نتونه در بیاداول موهاشو از پشت بگیرم و کیرمو بکنم تو دهنش!بعد کیرمو در بیارم و محکم چند بار به صورتش سیلی بزنم…بعد بخوابونمش رو زمین و کیرمو بکنم تو کصشانقدر محکم تلمبه بزنم که صداش در نیادهمزمان موهاشو بکشمکمرشو گاز بگیرمبدنشو کبود کنمو محکم بهش چک سکسی بزنمدر آخرم موهاشو بکشم و همه ی آبم رو بریزم روی صورتش!چقدر این فکر در اوج این که پر از لذت بود،بد بودحالم از خودم داشت به هم میخورد…الآن میشه به من گفت مازوخیست یا نه؟خواستم این فکر هارو از خودم دور کنممانیتور ماشین رو روشن کردم و بلوتوث موبایلمو وصل کردم به ضبط یه آهنگ پلی کردم و صداشو نسبتا زیاد کردم تا خیلی نتونم فکر کنم…انگار آرش نمیخواست بیاد،تقریبا ده دقیقه بود در خونه آرش اینا وایساده بودمخوش به حال آرش… خونشون دقیقا جلوی کص ترین دختر دهات بود…مشغول گوش کردن آهنگ بودم که صدای ریز برخورد دست با شیشه بودموقتی نگاه کردم باورم نمیشدخودش بود،همون دختری که داشتم چند دقیقه پیش توی ذهنم باهاش یه سکس نا عادلانه انجام میدادمانقدر ترسیدم که یه لحظه فکر کردم ذهنمو خونده و میخواد دهنمو صاف کنه…شیشه رو دادم پایین و با حس ترس گفتم:+بله آرزو-سلام خوبی آرمان؟+مرسی تو خوبی؟-دستمال کاغدی تو ماشینت داری،همین الان دستم برید+آره بیا-مرسی+چی شد که دستت برید؟داشتی با تلفن حرف میزدی که…-این بغل قاب گوشیم دیشب پاره شد،یه حالت تیز به خودش گرفته،حواسم نبود دستم گیر کرد بهش برید+مراقب باش-راستی آرمان امشب قراره با بچه ها در خونه ما مافیا بازی کنیممیدونم خیلی خوشت نمیاد با بچه های دهات بگردی ولی فقط عیدا همه میایم دهات… چند روز دیگه هممون میریم تهران،اگه تونستی بیا+چشم اگه شرایط جور بود مزاحم میشیم-کار نداری فعلا؟+نه برو به سلامت-خدافظخدارو شکر وقتی آرزو رفت آقا آرش افتخار داد و اومد…چون اگه منو با آرزو میدید یه ساعت میخواست حرف مفت بزنهآرش سوار شد و رفتیم یه دوری زدیممدام داشتم به آرزو فکر میکردمچقدر خوشگل بود،چقدر صداش قشنگ بود چقدر چشماش قشنگ بود…ولی چه فایده توی ذهن من مثل یه جنده ی زبون بسته بود که فقط باید زیرم از درد میمرد-عه آرمان حواست کجاست+آخ آخ شانس اوردیما-کصخل نزدیک بود بزنی به ماشین مردم+حواسم نبود-حاجی منو برسون خونه یه غذایی چیزی بخورم یه استراحتی کنم که شب میخوام برم دم خونه آرزو اینا مافیا بازی کنم،تو هم بیا بریم+با بیست و سه سال سن خجالت نمیکشی میخوای بری مافیا بازی کنی؟-آرمان این احمق بازیاتو بذار کنار… توی اوج جوونی هستیمتو خودت الان بیست و چار سالته،انقدر با هیچ کس حرف نزدی و تنها بودی آدم خشکی شدی… من نمیگم اگه تنهایی بد اخلاقیاتفاقا برای یه پسر خوبه توی خودش باشه،ولی تو خیلی دیگه تو خودتی.حرفاش خیلی تحت تاثیر قرارم داد،راست میگفت؛ من خیلی آدم خشک و سردی شده بودم.