سولماز من و شلاق بزن

تقریبا نزدیک ساعت پنج بود وسائلمو جمع کردم تو کیفم و از همکارا خداحافظی کردم کارت زدم و خارج شدم از شرکت محل کار جدیدم پارکینگ نداشت و مجبور بودم گاهی ماشین رو چنتا کوچه اونور تر پارک کنم بعد چند دقیقه پیاده روی رسیدم سوار ماشین شدم عادت ندارم با کفش پاشنه بلند رانندگی کنم کفش هامو در آوردم و کفش های راحت تری پوشیدم مثل جوراب تمام پامو میگرفت از محل کارم تا آبرسان جایی که خونه دانشجویی برده ی من بود بیست دقیقه با ماشین مسافت بود زود رسیدم و خداروشکر جا پارک هم پیدا کردم دوباره کفش های پاشنه بلندی که از صبح تو اداره پام بود رو به پا کردم جوراب سیاهم خیس عرق شده بود دزدگیر رو زدم و رسیدم در خونه زنگ زدم و در باز شد تو آیینه آسانسور رژ کمرنگی زدم صورت سفید و به قول برده هام بی روح و بی رحم و مقتدرم نیاز به آرایش نداشت رسیدم دم واحد در باز بود سروش برده ی سی ساله ی من که تو تبریز شهر زیبای من دانشجو بود وظیفه ی خودش رو میدونست به محض ورود من شروع به پارس کردن گفتم کافیه حیوون برام قهوه ترک بیار اطاعت کرد و مشغول آوردن قهوه ی تلخ ترک شد وارد اتاقش شدم شلاقم رو برداشتم و چنتا وسیله ی دیگه قلادش به گردنش آویزون بود اومدم داخل پذیرایی قهوه ام رو روی میز گذاشت میدونستم که از صدای پاشنه ی کفشم شدیدا میترسه و البته افتخار میکنه که زیر پاهای یک خانم مغرور تبریزیه قلاده اش رو گرفتم کفش هامو درآورد به دستورم و صورت حقیر و بی ارزشش فرش زیر جوراب هام شد حس میکردم عطر جورابام صورت حقیرش رو فرا گرفته قهوه ام رو میخوردم و صورت بی ارزشش رو زیر کف پاهام حس میکردم تا آخر قهوه ام رو خوردم یکم نگاهش کردم خیلی مظلوم و بدبخت بود در برابرم دلم واسش میسوخت چون میخواستم با تمام وجودم دردش رو زیر پاهای خودم حس کنم شلاقم رو بلند کردم با تمام وجودم زدم رو کمر لختش از درد بدنش خالی کرد و چهاردستو پا چسبید به زمین فکر نمیکرد اولین ضربه رو اینجوری بزنم رفتم پشتش با شلاق جوری زدم به کونش که تخماشم طعم درد شلاقمو چشید و از درد به خودش پیچید با همون دو ضربه ی اولم میلرزید به خودش با خودم شرط بسته بودم که اگه ضرباتمو محکم بزنم میتونم برده رو همون اول ناک اوت کنم البته این اصطلاح با مزه رو خودم معیار درآوردن اشک برده هام انتخاب کردم شلاق سوم رو محکم تر از اولی زدم صاف رو تخمش چون طاق باز شده بود داد زد و از درد بغضش ترکید و مثل یه سگ گریه میکرد و التماس وااای باورم نمیشد با سه ضربه ی دقیق ناک اوت شده بود و این برام خیلی خوش آیند بود سه ضربه ی شلاق محکم زدم رو سینه و شکمش بدنشو گرفت و همینجوری اشک میریخت با کف پاهام صورتشو پاک کردم و با جفت پاهام رو صورتش وایسادم معمولا با ترمپلینگ صورتش داغون میشد و یکی دو روز خونه نشین میشه و این برام حس خوبیه کم کم وزنمو روی صورتش قرار دادم و چون ایروبیک و رقص ترکی آذری رو حرفه