درود بی پایان بر شما دوستانامیدوارم که این داستان مورد توجهتون قرار بگیره.عزیزان دلم توجه داشته باشید که آنچه میخوانید فقط ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده هست.قبلا بخاطر طولانی شدن داستان و همچنین غلطهای تایپی و املاییه احتمالی از همه شما عذرخواهی میکنم.تمام سعیمو کردم که رضایت خاطر شما خوانندگان عزیزو مهیا کنم.حال اینکه تا چه حد موفق بوده ام،بسته به نظر شما بزرگواران خواهد بود.و اما روایت داستان:کنار دریا روی ماسه ها نشسته بودمو با وجود سرفه های شدیدی که بخاطر کشیدن ناشیانه ی سیگار داشتم،بازهم دست بردار نبودمو سیگار پشت سیگار روشن میکردمو لای انگشتهام نگهش میداشتم.سرفه هام که تموم میشد یه پک دیگه به سیگارم میزدم.انگار این خودآزاری برام لذت بخش بود.نمیدونم شایدم داشتم خودمو تنبیه میکردم.نگاهی به دریای آرام انداختم.حالا دیگه اثری از خورشید نبود و فقط ابرهای پراکنده ی قرمز و نارنجی در آسمان مشاهده میشدند.کمی آنطرف تر ماه خودنمایی میکرد.پک عمیقی به سیگارم زدمو سعی کردم دودشو تو سینم نگهدارم.چنان با شدت سرفهکردم که دلو روده م اومد تو دهنم.اشک از چشمام جاری شد.سیگارو انداختم روی زمین و زیر پا لهش کردمو روی ماسه ها دراز کشیدمو زل زدم به ماه.تک سرفه ها رهام نمیکرد.صدایی مدام تو مغزم تکرار میشد:چیشد که اینجوری شد؟اصلا منو چه به این بازیها؟صدای موجهای آرام دریا باعث شد تا من هم سوار امواج خاطراتم بشمو به گذشته برگردم.گذشته ای نه چندان دور:با ورود به دانشگاه بیشتر متوجه جنس مخالف شدم.نه اینکه هیچ شناختی از دخترها نداشته باشم،نه،همیشه صحبتهای بچه شرهای کلاسو میشنیدم که از دوست دخترهاشون میگفتن.ولی زندگی من بخاطر شرایط خانوادگیم،تا قبل از ورود به دانشگاه فقط خواندن درس بودو تنها تفریحم فوتبال.تیپم بد نبود. قد بلندی داشتموموهای پرپشت خرمایی.پوست سفید و چشمهای درشت قهوه ای وبخاطر فوتبال بازی کردن هیکل معمولی هم داشتم.نه چاق بودم و نه خیلی لاغر. اما هیچوقت موقعیتی برای آشنایی با دخترها نداشتم.تنها برخورد من با جنس مخالف محدود شده بود به دیدار با دخترهای فامیل در میهمانی ها و جشن های عروسی.یسره درس خوندن و البته کم رویی باعث شده بود هیچوقت رابطه ی جنسی با دخترها و زنهارو نتونم تجربه کنم و اطلاعاتم در اینمورد محدود شده بود به دیدن صحنه های سکسی فیلمها و گه گاه فیلمهای پورن .پدرم مهندس عمران بودو یک شرکت ساخت و ساز داشت و مادرم پزشک متخصص زنان و زایمان،که بغیر از مطب در دو بیمارستان تهران مشغول بود و شاید همین مشغولیت باعث شده بود که به من "نیما"بعنوانتنها فرزندشون بسنده کنن.پدرو مادرم همه جور امکاناتی در اختیارم گذاشته بودن ولی آنچه که من نیاز داشتم حضور فیزیکیشون و محبتشون بود که نبود و تنها دلخوشیم آرمان دوست صمیمیم که تقریبا شرایط خانوادگیش مشابه من بود.مادر آرمان هم پزشک بود و تو یکی از بیمارستانها با مادرم همکار بودن و پدرش یک تاجر بین المللی.بیشتر وقتمونو باهم میگذروندیم.باهم درس میخوندیم باهم پلی استیشن بازی میکردیم و جمعه ها هم از صبح باهم میرفتیم زمین چمن مصنوعی کنار پارک محل،فوتبال بازی میکردیم.اما با ورود به دانشگاه از آرمان دور شدم.من دانشگاه علوم پزشکی تهران پذیرفته شدم و آرمان دانشکده ی پزشکی اصفهان.شاید تنهایی هم دلیل دیگری شد برای توجه من به دختران همدوره م دردانشگاه.جرات نزدیک شدن به دخترهارو نداشتم ولی چندتا از دختر خوشگلای کلاسو همیشه زیر نظر داشتم و از نگاه کردن به چهره و اندامشون لذت میبردم و گاهی در خلوتم خودمو درحال لمس اندامشون تصور میکردم.امتحانات ترم اول نزدیک بود و من بشدت مشغول درس خوندن.سر جلسه ی امتحان یکی از همین دخترهای خوشگل کلاس که متوجه شده بودم نام خانوادگیش رستمی هست کمی دیر رسید.صندلی دختران را در انتهای کلاس با فاصله چیده بودن و پسرها جلوتر.خانوم رستمی با عذرخواهی از استاد وارد کلاس شد اما هرچه نگاه کرد صندلی خالی سمت دخترها پیدا نکرد.استاد بهش تشر زد که: پس چرا وایسادی؟خانوم رستمی گفت:استاد صندلی خالی نیست!استاد به صندلیکنار من که خالی بود اشاره کردو گفت:بشین همونجا.خانوم رستمی مکثی کردو گفت:آخه…استاد پرید وسط حرفشو گفت:آخه نداره بشین همونجا نمیخورنت که…صدای شلیک خنده ی همه بخصوص پسرها بلند شد.خانوم رستمی لپاش سرخ شدو چپ چپی بمن نگاه کرد و نشست.استاد برگه های امتحانیو بهش دادو گفت:سریع باش وقت زیادی نداری. دوباره سکوت برقرار شد.حواسم به خانوم رستمی بود.یجورایی دلم براش سوخته بود.یه لحظه نگاهش کردم که بلافاصله بهم چشم غره ای رفتو با صدایی شبیه نفس گفت:چته تو هی بروبر منو نگاه میکنی؟یکی دوتا از دانشجوها که صداشو شنیدن نخودی خندیدن.بدجوری تو ذوقم خورده بود.تلافیه استادو سر من درآورد.بعداز نشستنش اولین بار بود که با دقتنگاهش میکردم.چهره ش طوری بود که دلم نمیخواست نگاهمو ازش بردارم.نفس عمیقی کشیدمو ذهنمو مشغوله سوالات امتحانی کردم. سعی کردم بهش فکر نکنم.حدود نیمساعت بعد استاد جلوی در کلاس درحال صحبت کردن با یکی دیگه از استادها بود.مشغول نوشتن جواب سوالی بودم که احساس کردم صدایی عجیب شبیه "پیشت،پیشت"شنیدم.با تعجب بسمت صدا برگشتم و متوجه خانوم رستمی شدم.درواقع به این شکل داشت منو صدا میزد.از حالت صدا زدنش خیلی بدم اومد.اخمی کردمو بیتوجه به نوشتن ادامه دادم.