+شب خواستی بری بهم خبر بدهرفتم خونه یه چرتی زدم و یه غذایی خوردم و یه دوش گرفتم و منتظر زنگ آرش شدم-الو آرمان پاشو بیا،با ماشین بیا ولی+ماشین چرا دیگه برای دو قدم راه-بعد از مافیا یه سر بریم دم دکل نت وصل شیم(توی دهات ما اینترنت نیست،یه منطقه ای هست اینترنت توش خوب آنتن میده مردم بهش میگن دم دکل)+حلهخلاصه رفتیم دم خونه آرزو اینا و مشغول بازی شدیمدست اول من و آرزو جز مافیا بودیمچقدر حال میده این بازی…وقتی راوی بازی میگفت مافیا بیدار شن لحظه شماری میکردم تا با آرزو چشم تو چشم بشم و بهم اشاره کنه کیو بزنیم و منم بدون مکث قبول کنم…ساعت تقریبا شده بود سه صبح و یواش یواش داشتیم میرفتیم دیگه…واقعا خوش گذشتآرش‌ بهم گفت بریم دم کلمنم گفتم بریمتوی همین لحظه آرزو گفت میشه منم ببرین؟شاخ دراوردم یه لحظه-ببخشید واقعا یه کار ضروری برام پیش اومدهمنم گفتم باشهآرش گوشیشو دراورد و الو الو کردگوشیشو قطع کرد و گفت من خواهرم زنگ زده میگه بیا خونه شما خودتون برینیه چشمک به من زد و رفتتوی دلم گفتم واقعا رفاقت به تعداد نیست یوسف یازده برادر داشت و حسین یه دونه عباس…رفیقی که برای این که من با دختر تنها باشم الکی الو الو میکنهخیلی فرق داره با یه رفیق هَوَل…خلاصه با آرزو سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت دکلتوی مسیر یواشکی داشتم پاهای آرزو رو نگاه میکردمپا های لاغر که گوشت رون پاش از لای زاپ شلوار افتاده بود بیرون…یا انگشتای دستش که روی پاش بودچقدر انگشتای دستش قشنگ بود… سفید و لاغردوباره همون فکرای مسخرهاون شب تموم شد و دقیقا توی لحظه آخر به خودم جرعت دادم شمارشو گرفتمتا فردا صبر کردم و فردا بهش پیام دادم…مشخص بود از چت کردن باهام فراری نیست.با حوصله چت میکرد و این خیلی حس خوبی بهم منتقل میکردطوری که توی ایام عیدبعضی وقتا که من پیام نمیدادم اون پیام میداد با هم حرف میزدیم…اینم بگم آرزو واقعا خیلی خوشگل و خوش اخلاق و تو دل برو بودتوی اینستا گه گاهی باهاش حرف میزدمولی شمارشو نداشتمآرزو خیلی لِوِل بالا بود،ولی منم برای خودم بین دخترای دهات خیلی خاطر خواه داشتم،از این اون میشنیدم خیلی هاشون روم کراش دارن ولی خب از اونجایی که خیلی آدم احساسی نبودم نمیرفتم جلو.پسر کم حرف و خوشتیپ و زرنگی بودم…ریش های پر پشتی داشتم که اکثرا سر اون خیلی از دخترا روم کراش میزدن.(منظورم از دخترای دهات دختر دهاتی نیست،دخترایی که تهران زندگی میکردن و مثل من تعطیلات بعضی وقتا میومدن دهات.ولی عیدا اکثر مردم دهاتمون میومدن و خیلی شلوغ میشد)توی دهات هر موقع اسم من میومد همیشه به خوبی ازم یاد میشد،چون واقعا پسر خوبی بودم و کمتر کسی ازم بدش میومد.حس خوبی داشت توی یه جمع محبوب باشی و پیگیرت باشن…خلاصه عید تموم شد و برگشتم تهران و چت کردنم با آرزو دو برابر شده بود.