ناگهانی اتفاق افتاد

...قسمت قبلخونه خواهرم سمیرا بودم،محمدرضا از حموم اومد بیرون و چشمش كه به من افتاد همون لبخند چندش اور همیشگیشو زد و با حوله تنپوشش اومد بیرون،سمیرا گوشیش زنگ خورد و گفت میره تا خونه همسایه شون تا سرم دخترشو بزنه،اخه پرستار بود،و من همون لحظه کیفمو برداشتم و با گفتن خب پس منم رفع زحمت میکنم بلند شدم،اما سمیرا با تحکم گفت که حق ندارم جایی برم و ناهار گذاشته،محمدرضام گفت بعد کلی وقت اومدی اصلا نمیذاریم بری،سمیرا رفت و محمدرضا وقتی از رفتنش مطمئن شد درو قفل کرد و سمت من اومد،منظورشو متوجه شدم و گلدون بلور روی میزو برداشتم تا بهش پرتاب کنم،بهم نزدیک شد و پوزخند زد،با یه حرکت دستمو پیچوند و انداختم روی مبل ،گلدونو با احتیاط گذاشت روی مبل و گفت ابجیت اینو خیلی دوست داره،فکر نکنم بخوای بشکونیشنمیخواستم گریه کنم یا حتی التماسش کنم،تنفرم بیشتر از اون بود که بخوام لذت بیشتری بهش بدم،دستشو به زور کرد توی شلوارم و محکم کسمو چنگ زد،انگشت وسطش رو‌ کرد توم و با لذت گفت اخخخخخ که چه داغه،بعدشم دراوردش و کرد تو‌ دهنم،حالم بد بود،فشار عصبی که روم وارد میشد خارج از توان جسمیم بود،نتونستم وایسم و روی زانوهام خم شدم،احتمالا دچار پنيك شده بودم و اونم از اين فرصت استفاده کرد،روی زمین خوابوندم و شلوارمو کشید پایین،اشک ناخوادگاه از چشمام میریخت و حس میکردم نورونای عصبیم هیچ پیامی از مغزم دریافت نمیکنه،کمی بعد زبونشو حس کردم که سوراخ کونمو داره لیس میزنه،با حوصله و صبر زبون میزد و به به چه چه میکرد،وقتی مطمئن شد تسلیم شدم برم گردوند و سرشو با لذت گذاشت وسط کسم،چوچولمو پیدا کرد و شروع کرد میک زدن،نفرتم از خودم بیشتر شد چون داشتم تحریک میشدم،زبون میزد و با انگشت فاک توم عقب جلو میکرد،دستشو از توی کسم دراوورد و‌ جلوی صورتم گرفت،دستش براق و چسبناک بود،خندید و گفت خیلی ام که بهت بد نمیگذره،حولشو باز كرد و کیر شق شده اش رو از شرتش در اوورد،به پهلو خوابوندم و خودش رفت پشتم،کونمو‌ خیس کرد و تلاش کرد با انگشت بازش کنه،دردم اومد اما همچنان هیچ اراده ای جهت تکون خوردن نداشتم،عین یه مرده!کم کم انگشت دومو بهم فرو کرد و با سرعت تکون میداد،وقتی دید جاش باز شده رفت تو اتاق مانیا و روغن بچه اوورد،نمیدیدمش اما فکر کنم اول به کیر خودش زد و بعد به پشت من مالید،همونجور که انگشت چربشو تو کونم حرکت میداد گفت اینم واس خاطر اینکه درد نکشی جوجو،کیرشو حس کردم که مماس با کونم کرد و بعدش یه لحظه چشمام سیاه شد،درد کش اومدن مقعد و ورود یه جسم غریب رو حس میکردم،سوراخم ناخوادگاه جمع شده بود و اون هر چی هر چی فشار میداد موفق نمیشد،یکی محکم زد در کونم و در گوشم گفت:جنده خانوم یا شل میکنی یا خار خودت گاییده میشه،دوباره سر کیرشو روغن زد و اینبار به پشت خوابوندم و با تمام زور فرو‌ کرد توم،به معنای واقعی کلمه جر خوردم،صدایی از دهنم حتی برای داد زدن در نمیومد و اون شروع کرد تلمبه زدن،بی صدا گریه میکردم،مثه یه ماهی که