خانوم رستمی دوباره با نفس صدام زد و اینبار به این شکل:های…با تو ام…یوهو…خودکارو روی برگه گذاشتم.با عصبانیت بسمتش برگشتمو گفتم:چیه؟خانوم رستمی نگاهی به استاد انداخت.وقتی خیالشراحت شد که استاد حواسش نیست سرشو بمن نزدیک کردو گفت:سوال چهارو بلدی؟با همون حالت عصبانیت نگاهی به برگه م انداختمو گفتم نخیر.ولی جواب سوال چهارو کامل نوشته بودم.خانوم رستمی به برگه م سرک کشیدو وقتی دید الکی بهش گفتم نخیر چینی به پیشونیش انداختو گفت:خجالت نمیکشی دروغ میگی؟تو که جوابو نوشتی؟پریدم وسط حرفشو گفتم:نوشتم که نوشتم،هروقت یاد گرفتی چطوری کسیو صدا کنی اونوقت در مورد چیزی که خواستین فکر میکنم.خانوم رستمی چهره ی پشیمونی بخودش گرفتو ملتمسانه گفت:خب ببخشید.من اسمتونو بلد نبودم.نگاهی به استاد کردو گفت:بخدا من آدم متقلبی نیستم.مشکلی برام پیش اومد که نتونستم بخونم.چپ چپ نگاهش کردمو جواب سوالچهارو بصورت خلاصه براش توضیح دادم.یکی از پسرها که متوجه توضیحم شد گفت:دمت گرم و مشغول نوشتن شد.خانوم رستمی هم با خوشحالی گفت:آها یادم اومد.صورت خانوم رستمی تو اون لحظه که با ذوق داشت جواب سوالو مینوشت بیکباره تبدیل شد به یکی از زیباترین چهره های دنیا.انقدر که نتونستم چشم ازش بردارم.چند لحظه بعد انگار که متوجه نگاهم شده باشه،زیر چشمی نگاهم کردو با خودکار یکی دیگه از سوالهارو نشونم داد.به برگه ی امتحانیم نگاه کردم. برگه رو کج گرفتم طوری که خانوم رستمی ببینه.اصلا نمیدونستم چرا دارم اینکارو میکنم!من،بچه درسخون کلاس،حتی یکبار هم قبلا چنین کاری نکرده بودم ولی انگار یه اتفاقی داشت برام میفتاد.یه حس تازه.یچیزی که باعث شدتگرفتن ضربان قلبم میشد.همینطور که نگاهش به ورقه ی من بودو برای بهتر دیدن جوابها چشمهاشو تنگ و درشت میکرد،انبوه مژگانش چشمهاشو زیباتر میکرد.نگاهم سر خورد به سمت لبهای قلوه ایش.همون لحظه دلم هوای بوسیدن لبهاشو کرد…بعد از امتحان تو حیاط دانشگاه آهسته آهسته در حال قدم زدن بودم که یه صدای پا بگوشم رسید.وقتی بسمت صدای پا برگشتم خانوم رستمیو دیدم که با لبخند بمن نزدیک میشد.نگاهی به قدوقامت کشیده و هیکل روفرمش کردمو با خودم گفتم انگاری خدا هیچی کمش نزاشته.صورت گرد،لبهای قلوه ای ،دماغ کشیده و صافو صوف،پوست سفید و موهای پرکلاغی مشکیش که مقداریش از مقنعه ش بیرون بود و با چشمو ابرو و مژگانمشکیش ترکیب بسیار زیبا و دلنشینیو رقم زده بود.مشخصاتی که گفتم با ترکیب لباسهایی که پوشیده بود گرچه رسمی بودو کمی گشاد،اما انقدر به تنش برازنده بود که تبدیلش کرده بود به دختری که من با دیدنش تمام بدنم گر گرفت.مانتو مشکی تا زیر زانو،بهمراه شلوار مشکی دمپا گشاد،و مقنعه مشکی جلو اومدو ازم تشکر کرد.حالا متوجه تن صدای بی اندازه زیباش شدم.صدایی که انسانو ازخود بیخود میکرد.بابت اینکه تاحالا نسبت به دخترها و بطور مشخص این خانوم خیلی توجهی نداشتم،تو دلم خودمو سرزنش کردم.نوعی ترس یا یچیزی تو همین مایه ها باعث این بیتوجهی و دوری بود.اما حالا با تمام وحود دلم میخواست به این دختر زیبا نزدیکتر بشم.کمی در مورد تقلبهاش گفتو خندید و من محو خنده هاش ودندونهای مرتب و سفیدش شده بودم.بیکباره یه تای ابروشو برد بالا. از گوشه ی چشمش نگاهم کردو با صدای آرومی گفت:تو هم خوب از موقعیت سواستفاده کردیااااا فک نکنی نفهمیدم!منظورشو متوجه شدم با اینحال خودمو زدم به اونراه.چینی به پیشونیم انداختمو گفتم چیو نفهمیدین؟چشاشو ریز کردو گفت:همینکه داشتی دید میزدی!از خجالت سرخ شدمو سرمو پایین انداختم.مونده بودم چی جواب بدم که دختری از چندمتر اونطرفتر صدا زد:شادی کجایی تو یکساعته دنبالت میگردم…این شروع رابطه ی منو شادی بود.وقتی با شادی بودم اکثرا اون صحبت میکردو من بیشتر تماشاش میکردم.دلیل اینکارم فقط زیباییهای شادی نبود.دلیل اصلیش اینبود که دراینخصوص تجربه ای نداشتم و اصلا بلدنبودم چطور صحبت کنم که شادی دوست داشته باشه.شادی دختر پرجنبو جوشی بود و درست مثل اسمش اهل شادی.وقتی حرف میزد به صورت زیباش خیره میشدمو گاهی حتی متوجه نمیشدم چی میگه.برای اولین بار داشتم عشقو تجربه میکردم.حال خوبی کنارش داشتم.شادی هم ظاهرا از کنار من بودن خوشحال بود.تو ملاقاتهای بعدی کم کم متوجه برجستگی های بدنش شدم.گرچه با شرم و حیا و گاه یواشکی نگاهی به اندامش می انداختم اما همین نگاه های لذت بخش تو خلوتم گاهی باعث فوران شهوتم و گاه عذابم میشد.بعداز گذشت یکماه من بیشتر وقتمو با شادی میگذروندم.یکروز که باهم تو پارک نشسته بودیم شادی گفت:نیما تو خیلی خوبی،خوشتیپ،خوش قدوبالا و خواستنی،انقدر که دلم میخاد…جمله شو نیمه تمام گذاشت وبلافاصله من گفتم:دلت میخاد چی؟ نفسشو فوت کرد بیرونو گفت:حالاااااا. وقتی با اصرار من برای تمام کردن جمله ش مواجه شد گفت:دلم میخاد عهههههه یکی بکوبم تو مخت.مکثی کردو تقریبا بحالت جیغ ادامه داد:آخه پسر به تیپ و قیافه ی تو،انقدر مثبت؟!! و من در جوابش تمام عشقی که تو قلبم کاشته بودو تو چشمهام خلاصه کردمو با چاشنی یک لبخند نثار صورت زیباش کردم.از اونروز به بعد راحتتر در مورد زیباییهاش صحبت میکردم.انگار شادی با پیش کشیدن اینحرف بمن اجازه داد تا با روی بازتری بهش ابراز علاقه کنم.ترم دوم حتی واحدهامونو باهم انتخاب کردیم که کلاسهای مشترک داشته باشیم.هرفیلم جدیدی که تو سینماها اکران میشد ویا هر تئاتری کهروی صحنه میرفت منو شادی باهم برای تماشا میرفتیم.