وقتی که کلاس آنلاین دانشگاهم تموم میشد اول به آرزو پیام میدادمتوی یکی از روزا که داشتم با آرزو صحبت میکردم گفت:-وای آرمین خیلی حوصلم سر رفته کاش میشد برگردیم به عیداین شد که یه فکر بکر زدم به سرم+یه چیزی بگم؟-بگو+میخوای بیام دنبالت بریم بیرون؟-جدی میگی؟+آره-باشه،آدرس خونه مارو بلدی؟+یه بار مامانمو اوردم میخواست بیاد خونتون پیش مامانت،ولی یادم رفته،فقط یادمه تو تهرانپارس بود(با اموجی خنده)-خب من برات لوکیشن میفرستم تو بیا+اوکیقشنگ ترین لباسمو پوشیدم،بهترین عطرمو زدمبهترین رفتارمو آماده کردم و نیم ساعتی خایه مالی بابامو کردم که ماشین خودشو بهم بدهاول فکر کرد میخوام با رفیقام برم بیرون ولی وقتی دید رفتارم طوریه که انگار دارم میرم پیش یه دختر ماشینو بهم دادیواشی هم بهم گفت:-محترم باهاش رفتار کن،اون وظیفه ای نداره تورو خوشحال کنه ولی تو داری+چشم کوه تجربه(با خنده)-یه گُلی کادویی چیزی هم سر راه براش بخر+چشم-برو به سلامت پسرمسوار ماشین شدم و رفتم طرف یه ساعت فروشییه ساعت زنونه گرون با سلیقه خودم گرفتم و کادو پیچش‌ کردم و رفتم دنبال آرزو…سر کوچشون منتظرش بودم که به گوشیم پیام اومداون روز انگار قرار بود فقط برام اتفاقای خوب بیفته-آرمان جان بابا یه مقدار‌ پول زدم به حسابت،امروزو حال کن پسرم+مرسی بابانمیدونم چرا انقدر بابام ذوق زده شده بود از این که من با یه دختر دارم میرم بیرونشاید چون اولین باری بود که داشتم با یه دختر میرفتم بیرونحتی بابامم که تو این مسائل اول برام حکم رفیق داره بعد حکم پدر هم فهمیده بود که تنهام…دقیقا شبیه اون روز عیدزد به شیشه ماشین و اون لبخند زیباشو تحویلم داد!چقدر چشماش‌ قشنگ بود…درو وا کرد و نشست توی ماشین-سلام+سلام خوبی؟-مرسی تو خوبی؟+ممنون،مرسی که قبول کردی بریم بیرون-مرسی‌ از تو که اومدی بریم بیرون،واقعا حوصلم تو خونه سر رفته بود+خب دیگه فرمون در اختیار شما کجا بریم؟-بریم شهربازی+تعطیل نیست بخاطر کرونا؟-فکر نکنم+حالا میریم شاید باز بودخدارو شکر باز بود،رفتیم یه دوری زدیم و بعدش رفتیم شهر بازی ارمشبیه این فیلما شده بود دقیقابراش پشمک خریدم صورتش پشمکی شد،با انگشت کوچیکم پشمکو از صورتش برداشتمچقدر خوش گذشت،چقدر حال دادچقدر بیشتر از قبل عاشقش شده بودمولی هنوز اون فکرای لعنتی داشت توی سرم میومد،هنوز داشتم توی ذهنم به صورت دختری که عاشقش شده بودم سیلی تحقیر آمیز میزدمتوی ذهنم داشتم آبمو میپاچیدم روی صورتش…وای خدایا،ترخدا منو از این افکار بیار بیرون-آرمان حواست کجاست؟+ببخشید یه لحظه فکرم درگیر یه مسئله ای شد-باشه+دیگه نمیخوای بازی سوار شیم؟-نه دیگه بریم+پس اول بریم شام بخوریم بعدش بریم-باوشهشامو که خوردیم مستقیم رفتم سر کوچشوندلم نمیخواست از پیشم بره،دلم میخواست باهام بمونه-خب‌ آرمان دستت درد نکنه واقعا خیلی خوش گذشت کاری نداری؟