اشکاش تو اب دیده نمیشه،تو ذهنم ابی در اوج ترین حالت ممکن میخوند: تو بزن تبر بزن،و این از ریشه زدن هرگز هیچ انسانی رو به حالت عادی برنمیگردوندبه خودم قول دادم وقتی از این خونه رفتم بیرون از روی اولین پل هوایی خودمو بندازم پایین،اما سرم از شدت تكون ها چرخید و من مانیا رو دیدم،که با اون چشمای درشت و پستونکش تو چارچوب در اتاقش وایساده و هاج و واج من و تلمبه های پدرشو نگاه میکرد،گریه ام شدت گرفت،حاضر بودم هزار برابر این درد جسمی بهم تحمیل بشه اما چنین اتفاقی نیوفته،دیدنش تو‌ اون وضعیت و ترس من از ثبت همچین لحظه ای توی ضمیر ناخواداگاه این بچه باعث شد همه توانمو جمع کنم و با بلندترین صدایی که از خودم سراغ داشتم سمیرا رو صدا بزنم،محمدرضا دستپاچه شد و جلوی دهنمو گرفت و‌ مانیا که از صدای من ترسیده بود جیغ زد و شروع به گریه کرد و تازه پدرش متوجهش شد،محمد رضا از روی من بلند شد و مانیا رو بغل کرد و چند ثانیه بعد صدای سمیرا از پشت که من و محمدرضا رو صدا میکرد و از قفل بودن در تعجب میکرد اومد،گریه های مانیا بلند تر شده بود و محمدرضا درحالیکه داشت تلاش میکرد لباسای منو تنم کنه تازه متوجه شد من توانایی تکون خوردن ندارم،مانیا از گریه کبود شده بود و سمیرا با تمام توان به در مشت میکوبید محمد رضا محکم زد تو صورتم و همون لحظه تمام بدنم لرزید و از خواب پریدم.به نگاهی به دور و ور کردم و دیدم تو اتاق خودمم!خیس عرق بودم و تا چند ثانیه اصن نمیتونستم مرز واقعیت و خیال رو تشخیص بدم،هر وقت که تحت فشار عصبی بودم اون تجاوز رو به شکل های مختلف توی کابوسام میدیدمچشمامو بستم و وقایع دیروز یادم اومد،دلم با یاداوری پدرام چنگ چنگ شد ولی یه بار دیگه از شانسم ممنون شدم که اجازه نداده بود من با پدرام مواجه شم، بعد از اینکه آدمای بابا منو تا خونه اووردن و یه سیلی جانانه از بابا بخاطر ظاهر مسخره و دیر اومدنم نوش جان کردم فهمیدم تمام مدت تحت نظر بودم،و چون رفتارم عجیب بوده و ساعتم از یازده میگذره با دستور بابا خودشونو نشون میدن و منو دقیقا مثه یه مجرم تا خونه اووردن،همه این بدبختیا از چهار ماه پیش شروع شد،که بابا وقتی فهمید میخوام ارشد شرکت کنم از ترس استقلال و پیشرفت بیشتر من،یه حروم لقمه مثه خودش و محمدرضا پیدا کرد و اومدن خواستگاریم،تهدیدم کرد که اگر جلوی اینا غش کنم یا سینی چایی رو رو فرش برگردونم یا مثه قبلی به دروغ بگم ام اس دارم میده از دانشگاه اخراجم کنم اونم وقتی ترم اخر بودم،میدونستم اینکار ازش بر میاد، از یه آدم کثیف تو یکی از شغل های درجه بالای نظام هر كارى بر ميومدآدم قدرت طلبی و طماعی که در شصت سالگی هم به بیشمار دارایی و قدرتش راضی نبود ودختراشو که به درسخونی و خوشگلی معروف بودن به پسر همکارای بالا دستش پیشکش میکرد.