ای انجام میدم مثل بقیه میسترس ها هنگام ترمپلینگ ستون و دیوارو نمیگیرم خودم با کمی اینور اونور شدن تعادلم رو حفظ میکنم و البته این به قیمت له شدن بیشتر صورت حقیرش زیر پاهام تموم میشه که برام اصلا مهم نیست بعد ده دقیقه از رو صورت حقیر و له شدش اومدم پایین نگاش کردم حقارت تو وجودش موج میزد پاهاشو باز کردم سوراخ کونش رو چرب کردم و دیلدو دستی رو داخل سوراخ کونش کردم یکم تلمبه زدم اما این دیگه براش عادی بود و بهم حال نمیداد یه خیار آوردم و اونو کنار دیلدو به زور تو کونش جا دادم بدبخت التماس میکردم ولی میخواستم کونش حسابی بازتر بشه خیار و دیلدو رو تا ته تو کونش کردم و گفتم بذار بمونه تو مقعدت مکش کن در نیاد چون اگه در بیاد سری بعدی یه خیار دیگه توش میکنم اومدم بالا سرش به نوک سینه هاش گیره هایی زدم که درد وحشتناکی داشت نشستم بالا سرش دستم تسمه بود بهش گفتم پاهاتو باز کن اما خیار و دیلدو از تو سوراخت در نیاد حیوون گفت چشم ارباب سولماز گفتم خوبه از کون و سینه هاش درد شدید داشت جورابامو کردم تو دهنش و با کف پام بهش سیلی میزدم کف پامو رو بینیش فشار میدادم و با تسمه محکم رو تخمش میزد که از درد میلرزید بعد ضربه دهم با گریه گرفت ارباب داره خیار ازم در میره گفتم نه حق نداری با گریه گفت ارباببب باور کنید داره در میاد گفتم تو خودت نگهش دار پنج ضربه دیگه زدم برای اینکه نگه داره و ازش در نره کل تنش عرق کرد و گفتم حالا ولش کن بیاد بیرون شل کرد خودشو و دیلدو و خیار پریدن بیرون اومدم بالا سرش کف پامو آوردم رو دهنش تا لیس بزنه برای لیس زدن بالا میومد و گردنش حسابی درد میگرفت تلاشش برای خوردن عرق کف پای سفیدم برام جالب بود یکم نگاه فیس حقیرش کردم فیسش ارزش شاش منو نداشت برای همین شلوارم رو درآوردم صاف نشستم رو صورتش و خودمو رها کردم هرچی تو سوراخ کونم و روده هام بود خالی شد رو صورتش وقتی کامل تخلیه شدم با دستمال مقعدمو پاک کردم بلند شدم صورتش قهوه ای شده بود و هرچی مدفوع داشتم رو صورت و موهاش تخلیه کرده بودم اون روز کلی خونه کار داشتم فقط برای رفع استرس و تخلیه سر راه اومدم تا یکم برده ی حقیرمو ناک اوت کنم تقریبا ده دقیقه بعدش تو ماشین بودم و نیم ساعت بعدش خونه مشغول کار رو پروژه ای که خارج از موضوع کار شرکت و مربوط به یک شرکت خصوصی بود که براشون انجام میدادم من یک میسترسم من یک سلطه گرم هیچ اجباری در به بند کشیدن برده هایم از جانب من روی اونها نیست اونها خودشون با علاقه به زیر پای من میان و من با استقبال از اونها روح و جسمشون رو حقیر خودم میکنم و لذت میبرم درست مثل یک سیاه چاله که وقتی یک موجود به افق رویدادش بره دیگه برده و شکار اون سیاه چاله میشه و با گرانشی وحشتناک اون موجود رو متلاشی و درون خودش میکشه این طبیعت منه موجب آرامش خودم و برده هامه پس توهین نکنید و به این حس احترام بگذارید ممنوننوشته: میسترس سِودا

143