تو خونه هم که بودم یا تلفنی و یا با پیامک و چت باهاش در ارتباط بودم.رابطه ی منو شادی روزبروز نزدیکتر میشد اما حس میکردم همیشه با فاصله باهام رفتار میکنه که من این حرکتشو بحساب حجب و حیاش میگذاشتم.شاید هم بخاطر زیباییش منتظر بود تا قدم اولو من بردارم.درهرصورت من با وجود عطشی که برای نزدیکتر شدن به شادی داشتم،برای برداشتن این به اصطلاح قدم اول دچار تردید بودم.ترس داشتم از اینکه حرکتی بکنم و باعث دلخوری و ناراحتیش بشم.تو این مدت تنها تماس بدنی منو شادی دستهامون بود و من به همین لمس دستانش هم دلخوش بودم،تا اونشب…نیمه های اردیبهشت بود.بابا به گفته ی خودشبرای یه سفر کاری چندروزی عازم کیش شده بود و مامان اونشب کشیک بود.منو شادی رفتیم تئاتر شهر برای تماشای تئاتر،تو سالن درحالی که شونه به شونه روی صندلی نشسته بودیم وقتی دستامون تو هم گره خورد،ناخودآگاه دستشو به لبم نزدیک کردمو بوسه ای روی دستش کاشتم.شادی بلافاصله نگاهم کرد.تو تاریکیه سالن تئاتر برق چشمانش و لبخندی که بر لب داشتو دیدم.دوباره دستشو بوسیدم.شادی هم همینکارو تکرار کرد.تماس لبهاش با دستم بالاترین سطح لذتو تزریق کرد تو بندبند وجودم.شادی سرشو به شونه م تکیه داد.منم دستمو دور گردنش انداختمو بخودم فشردمش.آخرای تئاتر دیگه تقریبا تو آغوش هم بودیم.تو دلم آرزو کردم کاش این تئاتر حالاحالاها ادامه داشته باشه.حدود نیمساعت بعدمنو شادی در حالی که دست همو گرفته بودیم درسکوت کامل ، خیابون ولیعصر تهرانو بسمت شمال شهر پیاده میرفتیم.فقط گه گاه نگاهی و لبخندی بینمون ردو بدل میشد.همینطور که قدم میزدیمو مغازه هارو نگاه میکردیم ، شادی دستشو دور بازوم حلقه کردو خودشو بیشتر بمن چسبوند.اینکارش باعث شد چندین بار آرنجم با یکی از سینه هاش تماس پیدا کنه.با هر تماس دستم با سینه ی نرمش ضربان قلبم بالاتر میرفت.گاهی به عمد آرنج دستمو به سینه ش فشار میدادم ولی خیلی زود از اینکارم پشیمون شدم و دیگه تکرارش نکردم که مبادا باعث بشم شادی متوجه این حرکتم بشه.ساعت حدود یازده شب بود که شادی گفت:بریم نیما جان؟پدرومادرم منتظرم هستن.دلم نمیومد ازش جداشم.نفس عمیقی کشیدمو گفتم:باشهعزیزم بریم.تا خونه تون همراهت میام.شادی گفت: نه فداتشم آژانس میگیرم میرم خودم.حتما پدرو مادرت چشم انتظارتن؟لبخند تلخی زدمو گفتم:اونها هیچوقت منتظر من نیستن.شادی با تعجب نگاهم کردو گفت:چیزی شده نیما؟با خانواده ت بحثت شده؟خندیدمو گفتم:نه نه اصلا.وضعیت زندگیم و دلیل تنها بودنمو برای شادی توضیح دادم.شادی گفت:اینجوری که خیلی بهت سخت میگذره!گفتم:دیگه عادت کردم.شادی فکری کردو گفت:میخای از تنهایی در بیای؟نگاهش کردم.دوباره چشمهاش برق زد.فکری بسرعت از سرم گذشت.یعنی میشه شادی بیاد پیشم؟با ذوق گفتم:چجوری از تنهایی در بیام؟شادی چشمهاشو ریز کردو گفت:زودتر زن بگیر تا از تنهایی دربیای!چند ثانیه به هم زل زدیم.یدفه شادی زد زیر خنده.تو دلم ازاینکه فکرم کجاها رفته بود از خودم خجالت کشیدم.شادی به طعنه گفت:توقع داشتی بگم میام خونتون؟جوابی ندادمو سرمو پایین انداختم.باخودم گفتم:نه اینکه جنابعالی هم اومدی خانومه ضد حال؟!شادی دستشو گذاشت زیر چونه م و سرمو بالا آورد.تو چشمهام نگاه کردو گفت:این خجالتهات منو کشته.لبخندی بهش زدمو سکوت کردم.شادی با شیطنت گفت:فقط امیدوارم همه جا انقدر خجالتی نباشی.یجاهایی آدم باید خجالتو بزاره کنار و خود واقعیشو بیرون بریزه.چینی به پیشونیم انداختمو گفتم:مثلا کجاها؟شادی با کلافه گی گفت:واااای از دست تو.یعنی وقتی با دوست دخترهای قبلیت هم تنها میشدی همینطور خجالتی بودی؟چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:من تاحالا دوست دختری نداشتم که باهاش تنهابشم.شادی با تعجب گفت:دروغ نگوووو.اخم کردمو گفتم:تاحالا چندبار از من دروغ شنیدی؟شادی با ناباوری گفت:یعنی هیچ دختری تا حالا تو زندگیت نبوده؟سوالهای شادی همینطور ادامه داشت و کلی طول کشید تا باور کنه که من قبلا با هیچ دختری درارتباط نبودم.شادی صداشو پایین آوردو با لحن پراز شیطنتی گفت:میخای بگی تا حالا یه رابطه ی جنسیو تجربه نکردی؟اصلا انتظار شنیدن این سوالو نداشتم برای همین بی اختیار گفتم:مگه تو تجربه داشتی؟شادی که ظاهرا توقع پرسیدن این حرفو از من نداشت زل زد بهم.احساس کردم سوال بدی پرسیدمو بلافاصله گفتم:معذرت میخام نباید این حرفو میزدم.شادی بازم سکوت کرد.این سکوت تا لحظه ی جداییمون ادامه داشت.تودلم صدتافحش بخودم دادم که آخه کودنه دستوپا چلفتی این سوال بود که پرسیدی؟اصلا به تو چه؟دنبال یه راهی میگشتم که این سکوتو بشکنم برای همین دستشو گرفتمو گفتم:تورو خدا از من نرنج.بازم معذرت میخام اگر ناراختت کردم.من نباید این سوالو میپرسیدم.لبخندی زورکی زدو گفت:نه ناراحت نشدم.اصلا بیا دیگه درموردش حرف نزنیم.وقتی این جوابو داد ته دلم داشتم پرپر میزدم که بدونم آیا شادی قبلا چنین تجربه ای داشته یا نه!لحظه ای که شادی میخواست سوار آژانس بشه لپمو گرفتو با صدای آرومی گفت:انقدر تو خودت نباش آقاخوشگله.شایدم یبار اومدم خونتون.با این حرفش قند تودلم آب شدو بلافاصله گفتم:قول میدی؟باتردید به چشمهام خیره شد.فکری کردو گفت:باشه قول میدم.انقدر دلم غرق سرور شده بود که بعداز رفتن شادی تا چند دقیقه همونجا ایستادمو به مسیری که اون آژانس شادیو برده بود خیره شدم تا جایی که دیگه ماشین دیده نشد.