...قسمت قبلاون روز وقتی با اون وضعیت آبم اومد نتونستم پیش شهناز بمونم. هم خجالت میکشیدم که شلوارمو خیس کردم هم از اینکه پیش یه غریبه اون حالت برام پیش اومده بود از خودم بدم میاومد. یکی از دلایل مهم این احساسات، تلقینات مذهبی بود. ما که بیشترمون تو خونوادههای مذهبی و تو یه محیط مذهبی پر از جهل و خرافه و دروغ بزرگ شده بودیم، از همون بچگی یاد گرفته بودیم که بدن خودمون و نیازهای خودمون رو سرکوب کنیم در حالی که همون آخوندهای حرومزادهای که ما رو به پرهیزگاری و سرکوب هوای نفس سفارش میکردن هرکدومشون بیشتر از چند تا زیرخواب داشتن و به بزرگ و کوچیک هم رحم نمیکردن. خلاصه احساس گناه و عذاب وجدان و شوکی که از اولین تماس با بدن زن بهم دست داده بود بدجور پریشونم کرده بود. شهناز خیلی خوب این چیزا رو میفهمید و اصلا پا پی نشد. دیگه پشت پنجره نرفتم. تو کوچه هم اگه میدیدمش سرمو مینداختم پایین و ازش دور میشدم. اون فقط همون لبخند قشنگشو میزد و به روی خودش نمیآورد. یه هفتهای گذشته بود و من از گیردادنهای مامان حسابی کلافه بودم. فهمیده بود پیش شهناز میرم و بدجور پیله کرده بود. کار زنهای فضول محله بود که پرش کرده بودن و اونم به سرش زده بود که نذاره پسرش از راه در بیاد. دورادور میشنیدم که زنها دارن توطئه میکنن شهناز رو از محله فراری بدن. راستش تو شرایطی بودم که خیلی برام مهم نبود. تصمیم گرفته بودم با توبه به درگاه خداوند راه صلاح در پیش بگیرم و با وسوسههای شیطان مبارزه کنم. روزهای بدی بود و ته دلم، جایی که ازش خبر نداشتم، دلم برای شهناز یه ذره شده بود. یه چیزی در من بیدار شده بود که خیلی قویتر از حرفهای دوزاری آخوندی بود. هیولایی که شبا از خواب بیدارم میکرد و میدیدم رختخوابم خیس شده. لرزشی که تو وجودم احساس میکردم و علامتش هم راستبودن دائمی کیرم بود. همیشه راست بود و همین عذابم میداد. همیشه هم اضطراب داشتم و فقط و فقط به شهناز فکر میکردم. فکر اینکه دیگه تو محله نباشه دیوونهم میکرد. حاضر بودم بمیرم ولی این اتفاق نیافته ولی از طرفی هم اون تلقینات کسشر مذهبی این تفکرات رو پس میزد. خلاصه درون من بیچاره جنگ عجیبی در گرفته بود. یه روز تو بانک ملی روی صندلی کنار آبسردکن نشسته بودم تا نوبتم بشه و بانک حسابی شلوغ بود. همینجوری که تو عوالم خودم بودم شهناز رو دیدم که چندتا صندلی جلوتر نشسته و با یه مرد گنده داره حرف میزنه. از اینکه شهناز داشت با یه مرد غریبه حرف میزد آتیش گرفتم. دست خودمم نبود. اصلا یادم رفت برای چی اومدم بانک. زدم بیرون و تو کوچهها و خیابونا خودمو گم و گور کردم و همش به خودم میگفتم دیدی عشقت جنده از آب در اومد؟ دیدی بهخاطر کی داشتی به آیندهت لگد میزدی؟ دیدی… از اون روز با خودم عهد کردم دیگه نه به شهناز که به هیچ زنی فکر نکنم و بچسبم به درس و مدرسه. چندماه گذشت و من راستی راستی از اون حال و هوا اومده بودم بیرون. یه روز دم ظهر که از آخرین امتحان خردادماه برمیگشتم دیدم شهناز جلوی در خونهشو آب جارو میکنه. کسی تو کوچه نبود و اگه چندماه پیش بود حتما باهاش احوالپرسی میکردم و شایدم میرفتم تو. ولی چیزی نگفتم. وقتی از کنارش رد شدم، انگار که هیچی بینمون نبوده، آروم گفت کورش جان میشه یه لطف بکنی؟ برگشتم و تو چشاش نگاه کردم. هیچ اثری از اون شهناز همیشگی نبود. تو چشاش هم غم بود و هم احساس تنهایی. از این و اون میشنیدم که دارن از محله بیرونش میکنن و یه راهی پیدا کردن که به گوش صابخونهش برسونن. هزارجور حرف پشت سرش درآورده بودن که من نمیتونستم هیچکدومشونو باور کنم. وقتی که اون چشمای معصوم و غمزده رو دیدم دلم بدجور گرفت. گفتم آره حتما، چکار کنم؟ گفت گوشهی حیاط چندتا کارتن هست که باید بذارم دم در وانت بیاد ببره اما زورم نمیرسه. همون لحظه به خودم گفتم این که بهونهس چون همون وانتی که میاد میتونه براش بیاره اما بعد دوباره اون احساس ناشناخته اومد سراغم که مرد حسابی چطور قبول میکنی وانتی بره خونه شهناز؟ مگه تو مُردی؟ رفتم تو و بستههایی رو که گفته بود یکییکی برداشتم و پشت در گذاشتم. کلی تشکر کرد. وقتی میخواستم در رو باز کنم و برم بیرون، دستمو گرفت. آروم در خونه رو رو هم گذاشت. پرسید از دستم ناراحتی؟ من نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. گفتم نه، برای چی ناراحت باشم. گفت میدونم ناراحتی. اگه کار نداری یه کم حرف بزنیم. نمیدونستم چی بگم. فقط دستگیرهی در رو نگاه میکردم. دوباره گفت اگه کار نداری… بعد که دید چیزی نمیگم دستمو کشید و با خودش برد تو خونه. چادرشو از سرش در آورد و رو کاناپه کنار پنجره نشست. برام جا باز کرد که بشینم. من نمیخواستم بمونم. گفتم من باید برم. گفت دو دقیقه بشین ببینم چرا ناراحتی بعد برو… بیا… بیا بشین. دستشو دراز کرد که دستمو بگیره. رفتم نشستم کنارش. بوی بدنش آدمو مست میکرد. یه نفس عمیق کشیدم که همهشو بدم تو سینهم. پاهای قشنگش که رو هم انداخته بود، دل آدمو میبرد. باز داشتم حالی به حالی میشدم و اصلا دلم نمیخواست دوباره اونجوری بشم. از طرفی دلم میخواست دوباره لخت ببینمش و اون دستشو بذاره رو سینههاش یا دستمو بگیره ببره تو لای پاهاش… دستشو گذاشت روی پام. با خندهی قشنگی انگار که داره شوخی میکنه گفت حالا بگو ببینم چرا ناراحتی؟ برگشتم و تو چشاش نگاه کردم. همین کافی بود تا جادو بشم. اون چشما میتونست هرکسی رو به زانو در بیاره. چشمایی که همزمان هم معصوم بود، هم اغواگر. هم مهربون، هم پر از شیطنت… گفتم اون مرده کی بود تو بانک؟ جا خورد و خنده از رو لباش پاک شد. ابروهاش تو هم رفت. گفت کدوم مرد؟ گفتم اون مرد هیکلیه که باهاش حرف میزدی. لب پایینیش رو گذاشت زیر دندونش. دستشو از رو پام برداشت. حس کردم خیلی ناراحت شده. گفت اون عمو داریوشم بود. چطور؟ فهمیدم خیلی بد شده و حالا که خراب کردم دیگه حرفی هم برای گفتن ندارم. فکر کردم حتا اگه دروغ هم گفته باشه حالا که من پریدم وسط چیزی که به من ربطی نداره دیگه نمیتون جمعش کنم. سکوت سنگینی بینمون افتاد. از جا بلند شد و رفت تو آشپزخونه. چند دقیقهای که گذشت حس کردم خودشو سرگرم کاری نشون میده که از خونهش برم. بلند شدم و خواستم برم بیرون ولی نتونستم. این پا و اون پا کردم. آروم صداش کردم ولی جواب نداد. شایدم اصلا نشنید. دل به دریا زدم و رفتم تو آشپزخونه. پشتش به من بود. با کابینتا ور میرفت و ظرف و ظروف رو جابجا میکرد. موهاشو بالا جمع کرده بود و گردن سفیدشو میدیدم. برآمدگی کون بزرگش که شلوار تو خونهای تو چاکش فرو رفته بود. دلم میخواست برم از پشت بغلش کنم و گردنش رو ببوسم. و بدنمو به کونش بمالم. صدای پام رو که شنید، برگشت یه نگاه کوتاه بهم کرد اما محلم نذاشت. دلم میخواست به پاش بیافتم که منو ببخشه. بدجور از دست خودم عصبانی بودم. فکر میکردم تو این فشاری که روش هست منم قوز بالاقوز شدم. رفتم پشت سرش ایستادم. آروم دستمو گذاشتم رو شونهش. سرمو جلو بردم و گردنشو بوسیدم. چیزی نگفت. دوباره بوسیدم. نزدیکتر رفتم و بغلش کردم. کون نرم و بزرگش به کیرم میخورد و دیگه برام مهم نبود که بفهمه براش راست کردم. سرمو بردم تو موهاش. عطر بدنشو کشیدم تو سینهم و دوباره بوسیدم. اینقدر بوسیدمش که دستاشو رو کابینت گذاشت و به ناله افتاد. برگشت بغلم کرد و شروع کرد به خوردن لبام. گفت نامرد نگفتی دلتنگتم… من نمیتونستم حرفی بزنم. میخواستم دستمو ببرم تو شلوارش. یه لحظه هم نمیتونستم صبر کنم. نذاشت. دستمو گرفت تو دستش و نگه داشت. اونجا بود که فهمیدم چقدر هم قویه با اینکه اصلا بهش نمیاومد. گفت برو تو اتاق من الان میام. رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت. میشنیدم که داره یه چیزایی رو جابجا میکنه. بعد از چند دقیقه اومد نشست کنارم و زل زد تو چشام. پرسید حالا رو من غیرتی هم میشی؟ گفتم چون دوسِت دارم. خندید. جوری که انگار باور نمیکنم یا بگه برو بینیم بچه. سرمو بردم جلو و لباشو بوسیدم. اون چشاشو بسته بود و تکون نمیخورد. لباش نیمهباز و خیس بود. دوباره بوسیدم. شروع کردم به خوردن. به پشت رو تخت افتاد و منو کشید رو خودش. حال خودمو نمیدونستم. تا به خودم بیام دیدم لختش کردم و نمیدونستم چکار باید بکنم. شورت قرمز نازکش خیس بود و به همین خاطر چاک کسش رو میدیدم. یه کس قلمبه و هوسانگیز که حالا جلوم بود و لهله میزد که کیرمو براش در بیارم. احساس گناه و آخوند و صحرای محشر تو یه لحظه دود شدن رفتن هوا. اون لحظه اگه نکیر و منکر هم میاومدن پشت در کیرمو بهشون نشون میدادم و میگفتم تا کیریتون نکردم گورتونو گم کنین جاکشا. دستشو برد لای شورتش و کنارش زد. گفت بیا. من واقعا نمیدونستم چکار کنم. روش خم شدم که لباشو ببوسم. گفت بخور. سرمو گرفت تو دستاش و رو به پایین فشار داد. گفت لیس بزن. خم شدم و لای کس داغشو زبون زدم. اولش یه جوری شدم و راستش بدم اومد. شور بود و لیز بودنشو دوست نداشتم اما من دل زده بودم به دریا… با انگشتاش بیشتر بازش کرد. اشاره میکرد که کجا رو لیس بزنم. آه میکشید و من زبون میزدم و صورتم از آب کسش خیس شده بود. پاهای سفید و خوشتراشش بالا رفته بود و دیگه چیزی برای قایم کردن نداشت. صداش هنوز تو گوشمه که میگفت آخ زبون بزن… عزیزم… اینجا، اینجا… آااخ… سرمو به کس داغش فشار میداد و من آبشو میک میزدم. دستمو گرفت کشید رو خودش. گفت شلوارتو در بیار. شلوارمو درآوردم. از اینکه کیرم اینقدر راست شده کیف کردم. به خودم گفتم حالا وقتشه واقعا مرد بشی و مردونگیت رو نشون بدی. شهناز چشاش بسته بود. گفت آروم بکنش تو. درست همین لحظه بود که حس کردم اگه بذارمش تو آبم مییاد و به لحظه هم نمیتونم دووم بیارم. از این حس واقعا ترسیدم اما کاری هم نمیتونستم بکنم. همین که گذاشتمش تو و یه کم فشار دادم، آبم اومد. بدتر اینکه پاشید تو. شهناز خیلی دستپاچه شد و حسابی ترسید. گفت چرا ریختیش تو؟ گفتم دست خودم نبود. یهو اومد. حسابی عصبانی شده بود. گفت پس دست کیه؟! بلند شد بدو رفت دستشویی. لباسامو پوشیدم و رفتم تو پذیرایی و یه گوشه نشستم. وقتی از دستشویی اومد بیرون نگامم نکرد. رفت لباساشو پوشید و جلوی آینه موهاشو شونه کرد. پاشدم رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم. وقتی اومدم بیرون دیدم رو کاناپه نشسته و صورتش گل انداخته. باز همون لبخند همیشگی رو لباش بود. کنار خودش یه جا برام باز کرد. دستشو جایی گذاشت که باید مینشستم. گفت ناراحت نباش. حالا یه کاریش میکنم. خیلی حالم گرفته بود. رمق نداشتم و حالم از خودم بههم میخورد. هم بهخاطر اون احساس گناه لعنتی هم بهخاطر اینکه باز نتونسته بودم خودمو بهش نشون بدم. چه فایده داشت که شهناز قربون صدقهی آدمی بره که نمیتونه یک دقیقه هم دووم بیاره؟ بغلم کرد و حسابی بوسیدم. گفت قربون این چشای خوشگلت برم.بغض کردم و زدم زیر گریه. انگار منتظر چنین نوازشی بودم. تو بغلش فشارم داد. گفت ناراحت نباش. خودم یادت میدم. اولش سخته. میتونی بمونی؟ گفتم نه باید برم مامان کارم داره. گفت اگه تونستی فردا شب بیا پیش من. مهران و سوسن میرن ورامین خونهی مادرم. نمیدونستم چی بگم. تا میتونستم خودمو تو سینههای بزرگ و قشنگش گم کردم. بعد پا شدم برم خونه. وقتی از خونهی شهناز اومدم بیرون دیدم مادرم با دو تا از خالهزنکهای همسایه دم در خونهی ما وایسادن و نگاه میکنن. بدتر از این نمیشد. (ادامه دارد)نوشته: کورش ایرانی
88