مهدیار معتاد به سکس بود

به پسر خاله ام گفتم پاشو لباس هاتو تن کن بریم یه دوری بزنیم، سوار ماشین شدیم طبق معمول داشت از رابطه اش با دختری که چند وقتی میشد اومدن تو محله شون و همه دنبالش بودن که مخشو بزنن، ولی این بخاطرش همشونو از زیر تیغ رد کرده بود تعریف میکرد. خدایی وقتی یه پسر میبینم که به خاطر یه دختر این همه دعوا و درگیری درست می‌کنه تعجب میکنم که واقعا چراااااااا ؟؟؟من از اولم به خاطر اینکه با دختری دوست بشم هیچ وقت تلاش زیادی به خرج نمی‌دادم برعکس پسر خاله ام.ساعت تقریبا به دوازده شب نزدیک شده بود ما آخرین دورامونو هم زده بودیم تک و توک آدم یا ماشین تو خیابونی که ما ازش رد می‌شدیم پیدا میشد چون شهری که پسر خاله ام توش زندگی میکنن نزدیک کرج هستش بهش میگن هشتگرد شهر جدید، شهر قشنگیه ولی زیاد شلوغ و بزرگ نیستش نزدیک پارک که یه خیابون دو طرفه بزرگ و پر از درخت 🌲 هستش و واقعا خیابون قشنگیه آروم داشتم رانندگی میکردم که دیدیم دو تا پسر جوون مزاحم یه دختر خانوم شدن و به زور می‌خوام که سوار ماشینش بکنن سریع ماشین نگه داشتم و به پسرخاله ام گفتم بریم که به اینا یه درس حسابی بدیم.بعد یه درگیری نه چندان سخت راهشونو کشیدن و رفتن وقتی برگشتم نگاه کردم یه دختر آشفته و با سر و وضع خیلی شلخته و چهره خیلی وحشت زده رو دیدم که داره گریه می‌کنه رفتم جلو بهش گفتم عیبی نداره که بترسی عیبی هم نداره که گریه کنی ولی عیب داره که این وقت شب بخوای تنها اینجا بمونی من مهدیارم بیا بشین تو ماشین هر جا که بخوای میرسونمت دختره یه نگاه به من کرد و سرشو تکون داد قبول کرد که باهامون بیاد.تو ماشین که نشستیم دستمال کاغذی بهش دادم دادم از دکه براش یه بطری آب گرفتم که حالش بیاد سر جاش یه خرده که آروم شد ازش پرسیدم اسمت چیه+گفت نازیلاگفتم این وقت شب اینجا چیکار میکنی+گفت با پدرم دعوام شدهگفتم کجا داشتی می رفتی+گفت می‌خواستم برم کرج خونه دوستمگفتم باشه پس بریم من پسر خالمو برسونم ببرمت.رفتیم پسرخالمو رسوندیم و ازش خدافظی کردم و راه افتادیم سمت کرج از اونجا تا فردیس کلا نیم ساعت تو راه بودیم کلی باهم صحبت کردیم.از اینکه پدرش از مادرش جدا شده و یه برادر کوچک تر از خودش داره که خیلی دوسش داره و پدرش اعتیاد داره و دست روش بلند کرده و اونم گذاشته از اون فرار کرده تازه دلیل این موقع شب بیرون بودنش و با اون سر و وضع رو فهمیده بودم.ما قرار بود بریم جلو در یکی از دوستای صمیمیش که یه دختر بود که با دوست پسرش زندگی میکرد حتی نازیلا گوشی هم نداشت که بخواد بهش زنگ بزنه که مطمئن بشیم که اصلا هستن یا نهمن تا اون لحظه که برسیم همش داشتم با خودم فکر میکرد که چرا یه دختر باید اینقدر تو زندگیش بد بیاره آخه که این همه سختی و تنهایی رو تحمل کنهاز همون لحظه که نشست تو ماشینم و باهام شروع به صحبت کردن کرد مدل حرف زدنش اون صداقت و رو راستی و مظلومیتش من و درگیر خودش کرده بود. اولش فکر کردم خوب دیگه به دختر فراری خورده به پستم و امشب باهاش سر میکنم و فردا هم خدافظ ولی اینجوری نشد.بعد حدودا یک ساعت رانندگی تو اتوبان و خیابونی شهر رسیدم جلو در یه آپارتمان حدودا ۷ طبقه بهم گفت مهدیار من گوشی ندارم میشه شمارتو بهم بدی ؟؟؟بهش گفتم نازیلا باشه ولی بذار بیام باهات خودم تحویل دوستت بدم بعدش میرمگفت باشهپیاده شدم و باهم رفتیم زنگ شماره ده رو که واحد دوستش بود رو زدم ولی کسی جواب ندادگفت شاید خواب باشن دوباره زنگ بزندوباره زنگ زدم بازم جواب ندادنگفت حتما رفتن بیرون بریم تو ماشین منتظرشون بشیم دیر وقته الانه دیگه هر جا باشن میانگفتم باشه رفتیم یه ساعتی رو باز از اینور و اونور حرف زدیم ولی خبری نشدکم کم دوباره نازیلا بغض گلوشو گرفتگفت من آخه چرا آنقدر بدشانسم آخه کجاست این دخترهگفتم نگران نباش من تنهات نمی‌ذارمگفت خداروشکر که تورو خدا رسوند وگرنه خدا می‌دونه ایندفعه چه بلایی سرم میومدگفتم