اونشب تو خونه شادیو کنارم تصور کردم.توی عالم تخیل لبهاشو بوسیدمو تنشو لمس کردم.حتی فکرشم برام لذت بخش بود و همین افکار باعث شد بعداز مدتها با اینکه بخودم قول داده بودم سمت اینکار نرم ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودارضایی کردم.عطش لمس تن شادی هرروز و با هربار دیدنش تو وجودم چند برابر میشد ولی باوجود اینکه اونشب اینحرفو زد بازم روی اینو نداشتم که به شادی پیشنهاد بدم بیاد خونمون.با پایان امتحانات ترم دوم ارتباط منو شادی کمتر شد.بیشتر از هفته ای یکی دوبار نمیتونستمببینمش و هربار هم که میدیدمش در حد یکی دوساعت.حتی تماسهای تلفنی و مجازیمونم کم شده بود.فکرم بدجوری بهم ریخته بود.بیشتر وقتها تنها تو اتاقم بودمو حوصله ی هیچکسو نداشتم.پدرومادرمم هم که انگار اصلا من براشون وجود نداشتم.تنها دلخوشیم تو اینروزها برگشتن دوستم آرمان به تهران بود.از وقتی رفته بود اصفهان خیلی کم دیده بودمش و فقط گه گاه تو واتساپ و تلگرام باهم درارتباط بودیم.آرمان تو همون ملاقات اولی که داشتیم متوجه تغییر رفتارم شد و دلیلشو جویا شد.دودل بودم قضیه آشناییم با شادیو برای آرمان بگم یا نه ولی دلتنگیم بهم غلبه کردو همه ی داستانو برای آرمان گفتم.آرمان اولش یکم سربسرم گذاشتو گفت:چه عجب نیما تو یه حرکتی کردی!دیگه کم کم داشتم به مرد بودنت شکمیکردم.مشتی به بازوی آرمان که از خنده ریسه میرفت کوبیدمو گفتم:خیلی نامردی آرمان،من دارم میمیرم از دلتنگی تو منو دست انداختی؟آرمان خنده شو کنترل کردو گفت:ببخش نیما جان منظوری نداشتم.آرمان مکثی کردو گفت:حالا تا کجا پیشرفتی؟متوجه منظورآرمان نشدمو سوالی نگاهش کردم.آرمان انگشتهای یکدستشو حلقه کرد و انگشت دست دیگرشو تندتند وارد حلقه کردو گفت:آرررره؟؟؟کفری شدمو گفتم:آرمان!!!خجالت بکش.آرمان گفت:ای بابااااا یعنی هیچ اتفاقی بینتون نیفتاده؟اخم کردمو گفتم: اولندش که شادی از اون دخترایی که فکر میکنی نیست.بعدشم،من به این رابطه هیچوقت به دید جنسی نگاه نکردم.داشتم دروغ میگفتم.بارها تو تخیلاتم اندام شادیو لمس کرده بودمو لذت بردهبودم.آرمان گفت:خب حالا میخای چیکار کنی؟میخای بگی عاشقش شدیو قصد ازدواج باهاش داری؟نفسمو فوت کردم بیرونو گفتم:نمیدونم آرمان نمیدونم.فقط اینو میدونم که از دوریش دارم دیوونه میشم.آرمان گفت:نیما پاشو جمع کن خودتو.دیگه بساط عشقو عاشقی سالهاست برچیده شده.تو این دوره زمونه دخترا و پسرا فقط واسه عشقو حال همو میخان.دلیل اینکه این خانوم ازت دوری میکنه هم همینه.احتمالا دختره دیده کاری ازت نمیاد بیخیالت شده و رفته با یکی…پریدم وسط حرف آرمانو گفتم:آرمان تورو خدا بس کن.منه احمق مثلا باتو درد دل کردم که یکم آروم شم.اونوقت تو با اینحرفهات بدتر داری بهمم میریزی.آرمان ضربه ای با کف دست روی کمرم زدو گفت:بیخیال نیما جان.بزار بحثو عوضکنیم.آخر هفته میای بریم کوه؟نفس عمیقی کشیدمو گفتم:کجا؟آرمان گفت:چمیدونم هرجا.اوین درکه،توچال،آبعلی،فشن،هرجا که تو بخای.میخام از این حالو هوا درت بیارم.شونه هامو بالا انداختمو گفتم:باشه،من پایه م.آرمان گفت:میگم نیما بیا پنجشنبه غروب بریم شبو تو کوه باشیمو فرداش برگردیم.قبلا هم با آرمان اینکارو کرده بودیم.قبول کردمو قرارهامونو گذاشتیم که چی برداریمو کی راهی بشیم.صبح چهارشنبه همون هفته مامان گفت:نیما جان کارهاتو بکن پنجشنبه جمعه میخایم با بابات از صبح بریم کرج باغ دایی.به طعنه گفتم:چه عجب مریضات اجازه دادن!مامان لپمو کشیدو گفت:پسر لوس!حالا خودت که پزشک شدیو ایشالا تخصصتو گرفتی انقدر سرت شلوغ میشه که حقو بمن میدی.خوبه والا،مامان خانومدوباره خودش بریدو خودش دوخت،تخصصتو گرفتی!کی گفته من میخام تخصص بگیرم؟ولی مثل همیشه جرات اظهار نظر نداشتم.در جواب مامان گفتم:من با آرمان قرار گذاشتم بریم کوه.مامان یکم نگاهم کرد.بعدم شونه هاشو بالا انداختو گفت:باشه هرطور راحتی.فقط بعدش هی نق نزنی که چرا شماها هیچوقت پیشم نیستینو از این حرفا!گفتم:قرارهاتونو میزارین بعد منو خبر میکنین.درهرصورت من کرج نمیام.صبح پنجشنبه بمحض رفتن مامان وبابا شروع کردم به آماده کردن وسایل کوهنوردی.حدود ساعت یازده قبل از ظهر بود که گوشیم زنگ خورد.شادی بود.با هیجان گوشیو برداشتم.بعداز احوالپرسی و کمی گله گذاری کردن شادی گفت:بچه مثبت امشب کجایی؟وقت داری بریمباهم سینما؟یه فیلم خوب اکران شده.دوست دارم باهم بریم ببینیم.بدون مکث گفتم:فقط بگو چه ساعتی کجا بیام.قرارمونو گذاشتیمو خداحافظی کردیم.به محض قطع شدن تماس یاد آرمان افتادمو محکم کوبیدم وسط پیشونیم.آرمانو چکنم؟کمی فکر کردمو باهاش تماس گرفتم.به آرمان گفتم مامانو بابا بهم گیر دادن بریم کرج خونه داییم و اگر نرم داییم شاکی میشه و از این قبیل خالی بندیها.آرمان که ظاهرا حرفهامو باور نکرده بود با دلخوری گفت:باشه مهم نیست.ازش عذرخواهی کردمو گفتم:ایشالا یروز دیگه…بمحض رسیدن جلوی سینماآفریقا بلیط فیلمی که شادی گفته بودو گرفتمو منتظر شدم که دیدم از یه تاکسی اونطرف خیابون پیاده شد.نگاهی به قدوبالاش کردمو براش دست تکون دادم.شادییه شال سفید سرکرده بودو موهای لخت، مشکی و پرکلاغیشو از جلو روی پیشونیش ریخته بود.یه مانتوی آبی تنگ که بزحمت تا نزدیکیهای زانوش میرسید و برجستگی سینه هاشو مشخصتر میکرد و یه شلوار لی جذب و کتونی اسپرت سفید پوشیده بود.با لذت سرتاپاشو برانداز کردمو بهش لبخند زدم.