+خواهش میکنم کاری نکردم چرا یه کاری دارم-بگو+اومدنی بابام گفت یه کادو برات بگیرم-مگه بابات میدونست با من قرار داری؟+نه ولی میدونست با یه دختر قرار دارم-خب+راستش من این کادو رو برات خریدم،ازت میخوام اینو ازم قبول کنی(به خودم بیشتر جرعت دادم و ادامه دادم)+در واقع میخوام هم این کادو رو قبول کنی هم منو قبول کنی-الآن داری جدی میگی؟+آرهدر ماشینو بست و موبایلشو باز کردانگار داشت تایپ میکردیه پیام برام اومد…بازش کردم و این شد آخرین اتفاق قشنگ امشبمتن پیام:-منم دوست دارم❤منم براش نوشتم:+چقدر جَو ماشین سنگینه،جفتمون رومون نمیشه با هم حرف بزنیم،مرسی که پیشنهادمو قبول کردی،خیلی دوست دارم-میشه من برم خونه؟+برو عزیز دلم،سلام برسون-خدافظجعبه ساعت کادو پیچ شده رو گرفت دستش و فقط بهم دست تکون داد و رفت…دنیا برات همیشه اتفاقای عجیبی رقم میزنهبا دختری که فانتزی هاتو باهاش مرور میکنی شماره میدیباهاش حرف میزنی،قرار میذاری،باهاش میری بیرون،بهش کادو میدی،بهش پیشنهاد دوستی میدی،قبول میکنه،انقدر جفتتون خجالت میکشید توی یه فاصله یک متری توی ماشین جای این که با هم حرف بزنید با هم چت میکنید…خیلی جالبه،،، به هر حال از امشب ممنونموقتی رسیدم خونه باز آرزو بهم پیام داده بود-امشب نمیدونم داستان چی بود؟! امشب نمیدونم چطور این اتفاق افتاد،امشب نمیدونم اصن چجوری شروع شد و چجوری تموم شدولی فقط میدونم امشبو خدا بهم هدیه داده…مرسی از کادوی قشنگت آقای آرماندوست دارم خوش ریش ترین پسر دهات💛❤۹۹/۲/۲۱ 💛+امشب نمیدونم چجوری انقدر جرعت کردم تا بهت بگم بیا با هم بریم بیرون،نمیدونم چجوری جرعت کردم بهت کادو بدمولی مثل تو میدونم امشب هدیه خدا بوده…من بیشتر دوست دارم خوشگل ترین دختر دهات💛💚۹۹/۲/۲۱ ❤یه کم دیگه با هم چت کردیم و بعدش خوابیدیماز اون روز دنیام تو یه آرزو خلاصه میشداز همه دنیا فقط آرزو رو آرزو میکردمدلم میخواست هیچ وقت از پیشم نره،هیچ وقت تنهام نذارهدلم میخواست هر روز باهاش برم بیرون،هر روز ببینمشهر روز ببوسمش…حدود شیش ماهی از رابطمون گذشته بود که آرزو بهم گفت مامان و بابام و خواهرم کوچیکم دارن چند روز میرن دهاتبیا خونمون…خیلی جا خورده بودم!یعنی انقدر بهم اطمینان داشته؟!انقدر بهم اعتماد کرده بوده؟!منم گفتم باشهبه خودم قبل رفتن قول دادم اگه خود آرزو راضی نبود حتی بهش دست نزنمبارون نم نم پاییزی قشنگی‌ میباریدلحظه شماری‌ میکردم برای دیدن آرزو…از در خونشون که رفتم تو خیلی حس خجالت بهم دست داده بودبه دست چپ آرزو نگاه کردم،دیگه اون ساعتی که من براش خریده بودم دستش نبود…توی یه سینی چایی ریخت و اومد روی مبل نشست کنارم+چرا اون ساعتی که من برات خریده بودم دستت نیست؟