روز خواستگاری وقتی پسره اومد و رفتیم تو اتاق از شدت حرص و از روى لجبازى بهش گفتم که لزبینم و گرایش های همجنسگرایانه دارم،پسره هاج و واج مونده بود،بعدم به دست و پاش افتادم که چیزی به بابام نگه و بگه ازم خوشش نیومد،اونام دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن اما غافل از اینکه بابا شنود تو اتاقم گذاشته بود و ایندفعه یه هفته تو زیر زمین زندانی شدم،اما چون من از خودش لجباز تر بودم اعتصاب غذا کردم،با التماسای مامانم از اونجا درم اوورد و دکتر اووردن بالا سرم،وقتی دیدم دروغم گرفته تصمیم گرفتم ادامه اش بدم و چون تا حالا اتویی دستش نداده بودم احتمالا براش باور پذیر میشد، به سمیرا گفتم بهش بگه یا از صرافت شوهر دادن من میوفته یا گرایشمو علنی میکنم و از ایران میرم و ابروشو میبرم،اینجوری شد که تا یه مدت ابا از اسیاب افتاد،هر چند جوری کتکم زد که تا چند هفته نمیتونستم درست راه برم،به ابجیام گفته بودم که دروغ گفتم اما خواسته بودم که بهش نگن،بابام یا باهام حرف نمیزد و یا همش فحش و دری وری میگفت،اخه من محاسباتشو به هم زده بودم،همه جا هم بپا داشتم،هم علنی و هم نامحسوس،انگار میخواست مطمئن شه واقعا لزم یا نه!حتی بهار رو هم تهدید کرده بود،احمق فکر میکرد پارتنر جنسی من بهاره.این دروغ شاخدار باعث شد تا یه مدت کسی رو واسه من کاندید نکنه و من یه نفس راحت بکشم،هر چند که به شدت گذاشته بودم تو مضیقه مالی،اما سمیرا و سولماز هوامو داشتن و خودمم پاره وقت کار میکردم.همه گناهمم این بود که دلم نمیخواست به سرنوشت خوهرام دچار شم،تازه بیست و سه ساله شده بودم و کارشناسی هوشبری گرفته بودم.دلم میخواست سرکار برم،عاشق شم و ادمی رو انتخاب کنم که نونشو از تو‌ خون مردم در نیاره،بلند شدم لامپو روشن کردم و جلوی اینه نشستم،دو ساعت دیگه شیفتم بود.گردنم درد میکرد،سوتینمو در اووردم و به ممه های سایز هشتادی که همیشه علت گردن دردم بود لعنت فرستادم،قدم بلند بود و قبلا متناسب بودم اما این چند وقت بخاطر فشار درس و کار خیلی لاغر تر شده بودم و سینه هام بیشتر خودشو نشون میداد،دستمو روی سینه ام کشیدم و نوک سفتشو گرفتم،دلمو صابون زده بودم یه ادم معتمد پیدا کردم که میشه عاشقش شد و باهاش حرف مشترک داشت،با یاداوری پدرام همه تنم داغ شد،از فکر اینکه باهاش سکس کنم و خجالت کشیدم اما سالها بود که هیچ حس جنسی ای نسبت به کسی نداشتم،چه تو دانشگاه چه بیرون از اون،روانشناسم میگفت این از اثرات تجاوزه وچقدر این احساس جدید و شیرین برام تازگی داشت،رفتم تو اینستاگرامش و یکی از فیلمای ورزششو باز کردم،داشتم بوکس میزد و بدنش دم داشت،چقدر همه چیز این بشر عالی بود و من تازه داشتم کشفش میکردم!لای پام خیس شده بوددوباره نشستم روی تخت،من آدم دست کشیدن از چیزی نبودم،همیشه همه تلاشمو میکردم تا مدیون خودم نباشم و اینبار اصلا نمیخواستم بازی نکرده ببازمرفتم تو واتساپ و تایپ کردم:سلام پدرام جان،خوبی؟خاله جون خوبه؟ببینم تو‌ گروه کوهنوردیتون واسه یه عضو اماتور جا دارین؟و قبل از اینکه پشیمون بشم ارسالش کردم!****ممنون از همه عزيزانى كه براى داستان قبلى مثبت نظر داده بودن،همه انتقادات رو ميخونم و در جهت بهتر شدن تلاش ميكنمادامه...نوشته: پناه

461