بمحض رسیدن بمن خندیدو دندونهای صدفی و مرتبشو به نمایش گذاشتو گفت:سلام،نخوری منو با اون چشات؟!عطری که زده بود همه ی فضای اطرافمو پرکرد.نفس عمیقی کشیدمو یکبار دیگه نگاهی به سرتاپاش کردم.با لبخند چپ چپ نگاهم کرد و به اینطریق بهم فهموند که کاملا متوجه نوع نگاهم شده و همین باعث خجالتم شد.بعداز احوالپرسی وارد سالن انتظار سینما شدیمو رویصندلی نشستیم.هنوز نیمساعت تا شروع سانس جدید وقت بود.روبه شادی کردمو گفتم:خب خانوم خانوما چخبر؟کم پیدا شدی؟شادی خودشو لوس کردو گفت:چیکار کنم خب.رسیدگی به شوهرو چهارتا بچه وقت برام نمیزاره.زدم زیر خنده.شادی که دید من خندیدم ادامه داد:هی بشورو بپز،هی بشورو بپز،نتیجه ش این میشه دیگه.تو چخبر؟خوبی؟مزاحمت که نشدم؟با علاقه نگاهش کردمو گفتم:توهیچوقت مزاحم من نیستی.اینو همیشه یادت باشه.چندثانیه ای نگاهه هردومون بین چشمها و لبهامون بالا و پایین شد و مت ادامه دادم:قرار بود پنجشنبه جمعه با دوستم آرمان بریم کوه.انقدر دلتنگت بودم که تا گفتیو قرار کوهو بهم زدم.شادی چینی به پیشونیش انداختو گفت:ای وای ببخشید،انگار…پریدم وسط حرفشو گفتم:انگارخودت هنوز خبر نداری که مهمترین آدم زندگیمی نه؟شادی بیکباره سکوت کردو بهم زل زد.تو چهره ش نگرانی وجود داشت.حس میکردم هربار به شادی ابراز علاقه میکنم حالتش تغییر میکنه.انگار میخاد یچیزی بگه اما تردید داره.هرچی که بود حسه خوبی به این حالتش نداشتم.شادی وقتی دید تو فکر هستم گفت:بهرحال ببخش منو که برنامه تو بهم زدم.خندیدمو گفتم:تازه مامان و بابا رو هم پیچوندم و قضیه ی کرج رفتنشونو براش گفتم.چشماش برق زدو گفت:یعنی امشب تنهایی؟گفتم:مثل خیلی شبهای دیگه.سکوت کردو چهره ای متفکر بخودش گرفت.گفتم:خب چه خبرا خانوم خانوما؟تعریف کن ببینم!کجاها بودی که پیدات نبود؟!نگاهش به نقطه ای خیره مونده بود.خودمو تو مسیر نگاهش قرار دادم.بهچشمای خوشگلش دقیق شدمو گفتم:کجایی؟با چشمهای درخشانش نگاهم کردو گفت:پاشو نیما.گفتم:هنوز مونده تا سانس جدید شروع بشه.ازجاش بلند شدو گفت:فیلمو که نمیگم دیوونه.بهت قول داده بودم بیام خونتون.الان وقتشه.پاشو تا پشیمون نشدم.مثل فنر از جام بلند شدمو گفتم:جدی میگی شادی؟یا سرکارم گذاشتی؟دستمو کشیدو بسمت درب سینما منو کشوند.باورم نمیشد.دلم غرق شادی شد.دوستداشتم بمحض ورود به خونه بگیرمش تو بغلمو تمام عضوعضو تنشو لمس کنم.دربست گرفتیمو بسمت خونه حرکت کردیم.عقب نشسته بودیمو هردو ساکت،فقط گاهی بهم نگاهی میکردیمو بعد لبخندی با سر پایین.بالاخره رسیدیم.خونه ی ما تو یه ساختمون چهار طبقه ی چهار واحده قرارگرفته با حیاطی بزرگ و سرسبز.همسایه هامون علیرغم آشنایی و رابطه ی نزدیک،هیچکدام به کار همدیگه کار ندارن.زیر زمین ساختمون استخر سونا و جکوزی مشترک قرار داره که مقرر شده روزهای زوج آقایون استفاده کنن و روزهای فرد خانومها.برای ورود به ساختمان دو در وجود داره.یکی از سمت حیاط که محل ورود ماشینها هم هست و در دیگر تو کوچه ی پشتی قرار داره که مستقیم به راه پله و آسانسوری که داخل لابی ساختمان در طبقه ی همکف هست ختم میشه.از در پشتی وارد لابی شدیم.آپارتمان ما طبقه ی سوم بود.با آسانسور رفتیم بالا.درب آپارتمانو باز کردمو به شادی تعارف زدم برای ورود.وقتی وارد آپارتمان شدیم ضربان قلبم دوباره شدت گرفت.شادی درحال تماشای دکور خونهبود.گوشه ای ایستادمو نگاهش کردم.بعداز چند دقیقه گفت:خونه تون خیلی قشنگه،با سلیقه چیده شده.لبخندی بهش زدمو گفتم:سلیقه ی مامانه.بسمت آشپزخونه رفتمو گفتم:چی میل داری شادی جان؟چای؟قهوه؟آبمیوه؟شربت؟ مکثی کردو گفت:فعلا فقط یه لیوان آب، اگر ممکنه.توی راه کلی فکر کرده بودم که چطور بهش نزدیک بشم اما الان مغزم هنگ کرده بود.لیوان آبشو تا نصفه خوردو گفت:میتونم اتاقتو ببینم؟گفتم:البته که میتونی.بسمت اتاقم راهنماییش کردم.روی دوتا از دیوارهای اتاقم پسترهای بزرگی زده بودم.یکطرف پوستر بزرگی از مارادونا فوتبالیست مورد علاقه م بود و طرف دیگه دوتا پستر یکی از انریکو ایگلسیاس و یکی از شکیرا که خواننده هایمورد علاقه م بودن.طرف دیگه ی اتاقم کتابخونه ی نسبتا بزرگی بود که بیشتر کتابهاش درسی بود.تختم پایین پوستر مارادونا بود و میز کامپیوترم پایین پوسترهای شکیرا و انریکو.طرف دیگه ی اتاقم دربی بود که به یه بهار خواب کوچیک باز میشد.شادی با دیدن هر قسمت از اتاقم جیغی خفیف میکشیدو با هیجان حرفی میزد:-وااااای شکیرا،عاشقشم-ای جان انریکو،خیلی آهنگهاشو دوست دارم.-واااای نیما خیلی اتاقت قشنگه.جمعو جور و با کلاس.شادی پرده رو کنار زدو درب تراسو باز کرد.وارد بهارخواب شد.نشست روی صندلی گهواره ای که گوشه ی بهارخواب بود.شروع کرد خودشو تکون دادن.چندتا گلدون گلهشمعدونی لب دیوار بهار خواب بود و از اونجا نمای زیبایی از اتوبانهای پراز ماشین و آپارتمانهایی که چراغهاشون روشن بود دیده میشد.شادی گفت:چه نمای قشنگی دلم میخاد ساعتها اینجا بشینمو شهرو نگاه کنم.تمام این مدت من با لبخند به شادی نگاه میکردم.چند دقیقه بعد شادی برگشت تو اتاقمو گوشه ی تختم نشست.نگاه پراز محبتی بمن انداخت.با دست به کنارش اشاره کردو گفت:بشین پیشم.با کمی فاصله کنارش نشستم.بسمتم برگشتو گفت:توچرا انقدر کم حرفی؟گفتم:وقتی تو با این صدای قشنگت حرف میزنی،ترجیح میدم سکوت کنم.لبخندی تحویلم دادو گفت:واقعا صدام قشنگه؟تقریبا با نفس گفتم:بینظیره.