-یه لحظه وایسارفت با یه جعبه اومد-تو اولین بار برای من ساعت خریدی،بعدشم چند تا دیگه برام کادو خریدی ولی من هیچ چی‌ برات نخریده بودم،این ساعتی که دست منه با این ساعتی که الان بهت میدم سِتهیکیش برای منه یکیش برای توجعبه رو باز کردم و ساعتو انداختم دستمدست چپشو گرفتم تو دستم و گفتم:+تو مال منی،بالا بری پایین بیایی بازم مال منی هیچ کس نمیتونه تورو از من بگیره-من فقط مال توعم،متعلق به توعم و با تموم وجود دوست دارمیواش یواش اومد بغلملبامون به هم نزدیک تر شد و دیگه بوسیدمشطعم لباش‌ با تصوراتم خیلی فرق داشتاز خود بهشت بود…بیشتر اومد تو بغلم!دستامو دور کمرش حلقه کرده بودم و اونم صورتمو بین دستاش گرفته بود+ریشم اذیتت نمیکنه؟-من عاشق همین ریشت شدمو دوباره به لب گرفتن ادامه دادیمحدود یک دقیقه گذشت و خودم متوجه بودم داره یواش یواش از لباسای تنمون کم میشهولی دیگه نمیشد کاریش کرد…خیلی آروم داشتیم پیش میرفتیمرفتیم توی اتاق خودش کنار تخت سر پا وایسادیمبولیزشو از تنش دراوردم و از پشت بغلش کردم و شونه شو بوسیدم…آروم بند سوتینشو باز کردم دستامو از پشت بردم روی سینه هاشآه بلندی کشید وقتی دستام رفت روی سینه هاشبرش گردوندم و دوباره بوسیدمشاونم دکمه های پیرهن منو همزمان داشت باز میکرددیگه بالا تنه جفتمون لخت لخت بودتوی بغل هم غرق شده بودمرفتیم روی تخت و بغل هم دراز کشیدیمپشتشو کرد بهم و کونشو چسبوند به کیرم و خودشو بهم میمالوندحس خوبی داشتمبلند شدم روی زانو هام و آروم شلوارشو کشیدم پایینیکم باسنشو نوازش کردم و بعدش سرمو بردم لای باسنش و کصشو میخوردمصدای ناله هاش داشت شدت میگرفتحدود دو دقیقه براش خوردم و که بلند شد رو زانوهاش و خم شد سمت شلوار منآروم داشت کمربندمو باز میکردکمربندمو باز کرد و کیرمو کرد تو دهنش و خیلی آروم با حوصله داشت برام ساک میزدخیلی حس خوبی داشت…بعد از یه مدت دوباره به حالت اولیه خوابید به معنای این که بکن تومکیرمو گذاشتم دم کصشولی ترسیدم+مطمئنی‌ آرزو-آره+آخه-آخه نداره،من و تو به هم اعتماد داریم،وقتی این کارو کردی دیگه خودت میمونی و وجدانت…+پس مطمئنی؟-آره عشقماونجا بود که تازه فهمیدم لیاقت دختری مثل آرزو این نیست که من بهش سیلی بزنملیاقتش این نیست که آبمو بپاچم رو صورتشلیاقتش این نیست که تو رابطه تحقیرش کنملیاقتش این نیست که بدنشو کبود کنملیاقتش این نیست که بدنشون گاز بگیرملیاقتش این نیست که به باسنش چک سکسی بزنملیاقتش این نیست که برتری مردونمو به رخش بکشملیاقتش این نیست که موهای بلند مشکیش رو بکشملیاقتش اینه که عاشقانه بپرستمشلیاقتش این که عاشقش باشملیاقتش اینه که مردش باشملیاقتش اینه که تنهاش نذارملیاقتش اینه که به موهاش قسم بخورم پاش وایسمموهاشو بوسیدم و کیرمو به آرومی فرو کردم توی کصش.پایان…این داستان شاید باب میل خیلی هاتون نباشهولی عین واقعیته…امیدوارم خوشتون اومده باشهشرمنده بابت طولانی بودن…پ‌ن:اگه خواستین ادامشم مینویسم.نوشته: آرمان

44