سخنی چند با خوانندگان عزیزدوستان محترم و عزیز، مجموعه ناقوس فراموشی قراره یه کتاب کامل بشه و هنوز تو مرحله پیش تولیده منتها بدون ترسیم صحنه های سکسی که تو این سایت من تونستم به صورت آزادانه هرچی که از ذهنم میگذشت رو وارد داستان کنماین یکی از مزیت های قشنگ این سایت هست و از نظر من یه نویسنده هرقدر فارغ از قید و بند باشه میتونه داستانش رو زیباتر بنویسهخیلی خوشحالم که این رمان قبل چاپ و گرفتن حق امتیاز به دست شما عزیزان میرسه و خیلی ممنون میشم که نظرات خودتون رو چه منفی چه مثبت بیان کنین تا منم بتونم به بهترین شکل ممکن داستان رو قلب بندی کنمحداقل ناقوس فراموشی تا شماره 30 ادامه خواهد داشتامیدوارم که جذابیت و کشش کافی رو برای شما عزیزان داشته باشهتک به تک از عزیزانی که وقت میزارن و این مجموعه رو میخونن نهایت تقدیر و تشکر رو دارمارادتمند شما کیوان رستگارانتقام…حس مبهمی که همیشه آدمارو تو یه دوراهی و برزخ میزاره…مثل یه غذای سرد بی طعم که فقط برای رفع گرسنگیه و هیچ لذتی برات نداره…درست لحظه ای سختر میشه که حسای دیگه هم به مسیر انتقامت اضافه شن…قرار نبود عاشق مردی بشم که تو عطش انتقامش دارم جون میدممردی که زندگی منو از این رو به اون رو کرد و الان جز یه گودال فراموشی چیزی تو ذهنش نیستهنوز چند قدمی از ویلا فاصله نگرفته بودم که نگه داشتن یه ماشین جلوی در ویلای فریاد توجهم رو جلب کرد…کنجکاویم گل کرد ولی از این کنجکاوی گذشتم و سوار ماشین خودم شدم…ذهنمو خالی کردم و راه افتادم…ویلای فریاد از استانبول یه نیم ساعتی فاصله داشت و تو ینیکوی بود…می دونستم هروقت میخواد از همه دور باشه به اینجا پناه میبرههنوز سستی و خستگی رو تو وجودم حس میکردم و احتیاج شدید به خواب داشتم…لعنتی بین همه این اتفاقا و حسا سکس با فریاد تنها چیزی بود که لذتش همیشه تو ذهنم میموندرانندگی برام سخت بود ولی چاره ای نبود و خودمو با هزار زور و زحمت به خونه رسوندم…تو این چند سال این شهر هنوزم برام غریب بودلباسهامو از تنم کندم و رفتم حموم…وان رو پر آب کردم و با رفتن تو آب نیمه داغِ تو وان تنمو به آرامش سپردمچند دقیقه نگذشته بود که سنگینی چشام بهم غلبه کرد و خوابم بردچشامو که باز کردم از تغییر حرارت آب وان فهمیدم که زمان نسبتا زیادی گذشتهزود خودمو جمع و جور کردم و با حوله تنیم از حموم زدم بیروناین عطر…مگه میشد از فرسخ ها فاصله تشخیصش نداد؟ تو تاریکی خونه به مبل لم داده بود و فقط آباژور کناریو روشن کرده بودهنوزم با دیدنش استرس میگرفتم ولی این مرد یه جذبه خاص داشت…یه کشش عمیق که سوای همه حسای متناقضم هر لحظه منو به سمتش می کشوند-عافیت باشهممنون،کی اومدی؟ اونم اینقدر بی صداسر پا وایساد و با قدمای محکم همیشگیش به سمتم اومد، کمر دور حولرو گرفت و بدون کلمه ای حرف شلش کرد…ضربان قلبم باز به نامنظم ترین حالت خودش رسید…ولی نباید اینقدر زود وا میدادمخودمو ازش دور کردم و رومو برگردوندمسرجاش وایساده بود و حرکت نمی کرد، میشناختمش…اون فقط یه بار قدم برمیداشت و اگه رغبتی از من نمیدید اصراری نمیکرد-هنوز ازت دلخورم فریاد ولی میدونم برای تو مهم نیست، میخوام اینو بفهمی که…حرفمو قطع کرد و گفتکه عروسک جنسی من نیستی! اونوقت این حس و منطق از کجا به ذهن شما خطور کرده؟ ببین الهه من برای هیچ کار و حرکتم به کسی توضیح نمیدم ولی…اگه برام سکس مهم بود به اندازه موهای سر خودت و خودم مورد هست که بتونم باهاشون باشمبرای بار هزارم میگم تو برام با ارزشی ولی نمیتونم هنوز اسمی روی رابطه مون بزارم!!دلیلشم خودت میدونی نیاز نیس هی تکرار کنممن برای خودم هم ارزش قائلم که با هرکسی وارد رابطه نشم…خودت خط مشی های زندگی منو میدونی…دیدی کسی بتونه اینقدر نزدیکم شه؟ همونقدر که تو بهم اعتماد کردی منم بهت اعتماد دارم…از کلید خونه و ویلام بگیر تا ماشینم یه کپی از هر کدوم داری درسته؟اگه برام مهم نبودی مثل دخترای دیگه حتی اجازه نمیدادم بهم نزدیک شی…پس اینقدر رو کلمات و رفتارای من حساس نشو…من ابراز محبت بلد نیستم، جمله های عاشقونه بلد نیستم ولی با کارام نشون میدم که یکی چقدر برام با ارزشه!!تا حالا اینقدر عصبی ندیده بودمش…یک لحظه هم که شده حس کردم که منم واقعا براش با ارزشمولی این کافی بود؟ اون از هیچی خبر نداشت ولی من میدونستم پشت اون دیوار فراموشی چه جونوری خوابیده!! و من با تمام عذابی که میکشیدم عاشق همین مردی شده بودم که از آوار فراموشی اون جونور ساخته شده بودبی اختیار به سمتش رفتم، حولرو رو زمین انداختم و تن لختمو بهش چسبوندم… کشیدن لباش رو گردنم کافی بود تا دوباره غرق خواستنش بشمدکمه های پیرهنشو تند و تیز باز کردم و شروع کردم به بوسیدن تن ورزیدش…آثار جراحتای قبلیش بیشتر از اینکه زننده باشه یه حس خوشایند بهم میداد،انگار که یه شیر زخمی دوباره خوب شده و به خونش برگشتهبا بوسه های ریز تا شیکم شیش تیکش اومدم و همونجور که زانو زده بودم کمربندشو باز کردم…شلوارشو پایین کشیدم و تو چشاش زل زدمموهای نم دارمو چنگ زد و اونم به من خیره شد…شرتشو تا زانو پایین آوردمبا یه چشمک شروع کردم به مالیدن کیرش…هر لحظه سفتی و داغیش بیشتر میشد…از حالت چهره اش کاملا مشخص بود که از کارام خوشش میادسر کیرشو لای لبام گذاشتم و با میکای ریز نبض تنشو تو دستم گرفتم…شروع کردم به ساک زدن و گاهی تا ته کیرشو تو دهنم می بردم و اوق میزدمشهوت از وجودم میبارید…خیسی کسمو کامل حس میکردماز کیرش دل کندم و تا خواستم نزدیکش شم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو چسبوند به خودش…لبامون تو هم قفل شد و با یه حرکت منو از زمین کند و تو بغلش جا داد…کسم درست مماس کیرش شده بود…دستمو از زیر رو کیرش بردم و درست رو سوراخم تنظیم کردم…به حدی خیس بودم که سر کیرشو بدون اذیت خاصی تو سوراخ کسم جا داد…خودمو شل کردمو کیرشو تا ته تو کسم حس کردمآه و ناله هام شدت گرفت و تلنبه های سرپایی فریاد هر لحظه شدت میگرفت…این پوزیشن یکی از دوست داشتنی ترین حالتایی بود که میخواستم و فریاد استاد این کار بودلبامون از شدت لب گرفتنای وحشیانه باد کرده بودن، خیسی کسم اونقدر زیاد شده بود که کاملا آبشو رو رونام حس میکردممنو رو کاناپه خوابوند و دوباره تلنبه های وحشیشو نثار کسم کرد…درد لذت بخشی همه وجودمو گرفته بود و میدونستم که نزدیکه ارضا شم…با دستم چوچولمو میمالیدم و صدای ناله هام کل خونرو گرفته بود-فریاااااددد عاشقتتتممممیدونست نزدیک به اوج رسیدنم صدام اینجور کشدار میشهتو همون پوزیشن خم شد و سینه هامو لای لباش گرفت و شروع کرد به میک زدن…عاشق این کارش بودمخیلی نگذشت و با چنتا لرزش حس کردم که کل بدنم سست شدفریاد کیرشو بیرون کشیدو با چنبار مالیدن همه آبشو رو شیکمم خالی کرد…چقدر دوست داشتم داغی آبشورو زمین ولو شد…با نگاهای مست بهش خیره شدم و با یه خنده شیطون بهش گفتم پاشو یه دوش بگیر و بعدش یکم استراحت کن و برو خونتاولین بار خنده واضحشو دیدمداری عوض در میاری نفله؟