اخمی کردو گفت:فقط صدام؟زل زدم تو چشماشو گفتم:همه چیت.شادی گفت:تک تک بگو.خندیدموگفتم:اگر بخام همشو بگم خیلی زمان میبره.ابروهاشو بالا انداختو گفت:وقت دارم شما نگران نباش.نگاهی سرتاپایی بهش انداختمو گفتم:چهره ت که نظیر نداره،چشمات زیباتر از غروب خورشید.لبهات شبیه یاقوت…با گفتن هرکدوم از زیباییهاش چهره ش مهربونتر و زیباتر میشد.ادامه دادم:موهای مشکی و پرکلاغیت.کمی صدامو آرومتر کردمو با خجالت گفتم: قدوبالا و اندامتم که شک ندارم شبیهش وجود نداره.شادی به آرامی شالشو از روی سرش برداشتو گفت:اینم موهام.و سرشو به چپو راست تکون دادو با دست موهاشو از روی صورتش کنار زد.انبوه زلفهاش روی شونه هاش ریخت.دلم ضعف کرد.چقدر این دختر زیبا بود.شادی از روی تخت بلند شدو دکمه های مانتوشو یکی یکی بازکرد.قلبم مثل قلب گنجشک میزد.دکمه ی آخرو که باز کرد.مانتوشو از تنش درآوردو گوشه ی تخت انداخت.تمام وجودم تبدیل به چشم شده بود.حالا شادی با یه تیشرت آستین کوتاه که کاملا بازوهای سفید و برجستگی های سینه هاشو نشون میداد جلوم بود و شلوار لی تنگش رونهای خوشتراششو نمایان میکرد.شادی چرخی زدو گفت:حالا بقیه شو بگو.موقع چرخیدن کون خوشفرم و زیباش چشمهامو به دنبال خودش کشید.کلا یادم رفته بود چی میگفتم.شادی بهم یادآوری کردو گفت:داشتی از زیباییهام میگفتی!ادامه بده.نفسمو تو سینه حبس کردمو بعداز چندثانیه گفتم:هر شعرو متنی که شاعرها در وصف زیبایی یار سرودن برازنده ی تو هست.شادی چشاشو گرد کردو گفت:واااای چه رمانتیک.بهش لبخند زدمو باچشمهام به تحسین تنش ادامه دادم.دلم میخواست بغلش کنمو بدنشو لمس کنم.اما نمیدونستم چجوری شروع کنم!شادی چپ چپ نگاهم کردو با اخم گفت:همینجور میخوای بشینی نگام کنی؟بی اختیار گفتم:نه میخوام بلندشمو دورت بگردم.انقدر بگردم تا سرم گیج بره وبیفتم.شادی گفت:نه تورو خدا حوصله ی زنگ زدن به اورژانسو احتمالا بعدش مریض دهریو ندارم.همونطور که کنارم ایستاده بود دستشو گرفتمو کنار خودم نشوندمش.زل زدم تو چشمهاش.نگاهم بین لبهای قلوه ایش و چشمهای زیباش درحال انتخاب بود.لبهاشو انتخاب کردم.سرمو جلوتر بردمو لبهامو به لبهاش نزدیکتر.ریتم آهنگ قلبم با هرسانتیمتر نزدیکتر شدن به لبهای شادی شدت میگرفت.بالاخره لبهام به لبهاش چسبید.حالا آهنگ تند قلبم تبدیلبه یک موسیقی آرام و عاشقانه شده بود.هرچندثانیه یکبار کمی فاصله میگرفتمو دوباره تماس لبها.بعداز چندبار این شادی بود که لب پایینیمو به کام کشیدو شروع کرد به میک زدن و منهم به تقلید لب بالاشو درکام فرو بردم.چند لحظه بعد لب پایینیه شادی از آن من شدو اینبار تقریبا لبشو جویدم.شادی گفت:واااای کندی لبمو و لبخندی بمن زد.دستمو دور کمرش گره کردمو همونطور که میبوسیدمش بخودم فشارش دادم.با دستام گاهی موهای پرپشتو پرکلاغیشو نوازش میکردمو گاه پشت گردن و کمرشو لمس میکردم.وقتی بخودم میفشردمش برجستگی سینه هاشو کاملا حس میکردم.بوسه ها همچنان ادامه داشت ولی با دامنه ای وسیعتر.حالا بغیر از لبها، گونه ها ، پیشونی و حتی پلکهای همدیگه رو میبوسیدیم.بجزچندباری که من با نفس درگوشش زمزمه کردم:دوستتدارم شادی؛حرف دیگه ای نمیزدیم.وقتی گرمای نفسهای شادی به صورتم برخورد میکرد عطش لمس تنش تو وجودم شعله ورتر میشد.همینطور که دستم طول و عرض کمرشو طی میکرد تیشرتش کمی بالا رفتو سرانگشتانم برروی پوست نرمو لطیفش نشست.حالا دستم تمام وسعت کمرشادیو فتح کرده بود،بجز قسمتهایی که با سوتین پوشیده شده بود.تیشرت شادی بالاتر رفته بود و من همچنان که مشغول بوسیدنو گاه به دندان گرفتن لبها،گونه ها،لاله های گوش و گردنش بودم نگاهم به شکم عریان و نافش افتاد.گرچه از یقه ی تیشرتش چندین بار موفق به تماشای چاک بین سینه هاش شده بودم اما این نماهای زود گذر و کوتاه منو راضی نمیکرد.برجستگی سینههای شادی مانع از بالا رفتن بیشتر لباسش شد و من هرچه غیرمستقیم سعی کردم بالاتنه ی شادی را عریانتر کنم،موفق نشدم.شادی لحظه ای سرشو عقب بردو بمن خیره شد.شرم داشتم نگاهش کنم.شادی بانفس گفت:نیما!بالاجبار دستهامو از روی کمرش برداشتمو گفتم:جانم؟شادی اینبار با صدایی آرام و زیبا گفت:بمن نگاه کن نیما!احساس کردم در اولین خلوتمون زیاده روی کردم.آرام آرام نگاهمو بسمت چهره ش هدایت کردمو با شرمنده گی گفتم:منو ببخش اگر…وقتی لبخند شیطنت آمیزی که روی صورت زیباش نشسته بودو دیدم جمله مو نیمه تمام گذاشتم.شادی گفت:دوست داری لباسامو در بیارم؟نفسم تو سینه م حبس شد.جوابی ندادمو شادی گفت:این سکوت قطعا نشونه ی رضاست.درسته؟نفسمو بیرون دادموگفتم:معلومه که هست.مگه میشه دوست نداشته باشم؟شادی گفت:باشه،فقط یه شرط داره!بلافاصله گفتم:چه شرطی؟هرچی که باشه قبول!شادی خندیدو گفت:هیچوقت جلوجلو شرطیو نپذیر عزیزدلم.لبخندی زدمو گفتم:خب چه شرطی؟شادی سرشو جلو آوردو درگوشم گفت:شرطش اینه که خودت لختم کنی!ضربان قلب لعنتی به حدی شدید شد که احساس میکردم قلبم داره منفجر میشه.شادی ایستاد روبرومو گفت:یالا تا پشیمون نشدم.دستهای لرزونمو به پایین تیشرتش رسوندمو به آرومی از دوطرف به بالا کشوندم.شادی دستهاشو بالا برد تا من راحتتر بتونم لباسشو دربیارم.وقتی سوتین سفید رنگش مشخص شد روی صورتم پراز عرق شد.با بالاتر رفتن لباسش قسمتی از سینه های سفیدش نمایان شد.شادی خودش کمک کرد تاتیشرتشو کامل از تنش درآوردم.