خواهر زنمو تو آسانسور کردم

اسم من احسانه و 32 سالمه، 10 ساله که ازدواج کردم و ساکن تهرانم، خانواده همسرم خیلی مومن هستن و خواهرزنام اصلا بی حجاب جلوی من نمیان خواهرزن بزرگه سی سالشه و من هیچ حسی بهش ندارم ولی وسطیه بیست و هشت سالشه واقعا کسه اسمشم سحره با کون گنده و سینه های هشتادو پنج. یه مدتی رفتم تو نخش و با خودم کلی نقشه کشیدم که چطوری بکنمش ولی از ترس آبرو ریزی و بهم خوردن زندگیم کلا از فکرش اومده بودم بیرون تا اینکه چند روز پیش سحر اومده بود خونه ما و خانومم زنگ زد و گفت عصر زودتر بیا سحر و برسون خونشون، ساعت شیش بود رفتم دم خونه و سوارش کردم اونم رفت عقب نشست انگار که من آژانسم، یه سلام خیلی سرد داد منم جوابشو دادم دیگه کلا تا خونشون هیچ حرفی نزدیم وقتی رسیدیم دیدم خرید کرده منم کمکش کردم و اومدم خریداشو بزارم تو آسانسور که گفت بی زحمت کیسه هارو رو کف آسانسور نزار کثیف میشه اگر سختت نیست بیار بالا، آسانسور که راه افتاد چند ثانیه بعد برق قطع شد و آسانسورشون از این قدیمیاس که همون جا وا میسته، سحر یه جیغ ریز زد و من که ریده بودم تو خودم دکمه آژیرو زدم ولی سحر گفت ساختمون خالیه و هیچ کس نیست، گوشیمو در آوردم زنگ بزنم باجناقم بیاد سحر گفت زنگ نزن رفته شهرستان ماموریت دیگه نمیدونستم چیکار کنم یکم خایه کرده بودم ولی یه دفعه به فکرم رسید این بهترین موقعیته و دیگه هیچ وقت این موقیعت پیش نمیاد، نشستم رو زمین و بهش گفتم باید صبر کنیم تا برق بیاد سحر گفت زمین کثیفه منم گفتم تا دو ساعت باید صبر کنی خودت میدونی همون موقع خانومم زنگ زد گوشیم وقتی خواستم جواب بدم به سحر گفتم یه دقیقه ساکت باش و چیزی نگو، به خانومم گفتم سحرو رسوندم خونشون و یه کاری برام پیش اومده و اومدم مغازه تا دو سه ساعت دیگه میام خونه وقتی قطع کردم سحر گفت چرا راستشو نگفتی گفتم نخواستم نگرانش کنم اتفاقی هم نیفتاده منتظر میمونیم تا برق بیاد تو هم بیا بگیر بشین انقدر وسواسی نباش دهنت سرویس میشه بخوای دو ساعت وایستی که بالاخره نشست ولی کامل خودشو جمع کرد ولی ازم فاصله گرفته بود کم کم آسانسور داشت گرم میشد سحر گفت دارم از گرما میپزم چراغ قوه گوشیو خاموش کردم و گفتم مانتو روسریتو در بیار راحت باش منم که دیگه نمیبینمت خودمم میخوام تیشرتمو در بیارم خیلی گرمه نمیتونم تحمل کنم از صدای جابجا شدنش فهمیدم داره مانتوشو در میاره، یکم راجع به باجناقمو کار و کاسبیش حرف زدیم و چراغ قوه گوشیو روشن کردم گرفتم سمتش یه رکابی آبی پوشیده بود و چاک سینه هاش کامل پیدا بود و دستشو دور خودش جمع کرد گفت چی شده گفتم فکر کنم سوسک بود یه دفعه جیغ زد و پرید هوا گفتم باید نور باشه تا ببینیمش تو هم بگیر بشین اومد نشست کنارم خیلی ترسیده بود نور گوشیو انداختم رو سینه هاش داشتم نگاه میکردم مغزم قفل کرده بود نمیدونستم دیگه چیکار کنم دستمو گذاشتم رو شونش چیزی نگفت یکم به خودم فشارش دادم دستمو از رو شونش برداشت و گفت داری چیکار میکنی من خواهرزنتم گفتم تا حالا نون زیر کباب خوردی گفت بی شعور، کیرم شق کرده بود داشت میترکید نور و گرفتم رو کیرم دیدم اونم داره نگاه میکنه گفت خجالت بکش گفتم این شرایط دیگه تا ابد پیش نمیاد همین یه بار بیا با هم باشیم از در این آسانسور هم که رفتیم بیرون این خاطره رو از ذهنمون پاک میکنیم منم مشکلم با یلدا (همسرم) حل میشه گفت چه مشکلی گفتم همیشه میگه من تو سکس ضعیفم و نمیتونم ارضاش کنم الان بهترین موقعیته که تو بتونی مشکل منو خواهرتو حل کنی تا من بفهمم ایراد از منه یا اون گفت این مشکلو باید بری به دکتر بگی نه من گفتم تو الان بهترین دکتر هستی چون من همیشه دلم میخواست با تو باشم و فقط برای یک بار لباتو ببوسم قیافه اش کاملا متعجب شد و گفت چی؟ گفتم همین یه بار قول میدم و لبشو بوسیدم هیچ واکنشی نشون نداد فقط نفساش تند شد لبمو گذاشتم رولباش و سینه شو گرفتم تودستم خودشو انداخت تو بغلم چند دقیقه ازش لب گرفتم و سوتینشو باز کردم سینه هاشو خوردم داشت آه و اوه میکرد دستمو کردم تو شرتش و با کسش بازی میکردم خودش شرتشو در آورد و سر منو کشید سمت کسش شروع کردم کسشو خوردن یه دفعه دستشو کرد تو شلوارم کیرمو بگیره کمربندمو باز کردم وقتی کیرمو گرفت دستش یه جوری فشار داد انگار تا حالا کیر دستش نگرفته چند دقیقه بعد چند تا تکون خورد و شل شد برش گردوندم داگی گذاشتم تو کسش شروع کردم تلمبه زدن بعد خوابوندمش پاهاشو دادم بالا گذاشتم تو کسش هیچ وقت چشماشو تو اون حالت یادم نمیره از شدت شهوت و نگاهش کیرم داشت منفجر میشد که ارضا شدم و آبمو تو کسش خالی کردم، همونطوری روش خوابیده بودم و تو چشماش نگاه میکردم چند تا بوسه به لباش زدم و بلند شدیم لباسامونو پوشیدیم بعد از اون جریان من عذاب وجدان خیلی بدی گرفتم و خیلی پشیمونم چون من و سحر تا حالا به همسرمون خیانت نکرده بودیم، تجربه خیلی عجیبی بود ولی به عذاب وجدان بعدش نمی ارزید چون بعد از اون اتفاق دیگه زندگیم مثل اولش نشد.نوشته: آرش

396