هنوز کجاشو دیدی؟ کاری میکنم که توهم نتونی یه لحظه بدون من بمونی، همش به من فک کنی…هندیش نکنیم… هرچی که بود قشنگ بود ممنونبعد سکس به یکی نمیگن ممنون خیلی مسخرست فریاد…کی میخوای اینارو بفهمی؟سکوت کرد…باز هم سکوتسرپا شد و به سمت حموم رفت و من دوباره به فکر افتادمفریاد باید عاشق من میشد تا وقتی که همه چیو به یاد میاورد بتونم اون چیزی رو که میخوام ازش بگیرم…باید یه اعتماد واقعی نصیبم میشد و میدونستم هنوز پله های زیادی برای رسیدن به اون نقطه باقی موندهمن الهه ام…الهه انتقام…انتقامی که قراره به بدترین شکل ممکن از فریاد گرفته شهصبح با آلارم گوشیم از خواب پریدم…فریاد یه نوت رو گلدون کنار تخت گذاشته بود و طبق معمول صبح زود سمت سراغ شرکت رفته بود…سلام خانوم خوابالو…بیدارت نکردم چون به استراحت نیاز داشتی ولی ساعت 12همون جلسه مهم شروع میشه… تو شرکت حاضر باش!!یه نگاه به ساعت انداختم و با دیدن تایم سه ساعتم به تن خستم فهموندم که باید زود خودمو جمع و جور کنمزود یه دوش گرفتم و شروع کردم به حاضر شدن…لباسی که فریاد چند روز پیش برام گرفته بود رو تنم کردمهمیشه به فکر همه چی بود این بشر…یه لباس نیمه رسمی مشکی با پیرهن نوک مدادی…جلوی میز آرایش رفتم و با کمال تعجب علامتایی که رو لوازم آرایشم گذاشته بود رو با دقت نگاه کردمروی آینه یه نوت دیگه با این مضمونفکر کنم برای تیپ امروزت و شرایط اینا بهتر باشنخنده رضایت رو لبام نشست…به سلیقه فریاد اعتماد داشتم و هرچیزی که گفته بود رو به عینه انجام دادمکامل حاضر شدم و وقتی میخواستم از خونه بزنم بیرون زنگ خونه به صدا درومد…با دیدن راننده شخصیش فهمیدم که کاملا پیگیره که اصلا و ابدا دیر نکنم…سوار ماشینی که فرستاده بود شدم و به سمت شرکت راه افتادیم…ده دقیقه زودتر از موعد رسیدیم ولی اکثر افراد تو سالن جلسه حاضر بودن…میدونستم که حساسیت فریاد باعث این دقیق بودن شده…فریاد با اشاره بهم فهموند که میخواد باهام حرف بزنهفریاد رو به جمع گفتتا تیم آقای شایسته برسن من چند دقیقه از حضورتون مرخص میشم، کامل جمع بندی کنین تا با رسیدن مشتریای جدید بتونیم یه ارائه کامل بهشون بدیمبیرون سالن رفتیماین مشتری جدید که بهت میگم میتونه یه سکوی پرتاب باشه برای شرکت…درسته من جو رو جوری ساختم که اونا حس میکنن زیاد برای من مهم نیس ولی یادت نره این جلسه یکی از مهم ترین جلسه هامونه…به خاطر همین میخوام حواست چند برابر بیشتر جمع باشه،مشتریمون ایرانیه و به خاطر همین زودتر باهم خو گرفتیم ولی این دلیل نمیشه که راحت بگیریم مسئلرونگران هیچی نباش، چندبارم قبلا متذکر شدی که امروز چقدر برات مهمه، چند ماهه دارم رو ارائه امروز کار میکنم، پس خیالت تخت باشهلبخندی از سر رضایت زدو گفت-ذاتا اگه مطمئن نبودم بخش اصلی رو به تو نمیسپردماینو گفت و به سمت سالن قدم برداشت…منم به تبعیت ازش وارد شدم و هر کدوم سر جامون نشستیمچند دقیقه نگذشته بود که وارد شدن تیم شایسته برابر شد با یکی از بزرگترین شوک های زندگی مناین غیرممکن بود…ادامه داردنوشته: کیوان رستگار
60