موهاشو مرتب کردو دستهاشو بعلامت خجالت روی قسمت لخت سینه های بلورینش گرفت.صورتش سرخ شده بودو لبخندی شرم آگین برلب داشت.حالا عطش من برای دیدن اندام لخت شادی چندبرابر شده بود.شادی برگشتو پشتشو بمن کرد.اول تصور کردم از خجالت اینکارو کرده ولی وقتی سرشو برگردوندو با چشمهای خمارش به بند سوتینش اشاره کردو گفت:بازش کن،برای چندمین بار ضربان قلبم شدت گرفت.سوتینشو باز کردمو بندهاشو از روی شونه هاش بسمت بازوهاش هدایت کردم.شادی همونطور که پشتش بمن بود سوتینو گوشه ی تخت انداختو دوباره دستهاشو روی سینه هاش گرفت.دلم میخواست هرچه سریعتر تمام بدنشو لخت ببینمو همه ی زوایای تنشو کشف کنم.ازپشت چسبیدمبهش و دستمو بسمت دکمه های شلوارش بردم.همینکه به کون نرم و برجسته ش چسبیدم،شدت شهوتم چندبرابر شد.دکمه ی اول شلوار جینشو که باز کردم و با اعتراضی مواجه نشدم با سرعت بیشتری سه دکمه ی بعدیو باز کردم.زانو زدمو دستهامو دوطرف شلوارتنگش گرفتم.کونش با کمترین فاصله از صورتم دقیقا جلوی چشمهام بود.باکمی تلاش شلوارشو پایین کشیدمو متوجه شورت سفیدرنگش شدم که همراه با شلوار پایین میومد.خط وسط کونش که مشخص شد،شادی متوجه ی پایین رفتن شورتش شد و با دست نگهش داشت.شلوارشو تا زانو پایین کشیدم.شادی با بلند کردن یکی ازپاهاش بمن فهموند که شلوارشو کامل دربیارم.دلم میخواست صورتمو به کون بزرگو نرمش بچسبونم.ولی جلوی خودمو گرفتموصورتمو به گودی کمرش چسبوندمو رونهاشو لمس کردم.چند لحظه ای در همین وضعیت بودیم.شادی درحالی که دستهاش هنوز نوک سینه هاشو پوشونده بود با چهره ای سرخ شده از خجالت و همون لبخند زیبا بسمتم برگشت.چشمهام روی تنش از قسمتی به قسمت دیگه سر میخورد.نمیدونستم چیکار کنم.علیرغم هجوم دریایی از شهوت به وجودم،سعی میکردم خوددار باشم و کاری نکنم که موجب ناراحتیه شادی بشم.چشمهام بعداز سیروسیاحتی لذتبخش برروی لختیهای اندام شادی روی سینه هاش ثابت موند.شادی گفت:دوستداری ببینیشون؟با نفس گفتم:آره خیلیییی…دستهاشو آروم آروم از روی سینه هاش برداشت.سینه هایی کاملا گرد و سفید.برخلاف آنچه قبلا در فیلمهای پورن دیده بودم نوک سینه هاش خیلی برجستهنبود.هاله ای صورتی رنگ و دایره شکل به قطر دوتا سه سانت اطراف نوک سینه هاش بود که بشدت بر زیباییشون می افزود.نمیدونم چقدرطول کشید که من به سینه های بینظیرش خیره مونده بودم که شادی دستهامو گرفتو به آرامی بسمت سینه هاش برد.تماس انگشتان و کف دستهای عرق کرده ی من بر سینه های عریان شادی و دستهای خودش که بر روی دستان من فشار وارد میکرد.به آرومی سینه هاشو فشار دادمو نوکشونو لمس کردم.لحظه ای بعد شادی دستهاشو ازروی دستان من برداشتو دور کمرم حلقه کرد.دوباره لبهاشو بوسیدمو سینه هاشو فشار دادم.گونه هاشو بوسیدمو سینه هاشو فشردم.گردنشو که خوردم شادی آهی کشید و من فهمیدم که لذت میبره.لبهام رفته رفته سینه هاشو هدف گرفت.از بالای سینه هاشبوسیدمو میکهای ریز زدم تا بالاخره به نوکه صورتی سینه هاش رسیدم.با خوردن نوکه سینه هاش آهی عمیقتر از سری قبل کشید و من به کارم ادامه دادم.از خوردنو مکیدن سینه هاش سیر نمیشدم همزمان دستهامو از پشت به کونش فشار میدادم.دستامو بردم زیر شورتشو کونشو از زیر دوطرف فشردم.سرانگشتامو بردم لای پاهاش.چقدر گرم بود.نفسهای شادی شدت گرفت.درهمون حال شادی دکمه های پیراهنمو باز کردو بسرعت پیرهن و زیرپوشمو درآوردم.لحظه ای بعد اشاره به کمربندم کرد و من به ناچار از شادی کمی فاصله گرفتمو شلوارمو درآوردم.برجستگی کیرم از روی شورت کاملا مشخص بود که باعث خجالتم شد.شادی دستشو از روی شورت گذاشت روی کیرم و لب جانانه ای از من گرفت.هربار کهلبهامون بهم گره میخورد فشار دست شادی روی کیرم بیشتر میشد.چند لحظه بعد جلوم زانو زد.دوطرف شورتمو تو دستش گرفتو بسرعت پایین کشید.همینکارش باعث شد کیرم مثل فنر بیرون بپره.شادی چندثانیه ای به طول و عرض کیرم نگاه کردو بعد با احتیاط لمسش کرد.همونطور که نشسته بود جلومو کیرمو نوازش میکرد زل زده بود تو چشمهام.هربار تماس انگشتانش با کلاهک کیرم لذتی وصف نشدنی بهمراه داشت.بعداز یکی دودقیقه شادی درحالی که هنوز کیرم تو دستاش بود روبروم ایستاد.کیرمو بسمت لای پاهاش برد و چون قدش از من کوتاهتر بود کمی خم شدم.گرمای لای پاهای شادی سریعا به تمام تنم رخنه کرد.دستهامو به دوطرف کونش گرفتمو به خودم فشردمش و شروع که عقبو جلو کردنکیرم بین پاهاش کردم.شهوت به نقطه ی اوج خودش رسیده بود و هرلحظه ممکن بود آبم بیاد.شادی که از حالتم متوجه این قضیه شده بود.کمی ازم دور شدو با نفس گفت:حال میکنی؟با عشق نگاهش کردمو گفتم:خیلیییی…تو فضا هستم…بوسه ای روی لبم کاشتو گفت: نمیخام زود تمومش کنی.لبخندی بمن زدو گفت:حالا نوبت توعه که منو ببری تو فضا پیشه خودت…گفتم:با کمال میل عزیزدلم.تو فقط بگو چیکار باید بکنم!شادی گفت:اول بمن بگو دستشویی کجاست تا بهت بگم.با اشاره ی دستم دستشویی تو اتاقو نشونش دادم.شادی که رفت دستشویی همونطور لخت روی تختم دراز کشیدم.باورم نمیشد که این اتفاقها افتاده.به این فکر میکردم که الان که شادی برگرده چیکار باید بکنم تا اونهم لذتببره.تو همین افکار بودم که صدای باز شدن در دستشویی اومد.خواستم از جام بلندشم که شادی سرخورد تو بغلم.دوباره فشار لبها و بوسه های داغ و آتشین از گونه ها و گردنش.شادی به پشت خوابیدو من یکی از پاهام روی شکمش و دستهام درحال لمس سینه های بلورینش.