چطور مگهگفت هیچی قضیه اش طولانیهگفتم ماهم که اینجا گیر افتادیم می‌شنوم اگه بخوایگفت یه دفعه هم اینجوری تو خیابون شب بود که یه پسری سوارش می‌کنه و که ببره برسونتش ولی مثل اینکه نیتش این بوده که با دوستاش بهش تجاوز کنه که با یه بدبختی فرار میکنهبعد از اینکه که کاملا از اومدن دوستش ناامید شدیم بهش گفتم من می‌خوام برگردم شهرمون میخوای یه مدت با من بیای منم با داداش کوچیکه ترم زندگی میکنم جفتمونم واسه کار تو اون شهر زندگی میکنیم و کسی رو هم نداریم میتونی بیای تا وقت خواستی با ما زندگی بکنیگفت آخه داداشمو چیکار کنمگفتم تصمیم با خودتهیه خرده فکر کرد و گفت باشهشبونه از همونجا راه افتادیم که بریم خونه ما تو راه بازم کلی باهم حرف زدیم و به هم بیشتر از قبل نزدیک شدیم جوری که انگار هزار ساله که می‌شناسمش وقتی که رسیدیم خونه طبق معمول داداشم که از نبودن من خونه رو خالی دیده بود دوست دخترش و آورده بود پیش خودش وقتی رسیدیم من نازیلا رو به دوست دختر و داداشم مهراد معرفی کردم و یه شام خوردیم.بهش گفتم نازی جان برو یه دوش بگیر لطفا منم برات به گل گاوزبان دم میکنماز حموم در اومد با حوله اومد تو اتاق خواب منبهم گفت مهدیار لباس راحتی بهم میدی گفتم چشم بهش یه شورتک و یه تی شرت دادم بهم گفت میشه نگاه نکنی من لباسمو عوض کنم، گفتم یعنی الان مشکلت اینه که من نگاهت نکنم تو فکر می‌کنی من آنقدر هولم گفت نه خجالت میکشم گفتم باشه لباسشو عوض کرد نازیلا یه دختری بود با ۱۶۸ سانت قد و ۵۸ کیلو وزن و موهای مشکی و صدای دخترونه و چشم های درشت واقعا دختر خوشگلی بود خیلی دلم میخواست باهاش سکس کنم ولی از طرفی هم اصلا دوست نداشتم یه دختر به خاطر شرایط بدش باهام سکس کنه دوست داشتم خودش بهم بگه بیا، دوست داشتم خودش منو بخواد. تو چشماش از نگاهش می‌فهمیدم که ازم خوشش میاد ولی مطمئن بودم که اصلا بااین شرایطی که داشت دلش نمی‌خواد که بی مقدمه خودشو تسلیم من بکنه.من تخت خودمو دوست ندارم با کسی به غیر از دوست دخترم تقسیم کنمگفت: من که نمی‌خوام صاحبش بشم فقط یه امشب و قرضش میگرمگفتم: نه نمیشهگفت: مهدیار اذیت نکن دیگهگفتم: به یه شرطگفت :چیگفتم :منم پیش تو می‌خوابمیه خرده فکر کرد گفت به یه شرطگفتم :شرط که تو نمیتونی بذاری برای تخت منگفت :عه مهدیار گوش کن دیگهگفتم :چیگفت :دست به جاهای حساسم نمی‌زنیگفتم: این شرطه یا یه جور تحریکگفت :شرطه خیلی هم شرط سختیه می‌دونمگفتم: سخت منم نه شرط تو شک نکنگفت :یعنی تو نمی‌خوای منو بکنی دیگه امشبگفتم: مگه تو میخوای که حتما امشب که آنقدر خسته ایم منو بازم بیدار نگه داریدیدم یه جور بهم نگاه می‌کنه که الانه که شاخ در بیارهگفتم عزیزم حالا بخوابیمرفتیم تو تخت چراغهارو خاموش کردم یه شب خواب دارم که نور های قشنگی داره که عوض میشه اونو روشن کردم یه آهنگ از انریکه ایگلسیاس گذاشتم به اسم Ring my bells که واقعا آرامش بخش و سکسیه امتحان کنید خیلی وقتی تو بغل یه دختر هستید حس خوبی میدهنازی پشتشو کرد به من و موهاشو واقعا خیلی قشنگ و بلند بود.وقتی بهم گفت مهدیار من واقعا ترسیده بودم امشب ولی الان احساس امنیت میکنم تو پسر خیلی مهربونی هستی کاش یکی رو مثل تو داشتم.بهش گفتم: داری من هواتو دارم ما باهم رفیقمگفت : واقعا راست میگیگفتم : ببین دلت چی میگهبرگشت نگام کرد دستای خیلی داغی داشت وقتی میکشیدنش رو گونه هام و با ته ریشم ور میرفتبهش گفتم چرا دست میزنی به جاهای حساسمخندید بهم گفت بیشور نشو دیگه مهدیارررررردستشو کرد تو موهام گفت اینجا چی موهات جاهای حساست نیست که دیگه بعدشم چشماشو گرد کردبهش گفتم یعنی مگه میشه تو دوست پسر نداشته باشی ؟؟؟گفت: مثل تو که برام نمیشنگفتم: پس موهامم جاهای ممنوعه حساب میشنگفت: چرا توقع داشتی دروغ بگمگفتم : نه مگه دروغم میگیگفت : اگه تو منو بخوای منم میخوامتگفتم: ثابت کنآروم صورتشو آورد جلو و لبامو بوسید.ادامه دارد…نوشته: مهدیار

93