اصلن انتظارشو نداشتم

این داستان بر اساس واقعیت و در سه قسمت نوشته شده است.چشمام میسوخت و میخارید،سنجاق های اون پستیژ چتری مسخره ای که به جلوی موهام فیکس کرده بودم به پوست سرم فشار میاوورد و از همه بدتر ابریزش بینی بود که انگار وقت مقتضی تر از الان واسه فخ فخ پیدا نکرده بود،عرق از تیره ستون فقراتم شره کرده بود ویه چشمم به در بود یکی به گوشی،هنوز بیست دقیقه تا قرارمون‌ مونده بود و من عمدا زودتر اومده بودم تا اگر دیدمش و شرایط از همه نظر اوکی بود برم توالت و لنزای مشکیم رو در بیارم و چتری های عاریه ای رو بکنم و همون شال ابی که قرار بود منو با اون شناسایی کنه رو با شال زرشکی فعلیم جایگزین کنم،با اينكه ترس همه جونمو گرفته بود ولى خوشحالی موذی ای توی دلم وول میخورد،وقتی دیدمش باهاش دست بدم؟بغلش کنم؟اصن ادم با کسی که تو چت روم یه سایت سکسی آشنا میشه و خود واقعیشو و تمام فانتزیاش رو براش رو دایره میریزه چه ادا تنگایی میتونه دربیاره؟چه شكليه؟ کاش ازش عکس خواسته بودمگفته بود پیراهن اجری میپوشه دیگه؟نکنه یهو‌ بپاهای بابا بیان سر وقتم؟این چه غلطی بود من کردم،چرا قبول کردم اصن؟درست لحظه ای که سرمو کرده بودم توی کیفم و دنبال هندزفريم ميگشتم،در کافه باز شد و یه پسر قد بلند اومد تو،از کفشاش شروع کردم،شلوار جین ابی روشن،پیراهن آجری و در نهایت صورتش…و یهو زیر پام خالی شدای وای…این که پدرامه،من ریدم تو این شانس،چرا باید پسر خاله من دقیقا تو همون کافه ای بیاد که من قرار گذاشتم؟حالا چیکار کنم؟با احتیاط بهش نگاه کردم و دیدم يه نگاه با كنجكاوى به كل كافه انداخت و رفت جايي نزديك ورودي نشست،دستپاچه شدم و گوشیمو برداشتم که جای قرار رو عوض کنم اما صدای صحبتش رو با گارسون شنیدم که بهش میگفت منتظر کسیه و تا اون نیاد سفارش نمیده،زمان وایساد انگارهمه چی تو مغزم انالیز شد و من مثه ادمی شدم که کسی با نهایت توان چوب سنگینی رو توی سرش زده،حقیقت واضح تر از اون‌ بود که بتونم نبینمش،همه اون اطلاعات اندکی که توی این یک سال از غریبه توی چت داشتم باهاش همخونی داشت،پدر نداشتنش،مهندسی مکانیک خوندش،کارگاه چوب بری…با خوش بینی احمقانه ای ارزو میکردم اين هموني نباشه كه من منتظرشم و چون هنوز تا شش مونده بود مجدد زل زدم به در،اما حركات اونم زير نظر گرفتم،كمي مضطرب بود و پاهاش رو با حركات ملايمى تكون ميداد،شش شد شش و نیم و دیدم که پدرام گوشیشو برداشت،و بعد از چند دقیقه برای من پیام اومد خاتون همگریز ،کجا موندی؟اشکام سرازیر شد و از کافه زدم بیرون،پیام دادمهمه چیو فراموش کن،بخاطر کاری که میکنم عذر میخوام اما من سر قرار نمیام و دیگه‌ نمیخوام باهات ارتباط داشته باشماینجوری به نفع خودتهخداحافظسیم کارتو از گوشیم در اووردم و از روی نرده های تئاتر شهر پریدم و انقدر راه رفتم که دیدم رسیدم پارک شهر…داستان “شب زده” و “خاتون همگریز” شروع نشده تموم‌ شداحساس بدبختي ميكردم!