گاه تماس لبهام با نوکه سینه هاش که حالا کمی برجسته شده بود.لحظه ای بعد با فشار دست شادی روی سرم بوسه هام بسمت شکم و نافش هدایت شد و باز فشار دست شادی برای پایین تر رفتنم.میدونستم فشارهای دستش به کجا منتهی میشه و به انتظارش پایان دادم.حالا کسه شادی درست مقابل چشمانم بود.موهایی بسیار کوتاه داشت.شادی با نفس گفت:میخوریش برام؟نگاهش پراز خواهش بود.شادی ادامه داد:رفتم شستمش.سرمو به کسش نزدیکترکردم.انقدر نزدیک که نفسهای گرمم پس از برخورد به کسش بصورتم میخورد.اولین بارم بود که از نزدیک و بصورت کاملا واقعی یک کس میدیدم.بشکل مثلث و با شیاری در وسط.شادی پاهاشو کمی از هم فاصله دادو من سرمو نزدیکتر بردم.طوری که نوک دماغم با شیار وسط کسش برخورد کرد.دستهامو زیر زانوهاش بردمو پاهاشو کمی بالا بردم و لبهامو بطرف انتهای شیار.همزمان با تماس لبهام با کس شادی نفسی عمیق کشید.همزمان با فشار لبهام زبونمو وسط شیار کشیدم.اینبار نفس های تند شادی به ناله شبیه بود.پاهاشو بیشتر باز کردو من به کارم ادامه دادم.در انتهای شیار برجستگیهای گوشتی که دراصطلاح چوچوله بهش میگن وجود داشت.با زبون به چوچوله حمله ور شدم.ناله های شادی شدت گرفت و اینیعنی من کارمودرست دارم انجام میدم.چند لحظه بعد درحالی که شادی سرمو به کسش میفشرد با لبهام و زبونم تمام فضای بین پاهای شادیو لیس میزدم.انقدر شادی غرق لذت شده بود که من هم بشدت شهوتی شده بودم.بعداز حدود ده دقیقه خوردن و لیسیدن کسش فشار دستهاش بر سرم کم شدو شدت ناله ها و نفسهاش بیشتر.احساس کردم تن شادی لرزید و عضلاتش منقبض شد.لمس اندام شادی با دستانم و نفسهای عمیقش.با نفس گفتم:اومدی تو فضا عشقم؟شادی لبخندی زدو گفت:نخیرم این تازه مرحله ی اولشه.دوباره شروع شد.تماس لبها و گونه ها.سایشه تنهای عریان و خیس از عرق باهم.رقص انگشتان بر روی سینه های بلورین و لبهایی که نوکه برجسته اش را جستجو میکرد.چنان با هم درآمیخته بودیم که انگارقرار برحل شدن داریم در هم.شادی با یک چرخش روی من قرار گرفتو با کمی جابجا شدن پاهاشو دوطرف من گذاشت.کمی که عقبتر نشست تماس نوک کیرم با نرمی کونش غرق لذتم کرد.دستهامو دوطرف کونش گرفتمو کیرمو فشار دادم.شادی خودشو کمی بالا کشید تا کیرم به کسش نزدیکتر بشه.حالا این شادی بود که با حرکت رفتوبرگشت روی کیرم،خیسی کسشو با کیرم شریک شده بود.همزمان با حرکات منظم بدن شادی روی کیرم،سینه های خوشفرمش برقص درآمده بودن و لبهامو طلب میکردن.تعقیب نوک سینه هاش با لبهام و گاه شکار موفقشون و بعد مکیدنشون با تمام توان.همراه با حرکات منظمش آبشار گیسوانش بر روی صورتم که شادی با قرار دادن قسمتی از موهاش در پشت گوشش اجازه میداد تا منبدون دردسر به تعقیب سینه های بلورینش بپردازم.شهوت دوباره به بالاترین حد خودش نزدیک میشدو چشمهای شادی گاهی به زیباترین حالت خودش میرسید. گاه سفیدی چشمهاش بر مردمک و عنبیه غلبه میکرد و این نشان از لذت شادی داشت.در این کشو قوس بدنها و ساییده شدن تن ها شادی دستشو به لای پاهاش برد و چند لحظه بعد کیرم داغ شد.ورود کیرم به تونلی تنگ و لیز را حس کردم و در پی اون نفسهای تند شادی و گفتن یه جووووون کش دار.انقدر غرق لذت بودم که بجز کام بردن از بدن شادی به هیچ موضوع دیگه ای فکر نمیکردم.دیواره های تنگ کسش بر تمام کیرم چنان فشار وارد میکرد که لذت را به بیشترین حد ممکن رسانده بود.حرکات شادی شدت گرفت و شاید به دو یا سه دقیقه نرسیده،دوبارهلرزش اندامش و انقباض عضلاتش و اینبار نبض زدن کسش که کاملا روی دیواره ی کیرم حس میشد.ناله های شادی به جیغهای خفیف تبدیل شد و جووون گفتنهای کشدارش مرتب تکرار میشد.در نگاهش حالتی چون خلسه بود و حالت چهره اش به بغض نزدیک.چندثانیه بعد گویی تمام من از نوک کیرم در حاله خارج شدن بود.بسختی چند کلمه ای برزبان آوردمو گفتم:شادی دارم ارضا میشم.همین جمله کافی بود تا شادی شدت ضرباتشو بیشتر کردو در آخرین لحظه همزمان هردو ارضا شدیم.من برای اولین بار و شادی در این سکس برای سومین بار.حس میکردم تمام مایع موجود در بدنم تبدیل به منی شده و از کیرم خارج.شک نداشتم که همه ی آبم مهمان کسش شده.در همان وضعیت تا چند دقیقه ای بیحرکت بودیم.باخوابیدن کیرم و سرازیر شدن منی از کس شادی به روی تخمهام کمی بخودم آمدم.اما هنوز انقدر لذت تو وجودم بود که دلم نمیخواست به موضوع دیگه ای فکر کنم.شادی در حالی که هنوز پاهاش دوطرف پاهای من بود کاملا روی من خوابیده بودو گاهی با بوسه هایی ریز گردنمو نوازش میکرد و من هم دستهام طول و عرض بدنشو طی میکرد.رفته رفته ذهنم درگیر شد.درسته که تجربه ای درمورد سکس نداشتم اما انقدر متوجه بودم که دخترها اصولا باید باکره باشن.دراینمورد بارها مطالعه کرده بودم و تقریبا آنچه که باید بدونمو میدونستم.ناخودآگاه تو ذهنم فلش بک زدم به اونشب و لحظه ای که اون سوالو ازش پرسیدم:مگه تو رابطه ی جنسیو تجربه کردی؟واکنش شادی بعد از شنیدن اونسوال،طفره رفتنش و سکوتش…از همه سوال برانگیز تر تخلیه ی آبم داخل رحم شادی!پس شادی نه تنها باکره نبود،که فوت و فن باردار نشدن را نیز بلد بود.چیزی مثل خوره به جانم افتاد که ذهنم و قلبم را میسوزاند.این دختری که همین الان لخت در آغوش من هست و همین چند لحظه پیش اولین سکس عمرم را با او تجربه کردم به واقع کیست؟!بدون شک آنچه من می اندیشیدم نیست…ادامه دارد…نوشته: نیما.الف.ز
55