یاد اون شبی افتادم که هر جفتمون درباره یه داستان سکسی تقریبا یه نظر مشابه دادیم،من کامنتش رو دیدم و لایک کردم،اونم لایک کرد،اسم اکانتش “شب زده” بود و برای من که عاشق اهنگای ا‌بی بودم و فکر میکردم اسم اکانتش رو مثه من از روی اهنگ های ابی گذاشته و همین باعث شد در صحبت باز بشه،از ماهی یکی دو‌ بار شد هفته ای یه بار،از هر چیزی حرف میزدیم اما حتی اسم همم نمیدونستیم،شب زده برام از دختری گفت که عاشقش بوده و اون دختر از ایران میره و با دوست مشترکشون ازدواج میکنه،بهم گفت بعد رفتنش تمام زندگیش فلج شده و اعتمادش از دست رفته،من بزرگترین راز زندگیم که تجاوز شوهر خواهرم بود رو براش گفتم،گفتم تحت درمانم اما شبا هنوز نمیتونم با خیال راحت بخوابم، مرهم دردای هم شدیمجوری شد که اگر یه شب پیام نمیداد ‌دلتنگ میشدمیه روز بالاخره برام یه شماره فرستاد،گفت زنگ بزن میخوام صداتو بشنومنمیتونستم اینکارو کنم چون تمام تلفن هامون شنود میشد،با بهار دوستم رفتم یه خط به نام اون خریدم و انداختم‌ تو یه گوشی داغون،بهش پیام دادم نمیتونم باهات تماس بگیرم اما قول میدم خیلی زود همو ببینیم،میترسیدم این همچنان یه تله از طرف بابام باشه با اینکه خیلی بعید بود،تا یک ماه این ماجرا ادامه داشت و بعد باهاش تو یه کافه نزدیک تئاتر شهر قرار گذاشتمتا الان فکر میکردم خریت کردم که باهاش تلفنی حرف نزدم اما الان میفهمیدم کار درستی کردم،نمیخواستم باور پدرام ازم خراب و نظرش درباره دختر خاله ای که به پشتکار و خودساختگی میشناستش شه،بخصوص که ماجرای تجاوز رو میدونست و من نمیخواستم هیچکس از این ماجرا بویی ببرهپدرام به معنای واقعی کلمه انسان درستی بود،مدتها بود که فقط ارتباطمون به لایک و ریپلای استوری اینستاگرام خلاصه میشد اما میدیدمش که چقدر پر تلاشه و توی چندین ان جی او همکاری میکنه،تو دبیرستان فیزیک‌ تدریس میکرد،کارگاه چوب بری پدرش هم بهش رسیده بود و متریال کابینت تولید میکردن،از بچگی کاراته میرفت و با اینکه لاغر بود اما هیکلش عضلانی و رو فرم بود،اکیپ کوهنوردی هم داشت و چند وقتی یه بار یه قله رو میزدن،یادم‌اومد قبلنا یه دوست دختر داشت که تو عکسای کوهنوردیش همیشه کنار هم بودن و این‌ همونی بود که پدرامو ول کرده بودخاله ام بچه دار نمیشدن،پدرام در واقع بچه خواهر شوهر خاله ام بود که چون سه تا بچه داشت و وضعشم خوب نبود چهارمی رو که حامله شد داد خاله امپدرام رو دوست داشتم،همیشه باهام مهربون بود،اما اینی که من تو این یکسال شناخته بودم آدمی بود که بخاطرش حاضر شده بودم خطر کنم و خودمو بهش نشون بدماه‌ پر دردی کشیدم و یادم‌ اومد دیگه نمیتونم باهاش حرف بزنماما حالا که فهمیده بودم اون غریبه پدرام بوده یه چیزی تو دلم تکون خورده بود و نمیتونستم دیگه پدرام رو فقط پسر خاله ام ببینم،انقدری خوب بود که دلم میخواست تو زندگیم بمونه و کنارم باشهاما میدونستم که شدنی نیست،نمیدونم چقدر نشسته بودم که صدای نخراشیده ای گفتخانوم امینیسرمو برگردوندم و با وحشت به مرد گنده ای که پشتم وایساده بود نگاه کردم+باید با ما بیاینادامه...نوشته: پناه

46